گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل سی و هشتم
.IV- حماسه ها و ساگاها


بیرون آمدن ادبیات از قلمرو دین و موضوعات مذهبی با پیدایش زبانهای ملی همگام بود. به طور کلی، تا قرن دوازدهم فقط روحانیان زبان لاتینی میدانستند، و نویسندگانی که میل داشتند عامه مردم را از افکار و نیات خود آگاه سازند ناگزیر بودند زبانهای بومی را به کار برند. همین که نظام اجتماعی گسترش یافت، بر عده مردم کتابخوان افزوده شد، و برای رفع چنین نیازی بود که ادبیات ملی قدم به عرصه وجود نهاد. ادبیات فرانسه در قرن یازدهم، ادبیات آلمان در قرن دوازدهم، و ادبیات ملل انگلستان، اسپانیا، و ایتالیا در قرن سیزدهم آغاز شد.
شکل طبیعی اولیه این ادبیات بومی عبارت از ترانه های عامیانه بود. ترانه به صورت قصیده درآمد، و به قصاید شاخ و برگ دادند و آنها را به شکل حماسه های کوچکی مانند بیوولف، شانسون دو رولان، نیبلونگنلید، و داستان سید درآوردند. به اغلب احتمال، شانسون دو رولان در حدود سال 1130 از ترکیب قصایدی که تعلق به قرون نهم یا دهم میلادی داشتند به وجود آمد. این حماسه در طی چهار هزار بیت ساده و روان، در بحری با وتد مجموع، حکایت از قتل رولان در کتل رونسوو میکند. شارلمانی پس از آنکه اسپانیای مورها را “مسخر” میسازد، با لشکریان خویش به سوی فرانسه بازمیگردد; گانلون خیانتکار مسیر آنها را به دشمن فاش میکند، و رولان داوطلبانه حاضر میشود که کار خطرناک عقبداری سپاه را بر عهده گیرد. در معبر باریک و پیچ اندر پیچ پیرنه، خیل عظیمی از افواج باسک از فراز صخره ها بر قوای اندک رولان هجوم میبرند. دوست رولان، اولیویه، از او تقاضا میکند که با دمیدن در شاخ

بزرگ خود شارلمانی را به مدد طلبد، لکن رولان با تفاخر تمام از خواستن کمک خودداری میورزد. وی و اولیویه و اسقف اعظم تورپن که دست از جان شستهاند در راس لشکریان خویش برابر دشمن به مقاومت میپردازند و آن قدر میجنگند تا تقریبا همگی آنها به قتل میرسند. اولیویه که ضرباتی کاری بر سرش وارد آمده و از بس خون به چشمانش ریخته قادر به دیدن نیست، رولان را یکی از افراد سپاه دشمن میپندارد و ضربه سختی بر او وارد میسازد، به طوری که کلاه خود رولان از فرق تا نزدیک قطعهای که بینی او را میپوشانیده است شکاف برمیدارد، لکن به رولان آسیبی وارد نمیآید:
با فرود آمدن این ضربه، رولان او را مینگرد، به نرمی و آهستگی از وی میپرسد: “ای یار بزرگوار آیا تو بجد این ضربه بر من میزنی من همان رولانم که تو را به جان دوست دارم.
تا کنون به هیچ طریق ندیده بودم که تیغ مخالفت به روی من کشی.” اولیویه میگوید: “اینک من صدایت را میشنوم، ترا نمیبینم. خداوند ترا میبیند و نجات میدهد! آیا ضربتی بر تو زدم مراببخشای!” رولان پاسخ میدهد: “جراحتی بر من وارد نشده.
اینجا و در برابر خداوند ترا میبخشم.” و با ادای این سخن یکی به دیگری کرنش میکند، و با چنین محبتی آن دو از یکدیگر جدا میشوند.
سرانجام رولان در شاخ مرصع خویش میدمد، چنان میدمد که خون از شقیقه هایش جاری میشود. شارلمانی میشنود و، در حالی که “ریش سفیدش در میان باد به اهتزاز درآمده است”، برمیگردد تا او و لشکریانش را نجات بخشد. لکن راه بازگشت دراز است. “کوهستانها بلندند و وسیع و تاریک، دره ها ژرفند و رودها خروشان.” در خلال این احوال، رولان بر جنازه اولیویه ندبه میکند و خطاب به وی میگوید: “ای یار بزرگوار، ما در کنار یکدیگر بسی روزها و سالیان دیدهایم. نه هرگز تو در حق من بدی کردی و نه من در حق تو. اگر تو از این جهان رفته باشی، زندگی سراپا درد است.” اسقف اعظم نیز که در حال نزع است از رولان تقاضا میکند که پا به گریز گذارد و خویشتن را نجات دهد; رولان خودداری میورزد و همچنان به مبارزه ادامه میدهد تا آنکه مهاجمانش میگریزند، لکن خود وی نیز جراحاتی کاری برداشته است. سپس، با آخرین نیرویی که دارد، شمشیر مرصع خویش دوراندال را بر سنگی میشکند تا به دست جماعت کافر نیفتد. آنگاه “کنت رولان، رو به سوی اسپانیا، در زیر درخت سروی بیارمید. ... در آن حال یاد رویدادهایی بسیار در ذهن وی بگذشت; به یاد سرزمینهایی افتاد که مسخر وی شده بود، به یاد فرانسه شیرین، خانواده خویش، و شارل افتاد که او را پرورده بود، و گریه سر داد.” سپس رولان دستکش خود را به نشانه بندگی و سرسپردگی در برابر خدا بلند میکند،

و چون شارل از راه میرسد، او را مرده میبیند. هیچ ترجمهای قادر نیست آن ابهت ساده و جوانمردانهای را که در اصل این حماسه دیده میشود به وجود آورد، و هیچ کس نمیتواند کاملا قدرت و احساسات رقیق این حماسه ملی را، که هر کودک فرانسوی آن را با دعاهای روزانه خویش فرامیگیرد، درک کند، مگر آنکه عشق و افتخار به فرانسه را با شیر مادر مکیده باشد.
در حدود سال 1160 شاعر گمنامی از روی خیالپرستی صفات و دلاوریهای سردار اسپانیایی مشهور به روی یا روذریگو دیاث (فت' 1099) را به سرحد کمال تصعید بخشید و با منظومه خود تحت عنوان سید حماسهای ملی به اسپانیا ارزانی داشت. در این منظومه نیز موضوع اصلی، مبارزه شهسوارهای مسیحی با مورهای ساکن اسپانیا، تصعید علو طبع، شرافت و شجاعت عصر فئودال، و بیشتر داستان جلال جنگ است تا بندگی در برابر محبوبه. به همین سبب است که روذریگو، چون به فرمان پادشاه حقناشناسی تبعید میشود، زن و فرزندان خویش را در یک راهبهخانه به جا میگذارد، و عهد میکند که دیگر با ایشان زندگی نکند، مگر آنکه از پنج جنگ فاتح بیرون بیاید. وی عازم جنگ با مورها میشود; نیمه اول این منظومه شامل پیروزیهایی پرطنین است که بیاختیار شخص را به یاد حماسه ایلیاد هومر میاندازد. سید، در خلال جنگها، اموال یهودیان را میدزدد، صدقه میان فقرا توزیع میکند، و یک نفر جذامی را غذا میدهد و خودش از همان کاسه غذا میخورد و در همان بستر میخوابد، و متوجه میشود که جذامی همان الیعازر است که عیسی او را از عالم اموات به جهان زندگان برگردانید. البته قهرمان این منظومه در واقع با آن سید که در تاریخ دیدهایم تفاوت دارد، اما زیانی که از آن متوجه واقعیات تاریخی میشود زیادتر از شانسون دو رولان نیست که شارلمانی را به اوج کمال میرساند. حماسه سید برای غرور و فکر اسپانیایی داروی محرک و نشئهآوری گشت; درباره قهرمان این منظومه صدها قصیده ساخته شد و صد داستان کمابیش تاریخی به رشته تحریر درآمد. در دنیا کمتر چیزی را میتوان سراغ گرفت که مثل حقیقت تلخ و مایه بیزاری عموم باشد. افراد و حکومتها قائم به وجود رشته به هم پیوستهای از افسانه های اغراقآمیزند.
هیچ کس تا کنون توضیح نداده است که به چه سبب سرزمین کوچکی مثل ایسلند، که مورد تطاول عناصر طبیعی است و رابطهاش از همه سو به واسطه دریا قطع میباشد، میبایست در این تاریخ ادبیاتی به وجود آورد که از لحاظ دامنه و لمعان هیچ تناسبی با موقعیت جغرافیایی و مساحت آن نداشته باشد. دو قضیه به پیدایش ادیبان ایسلندی کمک کردند: یکی منبع سرشاری از روایات تاریخی بود که معمولا در نزد هر جمعیت یا قوم دورافتادهای عزیز است و نسل بعد نسل دهان به دهان محفوظ ماند; دیگری عادت به خواندن یا گوش دادن به دیگران بود، که معمولا سرگرمی خوبی برای شبهای دراز زمستان است. در قرن دوازدهم علاوه بر کتابخانه های

دیرهای این جزیره، کتابخانه های خصوصی متعددی نیز وجود داشتند. هنگامی که نویسندگی به صورت فضیلتی درآمد که همگی به آن مانوس شدند، عوام هم درست مثل روحانیان جمیع اطلاعات و دانشی را که تعلق به نژاد و ملت خودشان داشت و روزی ویژه شعرا بود به اسلوب ادبی تحریر کردند.
برحسب یکی از نادرترین تصادفات، سرآمد نویسندگان ایسلند در قرن سیزدهم در عین حال ثروتمندترین فرد آن جزیره و دوبار رئیس جمهوری یا به قول خود مردم ایسلند “ناظر بر قوانین” بود. سنوری ستورلوسون زندگی را بیش از فضل و ادب دوست میداشت; وی به مسافرتهای دور و درازی اقدام کرد، شدیدا در امور سیاسی و منازعات شرکت جست، و در شصت و دو سالگی به دست دامادش کشته شد. کتاب وی تحت عنوان هیمسکرنیگلا یا “سبک مدور”، “سبکی عاری از پیرایه و موجز” که برای یک نفر مرد کار طبیعی است تاریخ و افسانه های قوم نورس را توصیف میکرد. اثر دیگرش ادای منثور مجملی از تاریخ کتاب مقدس، خلاصهای از اساطیر نورس، مقالهای درباره بحور و اوزان شعری، رسالهای درباره فن شعر، و توضیح بینظیری در باب منشا فیضان هنر و چگونگی توزیع این عطیه را بر علاقهمندان عرضه میداشت. دو دسته متخاصم و متحارب از خدایان، با انداختن آب دهان در سبویی، با یکدیگر صلح کردند; از آب دهان آنها بود که موجودی نیمخدا به نام کواسیر به وجود آمد که مثل پرومتئوس به ابنای بشر خرد آموخت. موجودات کوچک اندامی کواسیر را به قتل رسانیدند واز آمیختن خونش با شراب کوثری ساختند که هر کس از آن جرعهای میآشامید از موهبت آوازخوانی برخوردار میشد. اودین، ربالارباب، راه به جایی یافت که موجودات کوچک اندام این کوثر را در آنجا پنهان ساخته بودند، تمامی آن را نوشید و به سوی افلاک پرواز کرد. لکن مقداری از این می شاعرانه که در دل وی انباشته شده بود به طرزی که کمتر در مورد فواره های عمومی صدق میکند از آن مخزن بیرون ریخت. این جویبار الاهی به شکل نمنم باران الهامبخشی بر زمین باریدن گرفت، و هر کس از این سرچشمه فیض بهرهور گشت به طور جبلی قریحه شاعری یافت. این ترهات یک آدم فاضل به همان درجه موافق با موازین عقلانی بود که تاریخ.
ادبیات ایسلندی در این عهد به طرز شگفتآوری غنی، و در پرتو شوخطبعی، سرزندگی، و علاقه و لطافت شاعرانهای که نثر آن سرزمین مالامال از آن است با روح میباشد. در این دوران صدها ساگا به رشته تحریر درآمد که بعضی از آنها کوتاه بودند و برخی طولانی مثل یک رمان، پارهای تاریخی بودند و اکثر آنها آمیختهای از تاریخ و افسانه.
به طور کلی اینها خاطرات متمدن عهد توحشی بود مملو از افتخار و خشونت که با منازعات فراوان پیچیده شده و با داروی عشق تسکین یافته بود. ساگاهای “اینگلینگا”ی سنوری، مکرر حکایت از شهسواران نورس میکند که یکدیگر را در تالارهای خاوندی، یا با سرکشیدن جامهای می آتشین میسوزانیدند. غنیترین این قبیل افسانه ها داستان موسوم به ولسونگاساگا بود. قدیمیترین شکل این افسانه ها

در مجموعه ادای مهین یا ادای منظوم است و آخرین شکل کامل آن در داستان نیبلونگ رینگ است که مصنف آلمانی، واگنر، آن را به صورت اپرایی جاودانی درآورده است.
نام ولسونگ به هر کدام از اخلاف ولز، یکی از پادشاهان نورس، اطلاق میشد که نبیره اودین و پدر بزرگ زیگورد (زیگفرید) بود. در حماسه نیبلونگنلید،نیبلونگها عبارت از پادشاهان بورگونی هستند; در ولسونگاساگا این جماعت قومی کوتاه قد و کوچک اندامند که در ناحیه راین گنج و حلقه طلایی بیاندازه گرانبهایی را محافظت میکنند که در عین حال هر کس مالک آن دو باشد گرفتار طالعی شوم میشود. زیگورد اژدهایی موسوم ففنیر را که پاسبان گنج است به قتل میرساند و آن مخزن را تصاحب میکند. وی حین گشت و گذارهای خویش به تپهای میرسد که از همه سو با آتش محاط است و بر بالای آن والکوره برونهیلد (نیمه الاه های از اخلاف اودین) به خواب رفته است. زیگورد شیفته زیبایی برونهیلد میشود، و برونهیلد نیز به وی دل میبازد; هر دو با یکدیگر عهد وفاداری میبندند; و آنگاه، به همان نحو که شیوه مردان در بسیاری از افسانه های تخیلی قرون وسطایی است، زیگورد برونهیلد را به حال خود رها میکند و سفرهای خود را از سر میگیرد. در دربار گیوکی، پادشاهی از خطه راین، زیگورد به شاهزاده خانم گودرون برمیخورد. مادر گودرون نوشابه مسحور کنندهای به زیگورد میخوراند که بر اثر آن برونهیلد را فراموش، و با دختر او عروسی میکند. گونار، پسر گیوکی، برونهیلد را به همسری میگیرد و او را به دربار میآورد. برونهیلد که از فراموشکاری زیگورد سخت متغیر شده است، موجبات قتل وی را فراهم میسازد; آنگاه پشیمان میشود، از تل هیمهای که برای سوزانیدن جسد زیگورد ساختهاند بالا میرود، خود را با شمشیر وی به قتل میرساند، و در کنار وی میان آتش میسوزد.
جدیدترین این ساگاهای ایسلندی، از لحاظ شکل و سبک، قصهای است موسوم به داستان نیال سوخته (حد 1220).
در این ساگا آنچه بخوبی معرف اشخاص و وسیله تمیز آنها از یکدیگر است بیشتر کردار و گفتار آنهاست تا توصیفی که نویسنده از یک یک قهرمانان خود میکند. اجزای متشکله داستان بخوبی پهلوی هم گذاشته شدهاند و همه چیز، گویی به حکم تقدیر ذاتی، از میان حوادث مهیجی میگذرد تا به فاجعه اصلی میرسد که سوزانیدن خانه نیال است همراه با خود وی، همسرش برگتورا، و فرزندانش، به دست جمعی از دشمنان مسلح وی به سرکردگی آدمی فلوسی نام که هیچ چیز در سر ندارد مگر گرفتن انتقام با ریختن خون پسران نیال.
آنگاه فلوسی ... نیال را مخاطب قرار داده و گفت: “سالار نیال، ترا رخصت میدهم که بیرون روی، زیرا شایسته نیست که تو در درون خانه بسوزی.” نیال گفت: “من بیرون نخواهم رفت، زیرا مردی هستم فرتوت و آن قدرها شایستگی ندارم تا انتقام فرزندانم را بازستانم، اما با ننگ زندگی نخواهم کرد.” آنگاه فلوسی به برگتورا گفت:”ای کدبانو، تو بیرون آی، زیرا من به خاطر هیچ کس ترا

در درون خانه نخواهم سوزانید.” برگتورا گفت: “مرا هنگامی به نیال دادند که جوان بودم، و با وی چنین عهد کردهام که هر دو ما باید در سرنوشت واحدی شریک باشیم.” پس از آن هر دو به درون خانه بازگشتند.
برگتورا گفت: “اکنون ما را چه چاره باید اندیشیدن” نیال گفت: “ما به بستر خواهیم رفت و دراز خواهیم کشید; مدتهاست که من میل به استراحت داشتهام.” آنگاه برگتورا به آن جوان ثورد، پسر کاری، گفت:”من ترا بیرون خواهم برد، و تو نباید در اینجا به آتش بسوزی.” جوان گفت: “جده من، تو با من عهد کردهای مادام که من مایل باشم با تو بمانم، هرگز از من جدا نشوی; لکن چنین میپندارم که بمراتب بهتر است با تو و نیال بمیرم تا آنکه پس از شماها زنده مانم.” آنگاه برگتورا پسر را برداشت و به بستر خویش برد ... او را بین خودش و نیال جا داد. سپس ایشان بر خویشتن و پسر علامت صلیب کشیدند. و ارواح خود را به دست خداوند سپردند، و آن آخرین کلامی بود که دیگران از زبان ایشان میشنیدند.
عصر کوچهای پی در پی (300-600) در خاطره آشفته مردمان و رامشگران هزار داستان از هرج و مرج اجتماعی، شجاعت بربری، و عشق جنایتآمیز برجا نهاده بود. برخی از این قصه ها را مهاجران به نروژ و ایسلند بردند، و افسانه ولسونگاساگا را به وجود آوردند; بسیاری از این اساطیر با نامها و موضوعاتی همانند در آلمان رخنه کرد و به شکل ساگاها و قصاید و حماسه ها افزایش یافت. در اثنای قرن دوازدهم، نویسنده آلمانی گمنامی، در تاریخی که بر ما آشکار نیست، این قبیل مطالب را گرفت و روی هم ریخت، آنها را تغییر شکل داد، و از مجموع آنها نیبلونگنلید یا سرود نیبلونگها را تصنیف کرد. شکل این حماسه ابیات موزون و مقفای به هم پیوستهای است در زبان ژرمن علیای میانه; موضوع آن معجونی است از حالات روحی مشرکین و احساسات آتشین قومی بدوی.
زمانی در قرن چهارم میلادی، گونترشاه و دو برادرش از کاخ خویش واقع در ورمس، کنار رود راین، بر ناحیه بورگونی سلطنت میکردند; در همین کاخ خواهر کهتر ایشان کریمهیلد، که “هیچ زنی در هیچ کشوری از او زیباتر نبود”، با برادران خویش به سر میبرد. در آن ایام زیگموندشاه بر فروبومان سلطنت میکرد; وی حکومت غنیترین ایالت خویش را که نزدیکی زانتن در جوار راین قرار داشت به فرزند خود زیگفرید (زیگورد) بخشید تا به عنوان تیول نگاه دارد. زیگفرید که از زیبایی کریمهیلد آگهی یافته بود، خودش را به دربار گونتر دعوت کرد، خودش مقدم خویش را در آنجا پذیره شد، یک سالی در آنجا زیست، لکن هرگز به دیدن کریمهیلد توفیق نیافت. از آن طرف، دوشیزه که هماره از پنجره کاخ بلند خویش جوانان را مشغول نیزهبازی در حیاط دیده بود، از نظر اول به زیگفرید دل باخته بود- زیگفرید در نیزه بازی از تمام حریفان برتر بود، و در جنگهای مردم بورگونی شجاعانه برای ایشان شمشیر میزد. هنگامی که گونتر به مناسبت صلح پیروزمندانهای مجلس

جشنی آراسته بود، از بانوان نیز دعوت کرد که در آن بزم شرکت جویند.
بسیاری از دوشیزگان اصیل، خود را به دقت تمام آراستند، و جوانان، که مدتهای دراز در انتظار چنین فرصتی بودند تا مقبول نظر آن لعبتان افتند، ممکن نبود چنین فرصتی را با ثروتمندترین اراضی شاهی معاوضه کنند ... ناگاه کریمهیلد، مانند پگاهی که از پس ابرهای سیاهی بدمد، ظاهر شد; و کسی که مهرش را از دیرباز به دل داشت از دیدن آن زیبا روی سردتر نگردید ... زیگفرید شادمان و غمگین شد، زیرا در دل خویش گفت: “چگونه من از کسی چون تو خواستگاری کنم بی شک این خیال باطلی باشد، با اینهمه مرگ در نظر من بهتر است از بیگانه بودن با تو.” ... چون کریمهیلد آن معشوق عالیمقام را در پیش روی خویش دید، رنگ چهرهاش برافروخت، و گفت: “عالیجناب زیگفرید، ای شهسوار اصیل و نیکو سیرت، مقدم تو مبارک باشد.” از شنیدن این کلمات جرئت زیگفرید افزون شد و، با وقاری که زیبنده مقام یک شهسوار بود، سر در برابر آن بانو خم، و از او تشکر کرد. و عشق; که نیرومند است، آن دو را از افشای راز درون باز داشت و عاشق و معشوق با حسرت به هم مینگریستند و در خلوت دل راز و نیاز میکردند.
گونتر، که همسر اختیار نکرده است، از حال برونهیلد ملکه ایسلندی آگاه میشود; لکن به وی خبر میدهند که برونهیلد فقط به کسی حاضر است دست دهد که در سه زور آزمایی بر وی چیره گردد; و اگر خواستگار در یکی از این آزمایشها شکست خورد، سرش به عنوان تاوان به باد خواهد رفت. زیگفرید موافقت میکند که گونتر را در وصلت با برونهیلد کمک کند، به شرطی که پادشاه کریمهیلد را به زنی به او دهد. هر دو با سرعت و سهولتی که خاص دلباختگان بیقرار است از دریا گذر میکنند; زیگفرید، که با پوشیدن شنلی جادویی نامرئی شده است، گونتر را کمک میکند تا در آزمایشات پیروز شود، و گونتر، برونهیلد را که میلی به ترک وطن ندارد، به عنوان همسر خویش، همراه میآورد. هشتاد و شش دوشیزه به کریمهیلد کمک میکنند تا جامه های فاخری برای خود تدارک کند. آنگاه در آن واحد دو عروسی مجلل برپا میکنند. گونتر، برونهیلد را به زنی میگیرد و زیگفرید با کریمهیلد ازدواج میکند.
لکن وقتی برونهیلد چشمش به زیگفرید میافتد احساس میکند که او بایستی همسرش شده باشد نه گونتر. هنگامی که شب زفاف گونتر پا به حجله میگذارد، برونهیلد به او دست نمیدهد، او را میبندد و از دیوار میآویزد; چون گونتر آزاد میشود، دست کمک به سوی زیگفرید دراز میکند; شب بعد زیگفرید خود را به هیئت گونتر درمی آورد و در کنار برونهیلد میآرمد; در خلال این احوال گونتر که در اطاق تاریک پنهان شده است همه چیز را میشنود، و هیچ چیز را نمیبیند. برونهیلد زیگفرید را از بستر بیرون میاندازد و با وی مبارزه استخوان خردکن و سر بشکنی میکند که به هیچ وجه تابع هیچ قاعده و قانونی نیست. در گرماگرم مبارزه زیگفرید به خود میگوید:”دریغا! اگر من به دست این زن کشته شوم، دیگر تا ابد هیچ زنی به شوهر خویش حرمت نخواهد نهاد.” سرانجام وی بر برونهیلد فایق میآید، و برونهیلد عهد میکند که زن وی باشد; زیگفرید بی آنکه خودش را نشان دهد، کمربند و انگشتری وی را برمی دارد و از حجله بیرون میرود و گونتر به جای خویش در کنار آن ملکه خسته و مانده برمی گردد. زیگفرید کمربند و انگشتری را به کریمهیلد پیشکش میکند و وی را نزد پدر خویش میبرد; پدرش تاج بر سر وی

نهاده او را شاه فروبومان میخواند. زیگفرید با استفاده از ثروت نیبلونگهای خویش لباسهایی چنان گرانبها و فاخر بر تن همسر خود و ندیمه های وی میکند که هرگز پیش از آن نظیرش را زنان ندیده بودند.
اندکی پس از این حوادث، کریمهیلد به دیدن برونهیلد در ورمس میرود; برونهیلد که از لباسهای فاخر و زیب و زیور کریمهیلد به رشک اندر شده است، به میهمان خود خاطر نشان میسازد که زیگفرید واسال گونتر است. کریمهیلد در مقام عتاب کمربند و انگشتری را به برونهیلد نشان میدهد تا بداند که در واقع زیگفرید بر او غالب آمده بوده است نه گونتر. هاگن، برادر ناتنی و عبوس گونتر، وی را به مخالفت با زیگفرید برمی انگیزد; هر دو زیگفرید را به شکار دعوت میکنند، و چون وی بر سر جویباری خم میشود تا آب بیاشامد، هاگن پهلوی وی را با نیزهای میدرد. کریمهیلد که همسر دلاور خویش را مرده میبیند،”تمام آن روز و شب را بیحس و به حال اغما دراز میکشد.” وی چون بیوه زیگفرید است، گنج نیبلونگ را به ارث میبرد، لکن هاگن گونتر را تشویق میکند تا کریمهیلد را از آن دارایی محروم سازد. گونتر، برادران وی، و هاگن آن گنج را در رود راین مدفون میسازند و سوگند یاد میکنند که هرگز محل اختفای آن را به کسی نگویند.
مدت سیزده سال کریمهیلد فکر گرفتن انتقام از هاگن و برادران وی را در سر میپرورانید، لکن هیچ گونه فرصتی دست نمیدهد. سپس وی پیشنهاد مزاوجتی را که از جانب اتزل (آتیلا)، پادشاه هونها، بعد از مرگ زنش شده است میپذیرد، و به عنوان ملکه وی عازم وین میشود تا در آنجا زندگی کند. “سلطنت اتزل چنان قرین اشتهار بود که شجاعترین شهسوارها، اعم از مسیحی یا کافر، بلا انقطاع رو به دربار وی مینهادند ... در آنجا چیزی مشاهده میکردی که اکنون هرگز نمیبینی، به این معنی که مسیحی و کافر را با هم متفق میدیدی. بدون توجه به تفاوت عظیم میان معتقدات ایشان، پادشاه چنان سخاوتمندانه به ایشان مال میبخشید که همگی آنها را مکنتی فراوان بود.”در آنجا کریمهیلد مدت سیزده سال “در عین پاکدامنی حکومت کرد” و بظاهر فکر انتقام را از سر بیرون راند. در واقع او از اتزل تقاضا میکند که برادرانش را به اتفاق هاگن به مجلس بزمی دعوت کند; با وجود هشدار هاگن، ایشان دعوت اتزل را میپذیرند و با جمعی از ملتزمین مسلح متشکل از دهقانان شمشیر زن و شهسواران میآیند. در حالی که پادشاه و برادران تنی وی به اتفاق هاگن و شهسواران در تالار پذیرایی اتزل بر سر خوان نشستهاند، خارج تالار، به فرمان کریمهیلد، دهقانان شمشیر زن به قتل میرسند. چون این خبر به گوش هاگن میرسد، فورا از جا بر میجهد و دست به اسلحه میبرد; در داخل تالار جنگ خونینی میان بورگینیونها و هونها در میگیرد (که شاید این امر یادی از جنگ واقعی بین این دو تیره در 437 بوده است); هاگن با نخستین ضربت سر از تن اورتلیب، پسر پنجساله کریمهیلد و اتزل، جدا میکند و سر بریده را به دامن کریمهیلد میافکند. هنگامی که تقریبا تمامی بورگینیونها به قتل میرسند، گرنوت، برادر کریمهیلد و گونتر، از اتزل تقاضا میکند که اجازه دهد هر کس از میهمانان زنده مانده است از تالار خارج شود.
شهسوارهای هون با این تقاضا روی موافقت نشان میدهند، لکن کریمهیلد آنها را از چنین عملی باز میدارد، به همین سبب کشتار ادامه مییابد. برادر جوانتر او، گیزلهر، که هنگام قتل زیگفرید فقط پنج سال داشت، دست به دامان کریمهیلد میشود که “ای خواهر دلبند، من چه کردهام که سزاوار مردن به دست هونها باشم من هماره نسبت به تو وفادار بودم و هیچ گونه آزاری به تو نرساندم; ای خواهر نازنین

من به اینجا رو نهادم، زیرا معتمد به عشق تو بودم. اینک تو باید بر ما ببخشایی.” کریمهیلد با فرار ایشان موافقت میکند، به شرطی که هاگن را تحویل او دهند. گرنوت آواز بر میدارد که “خدا چنین روزی را نیاورد. مرگ برای همگی ما بمراتب خوشتر خواهد بود تا یکی را خونبهای خود سازیم.” کریمهیلد هونها را از کاخ بیرون میآورد، درها را بر روی بورگینیونها قفل میکند، و فرمان میدهد تا آن بنا را به آتش بسوزند. بورگینیونها که از فرط حرارت و عطش به جان آمدهاند از شدت درد نعره میکشند; هاگن به آنها حکم میکند که عطش خود را با نوشیدن خون کشتگان فرو بنشانند، و همگی چنین میکنند. برخی از میان الوارهای سوزان و آوارها بیرون میآیند، و جنگ در حیاط کاخ آن قدر ادامه مییابد تا از جماعت بورگونی فقط گونتر و هاگن به جا میمانند. دیتریش، مشهور به گت، به مبارزه میپردازد، بر هاگن چیره میشود، و او را دست بسته نزد کریمهیلد میبرد. کریمهیلد از وی میپرسد که گنج نیبلونگ را در کجا پنهان ساخته است; هاگن میگوید مادام که گونتر زنده باشد، از افشای راز خودداری خواهد ورزید; به همین سبب گونتر را نیز که در قید اسارت است به فرمان خواهرش به قتل میرسانند; چون سرش را پیش هاگن میبرند، وی همچنان خودداری میورزد و خطاب به کریمهیلد میگوید: “اکنون هیچ کس نمیداند که گنج در کجا پنهان است به جز خداوند و من; و تو ای زن شیطان صفت هرگز بیش از این نخواهی دانست.” کریمهیلد شمشیر هاگن را میگیرد و با آن در دم وی را به خاک هلاکت میافکند. آنگاه یکی از جنگجویان او، ایلد براند مشهور به گت، که از خونخوارگی این زن به ستوه آمده است، کریمهیلد را به قتل میرساند.
این داستان موحشی است که از نظر قساوت و خونخوارگی و خشونت از هیچ داستان همانندی در تاریخ ادبیات جهان عقب نمیماند. البته ما حق مطلب را آن طور که باید و شاید ادا نکردهایم، زیرا از میان یک سلسله بزم و سور، مبارزات دلاورانه، مجالس شکار، و حوادث جالب دنیای زنان آن حماسه، فجیعترین وقایع و لحظات را انتخاب کردهایم; لکن موضوع اصلی و تلخ قصه همان است که به اختصار ذکرش رفت، یعنی داستان دوشیزه رئوف و ملایم طبعی که بر اثر رویدادی شیطانی بدل به زن جنایتکار و خونخواری میشود. از غرایب آنکه در این قصه چندان چیزی از مسیحیت به جا نمانده است; تقریبا شباهت به تراژدی یونانی الاهه انتقام دارد، منتها، به خلاف سیره یونانی، خشونت را پیش روی همه در صحنه نمایش عرضه میدارد. در این جریان تباهکاری تقریبا کلیه محاسن و فضایل عصر فئودالی، حتی حرمتی که میهمان خوانده در چشم میزبان دارد، در زیر آب فرو میرود. تا عهد ما هیچ واقعهای نتوانسته است از بربریت چنین قصهای پا فراتر نهد.