گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جوهرالذات
 در حکایت مجنون و اسرار او فرماید


یکی پرسید از مجنون یکی روز

که ای اندر بلای عشق پیروز

وصال دوست داری بی بهانه

چرا مجنون شدی اینت بهانه

چو لیلی در زمانت رخ نماید

دم از آئینهات کلّی رباید

ترا لیلی چو دیدارست حاصل

چرا هر لحظه میگردی تو عاقل

ترا لیلی حقیقت دوست دارد

نظر هر لحظه سوی تو گمارد

چو نزد تو کند هر لحظه لیلی

همی آهنگ دارد با تو میلی

ترا لیلی حقیقت دوستدارست

ولی جان و دلت ناپایدارست

چو لیلی را به بینی شادمان باش

دمی با او حقیقت رایگان باش

چو لیلی دیدهٔ مجنون چرائی

فتاده اندر این غم چون چرائی

چو لیلی دیدهای گشته مجنون

مشو هر لحظهٔ در خود دگرگون

چو روی دوست دیدی گرد واصل

چو مقصودست بیشک جمله حاصل

وصالت هست اینجا دیدن یار

حجاب بیخودی از پیش بردار

جوابش داد آن مجنون پرغم

که لیلی را همی بینم دمادم

جمالم مینماید دمبدم دوست

مرا این صبر اینجا دیدن اوست

دمی پیدا همی آید چو از دور

مرا گرداند اندر عشق مهجور

جمالم مینماید در دل و جان

ولی دیگر شود از چشم پنهان

چو بینم روی او هشیار گردم

ز جسم و جان خود بیزار گردم

چو بینم روی او باشم بگردون

حقیقت من از او هر لحظه مجنون

دمی بیدار باشم در رخ یار

حقیقت گوش دارم پاسخ یار

بگوید با من و من گوش دارم

اگرچه عقل هم مدهوش دارم

بگوید راز خود با من چنان دوست

که پندارم که مجنون صورت اوست

چنان با من شود لیلی یگانه

که من مجنون نبینم در میانه

چنان با من شود همداستان او

که پندارم که خود جسمست و جان او

شود با من یکی در خلوت راز

که من مجنون نبینم آن زمان باز

همه لیلی شود دیدار مجنون

حقیقت نقطه و پرگار مجنون

همه لیلی شود مجنون نماند

درونم در یکی بیرون نماند

همه لیلی شوم آن لحظه در دوست

برون آیم بیکباره من از پوست

همه لیلی شوم در جزو و در کل

مرا گوید که هان مجنون من قل

منم لیلی و مجنون باز مانده

بمن اینجایگه این راز مانده

منم لیلی و مجنون گشته فانی

نموده مر ورا راز نهانی

منم لیلی منم مجنون در اسرار

بشد لیلی و مجنون ناپدیدار

دلا لیلی صفت مجنون نظر کن

از این معنی نهادت را خبر کن

همه ذرّات تو مجنون صفاتند

فتاده در پی لیلیّ ذاتند

همه مجنون شده ذرّات اینجا

کنند از عشق لیلی جمله غوغا

چو لیلی با همه اندر میانست

ابا عشّاق در شرح و بیانست

چو لیلی مینماید خویش مجنون

نیارم گفت این سرّ تا بود چون

ولیکن عشق میگوید که هان گوی

وصال لیلی از شرح و بیان گوی

چو لیلی با همه بنموده پاسخ

حقیقت مینماید با همه رخ

رخ لیلی مگر منصور دیداست

که با او گفت اناالحق زو شنیدست

یقین منصور لیلی بود و مجنون

شد از عشق وصال خود دگرگون

چنانش عشق اندر پرده افتاد

که ناگاهش بکل پرده برافتاد

نظر میکرد لیلی در میان دید

حقیقت خویش در شور وفغان دید

نبد منصور بُد دیدار لیلی

که با او داشت اندر عشق میلی

حقیقت راز پیش انداخته باز

نموده مر ورا انجام و آغاز

چو منصور از حقیقت بود دلدار

نمودِ خویش را میدید بردار

کجا لیلی کجا مجنون چه منصور

حقیقت گشت اندر جمله مشهور

رها کن لیلی و مجنون تو بنگر

بجز منصور کل در خود تو منگر

حقیقت ذات منصورست جانت

به پیوسته یقین با جان جانت

انالحق میزند در صورت تو

خطابی میکند مر صورت تو

اناالحق میزند گر گشته بیخود

ز من فارغ شده در نیک و در بد

ز من فارغ شدی من با توام هان

منم جان و منم جانان یقین دان

ز من فارغ مباش و بود بنگر

منم اینجا زیان و سود بنگر

ندیدی مر مرا ماندی تو فارغ

مگر در گور خواهی گشت بالغ

هر آنکو رویِ خود اینجا نبیند

یقین میدان که هم فردا نبیند

هر آنکو رویش اینجا دید جان شد

همه جسمش پس آنگه جان جان شد

ترا جانانست اینجا او یقینی

فتاده کافری در عین کینی

چنان کین و حسد در تست موجود

که همچون آتشی و میرود دود

چنان کین و حسد با تست دائم

که غرّانی تو چون گرگ بهائم

چنان کین و حسد پیوسته با تو

که دل یکباره جان بگسسته با تو

تو در این کبر ماندستی چو نمرود

زیان خویش میدانی یقین سود

تو در کبر و حسد ماندی چو فرعون

نه یک ذاتی که هستی لَوْن برلون

تو در کبر وحسد هستی چو شیطان

که ذرّات جهان کردی پریشان

در این کبر و منی ناگه بمیری

که بیشک در کف ایشان اسیری

در این کبر و منی بیشک بمانی

ره از گم کردکی جائی ندانی

حسد قوّت گرفتست اندر این دل

از آن افتادهٔ در خون و در گل

چو مردان در درون خود صفا ده

ز جان صلوات را بر مصطفا ده

از او غافل مشو و ز کبر بگذر

حسد را هیچ در اینجا تو منگر

مشو غافل که دنیا نابکار است

تو پا بفشرده او ناپایدارست

مشو غافل که دنیا خوان رنجست

بنزد عاقلان خوان سپنجست

مشو غافل که دنیا هیچ آمد

چو فرموکی سراپا پیچ آمد

مشو غافل که مرگ اندر کمینست

بآخر جایگه زیر زمین است

مشو غافل دمی بیدار خود باش

همیشه در پی اسرار خود باش

مشو غافل که غفلت دشمن تست

فتاده بیشکی اندر تن تست

مشو غافل که دنیا رخ نمودست

ز پنداری زیانت جمله سودست

مشو غافل اجل را یاد میدار

اگر مرد رهی میباش بیدار

مشو غافل وصال دوست دریاب

در آخر سوی جانان زود بشتاب

مشو غافل که وصل دوست اینجاست

حقیقت مغز نیز و پوست اینجاست

مشو غافل دم از مردان دین زن

دم خود از نمود اوّلین زن

مشو غافل اگر تو مرد راهی

گدائی کردهٔ اکنون تو شاهی

مشو غافل که کردم یادگاری

چسود آخر چو اینجا نیست باری

که من با او حقیقت وصل گویم

نمود عشق من از اصل جویم

تو غافل ماندهٔ از سرّ بیچون

نمیدانی که آخر خود بود چون

تو اینجا اصل یاری در حقیقت

حقیقت اصل و نوعی در شریعت

دم از عین حقیقت زن که ذاتی

نموده روی از فعل صفاتی

تو اصل جوهر ذاتی که بودی

ولیک اینجایگه جسمی نمودی

نمودت از چه بُد دانی که چون بود

نمودت از نمود کاف و نون بود