گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جوهرالذات
 در صفات پرده در افتادن فرماید


در آن ساعت که این پرده برافتد

ترا آن دم نظر بر جوهر افتد

در آن ساعت که این پرده نماند

ترا جوهر بنزد خویش خواند

در آن دم باز بینی یار خود گم

که بودی کرده در دیدار قلزم

حجاب آن دم که برگیرندت از پیش

بجز یکی مبین چه پس چه از پیش

حجاب آن دم که برگیرند پیدا

شود اندر یقین ذرّات شیدا

حجاب آن دم که برگیرد نظر کن

دلت از اوّل و آخر خبر کن

حجاب آن دم که برگیرد به بینی

یکی اندر یکی گر در یقینی

حجاب آن دم که برگیرد از آن ذات

یکی گردد در آنجا و یکی ذات

یکی بنگر دوئی بگذار ای جان

که جانانت نبود غیر جانان

حجابی نیست مقصود من اینست

کسی داند که در عین الیقین است

حجابی نیست کل دیدار یارست

عدد بنموده یکی بیشمارست

حجابی نیست یکی بین زمانی

نخواهی یافت بهتر زین زمانی

حجابی نیست در عین شریعت

که یکسانست آخر در حقیقت

حجابی نیست امّا تو حجابی

که پیوسته تو درعین حسابی

حجابی نیست جز برگفتن ای دوست

وگرنه بیشکی میدان که کل اوست

حجابی نیست کاین سر بی حجابست

دل ذرّات با خود در حسابست

حجابی نیست ای دل چند گوئی

یکی داری یکی پیوند جوئی

چو پند تو با دیدار بایست

دل و جانت پر از اسرار بایست

ترا این راز بنمودست سرباز

مگو بسیار هان برخیز و سرباز

چووقت آمد که برداری حجابت

نماند هیچ اعداد و حسابت

چووقت آمد حسابت رفت خواهد

حقیقت بود تن اینجا بکاهد

چووقت آمد که با آن سر شوی باز

سزد کین سرّ ز جانان بشنوی باز

دمادم اقتلونی یا ثقاتی

پس آنگه اِنَّ فی قتلی حیاتی

حیات تست اندر کشتن تو

یقین تو بخون آغشتن تو

بخواهد کشت جانانت در آخِر

که آن مخفی ببینی دوست ظاهر

بخواهد کشت جانانت چنان زار

که آن دم باز بینی عین دیدار

چه باشد جان چو جانان رخ نماید

خوش آن ساعت که او پاسخ نماید

چه باشد تن ز بهر کشتن یار

هزاران جان چه باشد پیشش ایثار

چه باشد آنقدر گویم چه باشد

که عاشق پیش اقدام تو باشد

ترا چون من هزارانست اینجا

ز من سرگشته تو مجروح و شیدا

بکش جانا و کلّی وارهانم

مرا چه غم توئی جان و جهانم

بکُش جانا مرا تا چند سوزی

نماند مر مرا در بند سوزی

بکش جانا مرا در قرب قربت

که دیدستم بسی اندوه و محنت

بکش جانا مرا مراتا من نمانم

کتاب هجر بر تو چند خوانم

بکش جانا مرا تا کل تو مانی

که سرگردانم از دست معانی

مرا بی بود معنی کن که صورت

یقین دانم که خواهد شد ضرورت

چنان از دست معنی ماندهام من

اگرچه جوهرش افشاندهام من

چنان ازدست معنی من اسیرم

حقیقت زین اسیری دستگیرم

چنان ازدست معنی پای بندم

که مانده ناامید و مستمندم

چنان از دست معنی باز ماندم

که بی روی تو دل از راز ماندم

چنانم کرد معنی واله و مست

که صورت با نمود دوست پیوست

ولیکن عشق دید هرزه گویست

در این میدان بسرگردان چو گویست

در این میدان معنی تاختم پر

فشاندستم در این میدان بسی دُر

در این میدان ز دستم گوی وحدت

بهر معنی که بُد دلجوی حضرت

حقیقت معنی اینجا ره ندارد

که عشقش جز دل آگه ندارد

چو معنی نزد عشقش کاردان شد

ز پیدائی در او کلّی نهان شد

ندارد راه معنی سوی دلدار

بگفت و گو شده در کوی دلدار

حقیقت عشق و درد عشق دریاب

ز بود عشق خود یک دم خبر یاب

حقیقت عشق دریاب از معانی

که بنماید نشان بی نشانی

اگر عشقت نماید رخ در اینجا

دهد بیشک ترا پاسخ در اینجا

اگر عشقت نماید دوست یابی

نمود او درون پوست یابی

اگر عشق کند بیرنگ صورت

به بینی روی جانان در حضورت

حضور عشق اگر آری پدیدار

شود اشیا بدستت ناپدیدار

حضور عشق سالک را نداند

وگرداند بجای خود نماند

حضور عشق واصل یافت اینجا

مراد خویش حاصل یافت اینجا

حضور عشق آدم زاندم اوست

مسمّا کرد و گفت این دم دم اوست

حضور عشق جنّات نعیمست

در اینجاگه چه جاس ترس و بیمَست

حضور عشق اینجا رخ نمودست

که این دم در همه گفت و شنوداست

حضور عشق بیشک عین نورست

کسی داند کز آن دم با حضور است

حضور عشق بشناس ای دل ریش

بجز جانان تو منگر از پس و پیش

بجز جانان مبین در عشقبازی

حرامست از چنین جز عشقبازی

بجز جانان مبین در هیچ احوال

چو دیدی این زمان دیگر مزن قال

بجز جانان مبین تا راز دانی

نمود عشقبازی باز دانی

بجز جانان مبین وین پرده بردار

وگر یارت کند با پرده بردار

بجز جانان مبین مانند مردان

که مرادن باز دیدند روی جانان

بجز جانان مبین تو در نمودش

بکن چون جملهٔ مردان سجودش

بجز جانان مبین ای کاردان تو

همه جانان نگر در دید جان تو

بجز جانان مبین و در فنا باش

چو گشتی تو فنا در حق بقاباش

بجز جانان مبین ای جمله بودت

که حق کلّی توکّل در سجودت

ایا نادیده اینجا وصل جانان

بمانده در نمود خویش حیران

تو گر اینجا بیابی اصل آن بود

تو باشی بیشکی دیدار معبود

ایا نادیده وصل جان جانت

در این ظاهر گرفتار عیانت

ابا تست آنچه گم کردی چه جوئی

چو گم چیزی نکردی می چه جوئی

ابا تست آنچه جویانند جمله

ز آتش نیز گویانند جمله

ابا تست و ندیدی ای دل ریش

جمالش تا حجب برداری از پیش

ابا تست آنچه میجویند هر کس

ابا تست این بیان اوّلت بس

ابا تست و تو با اوئی همیشه

چرا در جستن و جوئی همیشه

ابا تست و ترا دیدار باشد

ترا او صاحب اسرار باشد

ابا تست ای سلوکت وصل گشته

نشاط جزو و کل در تو نوشته

چنان رخ را نمود است از نمودار

که در یکّی است کلّی لیس فی الدّار

همه رخ را نمود و گشت دیگر

همه اینجا فکنده اندر آذر

چو خود میگوید و خود روی بنمود

همو اینجاگره از کار بگشود

درون جمله و بیرون گرفتست

حقیقت جمله گردون گرفتست

فنا را در بقا پیوسته با خویش

همی بیخود دراو پیوسته با خویش

که هر کو بود من اینجای بشناخت

ز بود من در اینجا سر برافراخت

چو جز من نیست چیزی آشکاره

کنم اندر جمال خود نظاره

نظاره خود بخود اینجا کنم من

نمود جمله اینجا بشکنم من

حقیقت ذات بیچونی است اینجا

در اینجا بین که بیرون نیست اینجا

چو ناپیدا شود این جسم تحقیق

یقین برخیزد اینجا اسم تحقیق

چو جسم و اسم گردد ناپدیدار

حقیقت جان جان آید پدیدار

جمالش آفتاب عالم افروز

بود کاینجا از او جانست پیروز

جمالش آفتاب جان نموداست

که اندر جانها تابان نمود است

جمالش هست خورشید منوّر

کز او روشن شده اینجا سراسر

جمالش هست بر اشیا همه نور

از این خورشید ذرّاتند مشهور

از این خورشید جانها شد دلم مست

که عکس او درون این دلم هست

از این خورشید شهرآرای جانم

چنان روشن شدم کاندر فغانم

اگرچه محو شد سایه ز خورشید

چنان کام محو بنموداست جاوید

بشد سایه بیکبار از میانه

که خورشید است بیشک جاودانه

بیکباره چو خورشید حقیقی

ابا او کرد مر سایه رفیقی

حقیقت سایه در بود فنا شد

در آن خورشید کل عین بقا شد

درآن خورشید شد دیدار خورشید

چنان کز دید شد در نور جاوید

در آن خورشید دید او از سر ناز

اگر تو مرد رازی زود سرباز

درآن خورشید هر کو در فنا شد

بگویم با تو کل بیشک خدا شد

خدا شد هر که این اسراردریافت

بدان خورشید همچون ذرّه بشتافت

خدا شد هر که این سر باز دید او

چو منصور از حقیقت راز دید او

خدا شد هر که او دیدار دیدست

عجب گر بود اینجا او پدیدست

خدا شد آنکه این سر پی برد او

بجز یکی حقیقت ننگرد او

حقیقت جز خدا غیرست دریاب

همه ذرّات در سیرست دریاب

حقیقت در بر این چار عنصر

همی گردند در این بحر پُر در

ظهورش عنصر آمد در نمودار

دگر خواهد شدن کل لیس فی الدار

ظهورش عنصرآمد راز دیده

که خود در عنصرست او بازدیده

در این عنصر شده پیداست رویش

فتاده ذرّهها در گفتگویش

در این عنصر شناسان گرد و بشناس

جمال دوست را بیرنج وسواس

در این عنصر هر آنکو دید دلدار

بمانندت کسی از خواب بیدار

شود ناگاه باشد خواب دیده

نمود خویش در غرقاب دیده

دگر چون گشت بیدار او از آن خواب

رهائی یافت او از بحر و غرقاب

مثالت همچو خوابی دان و بنگر

که هستی از وجود خویش بر در

دگر ره بازگشته سوی صورت

خیال بود نزد تو نفورت

دگر چون بازهوش آئی دگر تو

بیابی اندر اینجاگه خبر تو

خبر یابی از آن بیهوشی خود

نمودی بینی ازمدهوشی خود

خیالت این جهان و آن جهان بین

خیالی در خیالی در عیان بین