گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جوهرالذات
 تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)


از آن حضرت زمستان را نظر کن

دل و جانت دگر زین سر خبر کن

نه باران آید از آن حضرتِ پاک

زمستان اندر اینجا بر سر خاک

حقیقت آب آن دریای بود است

که در اینجا حقیقت رخ نمود است

از آن حضرت بدین منزل کند را

شود در کوه و یخ در کوه پیدا

حقیقت سرّ بیچون در بهار است

که رنگارنگ صنع بیشمار است

حقیقت در بهار این سر بدانی

که موجود است در تو این معانی

نظر کن تو بدین هرچار بیچون

که بنماید در او نقش دگرگون

هزاران رنگها بیرون برآرد

گل و شمشاد بر سنگ او نگارد

هزاران رنگ گوناگون الوان

ز خاک مرده پیدا میکند جان

هزاران رنگ گوناگون بصحرا

کند از صنع خود در آب پیدا

هزاران رنگ گوناگون اَبَرکوه

برون آرد بهار و گل به انبوه

هزاران رنگ گوناگون سوی باغ

بر آرد او ز صنع خود ابر راغ

همه حمد و ثنایش بر دل و جان

همی گویند اندر پرده پنهان

ز خود اظهار میکرد اندر اینجا

منقّش سرخ و زرد آسوده آسا

بهر رنگی که بنماید عیان او

بیاید سوی خورشید جهان او

همه در آفتاب عالم افروز

شوند اندر بهاران شاد و فیروز

چو قرص خور سوی برج حمل را

روانه کرد حیّ لَمْ یَزَلْ را

بود خورشید نور افروز جمله

از آن خواهد ورا نور و نه جمله

حقیقت چونکه خورشید حقیقی

کند نورش ابا جمله رفیقی

سه ماه اندر جهان فصل بهار است

بدان این سرّ که از من یادگارست

در این سه ماه عالم شاد باشد

ز خورشید این جهان آباد باشد

در این سه ماه عالم نور گیرد

جهان از نور خود منشور گیرد

جهان از نور خورتابان نماید

درون هر شجر صد جان نماید

جهان از نور خور تابنده باشد

شجرها چون مه تابنده باشد

جهان چشم و چراغی باز بیند

که سالی اندر این سر راز بیند

چو شش مه بگذرد بر گندم و جو

فکنده باشد او بر جمله پرتو

شود پخته ز نور تاب خورشید

دگر سوی دگر دارند امیّد

رساند جمله را در آخر کار

فرو ریزد همه گلها بیکبار

حقیقت گوسپند و گاو و اشتر

ز حیوانهاگیاهان میخورند پر

همه در سوی نطفه باز گردند

ز سرّ عشق صاحب راز گردند

ز سرّ عشق هر یک در مکانی

حقیقت زندگی یابند وجانی

ز سرّ عشق در دریای بیچون

نماید هر یکی نقش دگرگون

ز سرّ عشق در دید تجلّی

شوند پیدا بسی در دار دنیی

در این معنی که من گفتم شکی نیست

که پیدائی و پنهان جز یکی نیست

همه از او شود پیدا و در آب

نماید صورت هر چیز دریاب

از او پیدا شود در نوبهاران

حقیقت میوه اندر باغ و بستان

از اوّل باغ پر نقش و نگارست

نه از یک لون اینجا بیشمار است

دگر اینجا فرو ریزد بآخر

کند مر میوههای خوب ظاهر

از آن ناپختگی چون پخته آرد

بمعیار خرد آن سخته آرد

همه لذّات انسانست دریاب

یکی اصل دگرسانست دریاب

همه اندر خورش آن را کند اکل

ز دیدت این بیان بشنو از این نقل

ز دیده میکند تقریر قرآن

و اَنْبَتْنا فها حبّاً تو برخوان

همه از قدرت کل آشکار است

بهر لونی از این کل آشکار است

همه اندر نبات اینجا یقین است

کسی داند که کلّی دوست بین است

همه از آب موجودست دریاب

که پیدا میشود این جمله در آب

همه از آب موجودست میدان

مِنَ المأ را زِ سرّ دوست برخوان

از آن چون میندانی اصلت اینجا

کجا دریابد این سرّ گوشت اینجا

بچشم این دیدنی کلّی بدانی

ببینی نیز گر کلّی بدانی

دل پاکیزه باید کین بداند

وگرنه هر کسی این را نخواند

همی خوانند قرآن جمله اینجا

همی دانند یک اسرار اینجا

همه خوانند قرآن و ندانند

از آن سرّ قرآن ناتوانند

همه خوانند قرآن در شریعت

ره او میندانند از حقیقت

همه خوانند قرآن و چه سود است

که کس آگه از او اینجا نبود است

همه خوانند قرآن در بر دوست

کسی باید که باشد رهبر دوست

همه خوانند قرآن از پی راز

نمییابند از اسرار کل باز

همه خوانند قرآن را در اسرار

ولیکن سرّ قرآن کی پدیدار

بود کین جان ترا زین سر حقیقت

درون پیدا شود از دید دیدت

حقیقت گر بقرآن بنگری تو

بسی خوانی در این سر رهبری تو

ترا اوّل بباید خواند تفسیر

نه بحث نفس الّا در بر پیر

بر پیر حقیقت خوان تو قرآن

بَرِ او یاب کلّی نصّ و برهان

بر او خوان و معنی باز دان تو

بَرِ پیر حقیقت راز خوان تو

بر او خوان تو قرآن از حقیقت

که او پیدا کند مر دید دیدت

بر او خوان تو قرآن و زو یاب

کمال جمله اشیا را از او یاب

که قرآنست اصل شیئی و لاشیی

حقیقت ذات پاک بیشک حی

همه معنی اوّل تا بآخر

یقین در سرّ قرآنست ظاهر

همه معنی اوّل و آخرِ کار

ز قرآنت شود اینجا پدیدار

همه معنی ز قرآن باز یابی

ز قرآن بیشکی این راز یابی

ز قرآن این همه شرح و بیانست

که در وی آشکارا ونهان است

کسی نایافت اینجا سرّ او باز

مگر اینجا حقیقت صاحب راز

کجا در پیش او دریافت تحقیق

وز او دریافت اینجاگاه توفیق

هر آنکو طالب قرآن شود او

بذات پاک قرآن بگْرَوَدْ او

ز قرآنش همه روشن شود پاک

حقیقت اندر اینجا جمله در خاک

ز قرآنش همه پیدا نماید

دَرِ جانش ز قرآن برگشاد

ز قرآنش نماید آنچه گفتم

حقیقت دُرّ این معنی که سُفتم

نظر میکن ز قرآن سه عنصر

ز من بشنو دگر معنیّ چون دُر

زناراللّه چندی جای بنگر

بخوان اسرار آن وزوی تو مگذر

بریحٍ صرصرٍ چون جمله باداست

ولی هر یک زیک معنی فتادست

دگر الماء کلُّ شیئ تو برخوان

همی مال التّراث از نصّ قرآن

حقیقت نقش ما از آب و خاکست

که آب و خاک از اسرار پاکست

دگر آتش ابا باد نهانی

از آنجا میدهد اینجا نشانی

دو از بالا دو از شیب و چهارند

که اینجا در حقیقت پایدارند

یقین چون باد با آتش به پیوست

حقیقت آب و خاک این نقشها بست

یقین جانست اندر کل هویدا

نداند این سخن جز مرد دانا

یقین است اینکه نقش هر چهار اوست

ز نور قدس گشته آشکار اوست

ز نور قدس اظهار است جانت

در او پیداحقیقت بر نهانت

ولیکن چون در اینها سرّ بدانی

حقیقت این بیان ظاهر بدانی

که موجود است سرّ ذات در کلّ

حقیقت اوست مر ذرّات را کلّ

برون آید بهر نوعی پدیدار

مر او را میشناسد صاحب اسرار

زهر نوعی که اینجا رخ نماید

مر او را صاحب دل جان فزاید

همه ذرّات در راهند پویان

کمال عشق را در شوق جویان

همه ذرّات جویانند اینجا

نموده نقش از هر گونه پیدا

همه طالب ز مطلوب حقیقت

نظر بگشای اندر دید دیدت

خدا در جملهٔ ذرّات دیدم

از آتش اندر اینجا ذات دیدم

یقین چون آتش و بادست در آب

حقیقت آب را هم جمله دریاب

سوم صنع است ار این می ندانی

که میبخشد حیات جاودانی

حقیقت آینه دانم جمالش

همی یابم در او عکس خیالش

یکی آیینه است آب ار بدانی

در او پیداست سرّ لامکانی

یکی آیینه است از جوهر ذات

که میبخشد حیات جمله ذرّات

یکی آیینه پنهانست و پیداست

چو جان عاشقان اینجا مصفّاست

یکی آیینهٔ پر نور دیدست

از آن پنهان کلّی زو پدیدست

حقیقت مغز آب و خاک اینست

از این مگذر که این عین الیقین است

یقین از آب اینجاگه توان یافت

کسی از آب او راز نهان یافت

نه از آبی چنان کاوّل بگفتم

دُرِ اسرار در اوّل بسُفتم

حقیقت هر چهار از آن یکی شد

که دل اینجا حقیقت در یکی بُد

دل وجان بستهٔ این هر چهارند

ولی ایشان عجب ناپایدارند

بقای صورتی اینجا زوالست

تو جان بشناس کآخر آن وصالست

وصال هر چهار از جان بدانی

بوقتی کین جهان را برفشانی

منزه کردی از ایشان بیکبار

کنی هر چار اینجا ناپدیدار

چو منصور این نمودِ اوِلین دید

حقیقت خویش در عین یقین دید

از اوّل آتشی درخویشتن زد

پس آنگه باد بیرون کرد از خود

یقین مر خاک خود برداد بر باد

بسوی آب اناالحق کرد او یاد

چو آخر سوی آب او باز گردید

بسا عنصر اینجا در نور دید

بسوی آب خاک خود در انداخت

عین در آب عکسی بود بشناخت

بسوی آب شد خاکش روانه

اناالحق زد در اینجا بی بهانه

یکی کرد از بزرگی بر سؤال این

که چون وجه است برگوی حال این

گر اوّل زد اناالحق آخر کار

بآتش خویشتن راکرد افکار

بآخر خاک خود بر باد داد او

حقیقت عشق جانان داد داد او

پس آنگه خاک خود را آب انداخت

اناالحق میزد و وین جای میتاخت

چراخاموش شد در آب جانش

بگو با من کنون سرّ نهانش

جوابش داد کای پاکیزه جوهر

نمود او چنین پاکیزه بنگر

از آن شد سوی آبش حاصل اول

بآتش کرد اینجاگه مبدّل

دگر مر خاک را زان داد بر باد

که جز جانان ندارد هیچ بنیاد

بسوی آب آخر زان درون شد

که آب او در اینجا رهنمون شد

یقین خویشتن در آب دریافت

از آن در سوی او پاکیزه بشتافت

همه آلودگی در آب پالود

که آب روی او از آب و گِل بود

حقیقت خامشی در آب باشد

کسی کز بحر در غرقاب باشد

درون بحر هر کو در فتاد است

مر او را گفتن اینجا کی دهد دست

کسی کاندربحار عشق گم شد

اگرچه اصل فطرت هم از آن بد

فنای قطره اندر عین دریاست

از آن خاموشی اینجاگاه پیداست

اگر صد چشمه وصل رود آید

سوی دریا شود قطره نماید

چنان یابش که اندر چشمه بانگست

هزاران چشمه پیشش نیم دانگست

حقیقت قطره بد منصور ازین بحر

بصورت زو نهان شد در بن قعر

نهان شد قطره و صورت نهان شد

از آن مر بحر بیخویش و فغان شد

نهان شد قطرهٔ در بحر لاهوت

گهر شد ناگهان در قعر لاهوت

از آن دریا که جانها میشود گم

من او را قطرهام در عین قلزم

جزیره دانم این دنیا از آن بحر

که افتادست اینجا بر سر قفر

همه اندر جزیره چون درآئیم

یکی نقشی از این دنیا نمائیم

دو روزی اندر این بیغوله باشیم

دمی شادان دمی بیغوله باشیم

نهنگ جانستان ناگه درآید

از این بیغوله ما آخر رباید

نمیدانم در این بیغوله ره یافت

که بیرون آیم از بیغوله دریافت

در این بیغوله جانم رفت از تن

چنان کاینجا نماند حبّه ازمن

تو ای عطّار زین بحر حقیقت

مرو بیرون تو از حدّ شریعت

ابی کشتی ندانی راه کردن

غم بیهوده اینجاگاه خوردن

دمادم در جنون تا چند گوئی

درون بحری و پیوند جوئی

بیک ره خویش در دریا درافکن

که تا بیرون جهی از ما و از من

بیک ره خویش در دریا درانداز

وجود خویتشن در غم تو مگداز

سلوکت بیحد و اندازه افتاد

که تا در قعر بحر آوازه افتاد

تو ماندستی در این بیغوله تنها

اسیر ودردمند وخوار و شیدا

تمامت ماهیان آهنگ کردند

ز بهر جان تو اندر نبردند

بخواهندت بخوردن آخر کار

طمع بگسل ز خود اینجا بیکبار

شهیدانی که اندر بحر مردند

حقیقت دان که ایشان گوی بردند

در این بحر فنا آخر مر ایشان

حقیقت یافتندش جوهر جان

ز ترکیب طبایع باز رستند

چوجوهر در بُنِ دریا نشستند

وصال جوهر ایشان را حقیقت

مسلّم گشت بی نقش طبیعت

کنون چون هر چهار اینجا یقین شد

دلت در جوهر جان پیش بین شد

دلت درجوهر جانست ساکن

ولی زین چار عنصر نیست ایمن

برانداز این چهار و راه خود گیر

که پیش از این نباشد هیچ تدبیر

دمی در سرّ وحدت راز گوئی

ابا ایشان وز ایشان بازجوئی

برانداز این چهار برگزیده

که در جان و دلی کلّی رسیده

تو از جان و دلی واقف بدین چار

فتاده در کف اینجا بناچار

بسی گفتی و بهبودی ندارد

ابا ایشان ز کل سودی ندارد

ندارد و سود با ایشان نشستن

چنین بهتر کز ایشان باز رستن

ترا چون آخر کار اینچنین است

دلت آخر چرا در بند این است

ولیکن حق شناسی در حقیقت

کز ایشان گشت پیدا دید دیدت

از ایشان وصل دنیا دست دادست

چرا آخر دلت زینسان فتادست

دو روزی شاد باش و اصل او بین

از این فَرعان حقیقت اصل میبین

وصال یار از اینسان آشکارست

ترا با قربت ایشان چکار است

وصال یار چون زیشان پدید است

ترا زیشان همه گفت و شنیدست

وصال یار ایشان نیز بنمای

دری بر رویشان هر لحظه بگشای

وصال یار شان بنمای در دید

یکی کن بودشان در سرّ توحید

وصال یارشان بنمای هر دم

همیگو رازشان اینجا دمادم

مرنجانشان که آخر در زوالند

که همچون تو یقین در قیل و قالند

تو زیشان وصل جانان یافتستی

حقیقت کلّ اعیان یافتستی

دمی در شرع میگوئی از ایشان

که تا زیشان کنی پیوند جانان

همه پیوند بود و بود جانند

در اینجا با تو ایشان همرهانند

در اینجا با تو همراهند و همراز

کرم کن نازشان از خود بینداز

جفا زیشان مبین کایشان اسیرند

اسیرانت کجای دست گیرند

جفا زیشان مبین کایشان حقیقت

ز دید خود اسیرند در طبیعت

بخود اینجا نه خود پیدا شدستند

که ایشان نیز از او شیدا شدستند

چنان اینجا گرفتار و اسیرند

اسیرانت کجا دست تو گیرند

ز خود کاخر فنائی هست از ایشان

تو نیز اینجا فنائی دست ایشان

دلا بنواز مر هر چار اینجا

تو خوش میدارشان ناچار اینجا

تو خوش میدار ایشان را دو روزی

که ایشانند هر ساعت بسوزی

نبودِ جوهری دیدند در تو

حقیقت عین توحیدند در تو

نه خوئی تو بدیشان کردهٔ باز

چو ایشان دردرون پردهٔ راز

دلا خوش باش با ایشان بهردم

که ایشانند اندر پرده همدم

حقیقت همدم جانند اینجا

از آن پیدا و پنهانند اینجا

در آتش سرکشی دیدی ز اوّل

ولی این دم شدت اینجا مبدّل

حقیقت نور او با نار پیوست

ز گبری این زمان زنّار بگسست

مسلمان شد یکی کن درنمودش

بفرما اندر اینجاگه سجودش

سجودش را بفرما از یقین تو

حقیقت مر ورا کن پیش بین تو

دگر مر باد را آزاد گردان

از این بیداد او را کن مسلمان

بفرما سجدهاش در بندگی باز

که تا آخر کند مر بندگی باز

دگر مر آب را اینجا یقینش

ده و اینجا بکن مر پیش بینش

مسلمانش کن و فرمای طاعت

بر خاک از یقینِ استطاعت

حقیقت خاک اینجا خود مسلمانست

که بیشک مر خود او اسرار جانانست

اگرچه هر چهار از اوّل کار

بسی کردند نافرمانی یار

کنون چون با تو یک دل دریقینند

بجز تو هیچ در عالم نبینند

کنون چون همدم عطّار گشتید

ز خوی نفس بدبیزار گشتید

چو کافر شد مسلمان آخر کار

مسلمان بایدش کردن بگفتار

کنون این هر چهار و یک صفاتی

یکی باشند در پاکیزه ذاتی

کنون چون این چهار ای راز دیده

ز جان اسرار جانان بازدیده

کنون این هر چهار اندر یکی یار

ز بیهوده شوند اینجای بیزار

کنون هر چهار اندر یکی دید

یکی بینند اندر عین توحید

چنان کاوّل شما را درستایش

ز دید ذات کردم آزمایش

شما را در یکی اصلی نمودم

بهر معنی شما را در فزودم

شما را در یکیتان راه دادم

در اینجاگه دلی آگاه دادم

شما را در یکی دیدار کردم

حقیقت صاحب اسرار کردم

شما را در یکی سرّ معانی

بگفتم جمله اسرار نهانی

شما را در یکی بنمودهام راز

حقیقت بیشکی انجام و آغاز

شما را در یکی بنمودهام ذات

عیان اینجایگه از سرّ آیات

شما را میکنم واصل در آخر

کنم مقصودتان حاصل در آخر

شما را میکنم واصل ز اوّل

که تا اینجا نمایندش معطّل

شما را میکنم واصل از آن دید

که تا کلّی یکی گردید توحید

شما را میکنم واصل چنان من

نمایم اندر آخر جانِ جان من

شما را میکنم واصل ز دیدار

در آخرتان کنم من ناپدیدار

شما را میکنم واصل زحضرت

که تا چون من عیان یابند قربت

شما را میکنم واصل ز اشیا

که بودِ دوست از آنست پیدا

شما را میکنم واصل ز خورشید

که از نور تجلّی هست جاوید

شما را میکنم واصل من از ماه

که او نوریست هم از حضرت شاه

شما را میکنم واصل زافلاک

که گردانست او در حضرت پاک

شما را میکنم واصل هر چار

ز میکائیل کوشد صاحب اسرار

شما را میکنم واصل ز جبریل

ز عزرائیل آنگاهی سرافیل

شما را میکنم واصل ز هر نور

که در ذاتند بیشک جمله مشهور

شما را میکنم واصل من از لوح

شما را میدهم هر لحظه صد روح

شما را میکنم واصل قلم را

ندانید و زنید از خود رقم را

شما را میکنم واصل من از عرش

حقیقت در شما دیدار هم فرش

شما را میکنم واصل ز کرسی

ز موجودیت اندر روح قدسی

شما را میکنم واصل ز جنّت

که تا افتند اندر عین قربت

شما را میکنم واصل ز اعیان

که اصل اینست اینجاگاه جانان

حقیقت هر چهار از دید دیدست

مر این اسرارها از من شنیدست

حقیقت هر چهار از بود جانست

بدان گفتم که این سرها بدانست

حقیقت هر چهار از راز بیچون

نمودست از جهان بی چه و چون

حقیقت هر چهار از بود اللّه

در اینجاگه شوید از راز آگاه

حقیقت هر چهار از دید دیدار

ز خود گردید اینجاگاه بیزار

حقیقت هر چهار از اصل بودش

که اینجا اند در گفت و شنودش

یکی بینند اینجا همچو منصور

که تاگردید سر تا پای کل نور

یکی بینید و جز یکی ندانید

وگرنه عاقبت حیران بمانید

یکی بینید در اصل حقیقت

بیابی جمله در عین شریعت

یکی بینید چه اوّل چه آخر

که کردم من شما را راز ظاهر

یکی بینید کل اسرار جانان

که آخر هستشان دیدار جانان

یکی بینید اینجا جوهر خویش

که اینجا گاه داری رهبر خویش

چو من یکتا شوید اینجا حقیقت

که تا پیدا شودتان در شریعت

در این معنی که میگویم شما را

حقیقت مینمایمتان خدا را

در این معنی که من میگویم از اصل

حقیقت مینمایمتان یقین وصل

در این معنی که میگویم ز تحقیق

شما را میدهم در عزّ و توفیق

در این معنی که میگویم در اسرار

شما را میکنم از کل خبردار

در این معنی که میگویم عیانی

شما را مینمایم جان جانی

اگر در راه حق پاکیزه گردید

در آخر بیشکی از عشق مَر دید

شما را واصلان خوانیم آخر

اگر تقوی شما را گشت ظاهر

یکی بینید در تقوایِ جانان

حقیقت بیشکی معنای جانان

کنون چون آشنا گشتید با ما

حقیقت همچو ما گردید یکتا

تو ای عطّار دمزن در خدائی

که آمد این زمانت روشنائی

یکی کردی ابا خود چار انباز

کنون هستند در دید تو دمساز

یکی کردی ابا خود بود ایشان

نمودی در یقین معبود ایشان

یکی کردی مر ایشان را ابا خود

که تا نیکو شود نزد تو هر بد

حقیقت در یکی شان راه دادی

اشارتشان بنزد شاه دادی

حقیقت در یکی شان کل نمودی

ز هر معنی دَرِ ایشان گشودی

زهر معنی بدیشان راز میگوی

همه از ذات مولی باز میگوی

ز هر معنی که میگوئی یقین است

که جان تو در ایشان پیش بین است

ز یکی گوی با ایشان تو در راز

حجاب از پیششان کلّی برانداز

ز یکی گوی با ایشان در اینجا

که یکی خواهند شد در جوهر لا

فنا خواهند شد آخر از آن دید

یکی خواهند بُد در عین توحید

حقیقت اندر اینجا آخر کار

ز تو خواهند گشتن ناپدیدار

حقیقت راهشان بنموده باشی

دَرِ ایشان همی بگشوده باشی

حقیقت از تو چون گردید واصل

بود مقصودشان در اصل حاصل

در ایشان مر مر ایشان را حقیقت

نموده باشی اینجا دید دیدت

یقین مر تیغ ایشان بهر ایشانست

یقین مر نوش آخر قهر ایشانست

فراق اینجایگه خواهند دیدن

در آخر تیغ کل خواهد چشیدن

وصال اندر فراقش باز یابند

در آن دم با تو اینجا راز یابند

حقیقت تیغ جانان راحت جانست

که آخر در حقیقت دید جانانست

دم آخر زوال جسم و جانست

چه غم چون عاقبت عین عیانست

دم آخر بدانید رخ نمایان

که آن دم رخ نماید جان جانان

حقیقت وصلتان آن دم یقینست

که آندمتان یقین عین الیقین است

وصالست اندر آندم تا بدانی

بخود اینجایگه در شک بمانی

وصالست اندر آن دم در یکی باز

یقین یابند آندم بیشکی باز

حقیقت وصلتان آندم میسّر

شود کز خود برون آئید بردر

حقیقت وصلتان آندم فنایست

در آن عین فنا بیشک بقایست

حقیقت وصلتان در ذات باشد

شما را بیشکی آیات باشد

در آندم باز بیند آن نظر پاک

نباشد این زمان هم آب و هم خاک

نه آتش نامتان باشد نه خود باد

حقیقت جان جان باشید آباد

حقیقت جان جان آندم بیابند

درون کل در آن لحظه شتابند

حقیقت جان جان یابید در دید

فنا گردید اندر قرب توحید

حقیقت جان جان گردید در کل

نباشد بعد از آنتان رنج و هم ذل

حقیقت جان جان کردند در بود

که در عین ازل تقدیر این بود

قلم بنوشته بر لوح این بیانها

حقیقت در ازل هر جان جانها

قلم بنوشت بر لوح آنچه او گفت

چنین بود و چنین کرد و چنین گفت

قلم بنوشت اینجا باز بینید

کسانی کاندر اینجا راز بینید

قلم بنوشت اینجا سرّ اسرار

که تا خود می چه آید زان پدیدار

قلم بنوشت بر ذرّات عالم

از آن بنماید او سرّ دمادم

قلم بنوشت اندر اصل فطرت

یکی در بُعد و دیگر عین قُربت

قلم بنوشت و غافل مینداند

که هم لوح و قلم این سرّ بخواند

قلم رفتست هر کس را از آن دید

یکی اندر بقا یک عین تقلید

قلم رفتست و میآید دمادم

قضا بر جان فرزندان آدم

دمادم مینماید سرّ بیچون

در این دنیا حقیقت بیچه و چون

دمادم مینماید راز ما یار

در این دنیا همی آید پدیدار

دمادم مینماید آنچه خواهد

قضای رفته را بیشک نکاهد

دمادم مینماید سرّ اسرار

نمیداند کسی کل آخر کار

قضای رفته را تدبیر مرگست

در آخر تا بدانی زانکه ترکست

قضای رفته را گردن نهادیم

ز سر از عشق ما و من نهادیم

قضای رفته را تسلیم گشتیم

از آن بی ترسو خوف و بیم گشتیم

قضای رفته را تدبیر اینست

که عطّار از حقیقت پیش بینست

قضای رفتست و اکنون چاره آنست

که تسلیمیم و جان اندر عیانست

قضا رفتست و ما تسلیم یاریم

فتاده این زمان در پای داریم

قضا رفتست و من از پیش دیدم

ز بی خویشی همان در خویش دیدم

قضا رفتست و اکنون بر سرم باز

که هستم در حقیقت صاحب راز

قضا رفتست و کشتن خواهد آن دوست

برون آور مرا زین نقش در پوست

چو تسلیم قضایم هم تو دانی

مرا بنمودهٔ راز نهانی

چو تسلیم قضای تو شدستم

در آخر هم تو گیر ای دوست دستم

بکش عطّار را تا چند گویم

توئی پیوند و من در گفتگویم

حقیقت از تو دارم زندگانی

مرا بخشیدهٔ تو رایگانی

منم منصور تو در سرّ اسرار

ز هر نوعی ز ذات تو خبردار

خبر دارم ز بود و رفتهٔ بود

مرا عشق تو اینجاگاه بنمود

مرا عشق تو گفت این راز اینجا

که ای عطّار سر درباز اینجا

مرا عشق تو گفت و من شنیدم

حقیقت آن یقین از پیش دیدم

مرا عشق تو اینجا دستگیر است

اگر نه دل در این صورت اسیراست

مرا عشق تو عقل اینجا برانداخت

حقیقت آب را بر آذر انداخت

مرا عشق تو اینجا کرد آباد

که خاکم داد اینجاگاه بر باد

مرا عشق تو این هرچار یک کرد

کز این هر چار اینجا گشتهام فرد

یکی میبینم از عشق تو هر چار

چو من ایشان شده در تو گرفتار

یکی میبینم از عشقت عیانست

که این هر چار در ذاتت نهانست

یکی میبینم و هر چار رفتست

حقیقت جسم وجان این بار رفتست

یکی میبینم از عشقت سراسر

که خواهد رفت در عشقت مرا سر

ز عشقت آنچنان واصل شدستم

که ذات تو عیان حاصل شدستم

منم این لحظه فارغ دل نشسته

میان عاشقان فارغ نشسته

همه اندر طلب من دید مطلوب

عیان دارم ترا ای جان محبوب

همه اندر طلب من عاشق تو

در این سرّ فنا من لایق تو

همه اندر طلب من کل رسیده

حجاب بی نشانت را بدیده

همه اندر طلب من دیده رازت

ز شیب افتاه اینجا از فرازت

همه اندر طلب ای جان جُمله

توئی جان و یقین جانان جمله

همه اندر طلب در عشق پویان

ترا اینجایگه در عشق جویان

تو معشوقی و جمله عاشق تو

ولی تا خود که باشد عاشق تو

تو معشوقی و کس کامی ندیده

در اینجاگه سرانجامی ندیده

تو معشوقی و جلمه در طلب دوست

توئی اینجایگه بیشک سبب دوست

تو معشوقی و جویان تو عشّاق

همه گردند کلّی گِردِ آفاق

تو معشوقی و سالک در ره تو

که تا ناگه رسد بر درگه تو

تو معشوقی و محبوب جهانی

میان جان و دل اینجا عیانی

تو معشوقی و عاشق در غم و رنج

ندیده مر ترا در اندرون گنج

تو معشوقی و عاشق بر تو سودا

ترا اینجا همی جوید بهر جا

تو معشوقی و عاشق در فنایست

همی جوید یقین دید بقایست

تو معشوقی و عاشق مانده خسته

در اینجا تن نزار و دل شکسته

تو معشوقی و عاشق خوار و مجروح

توئی در جسم ودر دل قوّت روح

تو معشوقی و عشّاقت طلبکار

شده گردان تو درعین پرگار

تو معشوقی و عاشق رهنمائی

درونِ خانهٔ و درگشائی

تو معشوقی و بنمائی ره ای دوست

کنی عشّاق را سرّ آگه ای دوست

تو معشوقی که بنمائی حقیقت

هر آنکس را که خواهی دید دیدت

تو معشوقی که کلّی را بسوزی

در آن دم کآتش عشقت فروزی

کسی کو طالب راز تو باشد

در این سر دوست و سرباز تو باشد

کسی کو طالب راز تو گشتست

دودیده همچو تیراز خویش گشتست

کسی کو طالبت آمد در این راز

نمودی مر ورا انجام و آغاز

منم اینجا ترا ای راز دیده

در این جایم ترا من باز دیده

چنان در جان من بنمودهٔ راز

که میگوئی ز عشقم خویش را باز

چو عیسی من کنون در پای دارم

چو منصورت در این سرّ پایدارم

یقین سوی فلک امّید دارد

مقام چارمین خورشید دارد

چنان در چارمین حیران بماندست

که کلّی دست از خود برفشاندست

سمای چارمش چون منزل آمد

ز خورشید رخت او واصل آمد

اگرچه بود عیسی روح پاکت

خدا مانده ز آب و دید خاکت

نهانش بودش و نی بیشکی باد

حقیقت روح خود را کرده آباد

ز بود تو چنان نابود بوده

که با تو گفته و وز تو شنوده

حقیقت کرده اینجا پایداری

در آن منزل فرماند بزاری

بیک سوزن که کردی آن حسابش

حقیقت بود آن سوزن حجابش

بیک سوزن بماند اندر ره تو

نشسته همچنان بر درگه تو

بیک سوزن مر او را داشتی باز

ندیده همچنانت سرّ آغاز

بیک سوزن مر او را خسته کردی

درش از بهر این بربسته کردی

چو یک سوزن حجابست اندر این راه

که یارد گشت از عشق تو آگاه

چو یک سوزن حجابست اندر این سِرّ

که یارد یافت دیدار توظاهر

چو یک سوزن حجاب سالکان است

حقیقت دید تو سرّ نهانست

چو یک سوزن بود اینجا حجابی

که یارد کرد اینجاگه عتابی

مگر آنکو بجان و سر نماند

بیک سوزن در این ره درنماند

بیک سوزن اگر مانی تو در راه

کجا آنجا رسی در حضرت شاه

بیک سوزن اگر مانی تو در راز

نیابی روی جانان را دگر باز

در این ره من بجان و تن نماندم

چو عیسی من بیک سوزن نماندم

در این ره سوزنی بدجان حقیقت

فنا گردم در این دریای دیدت

شکستم سوزن خود را در این بحر

فرو انداختستم اندر این قهر

شکستم سوزن خود تا بدانم

چو عیسی سوی چارم می ندانم

شکستم سوزن و رشته گسستم

حقیقت نیست گشتم تا که هستم

شکستم سوزن اندر عشقبازی

که دانستم نباشد عشق بازی

شکستم سوزن و آزاد ماندم

ز دید دید تو آباد ماندم

شکستم سوزن و فارغ شدم من

در این اسرارها بالغ شدم من

چو موسی سوی طورم هر نفس باز

روم در حضرت اینجا از قبس باز

چو موسی صاحب اسرار عشقم

از آن پیوسته در تکرار عشقم

چو موسی صاحب اسرار جانم

که دایم در دم عین العیانم

چو موسی من در اینجا راز دیدم

بطور عشق جانان باز دیدم

چو موسی دم زدم در نزد عشّاق

فکندم دمدمه در کلّ آفاق

چو موسی دم زدم از دید دلدار

شدم در دید عشقش ناپدیدار

چو موسی دم زدم اینجا یقین من

که چون موسی بدم کل پیش بین من

چو موسی دم زدم زان سرّ بیچون

خدا را دیدم اینجاگاه بیچون

چو موسی دم زدم در دید وحدت

مرا بخشید جانان عین قربت

چو موسی یافتم سرّ نهانی

همه مکشوف کردم در معانی

چو موسی یافتم اسرار عشّاق

بدیدم در عیان دیدار عشّاق

چو موسی صاحب سرّ نهانم

از آن پیوسته در عین العیانم

چو موسی صاحب اسرار طورم

از آن پیوسته چون او غرق نورم

مرا نور حقیقت پیش بین شد

دل و جانم از آن کلّی یقین شد

مرا نور حقیقت راه بنمود

درونم دید روی شاه بنمود

مرا نور حقیقت هست در جان

از آنم گفته مر اسرار پنهان

مرا نور حقیقت راهبر شد

دل و جانم از آن کل باخبر شد

مرا نور حقیقت روی بنمود

حقیقت جان ودل دیدم که او بود

مرا نور حقیقت در درونست

بسوی کائناتم رهنمونست

مرا نور حقیقت راز گفتست

همه اسرارهایم باز گفتست

مرا نور حقیقت هست در دل

از آنم در همه مشهور حاصل

مرا نور حقیقت در نهادست

در گنجینهٔ معنی گشادست

که اینجاگه شدم بیشک عیان یار

مرا نور حقیقت کرد اسرار

مرا نور حقیقت کرد واصل

که تا یکی شد اینجا جان و هم دل

مرا پیر حقیقت پیش بین کرد

که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد

مرا نور حقیقت گفت سرباز

همه اسرار گفت و سرّ من باز

مرا نور حقیقت محو آورد

که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد

کنون در نور عشقم وز الهی

نمیگنجد برم لهو و مناهی

کنون در نور عشقم فرد مانده

در آخر شادم و بی درد مانده

کنون در نور عشقم سالک کل

که خواهم گشت آخر هالک کل

کنون در نور عشقم سرّ بیچون

فکنده خود منم در هفت گردون

کنون در نور عشقم در یکی ذات

یکی را کردهام در نورذرّات

کنون در نور عشقم سر بُریده

که خواهم گشت در کل سر بریده

کنون در نور عشقم در فنا من

ز نورش دیدهام بیشک بقا من

کنون در نور عشقم ذات جمله

که هستم بیشکی ذرّات جمله

کنون در نور یارم دید کرده

برافکنده حجاب هفت پرده

مرا در نور اینجا کرد واصل

که شد نور حقیقت جان و هم دل

دل و جان نور شد تا راز او یافت

همی انجام را آغاز او یافت

دل و جان نور شد در انبیا کل

کزیشان دید اینجا او بقا کل

دل و جان نور شد در ذات پیوست

از آنش این زمان در ذات دل هست

دل و جان نور معنی در گرفتست

حقیقت شیب و بام و در گرفتست

دل و جان نور ذات لایزالست

از آن اندر تجلّی جلالست

دل و جان نور در تجلّی نور دارد

از آن ایندم دم منصور دارد

دل و جان نور در تجلّی واصل اوست

که میدانند کاینجا جملگی اوست

دل و جان نور در تجلّی ناپدیدند

که در نور حقیقت کل رسیدند

دل و جان نور در تجلّی یافت اعیان

دلم جان گشت و جانم گشت جانان

دل و جان نور در تجلّی وصالست

حقیقت در یکی دیدار حالست

دل و جان نور راز میجویند مَردَم

از آن نور تجلّی را دَمادَم

دل و جان راز میگویند در خویش

که دیدستند سرها مر دو از پیش

دل و جان راز میگویند از دید

که بیچونست و در یکیست توحید

دل و جان راز میگویند از یار

وصال خویش میجویند از یار

دل و جان رازها گفتند سرباز

از آن عطّار اینجا گشت سرباز

دل و جان هردو با عطّار یارند

ز دیدار حقیقی بیقرارند

دل و جان هردودیدارست تحقیق

که اندر سرّ اسرارست تحقیق

دل و جان در فنا کل بود گشتند

کسی دیدند از آن معبود گشتند

دل و جان در فنا دیدند اعیان

از آن اندر فنا گشتند جانان

دل و جان هر دو جانند و کس نیست

یکی اندر یکی و پیش و پس نیست

یکی اندر یکی دیدند اینجا

شدند اندر یکی ذرّات شیدا

حقیقت جان و دل در سّر جانان

ندانستند خود را راز پنهان

دل و جان هر یکی معشوق دیدند

چو پیر عشق در جانان رسیدند

چو جانان رخ نمود و آشنا کرد

مر ایشان را در اینجاگه فنا کرد

چو جانان رخ نمود و دید بنمود

یکی دیدار در توحید بنمود

چو جانان در یک بد جان و دل دو

یکی گشتند اینجاگاه هر دو

دوئی برداشتندش از میانه

یکی گشتند ازوی جاودانه

یکی شد بود اشیا ازعیانی

ز پرده رخ نمود اینجا نهانی

ز پرده رخ نمود و راز برداشت

نمیدانست جان او را ببرداشت

ز پرده رخ نمود اوّل عیان او

اگر در پرده شد اینجا عیان او

ز پرده رخ نمود و راز برگفت

همه با عاشق سرباز برگفت

ز پرده رخ نمود اندر نهانی

دگر تا در نهان گوید معانی

ز پرده رخ نماید او دمادم

نهد بر ریش مر بیچاره مرهم

دوای دردمندان را شفا شد

نمیدانم که در پرده چرا شد

دمادم آنچنان عطّار رخ را

نماید در عیان عشق او را

دمادم رخ نماید بیچه و چون

دگر از پرده کل آید به بیرون

نه اندردست عشّاقست آن ماه

که رخ را مینماید گاه بیگاه

کسی کاندر سلوک راه باشد

یقین از ماه خود آگاه باشد

کسی کان ماه دید اینجا یقین باز

شد اینجا در یقین او پیش بین باز

کسی کان ماه دید اندر دل و جان

یقین دریافت رهبر در دل و جان

دمی غائب مشو از پردهٔ دل

که ناگه بینی آن گم کردهٔ دل

چو بردارد ز رخ می پرده خورشید

که مر ذرّات را او نور جاوید

کند در خود کشد چون قطره دریا

کند اسرارها او را هویدا

دلا خورشید جان از دست مگذار

دمادم سوی روی او نظر دار