گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
مظهر الاعجايب
 قصۀ جنگ خندق و کشته شدن عمرو بدست امیر کل امیر و شادمان شدن حضرت رسول(ص) و اصحاب از آن فتح کبیر


شد یقین کانرد زمان مصطفی

چند جنگ صعب شد اصحاب را

پیش از جنگ احد این جنگ بود

که زمین از خون دشمن رنگ بود

جنگ خندق بود جنگ مشکلی

در میانشان بود مرد پردلی

عمرو عبدوُدّو سر دار همه

پهلوانی پر دلی یار همه

خود همین عمرو عرب بد پهلوان

داد مردی او بداده در جهان

اندر آن عصر و زمان چون او نبود

اوب مردی تاج سلطانان ربود

از سنان او دل خاره شکافت

وز نهیبش مرگ جای خود نیافت

او بمردی در جهان مشهور بود

هر که جان می‌خواست از وی دور بود

بود او را یک فرس چون برق شب

کرده بود از هیبتش خورشید تب

هر که او را بر چنان مرکب بدید

از نهیبش زهره اندر تن درید

بود او در ملک عالم کوه زور

اوفکنده زور او در کوه شور

گفت با لشکر که من فردابگاه

این مدینه را کنم چون خاک راه

آمدند از قهر و کف بر کف زدند

گرد بر گرد مدینه صف زدند

چو محمّد دید لشکر بی عدد

گفت با خالق تو ما را کن مدد

مردم مااندک و دشمن عظیم

توبه رحمت کن مددمان ای کریم

ما بتو امیدواریم ای اله

ما بتو آورده‌ایم آخر پناه

پس نبی فرمود خود اصحاب را

بهر آسایش به شیخ و شاب را

گرد بر گرد مدینه جر زنید

در درون جر یکی خندق کنید

تا که ماند امن این منزل تمام

خود نباشد راه کس در این مقام

از نهیبش مردمان ترسان شدند

همچو برگ بیدهم لرزان شدند

مصطفی فرمود کی یاران من

خود بخوانید این زمان قرآن من

تا خدا فتحی دهد ما را بر او

این چنین فتحی که ناید غیر او

مصطفی انّا فتحنا را بخواند

جبرئیلش هم مددها میرساند

ناگهان در تاخت آن ملعون گبر

بر لب خندق خروشان همچو ببر

نعرها زد تند و گفت ای مصطفی

زود برخیز و بنزد من بیا

تا کنیم امروز با هم حرب و جنگ

تا که را افتد همه دنیا بچنگ

من ز بهر تو به لشکر آمدم

نه زبهر دیدن جر آمدم

خود مرا پروای جر و قلعه نیست

خود به پیش من مدینه حقه‌ایست

کرده‌ام ویران هزاران قلعه بیش

ز آنکه دارم در بغل اصنام خویش

پس نبی فرمود با اصحاب خویش

کو شده مردود همچون باب خویش

هیچکس را نیست تاب جنگ او

خویشتن را پس نگهدارید ازو

درد ما را حق همی درمان کند

کارها را عاقبت آسان کند

بار دیگر نعره زد بر اهل دین

با عمر گفتا که دارم با تو کین

ز آنکه ترک لات و عزّی کرده‌ای

ره بسوی دین احمد برده‌ای

خیز و ترک دین احمدسازوآی

تاکه باشد لات و عزّایت خدای

پس فلان پیچید و خود را هیچ کرد

و آنچنان هیبت فلان راگیج کرد

مصطفی و اصحاب او حیران شدند

بر در باری همه نالان شدند

کای خداوندا توئی شاه دو دار

از سر ما شرّ او را دور دار

پس دگر فریاد زد او بر ملا

گفت آن خورشید حقّ را ناسزا

بُد علی پیش نبی حیران شده

او زگفت آن لعین غرّان شده

گر چه کودک بود در کاخ سترگ

لیک آن شه بود در معنی بزرگ

گر بصورت بود آن کودک ولی

لیک بد نور بزرگی زو جلی

قصّهٔ سلمان مگر نشنیده‌ای

یا که دشت ارژنه نادیده‌ای

آنکه داده قرض اعرابی شتر

جام کوثر خود بدست اوست پر

هیچ میدانی عرابی و شتر

این معانی هست غلطان همچو درّ

هیچ میدانی که اژدر دادخواست

و آنچنان دادی ز عالم مر که راست

هیچ میدانی که حیه کی درید

واین هدایت او بحدّ مهد دید

هیچ میدانی که معجز آن کیست

واین همه مدح و ثنا در شأن کیست

قصّهٔ سلمان و دشت ارژنه

بشنو و خوردش مبین اندر تنه

آنکه اندر کعبه از مادر بزاد

آنکه بر باز او کبوتر را نداد

خود نهاد او پای بر کتف رسول

کرد از کل جهانش حق قبول

پیش کوران گرچه کودک می‌نمود

او بمعنی ملک دین را میربود

که بُده خود تاجدار انّما

که بُده در ملک معنی هل اتا

که بده قرآن ناطق در بیان

که شده در لو کشف اسراردان

کیست باب علم ازگفت رسول

خود کرا بوده است در عالم بتول

پس امیرمؤمنان گفت ای نبی

نیست غیر از اذن جنگم مطلبی

هست عمرو اندر جهان جاهلی

ظلم و کفر از صورت او منجلی

ده اجازت تا روم نزدیک او

و این جهان را تنگ گردانم بر او

گفت پیغمبر اجازت کی دهم

ز آنکه جانی در درون این تنم

من نخواهم جان خود رفتن ز تن

ای شده اندر بدن چون جان من

پس دگر زد نعرهٔ سخت آن لعین

گفت از لاتم تو می‌ترسی یقین

من نترسم از تو ونه از خدات

آمدم پیش تو از قلعه برات

پیش لات و عزّیم آ بی سخن

تا ببینی تو خدایم را چو من

خیز و بهر جنگ پیش من بیا

تاکرا نصرت دهد این دم خدا

هر کرا نصرت بود حق ز آن اوست

جملهٔ آفاق در فرمان اوست

مرتضی جوشید بر خود همچو شیر

سوی آن ملعون روان شد اودلیر

نعره‌ای زد جست از خندق امیر

آنکه بودی در دو عالم بی‌نظیر

عمرو عبدود چون آن نعره شنید

خویش را از جان خود بیگانه دید

عمرو را آن نعره خود بردار کرد

همچو الماسی که در جان کار کرد

گفت این کودک عجایب مظهریست

پهلوانیّ مرا او درخوریست

زوجهٔ او دختری چون مه کنم

بر سر این لشکر او راه شه کنم

بلکه من خود تاج و تخت خویش را

میکشم در پیش او بی ماجرا

چون شه عالم به پیش او رسید

عمرو آن شه را بظاهر خورد دید

گفت کودک نام خود با من بگو

کز عرب شخصی ندیدم مثل تو

کودک و چست و نکوروی ودلیر

نعرهٔ تو تند باشد همچو شیر

پس امیرمؤمنان گفت ای دغا

نام من باشد علی مرتضی

عمرو چون بشنید نام مرتضی

گفت دردا و دریغا حسرتا

من بدان بودم که شاهی بخشمت

دختر خود گر بخواهی بخشمت

لیک خویش مصطفائی چون کنم

دیدهٔ خود را ازین پر خون کنم

پس امیرمؤمنان گفتا باو

ترک دین خود بگوی و شو نکو

گر بدین مصطفی بندی کمر

بر دهد شاخ امید تو ثمر

آن لعین گفتا که ای کودک برو

زآنکه دارم دل به پیش تو گرو

دوستت دارم کنم رحمت از آن

که تو هستی چست و زیبا و جوان

می نریزم ز آن سبب من خون تو

کز تهوّر آمدی پیشم نکو

نعره بر وی زد شه اسراردان

گفت زان نام خدایم بر زبان

ورنه دنیا را ز تو خالی کنم

پر زگوهرهای اجلال کنم

گفت عمروش آنچه گفتی این زمان

کس نگفته پیش من اندر جهان

رو که آید ازدهانت بوی شیر

ورنه می‌کردم ترا این دم اسیر

صد هزاران رستم و کی بنده‌ام

همچو ایشان صدهزار افکنده‌ام

تو همی گوئی خدا گوشو چو من

این مگو هرگز نگویم این سخن

رو به ترک این سخن گو جان ببر

ورنه در بازی در این دم جان وسر

پس علی مرتضی گفت ای پلید

نیستی در عالم از ارباب دید

در میان ما و تو تیغ است تیغ

شد ز ظلم تو مدینه زیر میغ

آن لعین شد تند و گفت ای ناگزیر

سویت آمد تیغ خونریزم بگیر

چون امیر آن تیغ را بر سر بدید

تند بر جست و سپر بر سر کشید

تیغ او خود و سپر را بردرید

در گذشت ازخود و بر فرقش رسید

چون خدا بودی بهر جایاورش

جبرئیل آمد نگهبان سرش

تیغ او بر فرق حضرت ایستاد

تیغ بشکست و دو پاره اوفتاد

گفت حیدر کی پلید نابکار

ضرب خود راندی و کردی کارزار

من هم از بهر تو تیغی درکشم

وز تو فریاد و دریغی درکشم

حمله زد گفتا بگیر این ذوالفقار

دان که هستم من شه دلدل سوار

چون شنید او از امیر این یک سخن

گفت کای کودک تو کار خود بکن

من فکندم بر سرت آنگو نه تیغ

کوه را صدپاره کردی بی‌دریغ

در سرت از تیغ تیزم چاک نیست

وز چنان شمشیر هیچت باک نیست

حیدر از نام خدا فریاد زد

تیغ زد بر فرق آن ملعون رد

از سپر وز خود و از فرقش گذشت

شد دو نیمه زودو از اسبش بکشت

خود دونیمه گشت و اسبش شد دو نیم

تیغ آن شه بر زمین آمد مقیم

تا بگاو و ماهی او بی قیل شد

در میان حایل پر جبریل شد

پس ندا آمد باحمد از الاه

کین سخن بشنو زماهی تا بماه

لافتی الّا علی را گوشدار

گوی خود لاسیف الاّ ذوالفقار

مصطفی گفت این حدیث با صفا

از سر تحقیق با سلطان ما