گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل سی و هشتم
.II -می، زن، و سرود


اطلاع ما بر آن جنبه هایی از زندگانی قرون وسطایی که ارتباط با مردم مشرک یا شکاک داشتهاند طبیعتا تکهتکه و ناقص است; آثار گذشته هیچگاه بدون حب و بغض بیجا و بیطرفانه به دست ما نرسیدهاند، مگر آنکه آنها را از راه خون به ارث برده باشیم. به همین سبب، ما باید بر مشرب آزادیخواهانه یا به عبارت دیگر حس شراکت در لذایذی که صومعه بندیکت بویرن (واقع در باواریای علیا) را به حفظ مجموعه خطی کارمینا بورانا واداشت آفرین خوانیم. کارمینا بورانا یا منظومه های صومعه بویرن عبارت از دیوانی بود که بالمآل در 1847 به حلیه طبع آراسته شد و اکنون تنها منبع ما درباره اشعار “دانشوران خانه به دوش” است.1 دانشوران

1. منبع دیگر ما کتاب دستنبشتهای است در کتابخانه هارلیان، که قبل از 1264 نوشته شده و به سال 1841، به همت تامس رایت، تحت عنوان “اشعار لاتینی که معمولا به والتر مپ نسبت دادهاند” منتشر شده است.

خانه به دوش آواره نبودند; برخی از آنها رهبانانی بودند که در هیچ جا قرار نمیگرفتند و از صومعه های خویش سر به کوه و دشت و بیابان مینهادند; بعضی روحانیانی بودند بیکار; اکثر آنها دانشجویانی بودند که اغلب پای پیاده از وطن خویش به عزم رفتن به دانشگاهی حرکت میکردند یا از دانشگاهی به عزم دانشگاه دیگری به راه میافتادند. بسیاری از دانشجویان حین سفر در میکده های میان راه درنگ میکردند; برخی به بادهگساری و بوس و کنار خود را متمتع میساختند و معلوماتی را که در کتابها ذکر نشده بود فرا میگرفتند. پارهای به ساختن، سرودن، و فروش ترانه ها میپرداختند; بعضی از امید اشتغال به امور روحانی دل برمیکندند و از راه مدیحهسرایی برای اسقفان یا خاوندها روزگار میگذرانیدند. این جماعت اکثر در فرانسه و آلمان باختری به کار اشتغال داشتند، لکن چون به زبان لاتینی شعر میسرودند، منظومه های ایشان شهرتی بینالمللی پیدا کرد. این محققان آواره به صورت ظاهر چنین وانمود میکردند که تعلق به صنف آوارگان دارند; برای خویش شخصی افسانهای پیدا کرده بودند که بیشتر شباهت به رابله و اطرافیان وی داشت; وی را بنیادگذار فرقه و قدیس حامی خود خوانده، او را گولیاس نام نهاده بودند. حتی در قرن دهم میلادی، به نام والتر، اسقف اعظم سانس، برمیخوریم که در مقام عتاب به تهدید و نکوهش آن گروه مفتضح “خاندان گولیاس” مشغول بود; از طرف دیگر، در 1227 مشاهده میکنیم که شورایی کلیسایی جماعت “گولیاردی” را مورد طعن و لعن قرار میدهد، زیرا به تقلید از مقدسترین آوازهای مذهبی هزلیاتی میسرودهاند. شورای سالزبورگ در 1281 گفت که این جماعت “در خیابانها عریان راه میروند; در تنورهای نانوایی دراز میکشند; اوقات خود را به میگساری، قماربازی، و جندهبازی میگذرانند; از طریق ارتکاب به فسق و فجور ارتزاق میکنند; و با سرسختی تمام به متابعت از فرقه خویش روانند”.
ما فقط معدودی از این شعرای گولیاردیک را منفردا میشناسیم. یکی از اینها، اوگ یا هوگو پریماس، در حدود 1140 کشیش نسبتا عالی درجهای بود در اورلئان که به قول یک نفر محرر رقیب “آدمی بود تباهکار، و کریهالمنظر”; لکن برای اشعاری که میسرود و ظریفه هایی که همواره بر سر زبان حاضر داشت “در اطراف و اکناف چندین ایالت” مشهور شد. اوگ، که موفق به فروش منظومه های خویش نشده و از فرط تنگدستی نزدیک بود جان سپرد، با مطایبات خشمآلود روحانیان ثروتمند را ریشخند میکرد; آدمی بود بیاندازه فاضل که در عین حال ذرهای شرم نداشت و قطعات بغایت رکیکی را در قالب اشعاری شش وتدی، تقریبا نظیر منظومه های ایلدبر، میسرود. از این مشهورتر آدمی بود (حد 1161) که اصلیتش در دست نیست، لکن هواخواهانش او را آرخیوئت یا اعظمالشعرا میخواندند; از شهسواران آلمانی بود که می را بر خون و قلم را بر شمشیر رجحان مینهاد، و با عطایایی که گاهگاهی از کیسه فتوت رینالد

فون داسل، سر اسقف اعظم منتخب کولونی و سفیر بارباروسا در پاویا، داده میشد به طور نامرتبی گذران میکرد.
رینالد در صدد اصلاح اخلاق وی برآمد، لکن شاعر با یکی از مشهورترین اشعار قرون وسطایی عذر خواست و تقاضا کرد که او را به حال خود گذارد. منظومه این اعظمالشعرا “اعتراف گولیات” نام دارد و آخرین بند آن آوازی مقبول نظر میگساران در دانشگاه های آلمان شد.
1) دیگ درونم با خشم شدیدی به غلیان درآمده است، اینک با تلخکامی جان، گفته مرا گوش کن، من از یک عنصرم، تلون مزاج هیولای من است، به برگ پژمردهای مانم که در برابر بادها به هر سو روان است.
2) تا کنون نتوانستهام با هشیاری و اندوه دوام آورم، شوخی را به جان دوست دارم و شادی در نظرم شیرینتر از عسل است، هرچه زهره، الاهه عشق، فرمان دهد بالاترین لذات است; هرگز نشده است که او دل تباهکاری را قرارگاه خویش سازد.
3) با شور جوانی، بیهیچ باری بر خاطر، در شاهراه عریض گام مینهم; فضایل را یکسره از یاد ببر و مرا در قبایح اعمالم پنهان ساز، مرا از بهر لذات آز بیشتری است تا گام نهادن به ساخت فردوس، چون روان من مرده است، پس بهتر که این قالب را دریابم.
4) مولای نیک سیرت من، ای سرور خردمند، بر من ببخشای، ولی این مرگی که من تحمل میکنم، شیرین است و گواراترین زهرهاست، زخمی که این سان زود مرا از پا درآورد از خم کمند لعبت جوانی بود، آیا مرا دستی به دامانش نمیرسد پس فکر نمیتواند از عهده وظیفهاش برآید 5) بنشین در میان آتش، آیا آتش ترا نمیسوزاند بیا به پاویا; آیا تو همچنان پاکدامن برمیگردی پاویا، جایی که زیبایی با نوک انگشتانش جوانی را رسم میکند، جوانی که در دیدگان آن لعبت به دام فتاده و با لبانش شیفته شده.
6) تو هیپولوتوس را به پاویا بیاور و بر سر سفره بنشان، و چون آفتاب بامدادی سرزند، دیگر از هیپولوتوس نشانی نیابد، در پاویا هیچ راهی نیست که به خلوتکده عشق نپیوندد، و درمیان انبوه برجهای آن یکی نیست که به پاکدامنی فخر کند.
7) زیرا من دل در این کار بستهام که چون آن ساعت مرگ فرا میرسد، بگذار که من در میکده، با جام می در کنارم، جان سپرم،

در حالی که فرشتگان به پایین نظاره کنند و با شعف بر جنازه من نغمه سردهند، “که دست خداوند با این خمار همراه باشد”.1
“کارمینا بورانا” مشتمل بر کلیه موضوعاتی بود که با جوانی ارتباط داشت، مثل بهار، عاشقی، لاف و گزاف درباره اغوای زنان، هرزهگوییهای لطیف، غزلیاتی مشحون از دلسوزی درباره عشقی یک جانبه، آوازی ویژه دانشجویی که همدرسان خود را دعوت به ترک مدرسه و گذرانیدن ایام به عشقبازی میکرد. ... ضمن ترانهای، دوشیزهای رشته افکار محققی را که سرگرم مطالعه است با این سوال میگسلد که “استاد به چه کاری مشغولی بیا با من بازی کن”. آواز دیگری حکایت بیوفایی است; یکی دیگر داستان پریشانی دوشیزهای است که یار بیوفایی ترک و فراموشش کرده است، و با برآمدن شکمش ضرباتی است که از جانب پدر و مادر بر بدنش باریدن میگیرد. بسیاری از این آوازها شادی سرخوش بادهگساری یا قماربازی را بیان میکند; برخی انتقاد از ثروت کلیساست (از جمله: “انجیل به روایت مارک نقرهای”، که ذکرش پیش از این رفت); بعضی تقید هزلآمیز سرودهای عالی مذهبی مانند سرود حمد صهیون اثر توماس است; و یکی، به اسلوب ویتمن شاعر امریکایی، آوازی است در تمجید وارستگی از قیود و فرار از شهر. بسیاری از آنها اشعاری بیمایه و بیمغزند; و حال آنکه بعضی را میتوان از شاهکارهای غزلسرایی به حساب آورد. اینک چکامهای از زبان یک نفر عاشق صادق درباره مرگ دلخواه:
چون آن دلبر از جان گذشته خویشتن را سراپا به عشق و من سپرد، زیبایی از صدر افلاک از اختر شادمانیش خنده سر میداد.
میلی برون از حد بر من چیره گشته است; دل من به قدر کفایت بزرگ نیست تا تاب این شعف عظیمی را که بر من غالب آمده داشته باشد.
چه هنگام بود که دلبر من در آغوش خویش مرا انسانی دگر کرد، و تمامی آن عسلی که لبانش گرد آورده بود با بوسهای که به من داد تهی شد، بار دیگر، بار دیگر به خواب میبینم آن آزادی را که سینه نرمش به من ارزانی داشت; و بدین سان، چون خدایی دیگر به افلاک، در میان سایر خدایان گام نهادهام، اگر بار دیگر دست من بر روی سینه او آرام گیرد، اتفاق و آرامش بر خدایان و آدمیزادگان حکمفرما خواهد شد.
---
1. Deus sit propitius/ Huic potatori.
1381
در میان منظومه های کارمینا، بیشتر اشعار عاشقانه، با بیپروایی، حکایت لذایذ جسمانی است; لحظاتی نیز وجود دارد که نشانگر شفقت و زیبایی معنوی است، لکن این گونه اشعار بسیار مختصر و معدود میباشند. هرجا سرودهای مذهبی کلیسا میآید، میتوان حدس زد که پهلو به پهلوی آنها باید دیر یا زود ترانه هایی در منقبت الاهه عشق نیز درج شده باشد; زن پشتیبان وفادار دین، رقیب عمده خدایان است. کلیسا با شکیبایی تمام به این آوازهایی که در ستایش عشق و می از حلقومها بیرون میآمد گوش میداد. لکن در سال 1281 شورایی مقرر داشت که هر فرد روحانی (و لهذا هر دانشجویی) که به ساختن یا خواندن آوازهای شهوانی یا مخالف دین مبادرت ورزد، درجه و کلیه مزایای روحانی خویش را از کف خواهد داد. بر اثر صدور این حکم، عده دانشوران خانه به دوش کاهش گرفت و از این پس طرفداران جرگه گولیاس فقط خنیاگران مطایبهسرای گردیدند، و ادبیات مبدل به هزلیاتی پوچ و بیمغز شد. تا سال 1250 دیگر عصر گولیاردها به پایان رسیده بود; لکن از آنجا که در خلال قرون مسیحی این جماعت میراث اعصار شرک را مخفیانه حفظ کرده بودند، و به همان روال مشرب و اشعار ایشان در خفا بر جا ماند تا در نهضت رنسانس وارد شود.
خود ادبیات لاتینی تقریبا با گولیاردها از بین رفت. قرن سیزدهم زبده عقلا و متفکران را به تحصیل و تتبع در فلسفه واداشت; آثار کلاسیک روم و یونان هزیمت یافتند، و تنها گوشه مختصری را در میان برنامه دروس دانشگاه ها اشغال کردند; حشمت کلام و طلاقت لسانی آوگوستینوس مانند، که خاص ایلدبر و جان آو سالزبری بود، از میان رفت، و دیگر کسی قد علم نکرد تا جانشین این قبیل افراد شود. هنگامی که قرن سیزدهم به پایان رسید و دانته زبان ایتالیایی را برای بیان احساسات خویش وسیله قرار داد، زبانهای بومی بدل به ادبیات شدند; حتی درام، که زاده و غلام حلقه به گوش کلیسا بود، حیله لاتینی را از تن بیرون کرد و به زبانهای توده مردم متکلم شد.