گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دیوان عطار
مظهر الاعجايب
 در قبول نمودن نصیحت و بیان ادیان و ملل مختلفۀ مخترعان و توضیح دین هدی که طریقۀ آل مصطفی و مرتضی است


پند آزادیست ای آزاده مرد

تو برآراز غافلی خویش گرد

سالها غافل از این پند آمدی

لاجرم چون دیو در بند آمدی

رو تو این پندای پسر در گوش گیر

بعد از این در خمِّ وحدت جوش گیر

هست این پند ز آیات کلام

از زبان مصطفی خیرالانام

هست این معنی به قرآن خود جلی

گشت والی بر سر خلقان علی

از ولایت وز هدایت کان اوست

انّما خوش آیتی در شأن اوست

معنی حقّ اوست یعنی در کلام

ختم این معنی باو شد والسّلام

حیدر کرّار محبوب خداست

جملهٔ انس و ملک بر این گواست

مصطفی و مرتضی یک نوردان

چشم بد از روی ایشان دور دان

غیر حیدر این مراتب کس نداشت

رو ببینش کودرون چشم ماست

گر نمی‌بینی ولایت نیستت

در طریق خود هدایت نیستت

شد ولایت همره و تو غافلی

از امام خویشتن بس جاهلی

هرکرا با او ولایت همره است

او ز حال هر دو عالم آگه است

هرکه او در خود ندیده شاه را

عمر ضایع کرد و گم خود راه را

هرکه بشناسد امام خویش را

کرد دایم در بهشت عدن جا

رو امام کلّ کل را توشناس

جلوه گر کرده است اندر هر لباس

هر زمانی صورتی دارد عجیب

از کمال حق نباشد این غریب

گاه آدم آمد او و گاه نوح

گاه عیسی مجرّد گاه روح

اوست آن کو مظهرش گویند خلق

من عجایب دانمش در زیر دلق

دیدم او را من بعین خویشتن

لاجرم چون بحر گشتم موج زن

مرده‌ای بودم بعالم همچو تو

زنده گشتم از دم عیسی او

هر که او زنده باو دان زنده شد

در ره دین نبی فرخنده شد

رو تو او را بین و واصل شو در او

ز آنکه غیر او نباشد راه رو

راه حق او راه خدا ای ناصبی

روی او روی خدا ای خارجی

دست او خود دست حقّ دانم یقین

گر نمی‌دانی برو قرآن ببین

کفر نبود این سخن در پیش من

فوق ایدیهم بخوان بی خویشتن

خوانده‌ام من وصف او را در کلام

گر نمیدانی تو علمت شد حرام

علم ازو و عقل ازو دان ای پسر

عالمان را من کنم از وی خبر

علم آن او و عالم آن او

جنّ و انس و جمله در فرمان او

رو بنقدش بین تو عقل کلّ و بخت

ز آنکه نسیه پیش عشق انداخت رخت

عشق و عقل و نسیه و نقدش ببین

بعد از آن بر تخت انسانی نشین

هست انسان منبع آب کمال

او ندارد در دو عالم خود زوال

گر سخن گویم جهان برهم زنم

ترسم از منصور ناگه دم زنم

لیک شرع احمدم محکم بود

خود طریق حیدرم همدم بود

فکر سر آنکس کند کوراسراست

خلعت دنیا مر او را در بر است

از برای جاه سازد خانه‌ها

خانهٔ مردم کند ویرانه‌ها

این چنین کس هست مردود ازل

ز آنکه باشد فکر و درک او دغل

من ندارم فکر و ذکر این جهان

محو او باشم چو عشّاق ای جوان

هرکه عاشق گشت او خود یار ماست

در معانی دیده و دیدار ماست

هرکه عاشق گشت او مقبول شد

از برای یار خود مقتول شد

صد هزاران جان فدادر راه او

جان فدا عطّار را در شاه او

بندهٔ خاص خدا بوذر بود

کو درون آتش و آذر بود

نور اوهمراه ابراهیم بود

خود دل دشمن ازو در بیم بود

نور احمد باعلی واحد بود

غیر نابینا مگر جاحد بود

شک میاور نور ایشان را ببین

ورنه باشی همچو شیطان لعین

بود ابراهیم چون از دوستان

آتش آمد بهر آن شه بوستان

سجدهٔ جمله ملایک بهر اوست

چونکه آدم قطره‌ای از نهر اوست

نور یزدان علم رحمان بوتراب

او نرفته در جهان هرگز بخواب

دیگر آنکه حنطهٔ دنیای دون

او نخورده ای پسر برگو که چون

حق تعالی حکم کرد ای آدمی

تو مخور گندم چو خواهی همدمی

گر خوری گندم ز من غافل شوی

درجهان بیوفا جاهل شوی

شه بحکم حقّ نخورده حنطه‌ای

اوست در معنی چو حیّ و زنده‌ای

رو تو بینش همچو حیّ در خویشتن

زندگیّ تو باو شد در بدن

رو نمائی دل از ایمان اوست

علم ابراهیم و احمد زآن اوست

انبیا و اولیا بر خوان او

جملهٔ کرّوبیان مهمان او

او بود روح روان و جان ما

او بود چون لعل اندر کان ما

لعل کانی روح انسانی بود

حبّ او خود آب حیوانی بود

هر که یک جو حبّ اودر جان ندید

هست ملعون و مکدّر چون یزید

حال آن معلون شنیدی در جهان

تا چه کرد اوبا امیرمؤمنان

نقد حیدر را بظاهر کشت او

با لعینان سوی دوزخ کرد رو

شد نبیّ و مرتضی بیزار از او

جملهٔ کرّوبیان بیمار از او

حال این کس در قیامت چون بود

دوزخ و عقبی از او پر خون بود

بعد از ایشان دوستان شه ببین

تا چها کردند با مشتی لعین

خود مسیّب بود از خاصّان او

پور مالک بود همچون جان او

همرهش مختار نقد بوعبید

او گرفته جان ملعونان بصید

خون نقد مرتضی از دشمنان

پس طلب کردند جمعی مؤمنان

تیغها بر فرق دشمن رانده‌اند

کفر را در قوم مروان مانده‌اند

عاقبت بو مسلم صاحب تبر

خارجی راکرد او زیر و زبر

کرد او جان را فدا در راه حق

احمد بر محبش بد هم سبق

این مهان خود تیغ بهر حق زدند

کوس سلطانی خود مطلق زدند

این محبان نبی و حیدرند

در طریق شرع احمد انورند

روح ما با یاد ایشان هست شاد

رحمت حق بر روان جمله باد

خود همه نسل بنی امیّه را

منقطع کردند و رستند از بلا

هیفده تن خود خلافت کرده‌اند

جمله دلها را جراحت کرده‌اند

از پی دنیا ز دین بگذشته‌اند

از طریق احمدی برگشته‌اند

قصد فرزندان احمد داشتند

تیغ را بر فرقشان بگماشتند

جملگی را تو ز دین بیرون شمار

تا نگردی در جهنم استوار

بعد از ایشان خود بنی عباس شد

حاکم ودین نبی را پاس شد

خانهٔ در شرع احمد ساختند

چار در خود اندر او پرداختند

چار مذهب ناگهان برساختند

دین و مذهب را برون انداختند

بوحنیفه گفت کین دین مهمل است

پیش من دین نبی خود مجمل است

من دهم احیای دین مصطفی

زآنکه علم دین ندارد خود فنا

شافعی گفتا که قول من حق است

پیش من قول نبی خود مطلق است

احمد حنبل بگفتا قول من

بهتر است از قول دیگر در سخن

قول من چون قول پاکان روشن است

این زبانی دان که بیرون از تن است

گفت مالک من بعلم شرع گوی

برده‌ام هستم امام راستگوی

من بشرع مصطفی بشتافتم

همچو عیسی در رهش خریافتم

دین احمد چار کرسی ساختند

دین و مذهب را در او پرداختند

جعفر صادق شد او کرسی نشین

زآنکه داند علم حق را او یقین

جعفر صادق بکرسی برنشست

زآنکه حق بر او در شرعش نبست

شرع احمدبین که صادق دیده است

چار مذهب اندر او گردیده است

چارمذهب دان در او خود تو بیک

تا نیفتی اندر این معنی بشک

کرد جعفر عاشقان را راه بین

در طریقت راه عاشق را گزین

علم عاشق جملهٔ عالم گرفت

رفت ودین عیسی مریم گرفت

دانکه دینت را بقلب اندوده‌اند

قلب و ذکرت را بسی آلوده‌اند

دین قلابی نیاید هیچ کار

رو ز روی انبیا تو شرم دار

دین احمد دین پاکان خداست

خود بدین دیگران کفر و بلاست

ای تو هرجائی شده در دین خود

مکر و حیله کردهٔ تلقین خود

رو تو شرع مصطفی را یک نگر

ورنه ایمان تو دارد صد خطر

هر که او را دیده‌ای احول بود

کار او در دین حق مهمل بود

هرکه چون عطّار با ایمان بود

رهنمای او شه مردان بود

رو تو شه را در وجود خویش بین

تا شود همچون سلیمانت نگین

خاتم ملک سلیمان دین تست

علم شاه لو کشف تلقین تست

دین من حبّ نبیّ المرسلین

مذهب من مذهب صادق ببین

غیر این مذهب دگر هاهست هیچ

صاحب فتوای ما خود هست گیج

صاحب فتویّ تو خود هیچ بود

زآنکه او چون ریسما پرپیچ بود

پیچ و تاب آمد همه این دین او

زآنکه شد علم صور آئین او

تو زخود بگذر که تا یکتا شوی

در معانیّ خدا بینا شوی

هرکه بینا شد بمعنی نور شد

گاه مست یار و گه مخمور شد

هرکه بینا شد خدا را دید او

سورهٔ طاها ز حق بشنید او

سورهٔ طاها به اسرا جمع کن

رو کلام ایزدی را سمع کن

هست دریاها ز علمش موج زن

تو نداری قطره‌ای در بحر تن

چونکه ازدریا تو دوری کرده‌ای

خویش را در دین چو موری کرده‌ای

مور تشنه لنگ و لوک و رانده‌ای

از لب دریای وحدت مانده‌ای

خشک گردد خود ز بی آبی درخت

رو وجودت سبز گردان همچو بخت

بخت من سبز و سعادتمند شد

زآنکه اسرار ولیّ‌اش بند شد

گر همی خواهی که باشی زنده نام

رو طلب از آب کوثر یک دوجام

تاشوی چون خضر زنده درجهان

تو بمانی در معانی جاودان

دنیی وعقبیت در فرمان شود

ذات پاکت رحمت رحمان شود

همنشین روح باشی در ظهور

همنشین حور باشی در حضور

قطرهٔ تو لاف دریائی زند

روح پاکت دم ز دنیائی زند

قطره چون با بحر شد پاک آید او

بلکه از افلاک چالاک آید او

قطرهٔ پاکان بپاکان شد قرین

ثبت این در مظهرم باشد یقین

جوهر و مظهر تو پیر خویش دان

تا ببینی نور غیبی را عیان

صد هزاران عارف صاحب کمال

خود ورا خوانند اندر وقت حال

میل ناحق کرده‌ای ای مدّعی

در همه دینها شدستی خارجی

دین به اسلام نبی باشد درست

غیر عشق او ز جان ما نرست

عشق او سوز دل عشّاق شد

بر همه خلق جهان رزّاق شد

من که از رزقش چشیدم ذرّه‌ای

از وجود من برآمد نعره‌ای

نعرهٔ من بین در این مظهر تمام

از دل دریا برآمد جام جام

از دل مظهر هزاران چشمه خاست

چشمه‌ای ازوی هزاران بحرهاست

هرکه مظهر را بداند سرور است

رفعتش از مردمان بالاتر است

میل بالا هرکه دارد مرد ماست

جنّت فردوس او را زیر پاست

میل بالا بهتر از پستی بود

عاشقی خود رستن از هستی بود

بین که عیسی میل بالا کرده است

او چگونه بر فلک جا کرده است

همّت پستت کند پست ای پسر

همّت عالیت سازد همچو زر

رو تو چون شهباز پروازی بکن

رو تو با معشوق خود نازی بکن

تا بکی همچون کشف بینی تو تخم

عاقبت پوسیده گردی همچو تخم

تا بکی همچون کشف در تخم خویش

محو باشی و نیابی کام خویش

مال دنیا هست تخم و تو کشف

چشم داری تو بر او بهر خلف

تو کشف باشی و دنیا تخم تو

وز دو عالم روی آورده باو

تو گذر از تخم و از خود نیز هم

تا نماند در وجودت رنج و غم

گشت شه باز آنکه او شهباز شد

سوی اصل خویشتن او باز شد


پند آزادیست ای آزاده مرد

تو برآراز غافلی خویش گرد

سالها غافل از این پند آمدی

لاجرم چون دیو در بند آمدی

رو تو این پندای پسر در گوش گیر

بعد از این در خمِّ وحدت جوش گیر

هست این پند ز آیات کلام

از زبان مصطفی خیرالانام

هست این معنی به قرآن خود جلی

گشت والی بر سر خلقان علی

از ولایت وز هدایت کان اوست

انّما خوش آیتی در شأن اوست

معنی حقّ اوست یعنی در کلام

ختم این معنی باو شد والسّلام

حیدر کرّار محبوب خداست

جملهٔ انس و ملک بر این گواست

مصطفی و مرتضی یک نوردان

چشم بد از روی ایشان دور دان

غیر حیدر این مراتب کس نداشت

رو ببینش کودرون چشم ماست

گر نمی‌بینی ولایت نیستت

در طریق خود هدایت نیستت

شد ولایت همره و تو غافلی

از امام خویشتن بس جاهلی

هرکرا با او ولایت همره است

او ز حال هر دو عالم آگه است

هرکه او در خود ندیده شاه را

عمر ضایع کرد و گم خود راه را

هرکه بشناسد امام خویش را

کرد دایم در بهشت عدن جا

رو امام کلّ کل را توشناس

جلوه گر کرده است اندر هر لباس

هر زمانی صورتی دارد عجیب

از کمال حق نباشد این غریب

گاه آدم آمد او و گاه نوح

گاه عیسی مجرّد گاه روح

اوست آن کو مظهرش گویند خلق

من عجایب دانمش در زیر دلق

دیدم او را من بعین خویشتن

لاجرم چون بحر گشتم موج زن

مرده‌ای بودم بعالم همچو تو

زنده گشتم از دم عیسی او

هر که او زنده باو دان زنده شد

در ره دین نبی فرخنده شد

رو تو او را بین و واصل شو در او

ز آنکه غیر او نباشد راه رو

راه حق او راه خدا ای ناصبی

روی او روی خدا ای خارجی

دست او خود دست حقّ دانم یقین

گر نمی‌دانی برو قرآن ببین

کفر نبود این سخن در پیش من

فوق ایدیهم بخوان بی خویشتن

خوانده‌ام من وصف او را در کلام

گر نمیدانی تو علمت شد حرام

علم ازو و عقل ازو دان ای پسر

عالمان را من کنم از وی خبر

علم آن او و عالم آن او

جنّ و انس و جمله در فرمان او

رو بنقدش بین تو عقل کلّ و بخت

ز آنکه نسیه پیش عشق انداخت رخت

عشق و عقل و نسیه و نقدش ببین

بعد از آن بر تخت انسانی نشین

هست انسان منبع آب کمال

او ندارد در دو عالم خود زوال

گر سخن گویم جهان برهم زنم

ترسم از منصور ناگه دم زنم

لیک شرع احمدم محکم بود

خود طریق حیدرم همدم بود

فکر سر آنکس کند کوراسراست

خلعت دنیا مر او را در بر است

از برای جاه سازد خانه‌ها

خانهٔ مردم کند ویرانه‌ها

این چنین کس هست مردود ازل

ز آنکه باشد فکر و درک او دغل

من ندارم فکر و ذکر این جهان

محو او باشم چو عشّاق ای جوان

هرکه عاشق گشت او خود یار ماست

در معانی دیده و دیدار ماست

هرکه عاشق گشت او مقبول شد

از برای یار خود مقتول شد

صد هزاران جان فدادر راه او

جان فدا عطّار را در شاه او

بندهٔ خاص خدا بوذر بود

کو درون آتش و آذر بود

نور اوهمراه ابراهیم بود

خود دل دشمن ازو در بیم بود

نور احمد باعلی واحد بود

غیر نابینا مگر جاحد بود

شک میاور نور ایشان را ببین

ورنه باشی همچو شیطان لعین

بود ابراهیم چون از دوستان

آتش آمد بهر آن شه بوستان

سجدهٔ جمله ملایک بهر اوست

چونکه آدم قطره‌ای از نهر اوست

نور یزدان علم رحمان بوتراب

او نرفته در جهان هرگز بخواب

دیگر آنکه حنطهٔ دنیای دون

او نخورده ای پسر برگو که چون

حق تعالی حکم کرد ای آدمی

تو مخور گندم چو خواهی همدمی

گر خوری گندم ز من غافل شوی

درجهان بیوفا جاهل شوی

شه بحکم حقّ نخورده حنطه‌ای

اوست در معنی چو حیّ و زنده‌ای

رو تو بینش همچو حیّ در خویشتن

زندگیّ تو باو شد در بدن

رو نمائی دل از ایمان اوست

علم ابراهیم و احمد زآن اوست

انبیا و اولیا بر خوان او

جملهٔ کرّوبیان مهمان او

او بود روح روان و جان ما

او بود چون لعل اندر کان ما

لعل کانی روح انسانی بود

حبّ او خود آب حیوانی بود

هر که یک جو حبّ اودر جان ندید

هست ملعون و مکدّر چون یزید

حال آن معلون شنیدی در جهان

تا چه کرد اوبا امیرمؤمنان

نقد حیدر را بظاهر کشت او

با لعینان سوی دوزخ کرد رو

شد نبیّ و مرتضی بیزار از او

جملهٔ کرّوبیان بیمار از او

حال این کس در قیامت چون بود

دوزخ و عقبی از او پر خون بود

بعد از ایشان دوستان شه ببین

تا چها کردند با مشتی لعین

خود مسیّب بود از خاصّان او

پور مالک بود همچون جان او

همرهش مختار نقد بوعبید

او گرفته جان ملعونان بصید

خون نقد مرتضی از دشمنان

پس طلب کردند جمعی مؤمنان

تیغها بر فرق دشمن رانده‌اند

کفر را در قوم مروان مانده‌اند

عاقبت بو مسلم صاحب تبر

خارجی راکرد او زیر و زبر

کرد او جان را فدا در راه حق

احمد بر محبش بد هم سبق

این مهان خود تیغ بهر حق زدند

کوس سلطانی خود مطلق زدند

این محبان نبی و حیدرند

در طریق شرع احمد انورند

روح ما با یاد ایشان هست شاد

رحمت حق بر روان جمله باد

خود همه نسل بنی امیّه را

منقطع کردند و رستند از بلا

هیفده تن خود خلافت کرده‌اند

جمله دلها را جراحت کرده‌اند

از پی دنیا ز دین بگذشته‌اند

از طریق احمدی برگشته‌اند

قصد فرزندان احمد داشتند

تیغ را بر فرقشان بگماشتند

جملگی را تو ز دین بیرون شمار

تا نگردی در جهنم استوار

بعد از ایشان خود بنی عباس شد

حاکم ودین نبی را پاس شد

خانهٔ در شرع احمد ساختند

چار در خود اندر او پرداختند

چار مذهب ناگهان برساختند

دین و مذهب را برون انداختند

بوحنیفه گفت کین دین مهمل است

پیش من دین نبی خود مجمل است

من دهم احیای دین مصطفی

زآنکه علم دین ندارد خود فنا

شافعی گفتا که قول من حق است

پیش من قول نبی خود مطلق است

احمد حنبل بگفتا قول من

بهتر است از قول دیگر در سخن

قول من چون قول پاکان روشن است

این زبانی دان که بیرون از تن است

گفت مالک من بعلم شرع گوی

برده‌ام هستم امام راستگوی

من بشرع مصطفی بشتافتم

همچو عیسی در رهش خریافتم

دین احمد چار کرسی ساختند

دین و مذهب را در او پرداختند

جعفر صادق شد او کرسی نشین

زآنکه داند علم حق را او یقین

جعفر صادق بکرسی برنشست

زآنکه حق بر او در شرعش نبست

شرع احمدبین که صادق دیده است

چار مذهب اندر او گردیده است

چارمذهب دان در او خود تو بیک

تا نیفتی اندر این معنی بشک

کرد جعفر عاشقان را راه بین

در طریقت راه عاشق را گزین

علم عاشق جملهٔ عالم گرفت

رفت ودین عیسی مریم گرفت

دانکه دینت را بقلب اندوده‌اند

قلب و ذکرت را بسی آلوده‌اند

دین قلابی نیاید هیچ کار

رو ز روی انبیا تو شرم دار

دین احمد دین پاکان خداست

خود بدین دیگران کفر و بلاست

ای تو هرجائی شده در دین خود

مکر و حیله کردهٔ تلقین خود

رو تو شرع مصطفی را یک نگر

ورنه ایمان تو دارد صد خطر

هر که او را دیده‌ای احول بود

کار او در دین حق مهمل بود

هرکه چون عطّار با ایمان بود

رهنمای او شه مردان بود

رو تو شه را در وجود خویش بین

تا شود همچون سلیمانت نگین

خاتم ملک سلیمان دین تست

علم شاه لو کشف تلقین تست

دین من حبّ نبیّ المرسلین

مذهب من مذهب صادق ببین

غیر این مذهب دگر هاهست هیچ

صاحب فتوای ما خود هست گیج

صاحب فتویّ تو خود هیچ بود

زآنکه او چون ریسما پرپیچ بود

پیچ و تاب آمد همه این دین او

زآنکه شد علم صور آئین او

تو زخود بگذر که تا یکتا شوی

در معانیّ خدا بینا شوی

هرکه بینا شد بمعنی نور شد

گاه مست یار و گه مخمور شد

هرکه بینا شد خدا را دید او

سورهٔ طاها ز حق بشنید او

سورهٔ طاها به اسرا جمع کن

رو کلام ایزدی را سمع کن

هست دریاها ز علمش موج زن

تو نداری قطره‌ای در بحر تن

چونکه ازدریا تو دوری کرده‌ای

خویش را در دین چو موری کرده‌ای

مور تشنه لنگ و لوک و رانده‌ای

از لب دریای وحدت مانده‌ای

خشک گردد خود ز بی آبی درخت

رو وجودت سبز گردان همچو بخت

بخت من سبز و سعادتمند شد

زآنکه اسرار ولیّ‌اش بند شد

گر همی خواهی که باشی زنده نام

رو طلب از آب کوثر یک دوجام

تاشوی چون خضر زنده درجهان

تو بمانی در معانی جاودان

دنیی وعقبیت در فرمان شود

ذات پاکت رحمت رحمان شود

همنشین روح باشی در ظهور

همنشین حور باشی در حضور

قطرهٔ تو لاف دریائی زند

روح پاکت دم ز دنیائی زند

قطره چون با بحر شد پاک آید او

بلکه از افلاک چالاک آید او

قطرهٔ پاکان بپاکان شد قرین

ثبت این در مظهرم باشد یقین

جوهر و مظهر تو پیر خویش دان

تا ببینی نور غیبی را عیان

صد هزاران عارف صاحب کمال

خود ورا خوانند اندر وقت حال

میل ناحق کرده‌ای ای مدّعی

در همه دینها شدستی خارجی

دین به اسلام نبی باشد درست

غیر عشق او ز جان ما نرست

عشق او سوز دل عشّاق شد

بر همه خلق جهان رزّاق شد

من که از رزقش چشیدم ذرّه‌ای

از وجود من برآمد نعره‌ای

نعرهٔ من بین در این مظهر تمام

از دل دریا برآمد جام جام

از دل مظهر هزاران چشمه خاست

چشمه‌ای ازوی هزاران بحرهاست

هرکه مظهر را بداند سرور است

رفعتش از مردمان بالاتر است

میل بالا هرکه دارد مرد ماست

جنّت فردوس او را زیر پاست

میل بالا بهتر از پستی بود

عاشقی خود رستن از هستی بود

بین که عیسی میل بالا کرده است

او چگونه بر فلک جا کرده است

همّت پستت کند پست ای پسر

همّت عالیت سازد همچو زر

رو تو چون شهباز پروازی بکن

رو تو با معشوق خود نازی بکن

تا بکی همچون کشف بینی تو تخم

عاقبت پوسیده گردی همچو تخم

تا بکی همچون کشف در تخم خویش

محو باشی و نیابی کام خویش

مال دنیا هست تخم و تو کشف

چشم داری تو بر او بهر خلف

تو کشف باشی و دنیا تخم تو

وز دو عالم روی آورده باو

تو گذر از تخم و از خود نیز هم

تا نماند در وجودت رنج و غم

گشت شه باز آنکه او شهباز شد

سوی اصل خویشتن او باز شد


پند آزادیست ای آزاده مرد

تو برآراز غافلی خویش گرد

سالها غافل از این پند آمدی

لاجرم چون دیو در بند آمدی

رو تو این پندای پسر در گوش گیر

بعد از این در خمِّ وحدت جوش گیر

هست این پند ز آیات کلام

از زبان مصطفی خیرالانام

هست این معنی به قرآن خود جلی

گشت والی بر سر خلقان علی

از ولایت وز هدایت کان اوست

انّما خوش آیتی در شأن اوست

معنی حقّ اوست یعنی در کلام

ختم این معنی باو شد والسّلام

حیدر کرّار محبوب خداست

جملهٔ انس و ملک بر این گواست

مصطفی و مرتضی یک نوردان

چشم بد از روی ایشان دور دان

غیر حیدر این مراتب کس نداشت

رو ببینش کودرون چشم ماست

گر نمی‌بینی ولایت نیستت

در طریق خود هدایت نیستت

شد ولایت همره و تو غافلی

از امام خویشتن بس جاهلی

هرکرا با او ولایت همره است

او ز حال هر دو عالم آگه است

هرکه او در خود ندیده شاه را

عمر ضایع کرد و گم خود راه را

هرکه بشناسد امام خویش را

کرد دایم در بهشت عدن جا

رو امام کلّ کل را توشناس

جلوه گر کرده است اندر هر لباس

هر زمانی صورتی دارد عجیب

از کمال حق نباشد این غریب

گاه آدم آمد او و گاه نوح

گاه عیسی مجرّد گاه روح

اوست آن کو مظهرش گویند خلق

من عجایب دانمش در زیر دلق

دیدم او را من بعین خویشتن

لاجرم چون بحر گشتم موج زن

مرده‌ای بودم بعالم همچو تو

زنده گشتم از دم عیسی او

هر که او زنده باو دان زنده شد

در ره دین نبی فرخنده شد

رو تو او را بین و واصل شو در او

ز آنکه غیر او نباشد راه رو

راه حق او راه خدا ای ناصبی

روی او روی خدا ای خارجی

دست او خود دست حقّ دانم یقین

گر نمی‌دانی برو قرآن ببین

کفر نبود این سخن در پیش من

فوق ایدیهم بخوان بی خویشتن

خوانده‌ام من وصف او را در کلام

گر نمیدانی تو علمت شد حرام

علم ازو و عقل ازو دان ای پسر

عالمان را من کنم از وی خبر

علم آن او و عالم آن او

جنّ و انس و جمله در فرمان او

رو بنقدش بین تو عقل کلّ و بخت

ز آنکه نسیه پیش عشق انداخت رخت

عشق و عقل و نسیه و نقدش ببین

بعد از آن بر تخت انسانی نشین

هست انسان منبع آب کمال

او ندارد در دو عالم خود زوال

گر سخن گویم جهان برهم زنم

ترسم از منصور ناگه دم زنم

لیک شرع احمدم محکم بود

خود طریق حیدرم همدم بود

فکر سر آنکس کند کوراسراست

خلعت دنیا مر او را در بر است

از برای جاه سازد خانه‌ها

خانهٔ مردم کند ویرانه‌ها

این چنین کس هست مردود ازل

ز آنکه باشد فکر و درک او دغل

من ندارم فکر و ذکر این جهان

محو او باشم چو عشّاق ای جوان

هرکه عاشق گشت او خود یار ماست

در معانی دیده و دیدار ماست

هرکه عاشق گشت او مقبول شد

از برای یار خود مقتول شد

صد هزاران جان فدادر راه او

جان فدا عطّار را در شاه او

بندهٔ خاص خدا بوذر بود

کو درون آتش و آذر بود

نور اوهمراه ابراهیم بود

خود دل دشمن ازو در بیم بود

نور احمد باعلی واحد بود

غیر نابینا مگر جاحد بود

شک میاور نور ایشان را ببین

ورنه باشی همچو شیطان لعین

بود ابراهیم چون از دوستان

آتش آمد بهر آن شه بوستان

سجدهٔ جمله ملایک بهر اوست

چونکه آدم قطره‌ای از نهر اوست

نور یزدان علم رحمان بوتراب

او نرفته در جهان هرگز بخواب

دیگر آنکه حنطهٔ دنیای دون

او نخورده ای پسر برگو که چون

حق تعالی حکم کرد ای آدمی

تو مخور گندم چو خواهی همدمی

گر خوری گندم ز من غافل شوی

درجهان بیوفا جاهل شوی

شه بحکم حقّ نخورده حنطه‌ای

اوست در معنی چو حیّ و زنده‌ای

رو تو بینش همچو حیّ در خویشتن

زندگیّ تو باو شد در بدن

رو نمائی دل از ایمان اوست

علم ابراهیم و احمد زآن اوست

انبیا و اولیا بر خوان او

جملهٔ کرّوبیان مهمان او

او بود روح روان و جان ما

او بود چون لعل اندر کان ما

لعل کانی روح انسانی بود

حبّ او خود آب حیوانی بود

هر که یک جو حبّ اودر جان ندید

هست ملعون و مکدّر چون یزید

حال آن معلون شنیدی در جهان

تا چه کرد اوبا امیرمؤمنان

نقد حیدر را بظاهر کشت او

با لعینان سوی دوزخ کرد رو

شد نبیّ و مرتضی بیزار از او

جملهٔ کرّوبیان بیمار از او

حال این کس در قیامت چون بود

دوزخ و عقبی از او پر خون بود

بعد از ایشان دوستان شه ببین

تا چها کردند با مشتی لعین

خود مسیّب بود از خاصّان او

پور مالک بود همچون جان او

همرهش مختار نقد بوعبید

او گرفته جان ملعونان بصید

خون نقد مرتضی از دشمنان

پس طلب کردند جمعی مؤمنان

تیغها بر فرق دشمن رانده‌اند

کفر را در قوم مروان مانده‌اند

عاقبت بو مسلم صاحب تبر

خارجی راکرد او زیر و زبر

کرد او جان را فدا در راه حق

احمد بر محبش بد هم سبق

این مهان خود تیغ بهر حق زدند

کوس سلطانی خود مطلق زدند

این محبان نبی و حیدرند

در طریق شرع احمد انورند

روح ما با یاد ایشان هست شاد

رحمت حق بر روان جمله باد

خود همه نسل بنی امیّه را

منقطع کردند و رستند از بلا

هیفده تن خود خلافت کرده‌اند

جمله دلها را جراحت کرده‌اند

از پی دنیا ز دین بگذشته‌اند

از طریق احمدی برگشته‌اند

قصد فرزندان احمد داشتند

تیغ را بر فرقشان بگماشتند

جملگی را تو ز دین بیرون شمار

تا نگردی در جهنم استوار

بعد از ایشان خود بنی عباس شد

حاکم ودین نبی را پاس شد

خانهٔ در شرع احمد ساختند

چار در خود اندر او پرداختند

چار مذهب ناگهان برساختند

دین و مذهب را برون انداختند

بوحنیفه گفت کین دین مهمل است

پیش من دین نبی خود مجمل است

من دهم احیای دین مصطفی

زآنکه علم دین ندارد خود فنا

شافعی گفتا که قول من حق است

پیش من قول نبی خود مطلق است

احمد حنبل بگفتا قول من

بهتر است از قول دیگر در سخن

قول من چون قول پاکان روشن است

این زبانی دان که بیرون از تن است

گفت مالک من بعلم شرع گوی

برده‌ام هستم امام راستگوی

من بشرع مصطفی بشتافتم

همچو عیسی در رهش خریافتم

دین احمد چار کرسی ساختند

دین و مذهب را در او پرداختند

جعفر صادق شد او کرسی نشین

زآنکه داند علم حق را او یقین

جعفر صادق بکرسی برنشست

زآنکه حق بر او در شرعش نبست

شرع احمدبین که صادق دیده است

چار مذهب اندر او گردیده است

چارمذهب دان در او خود تو بیک

تا نیفتی اندر این معنی بشک

کرد جعفر عاشقان را راه بین

در طریقت راه عاشق را گزین

علم عاشق جملهٔ عالم گرفت

رفت ودین عیسی مریم گرفت

دانکه دینت را بقلب اندوده‌اند

قلب و ذکرت را بسی آلوده‌اند

دین قلابی نیاید هیچ کار

رو ز روی انبیا تو شرم دار

دین احمد دین پاکان خداست

خود بدین دیگران کفر و بلاست

ای تو هرجائی شده در دین خود

مکر و حیله کردهٔ تلقین خود

رو تو شرع مصطفی را یک نگر

ورنه ایمان تو دارد صد خطر

هر که او را دیده‌ای احول بود

کار او در دین حق مهمل بود

هرکه چون عطّار با ایمان بود

رهنمای او شه مردان بود

رو تو شه را در وجود خویش بین

تا شود همچون سلیمانت نگین

خاتم ملک سلیمان دین تست

علم شاه لو کشف تلقین تست

دین من حبّ نبیّ المرسلین

مذهب من مذهب صادق ببین

غیر این مذهب دگر هاهست هیچ

صاحب فتوای ما خود هست گیج

صاحب فتویّ تو خود هیچ بود

زآنکه او چون ریسما پرپیچ بود

پیچ و تاب آمد همه این دین او

زآنکه شد علم صور آئین او

تو زخود بگذر که تا یکتا شوی

در معانیّ خدا بینا شوی

هرکه بینا شد بمعنی نور شد

گاه مست یار و گه مخمور شد

هرکه بینا شد خدا را دید او

سورهٔ طاها ز حق بشنید او

سورهٔ طاها به اسرا جمع کن

رو کلام ایزدی را سمع کن

هست دریاها ز علمش موج زن

تو نداری قطره‌ای در بحر تن

چونکه ازدریا تو دوری کرده‌ای

خویش را در دین چو موری کرده‌ای

مور تشنه لنگ و لوک و رانده‌ای

از لب دریای وحدت مانده‌ای

خشک گردد خود ز بی آبی درخت

رو وجودت سبز گردان همچو بخت

بخت من سبز و سعادتمند شد

زآنکه اسرار ولیّ‌اش بند شد

گر همی خواهی که باشی زنده نام

رو طلب از آب کوثر یک دوجام

تاشوی چون خضر زنده درجهان

تو بمانی در معانی جاودان

دنیی وعقبیت در فرمان شود

ذات پاکت رحمت رحمان شود

همنشین روح باشی در ظهور

همنشین حور باشی در حضور

قطرهٔ تو لاف دریائی زند

روح پاکت دم ز دنیائی زند

قطره چون با بحر شد پاک آید او

بلکه از افلاک چالاک آید او

قطرهٔ پاکان بپاکان شد قرین

ثبت این در مظهرم باشد یقین

جوهر و مظهر تو پیر خویش دان

تا ببینی نور غیبی را عیان

صد هزاران عارف صاحب کمال

خود ورا خوانند اندر وقت حال

میل ناحق کرده‌ای ای مدّعی

در همه دینها شدستی خارجی

دین به اسلام نبی باشد درست

غیر عشق او ز جان ما نرست

عشق او سوز دل عشّاق شد

بر همه خلق جهان رزّاق شد

من که از رزقش چشیدم ذرّه‌ای

از وجود من برآمد نعره‌ای

نعرهٔ من بین در این مظهر تمام

از دل دریا برآمد جام جام

از دل مظهر هزاران چشمه خاست

چشمه‌ای ازوی هزاران بحرهاست

هرکه مظهر را بداند سرور است

رفعتش از مردمان بالاتر است

میل بالا هرکه دارد مرد ماست

جنّت فردوس او را زیر پاست

میل بالا بهتر از پستی بود

عاشقی خود رستن از هستی بود

بین که عیسی میل بالا کرده است

او چگونه بر فلک جا کرده است

همّت پستت کند پست ای پسر

همّت عالیت سازد همچو زر

رو تو چون شهباز پروازی بکن

رو تو با معشوق خود نازی بکن

تا بکی همچون کشف بینی تو تخم

عاقبت پوسیده گردی همچو تخم

تا بکی همچون کشف در تخم خویش

محو باشی و نیابی کام خویش

مال دنیا هست تخم و تو کشف

چشم داری تو بر او بهر خلف

تو کشف باشی و دنیا تخم تو

وز دو عالم روی آورده باو

تو گذر از تخم و از خود نیز هم

تا نماند در وجودت رنج و غم

گشت شه باز آنکه او شهباز شد

سوی اصل خویشتن او باز شد