گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جوهرالذات
در صفات جان و دل گوید


تعالی اللّه که بیمثل و صفاتند

حقیقت هر دو در دیدار ذاتند

تعالی اللّه که هر دو در یکیاند

ابا عطّار جانان بیشکیاند

تعالی اللّه که هر دو آفتابند

که با ذرّات اندر نور تابند

تعالی اللّه دو دیدار نمودار

حقیقت در حقیقت صاحب اسرار

تعالی اللّه نور لایزالند

کنون اندر تجلّی جلالند

تعالی اللّه از این جوهر پاک

که اندر آب و ریح و نار در خاک

نمودند و حقیقت یار گشتند

ز شاخ عمر برخوردار گشتند

بسی اسرار دل دارم که گویم

نمیدانم ز معنی با که گویم

بسی اسرار دل گفتیم اینجا

دُرِ اسرار بر سُفتیم اینجا

بسی اسرار جان اینجا نمودیم

دَرِ معنی بیکباره گشودیم

کنون هر کو در این منزل درآید

یقین از عشق سرّ جوهر آید

ازاین اسرارهای جوهر الذّات

حقیقت با خبر گشتند ذرّات

از این اسرارها اسرار بین کیست

حقیقت همچو ما یک یار بین کیست

که برخوردار این دیدار گردد

که بود او بکلّی یار گردد

در این بحر پر از جوهر که جانست

که اینجا در یقین جوهر عیانست

که را زهره است تا جوهر ستاند

در این دریای او غرقه نماند

که را زهره است از این دریای اعظم

که یک دم با تو جوهر برکشددم

عجب بحریست من ملّاح اویم

یقین جسمست من ارواح اویم

مرا این بحر کل آمد میسّر

کز اینجا یافتم هر لحظه جوهر

مرا این بحر کل آمد بدیدار

حقیقت زوست پیدا جوهر یار

مرا این جوهر کل راه دادست

مرا این جوهر اینجا شاه دادست

در این بحرم یکی جوهر پدیدست

درونم بیشک از بیرون پدیدست

از آن جوهر چو رهبر یافتستم

ز رهبر عین جوهر یافتستم

کنون چون جوهرم در دست افتاد

مرا جوهر عجب در دست افتاد

همی خواهم که آن کلّی ببینند

کسانی کز عیان صاحب یقینند

مراجوهر بدست اینجا خریدار

نمییابم کسی کآید پدیدار

مرا بستاند این جوهر ز خود باز

که تا گردم یقین بیجان و تن باز

چو این جوهر مرا دادند آخر

مرا کردند این اسرار ظاهر

حقیقت جوهر منصور دارم

از آن دائم حضور ونور دارم

حضورم بیخودی اکنون بدیدست

درونم بیشک از بیرون بدیدست

حضوری یافتم از دید جوهر

که پیشم شبنمی دریای اخضر

بود زیرا که دارم قربت دوست

حقیقت عین ذات و رفعت دوست

ز جانان هم بجانان راه دارم

ز جانان هر دل آگاه دارم

دلم آگاه بود آگاه تر شد

حقیقت سر از آن آگاه تر شد

دلم آگاه شد از راز جانم

حقیقت یافت وصل اندر نهانم

دلم این دم حقیقت جوهر اوست

که جمله پیش او دیدار نیکوست

دلم یار است و جان دیدار باشد

از آن دل دائما با یار باشد

که جان هم واصل و دل هست واصل

یقین مقصود هر دو گشته حاصل

کنون هم وصل هر دو آشکارست

حقیقت هر دو در دیدار یارست

کسی دیدست جان مانند اوّل

بشد دل نیز در آخر معطّل

دل وجانست هر دوجوهر ذات

حقیقت نقش کرده جمله ذرّات

همه ذرّات با ایشان یکیاند

کنون در وصل جانان بیشکیاند

ابا عطّار اینجا آشنااند

حقیقت جمله در دید خدااند

ابا عطّار اینجا هم جلیسند

یکی با جوهر جانان نفیسند

چو جان اصلست از جانان که جانان

که جان گوید ترا اسرار پنهان

چو جان اصلست از جانان خبردار

چو من پیوسته در جانان پدیدار

چو جان اصلست با جان آشنا شو

چو با جان آشنا گشتی خدا شو

چو باجان آشنا گشتی بیندیش

حجاب و پردهها بردار از پیش

چو با جان آشنا گشتی بتحقیق

ز جانت بود تاوان لحظه توفیق

چو با جان در یکی دیدی در اشیا

تو باشی در نهان پرده پیدا

بجز جانان اگر مردی یقینی

مبین چیزی اگر مردی نه بینی

بجز جانان مبین اکنون چو عطّار

حقیقت جان ز دید او نگهدار

بجز جانان مبین در هیچ رویت

که او اینجاست اندر گفتگویت

بجز جانان اگر تو راز دانی

که هم هیلاج خود را باز دانی

چو جانانست با تونیست اسرار

حقیقت جان ز دید او نگهدار

ز جانان گوی از جانان حقیقت

همه هیلاج آنگه دید دیدت

فنا کن آن زمان خود را تو در وی

یکی شو هان یکی در دید لاشی

فنا کن خرقهٔ خود در بر دوست

برون آور حقیقت مغز از پوست

فنا کن بود خود تا بود گردی

که اندر بود کل معبود گردی

فنا کن مغز را و پوست بگذار

بجز اسرار دید دوست مگذار

فنا کن خویشتن عطّار در جان

که اسراری تو مر اسرار در جان

در این سرّ فنا عطّار افتاد

یقین گفتار من با یار افتاد

مرا گفتار از یاراست هر دم

کز او هر لحظه دیدارست خرّم

سخن در بیخودی میگویم اکنون

ز جانان وصل کل میجویم اکنون

سخن در وصل کل هیلاج افتاد

از آن گفتار با حلاّج افتاد

سخن در وصل کل اینجا نمایم

ز ذات کل بیان پیدا نمایم

اگرچه این زمان افتادهام دوست

بیکباره خدائی نیستم پوست

همه اندر یکی در عین منزل

حقیقت در یقین هستند واصل

همه یارند لیکن جمله بی یار

همه دیدار او راناپدیدار

همه یارند و در دنیا ندانند

یقین این نیز در عقبی نمایند

دراینجا وصل جانان دست دادست

غنیمت دان که جانان دست دادست

در اینجا وصل جانانست دریاب

گلت خورشید تابانست دریاب

در ایجا وصل جانان یافتستی

چرا جان و دلت بشتافتستی

در اینجا وصل معشوقست پیدا

همه از بهر این در شور و غوغا

همه در شور و در سودای دنیا

فتاده جمله در غوغای دنیا

وصال اینجاست مر صاحبدلان را

که پیش از مرگ بیند جان جان را