گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جوهرالذات
سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمةاللّه


ز دانائی یکی پرسید کای پیر

همی گوئی همیشه سرّ تفسیر

شب و روز است کارت علم خواندن

از آنجا نکتههای بکر راندن

شب و روز است تحصیل تو از جان

که میگوئی حقیقت سرّ جانان

حقیقت واصلت دانم در اینجا

یقین سر حاصلت دانم در اینجا

در این تفسیرهای راز دیده

بگوئی نکتهٔ کان بازدیده

که باشد تا از آنجا راز دانم

مرا برگوی تا زان باز دانم

دمی آن پیر شد خاموش بس گفت

بنزد او یکی درّی عجب سفت

بدو گفتا که خواندم هر کتب من

در آنجاگاه دیدستم حجب من

حجابم بود علم فقه و تفسیر

از آن افتادم اینجا در تف و سیر

حجابم بود هر چیزی که خواندم

در آخر من بهر چیزی بماندم

حجابم بود اینجا هر چه دیدم

گذشتم از همه در جان رسیدم

ز جان در جان جان این دم شد باز

کنون در عشقم اینجاگه سرافراز

وصالم حاصل است اندر خموشی

خموشی پیشه کن گر می بنوشی

وصال اندر خموشی باز دیدم

شدم خاموش آنگه راز دیدم

شدم خاموش تا کل جان جانم

نمود اینجا رخ از پرده عیانم

وصال اندر خموشی یافتستم

از آن در جزو و کل بشتافتستم

خموشی پیشه کن گر وصل خواهی

همی یکی نگر گر اصل خواهی

خموشی پیشه کن گر کاردانی

که بگشاید ترا دُرّ معانی

یکی شو از همه تا وصل یابی

خموشی پیشه کن تا اصل یابی

خموشی وقناعت جمله مردان

گزیدند و رسیدند سوی جانان

خموشی و قناعت کرد واصل

یقین عطّار را تا کرد واصل

ورا دیدار اسرار خدائی

حقیقت ذات پاک مصطفائی

مر او را گشت اینجاگاه پیدا

یقین او را جمال شاه پیدا

خموشی است اندر آخر کار

بوقتی کآید اینجاگاه دلدار

خموشی آخر کارست دانم

اگرچه سرّ اسرار است دانم

خموشانند اهل خاک دیدم

یکی اندر عیان پاک دیدم

خموشانند اهل عالم خاک

یکی گشته همه در صانع پاک

یکی شد هر که آمد سوی دنیا

بآخر چون بشد از سوی دنیا

چو آخر رفت جان و دل هم نماند

یقین هم نقش آب و گل نماند

همه فانی است دلدار است باقی

بآخر بیشکی یار است صافی

خراباتست گورستان نظر کن

زمانی سوی آن مستان نظر کن

همه اندر خراباتند مانده

همه در عین آن ذاتند مانده

همه اندر خراباتند سرمست

حقیقت ذات پاک اینجا شده هست

چنین گر مؤمنی از راز ایشان

حقیقت دان ز سوز و ساز ایشان

همه در عین خاک افتاده مجروح

بمانده جملگی بی قوت و بی روح

عرض ماندست ریزان در سوی خاک

رسیده جان ودل در جوهر پاک

همه واصل شده در کارِ خانه

برسته جمله از جور زمانه

همه واصل شده در سرّ بیچون

رسیده سوی جانان بیچه و چون

همه واصل شده خود باخته پاک

منی از خویشتن انداخته پاک

همه واصل شده تا یار دیده

ولکین غصّهٔ بسیار دیده

همه واصل شده تا حضرت دوست

رسیده جملگی تا قربت دوست

همه واصل شده تا کام دیده

همه آغاز با انجام دیده

همه واصل شده در قربتِ لا

رسیده جملگی در عین الّا

در آن حضرت چنان بود فنااند

که گوئی جملگی عین بقااند

در آن حضرت چنان دیدار دارند

که دائم خویشتن دلداردارند

دمی زین سر فرد اندیش آخر

که چه راهی است بر اندیش آخر

نیندیشی دمی آخر از این راز

که خواهی رفت در سوی عَدَم باز

نیندیشی دمی کاین راز چون است

که آخر جایت اندر خاک و خونست

نیندیشی دمی از سرّ جانان

بهرزه ماندهٔ در خاک نادان

چو جای جملگی آمد سوی خاک

حقیقت هست آخر حضرت پاک

از آن حضرت اگر گردی خبردار

نمیری هرگز اینجاگه خبردار

نمیری گر بمیری از همه تو

شوی در هر دو عالم دمدمه تو

نمیری گر بمیری ازخود و خلق

بگو تا کی چنین زنّار با دلق

نمیری گر بمیری از جهان تو

رسی آنگاه اندر جان جان تو

نمیری گر بمیری از دو عالم

رسی آندم چومن در سر آدم

نمیری گر بمیری زنده گردی

چو خورشید و چو مه تابنده گردی

نمیری گر بمیری از وجودت

نمود از تست این دم بود بودت

نمیری گر یکی گردی در اینجا

حقیقت در یکی مردی در اینجا

چو در یکی است رجعت جمله ذرّات

یقین اندر یکی دریاب این ذات

بجز یکی مبین مانند من تو

که در یکی است مر اصل سخن تو

تو در یکی قدم زن گر توانی

وجودت بر عدم زن گر توانی

تو در یکی قدم زن آخر کار

حجاب خود توئی این پرده بردار

حجاب خود توئی ای مرد غافل

حجب برگیر وانگه گرد واصل

حجاب تو توئی ای مانده اینجا

حقیقت هر سخنها رانده اینجا

حجاب تو توئی بردار از پیش

حجابت در نگر آیینهٔ خویش

در این آئینهٔ دل همچو عطّار

یکی بین و یکی را در نظر دار

مشو غافل از این آیینهٔ دل

کز این آیینه خواهی گشت واصل

مشو غافل ز دل گر جانت باید

مبین جان گر همی جانانت باید

اگرچه جان ودل تحقیق یار است

ولی اندیشه اینجا بیشمار است

مکن اندیشه از نابوده اینجا

که مانی ناگهی فرسوده اینجا

مکن اندیشه گر تو کاردانی

یقین باید که جمله یار دانی

مکن اندیشه جز درجان و دل تو

وگرنه باز مانی سوی گِل تو

دلت را کن منوّر همچو خورشید

که تا یابی ز نور عشق جاوید

دل و جانت منوّر کن در اینجا

حقیقت فکر او بردار اینجا

بدان کاین جمله گفتگوی عالم

که میگویند اینجاگه دمادم

اگرچه هر دو پیدااند و پنهان

بمعنی هر دوشان دیدار جانان

بصورت کس جمال جان ندید است

مگر آنکو رخ جانان بدیداست

ز جان جانان توانی یافت کم گوی

در اینجاگه وجود خودعدم گوی

جمال دل کسی اینجا بدید است

حقیقت او ز دل هم ناپدیداست

وجودی داری و قلبی وجانی

حقیقت هر یکی دارند عیانی

وجود تست در پندار دائم

دل وجانت بود پندار دائم

ولیکن دل نظرگاه الهی است

مر او را بر تمامت پادشاهی است

طلبکار است دل را خود که دیدست

که بیشک زان سوی جانان بدیدست

سخن از وصل نشنفتست اصلت

حقیقت دمبدم در دید وصلت

چو دل شد واصل پیدا و پنهان

از آن بیند همه دیدار جانان

چو دل شد واصل اسرار اینجا

یقین دریافت این دیدار اینجا

دل من واصلست این لحظه جانم

یکی اینجا است درعین العیانم

دل من واصل دیدار جانست

از ایرادائماً ذاتش عیانست

حقیقت جانم اکنون جان فشاند

بخونِ او در این ره جا نماند

دلم جانست و جان دیدار اویست

از آن پیوسته اندر گفتگویست

دلم جانست این دم راحت دوست

حقیقت مغز شد بیشک همه پوست

دل و جان این زمانم واصل آمد

همه اسرار اینجا حاصل آمد

چه ماند است این زمان عطار برگو

حقیقت دائماً اسرار برگو

چه ماند است این زمان جان باز داند

دل و جان پیش صاحب راز داند

چه ماند است این زمان جز سر بریدن

جمال یار در سر باز دیدن

سر اینجا دورنه تا یار یابی

پس آنگاهی یقین دیداریابی

چو ترک خویش کردی ترک سرگو

حقیقت جزو و کلّی سر بسر گو

چو ترک خویشتن کردی حقیقت

حقیقت در یکی مردی حقیقت

چو ترک خویشتن کردی خدائی

از آن اسرار از وی مینمائی

نهٔ تو او تو است اینجا بتحقیق

ترا دادست از دیدار توفیق

بسی گفتی بگیتی یک دمی تو

همی خاموش اینجا همدمی تو

نداری تو دمی خود در دوعالم

که این دم داری اینجاگه از آن دم

حقیقت این دمت در آن دم افتاد

دم تو این زمان در عالم افتاد

دمت این دم به جز آن دم بدیدست

از آن دم این دم اینجا باز دیدست

ندید آدم چنین این دم که داری

عجب این دم در اینجا پایداری

دمی داری تو چون منصور اینجا

که میریزد از او می نور اینجا

دمی داری تو چون منصور حلّاج

که خواهد گفت اندر عشق هیلاج

دمی داری که اعیان جهانست

حقیقت بود پیدا و نهانست

دمی داری تو در اسرار جمله

که داری در یقین دیدار جمله

دمی داری حقیقت جوهر افشان

ز بعد جوهر اینجا جوهر افشان

دم تو جوهر افشانست اینجا

حقیقت بود جانانست اینجا

دم تو این زمان دم زد از آن دم

حقیقت یافتی دیدار از آن دم

زهی عطّار جوهر داری از یار

از آن جوهر فشاندستی تو بسیار

جواهرنامه نام این نهادم

از آن کاین جوهر اینجا داد دادم

بهر یک بیت کز شرح معانی

برون آمد در این جوهر فشانی

حقیقت جوهری بیمنتهایست

از آن اینجایگه دید خدایست

بهر یک حرف صد جوهر نهانست

کسی داند که در دریای جانست

چو داری عقل و هوش و فهم و ادراک

نظر کن یک دمی در جوهر پاک

عجایب جوهری داری درونت

که آن جوهر شد اینجا رهنمونت

نظر کن جوهر خود تا بدانی

که اینجاگه تو بیرون از مکانی

تو بیرونی ولی در اندرونی

ندانی جوهر ذاتی که چونی

تو هستی جوهر ذات یگانه

که خواهی بود جوهر جاودانه

تو آن اصلی که اصل جمله از اوست

مشو غرّه بدین مغز و بدین پوست

تو اصلی فرع تو غیر است بگذار

مر این معنی ز جان و دل نگهدار

تو دربحری و چندینی عجائب

گرفته پیش و پس چندین غرائب

همه این بحر موجودند اینجا

یقین در بود کل بودند اینجا

تو بود خود بدان دربحر بنگر

که از آن اصل داری بود جوهر

تو اندر اصل هستی جوهر یار

عجایبها ز نور و پدیدار

تو هستی بحر و جوهر در تو پیدا

حقیقت بحر تو در شور و غوغا

تو هستی بحر و جوهر مخزن تست

در اینجاگاه نور روشن تست

بتو روشن شده بحر معانی

تو اصل جوهری خود را ندانی

تو اصل جوهری و بحر اعظم

از او جوهر همی آری دمادم

تو بحری جوهر تو هست بیدار

کنون از بحر آن جوهر خبردار

توئی ملّاح و هم بحری و جوهر

بگفتم پیش تو اینجا سراسر

دریغا چون ندانی ور بدانی

همه اینست اسرار معانی

همه در بحر استغنا فنائیم

همه در عین دیدار خدائیم

همه اینجایگه در گفتگوئیم

در این میدان وحدت همچو گوئیم

همه اینجا گرفتار و اسیریم

چونیکو بنگری پیشی عسیریم

همه اینجا گرفتاریم مانده

همه در عین دیداریم مانده

همه اینجا طلبکاریم مطلوب

یقین با ما است با ما عین محبوب

نمیبینیم تا مائیم اینجا

اگر مائیم تنهائیم اینجا

کجائی وز چه میگوئی تو عطّار

دگر بالا گرفتی دید اسرار

دلم این دم چو درهیلاج آری

حقیقت بر سر کل تاج داری

مرو بیرون کنون چون اندرونی

اگرچه هم درون و هم برونی

دم بیچون گهی زن اندر اینجا

که باش مردهٔ همچون زن اینجا

دم بیچون تو در هیلاج کل زن

تو تیر عشق بر آماج کل زن

دم بیچون در اینجا زن حقیقت

ولی کن جمله در عین شریعت

دم بیچون در اینجا زن که رستی

شکن بُت آنگهی تو باز رستی

دم بیچون زن اندر عین هیلاج

حقیقت نه تو بر فرق همه تاج

زهی زیبا کتابی پر ز اسرار

که اینجا جمع آمد جمله اسرار

هر آن سرّی که در هر دو جهانست

در این زیبا کتاب اینجا عیانست

همه اسرارها اینجاست موصوف

ولی باید کسی در سرّ مکشوف

همه اسرارها اینجاست پیدا

حقیقت عقل و جان ماندست شیدا

حقیقت عقل اینجا ناپدید است

خدا گفت و خدا اینجا شنید است

خداگفت و خدا سیرت بمعنی

همی داند یقین اسرار مولی

خداگفت وخدا بشنید ازخویش

حجاب این یقین برداشت از پیش

چو حق گفت اندر اینجا من نبودم

ولیکن در قلم نقشی نمودم

نمودم آنچه او گفت وخود اشنید

حقیقت ذات کل اینجایگه دید

مرو بیرون زخود تا راز بینی

همه دیدار در خود باز بینی

چو این دم یار با تست و ندانی

چنین غافل بگو آخر چه دانی

حجابی بر رخ افکندست دلدار

دمادم مینماید خود بعطّار

دمادم مینماید راز بیچون

همی گوید سخنها بیچه و چون

دمادم مینماید خویشتن او

همی بینم حقیقت جان و تن او

دمادم مینماید عین دیدار

یقین اینجاست از او او پدیدار

سخن بالاست با هیلاج گویم

حقیقت بیشک از حلاّج گویم

سخن بالاگرفت و ما هنوز آن

نکرده هیچ مر تقریر و برهان

بگوی آنگه نمای اینجای دیدار

حقیقت سرّ کل اینجا پدیدار

تو عطّاری ز هر بحری که داری

حقیقت داروئی از وی برآری

تو عطّاری ز بهر دردمندان

شفا داری حقیقت نصّ و برهان

شفای عاشقان داری در اینجا

حقیقت عین دیداری در اینجا

شفای داری در اینجا عاشقانت

بمانده اندر این شرح و بیانت

سخن این بار اندر جوهرالذات

چنان گفتیم اینجا جوهرالذّات

بدانند و کنند ادراک اینجا

که تا گردند از غِش پاک اینجا

سخن اینجا چنان گفتیم تحقیق

که مر ذرّات از او یابند توفیق

سخن اینجا چنان گفتیم ای دوست

که در یکی بیابی مغز با پوست

بسی خونابه خوردستم در اینجا

که تا این گوی بردستم در اینجا

بسی خونابه خوردم من بعالم

که تا گفتم یقین سرّ دمادم

بسی خونابه خوردم سالها من

که تا اسرار اینجا گشت روشن

ببازی نیست اینجاگه کتابم

که همچون دیگران اندر حجابم

ببازی نیست اینجا عشقبازی

اگر دانی سر اندر عشق بازی

بدادم سر در اینجا بهر این سرّ

که تا گشتم همه اسرار ظاهر

بده سر تا بیابی سرّ تو ای یار

اگر از سرّ ما هستی خبردار

بده سر تا بیابی سرّ جانان

وگر بر سرّ خود سَر درگریبان

بده سَر تا بیابی جوهرالذّات

یقین خورشید گردان جمله ذرّات

بده سر تا شوی منصور اینجا

یقین گو تا شوی مشهور اینجا

چو دیدی یار تو چون من فنا شو

حقیقت جمله دیدار خدا شو

کنون عطّار بحر لامکانست

حقیقت در مکین و در مکانست

هر آن وصفی که که او را کرد خواهم

از آن گویم که وصفت فرد خواهم

توئی جانان درون قلب عطّار

نهاده صد هزاران ناف اسرار

عجب بوی تو در آفاق بگرفت

در اینجا گه دل مشتاق بگرفت

دل عشّاق خون شد از فراقت

حقیقت نافه شد از اشتیاقت

دل عطّار خون بُد آخرِ کار

وز آنجا نافهها آمد پدیدار

هزاران نافه هر دم بارد اینجا

نداند تا که آن بردارد اینجا

کسی باید که بردارد ز نافه

که باشد همچو پور بوقحافه

ابوبکری بود در علم تحقیق

که آمد مر مرا در عشق صدّیق

چنان در عشق باشد صادق حق

که چون صدّیق باشد عاشق حق

ز چندین نافهها بوئی برد او

در این میدان یقین گوئی برد او

اگر صدّیق راهی آشکاراست

حقیقت دوست اینجا دید یارست

اگر صدّیق راهی چون ابوبکر

حقیقت فارغی از زرق وز مکر

بصدق راست در احمد نظر کن

تو صدّیقانه زین معنی نظر کن

مُرید دین احمد هست عطّار

ز بوبکر و محمّد هم خبردار

خبرداری مرا باید چو آن یار

که با ما باشد امشب در بُن غار

اگرچه همدم عقلست صادق

حقیقت دارم ای یار موافق

چو صدّیق است عقل و واصل آمد

همه اسرارها زو حاصل آمد

از او اسرارها آمد پدیدار

حقیقت عقل و عشق آمد خبردار

ز عقل و عشق و صبر وشوق اینجا

توانی یافت آخر ذوق اینجا

اگر مرد رهی از عقل مگریز

در آخر خود بنور او درآمیز

ز عقل اینجا طلب کن علم تحقیق

که عقل آمد ز جان در عشق صدّیق

همه صاحب کمالان یقین دان

یقین از عقلشان بُد نصّ وبرهان

بنور عقل اشیا مینگر تو

همی پنهان و پیدا مینگر تو

بنور عقل من اینجا سراسر

زمانی هان دگر از عشق مگذر

بنور عقل میبین تو رخ یار

حقیقت گوش میکن پاسخ یار

بنور عقل دریابی در آخر

جمال جان جان اینجا تو ظاهر

سخن عقلست نی نقل ار بدانی

حقیقت جمله در سرّ معانی

سخن عقلست علم و عشق پیداست

حقیقت این همه فریاد و غوغاست

سخن از عشق گفتم تا بدانی

یقین اینجابعشق دل بخوانی

سخن از عشق خواهم گفت دیگر

ابا ذرّات کلّی بعد جوهر

سخن از عشق خواهم گفت اسرار

در اینجاگه یقین از عین دیدار

سخن از عشق خواهم گفت بشنو

یقین دیگر تو در هیلاج بگرو

سخن از عشق خواهم گفت ودیدار

که تا ذرّات شد اینجا خبردار

سخن عشقست در هر دو جهانست

سخن اینجایگه از جان جانست

سخن عشقست عقل او را پسندید

حقیقت عقل هم از وی عیان دید

سخن در عشق خواهد بود اینجا

که تا بنمایمت آن بود اینجا

همه در عشق خواهد بود باقی

که میبینیم ما دیدار ساقی

سخن در عشق گفتم آخر کار

که کل از عشق میآید پدیدار

همه عشقست اگر دانی که چونست

حقیقت عشق اینجا رهنمونست

همه عشقست و عشق از دوست پیدا

از آن از عشق چندین شور و غوغا

همه عشقست اینجا کاردان کیست

یکی اصلست این هر دو جهان چیست

همه ذات خداوندست بیچون

چه عرش و فرش و شمس و ماهِ گردون

همه ذاتست و ذات اندر صفاتست

ولی دیدار کل بعد از مماتست

همه پیداست اینجا آخر کار

حقیقت پرده بردارد بیکبار

همه پیداست جسم اندر میانست

که جسم از این جهان و ان جهانست

سخن پیداست اینجاگه ز صورت

یکی بین اندر اینجاگه ضرورت

سخن از مغز جان میباید اینجا

که کلّی پردهها بگشاید اینجا

سخن از مغز جان بنمود دیدار

از آن اینجاست چندین سرّ اسرار

سخن از مغز جان بیرون فتادست

شعاعش بر رخ گردون فتادست

سخن از مغز جان عطّار گفتست

همه از دیده و دیدار گفتست

جواهرنامه گفتم از دل و جان

حقیقت اندر او دیدار جانان

دگر هیلاج خواهم گفت تحقیق

که تاباشد که از آنجای توفیق

اگر توفیق میخواهی ز جانان

جواهرنامه سرتاسر فروخوان

بهر یک بیت اینجا جوهری یاب

درون جمله خورشید جهانتاب

کتابی برجواهر آنکه دیدست

یقین تقریر دیگر که شنید است

کتابی بین که بیچون و چرایست

در اینجاگاه دیدار خدایست

کتابی خوان که اینجا راز یابی

وز آنجا جان جانت بازیابی

کتابی خوان کز آنجا بیشکی ذات

بیابی درنمود جمله ذرّات

کتابی خوان که خوانندش جواهر

در اودیدار جانان گشته ظاهر

زهی دیدار جانان حاصل ما

از این عین کتاب اندر دل ما

بسی راز است در وی جمله مرغوب

بآخر دیدن دیدار محبوب

در او پیدا اگر سالک حقیقت

بباید دیدن ملک حقیقت

اگر مرد رهی خونخور در این راز

که تا دریابی این سرّ کتب باز

همه تورات با انجیل و فرقان

زبور و صُحْف در اینجاست برخوان

اگر ره بردهٔ دریاب در این

دمادم سرّ کل اینجا تو می بین

همه اینجاست سرها آشکاره

دمادم میکن اینجاگه نظاره

دمادم کن نظر در این کتابت

که در آخر نماند این حجابت

بهردم کن در اینجاگه نگاهی

ز خود خوان و ز خود میبین اهی

ز خود ره بر سوی خود اندر اینجا

توئی جان بس همی مگذر در اینجا

زخود بنگر همه در خویشتن بین

نمود دوست رادرجان و تن بین

ز خود بنگر یکایک جمله اشیاء

که در تست و توئی بر جمله دانا

همه اندر کتابم یاب اسرار

ولی در خود نظر کن در عیان یار

بسی خون خوردهام در روز و در شب

بسی اینجا کشیدم رنج با تب

بسی خون خوردهام در سال و در ماه

که تاگشتم ز عشق یار آگاه

بسی خون خوردهام در صبح و در شام

که تا دیدم رخ جانان سرانجام

کنون این پرده شد باز و رخ یار

ز عطّار آمده آخر پدیدار

کنون این پرده اینجاگاه بازست

ز شیب این دم مرا وقت فراز است

کنون هیلاج ماند وهیچ دیگر

ندانم تا ببازم جان یا سر

کنون هیلاج ماندست آخر کار

که تا بیرون نهم من سر بیکبار

کنون هیلاج ماندست و بگوئیم

چو دانستیم کایندم ذات اوئیم

همه وصلست اینجاگه کتابم

ز وصل جاودانی بی حجابم

حجابی نیست این دم یار ما راست

که بیشک در یکی دیدار ما راست

حجابی نیست این دم دوست پیداست

در اینجا مغز او در پوست پیداست

حجابی نیست جانم راه بردست

ره خود را بسوی شاه بُردست

حجابی نیست جانان آشکار است

چو دیدم من همه دیدار یار است

حجابی نیست این دم دوست ماراست

کرا اینجا سخن زین نوع یار است

سخن بسیار ماندست و نماندست

بخود عطّار از آن چندی بخواند است

که وصل یار او را داد پاسخ

ز دید شرع نی فرع تناسُخ

تناسخ گرچه حکمت هست چندی

ز من بشنو ز جان و دل تو پندی

تناسخ حکمت یونان زمین است

مرا زان هیچ نه عین الیقین است

تناسخ دورت اندازد ز دیدار

مر این یک نکته را از جان نگهدار

تناسخ مر تراکی ره نماید

ترا اندوه در آخر فزاید

تناسخ چیست مر کفر و ضلالت

مخوان اینجایگه علم جهالت

حقیقت علم قرآن را بیاموز

بنور علم قرآن گرد پیروز

بقرآن راه خود را باز یابی

در اینجا صدهزاران راز یابی

بهردم صد هزار اسرار بینی

پس از آن گاه کل دیدار بینی

تمام آمد کنون در سرّ قرآن

جواهر ذات را میبین و میخوان

تمام آمد کتاب اینجا در اسرار

حقیقت هست در وی سرّ پدیدار

تمامت این زمان اینجا کتابم

چو رفت از پیش اینجاگه حجابم

تمامت این زمان این جوهر الذات

نمودم راز جان با جمله ذرّات

کتاب اینجا تمام آمد در آخر

که با ما هست جانان گشته ظاهر

مر این اسرارها با خاص و عام است

کتاب اینجا در این معنی تمام است

که ذات پاک بیچون آشکار است

درون جمله در پنج و چهار است

الهی عالم السرّی و دانی

که تو گفتی همه سرّ و تو خوانی

الهی عالم السرّی در اسرار

همه کون از نمود تو خبردار

الهی عالم السرّی حقیقت

که خود میبینی اینجا دید دیدت

الهی این زمان عطاآر با تست

در اینجا دیده و دیدار با تست

تودید جملهٔ ای صانع پاک

از این رمزم رهان و بخش تریاک

تو دانی هرچه خواهی کن یقین هان

مر او را زین همه گفتار برهان

تو دانی هرچه خوهی کن که جانی

نمیدانم دگر باقی تو دانی