گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
وصلت نامه
 مقاله ارشاد کردن شیخ مریدان را


بعد لقمان شیخ محمد شد پدید

آن در اسرار معنی را کلید

مرشدی بود او بغایت با کمال

دائماً در قرب بودی و جمال

سر الاالله بجان بشناخته

مرکب معنی در این ره تاخته

من رآنی را به جان بگرفته بود

سر احمد را به جانان گفته بود

در اناالحق بوددائم آن همام

عاشقان و عارفان را بد امام

سر سبحانی عیان می‌کرد او

جسمها را همچو جان می‌کرد او

سالکان را ره نمود آن پیشوا

طالبان را جان نمود آن رهنما

عارفان جمله از او کامل شدند

عاشقان از صحبتش واصل شدند

زاهدان را ره نمود از مرگ و برگ

اختیار خویش کرده ترک ترک

جسم خود را در ریاضت سوخته

دیدهٔ نفس بهیمی دوخته

غیر حق در پیش او فانی شده

دائماً در عین حق بینی شده

در حقیقت سر پنهان یافته

در شریعت راه ارکان داشته

در ره تحقیق بد مردان مرد

بود او صاحب دلی بسیار درد

بس کرامات و مقامات قوی

داشت آن مرد خدای معنوی

بس ریاضت‌های مشکل کرده بود

تا کمال خویش حاصل کرده بود

روز و شب در خدمت کردار بود

زان سبب از عشق برخوردار بود

یک زمان غافل نبود آن پاکباز

دائماً در قرب بود و در نیاز

واصل حق بود آن مرد خدا

عاشق صافی بد آن بحر صفا

در ره معنی ریاضت برده بود

گوی از مردان مردان برده بود

سالها در راه حق بد پیشوا

آن ولی سر حق کان وفا

صدهزاران خلق را در ره نمود

صد هزاران درد دل را برگشود

مرشدی بود او به وقت خویشتن

مثل او مرشد نبد در انجمن

بی‌عدد بودش مریدان در جهان

با کرامات و مقامات عیان

چارصد مرد مرید معتبر

بود اندر خدمت ان راهبر

هر یکی در راه دین مردانه‌ای

در طریق عاشقی فرزانه‌ای

در ریاضت نفسها را سوخته

دیده اغیار بر هم دوخته

جمله یکتا گشته اندر بحرجان

سیر کرده در فضای لامکان

از خودی خود بکل ببریده‌اند

شربت معنی به جان نوشیده‌اند

در شریعت موی می بشکافتند

در طریقت سر دین بشناختند

در طریقت جان خود بگداختند

سالها با سوختن در ساختند

بود پیری درمیانشان با حجب

می نیاسود از ریاضت روز و شب

شیخ را پیوسته با او کار بود

زانکه پیش شیخ او سردار بود

بود نام او ابوبکر آن فقیر

هم به معنی و به صورت بی‌نظیر

یک شبی در پیش شیخ آمد به راز

گفت ای شیخ جهان پاکباز

من در این ره سالها رفتم بدرد

خود ندیدم اندر این ره هیچ گرد

هر زمان این راه بی‌پایان تراست

هر زمان این درد بی‌درمان تراست

عقل من زین راه دیوانه شده است

از خودی خویش بیگانه شده است

هر دمم حیرت فرو گیرد بتر

کرده‌ام گم اندر این ره پا و سر

من ندانم تا در این ره چون روم

هر نفس از عشق غرق خون روم

چند منزل باشد این ره را بگو

کی رسم در کام خود این نیکخو

گفت ما را پنج منزل در ره است

چار بگذشتی و پنجم در گهست

منزل اول بود کون وفساد

ای بسا کس کاندر این ره سر نهاد

پس دوم منزل بود خوف و رجا

شد بسی جانها در این منزل فدا

سیمین از جان گذر کن ای فقیر

چون گذشتی رستی از نار و سعیر

چارمین باشد انیس و یا جلیس

اندر این منزل بود روح نفیس

منزل پنجم جمال ذوالجلال

اندر این منزل بود عین کمال

چون فرود آئی تو در کون و فساد

صدهزاران خلق بینی کیقباد

هر یکی حکمی دگر کرده ز خود

هر یکی را بینشی در نیک وبد

هر یکی راهی گرفته اختیار

روز و شب با همدگرشان کار و بار

این همی گوید که ره راه من است

و آن همی گوید که چه جای منست

این همی گوید که رهبر آمدم

وان همی گوید که مهتر آمدم

این همی گوید که اندر راه ما

هر که ناید نیست او مرد خدا

اندر این منزل بسی درمانده‌اند

هر یکی در کار خود وامانده‌اند

باز بعضی قال کرده بحثشان

از ره تقلید کاذب صد نشان

باز بعضی حکمت نوساخته

از ره حکمت سخن پرداخته

باز بعضی در نجوم و در بروج

غافلند و فارغ از سیر و عروج

باز بعضی در طبیعت مانده‌اند

همچو کوران در ودیعت مانده‌اند

باز بعضی در تناسخ مانده‌اند

در خیال نفس خود درمانده‌اند

باز بعضی کور دهری همچو خر

از ره توحید و معنی بی‌خبر

باز بعضی ملحد راه آمدند

از ره حق کور و گمراه آمدند

باز بعضی زرق و سالوس آمدند

روز و شب در بند ناموس آمدند

باز بعضی در پی ناموس وننگ

بازمانده درگل و در خار و سنگ

باز بعضی در پی پندار خویش

روز و شب درمانده‌اندر کار خویش

باز بعضی مکر و تلبیس آمدند

اندر این ره همچو ابلیس آمدند

باز بعضی در نفاق و کین شده

در ره حق مرتد و بی‌دین شده

باز بعضی در پی جاه آمده

در ره عشاق گمراه آمده

باز بعضی در غرور این جهان

همچو خر کوشیده اندر خاکدان

باز بعضی در خیالات و هوس

برنجاست جمع گشته چون مگس

باز بعضی در تکبر مانده‌اند

همچو خرسی در تکدر مانده‌اند

باز بعضی را بخیلی ره زده

صد نحوست بردلش اندر زده

باز بعضی گمره و کافر شده

از ره توحید حق خاسر شده

باز بعضی فاسق و پیچ آمده

در ره مردان حق هیچ آمده

باز بعضی در تنعم مانده‌اند

تختهٔ لهو طرب برخوانده‌اند

باز بعضی در عمارات جهان

عمر خود بر باد داده رایگان

باز بعضی با غلامان ظریف

بوده درخمارخانه با حریف

باز بعضی از خیالات گزاف

خوش بخفته فارغ ازحج و طواف

باز بعضی پادشاه ملک دار

بازمانده هم ز لطف کردگار

باز بعضی چاکرند و لشگری

در ره حق بازمانده از خری

باز بعضی فاسقان ره شده

بی‌خبر از راه حق گمره شده

باز بعضی عامهٔ مسکین شده

اندر این ره جاهل و غمگین شده

باز بعضی عقلشان شد پای بند

بی‌خبر از عاشقان دردمند

باز بعضی عاشق دُرّ و گهر

از ره حق بازمانده کور و کر

باز بعضی عاشق باغ و سرا

بیخبر از بارگاه کبریا

باز بعضی عاشق ملک و جهان

کی کند پرواز اندر لامکان

باز بعضی در علوم و در بیان

فضل خود را گفته از لذت عیان

باز بعضی درتذکر مانده‌اند

روز و شب غرق تفکر مانده‌اند

باز بعضی در رکوع ودر سجود

راه می‌جویند در دریای جود

باز بعضی واله و حیران شده

اندر این دریای بی‌پایان شده

باز بعضی صوفیان با حضور

راه حق رفتند بی‌کبر و غرور

باز بعضی صادقان در ره شده

در طریق عشق خود آگه شده

باز بعضی زاهدان از ترک خود

گفته و فارغ شده از نیک و بد

باز بعضی عاشقان سوخته

جبهٔ وصل حقیقی دوخته

صدهزاران ره در این منزل بود

هر رهی را صد چنان حاصل بود

این نه کارتست مردانه درآی

عقل بر هم سوز و دیوانه درآی

بگذر از کون ومکان ای مرد دین

تا رسی در قرب رب العالمین

چند مانی اندر این کون و فساد

عمر خود ضایع کنی در ترهات

همچو مردان بگذر از کون و فساد

بنده باشد پیش تو صد کیقباد

آتشی زن همچو مردان در دو کون

تا بسوزد رنگهای لون لون

چون نماند رنگها یک دل شوی

آن زمان زین راه در حاصل شوی