گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل اول
.VII - «دکامرون»


در فلورانس بود که ادبیات ایتالیایی به نخستین و بزرگترین پیروزی خود دست یافت. گوینیتسللی وکاوالکانتی در پایان قرن سیزدهم در همین شهر غزل را به کمال رسانیدند، و دانتة

فلورانسی، نه در فلورانس اما در آرزوی رسیدن به این شهر، اولین و آخرین اثر راستین در ادبیات حماسی ایتالیا را برجای نهاد. هم در آنجا بوکاتچو برجسته ترین اثر منثور ایتالیایی را تصنیف کرد، وجووانی ویلانی تاریخچة تازه ترین وقایع قرون وسطی را نوشت. ویلانی، که برای شرکت در مراسم جشن بخشش سال 1300 از رم دیدن می کرد و مثل گیبن از دیدن ویرانه های گذشته ای باشکوه به هیجان آمده بود، مدتی به این فکر افتاد که تاریخ این شهر را به رشتة تحریر درآورد؛ اما بعداً، با این اندیشه که بسیاری دیگر پیش از او تاریخ رم باستان را نگاشته اند، متوجه زادگاه خود شد و تصمیم گرفت «همة وقایع شهر فلورانس را ... در این کتاب شرح دهد ... و کارهای فلورانسیها را بتفصیل، و امور قابل توجه مابقی دنیا را به اجمال بازگو کند.»
جووانی کتاب خود را با داستان «برج بابل» آغاز کرد و تا شیوع «مرگ سیاه»، که خود ضمن آن از پای درآمد، آن را ادامه داد. برادرش ماتئو و برادرزاده اش فیلیپوداستان او را تا سال 1365 دنبال کردند. جووانی برای کار خود آمادگی کامل داشت؛ او فرزند بازرگان ثروتمندی بود؛ به لهجة خالص توسکانی تسلط داشت؛ به ایتالیا، فلاندر، و فرانسه سفر کرده بود؛ سه بار به رهبری دیر، و یک بار نیز به ریاست ضرابخانة شهر منصوب شده بود؛ و به مبانی اقتصادی و اثرات تاریخی زمان خویش آگاهی کم نظیری داشت. او نخستین کسی بود که روایات خویش را با آمارهایی از شرایط اجتماعی درهم آمیخت. سه کتاب اول وقایع فلورانس او بیشتر افسانه است، اما در کتاب بعدی اطلاعات جالبی به چشم می خورد، از جمله اینکه در سال 1338 جمعیت فلورانس و حومة آن 000’105 نفر بوده است، و از این عده هفده هزار تن گدا بوده اند، و چهارهزار تن با اعانات عمومی می زیسته اند؛ فلورانس دارای شش دبستان با ده هزار شاگرد پسر ودختر، و چهار دبیرستان بوده است که در آنها ششصد پسر و معدودی دختر «دستور زبان» (ادبیات) و «منطق» (فلسفه) می آموختند. برخلاف بسیاری از تاریخنویسان، ویلانی در کتاب خود از کتابها، تابلوهای نقاشی، و ساختمانهای تازه نام برده است؛ کمتر شهری چنین مستقیم از همة جنبه های مختلف حیاتش توصیف شده است. هرگاه ویلانی تمام این مراحل و جزئیات را به صورت روایت مسلسل و واحدی از علتها، پدیده ها، شخصیتها، و نتایج حوادث درمی آورد، وقایعنامة خود را به تاریخ مبدل می کرد.
بوکاتچو پس از مقیم شدن در فلورانس در سال 1340، در زندگی و نظم و نثر همچنان به زنها پرداخت. منظومة رؤیای عاشقانه، که به فیامتا اهدا شده بود، در4400 بیت، یادآور روزهای خوش پیوندشان بود. در رمان روانشناختی فیامتا، شاهزاده خانم ناپاک زاده داستان جدایی خویش را از بوکاتچو بازمی گوید؛ فیامتا عواطف عشق، التهابات هوس، و رشک و مفارقت را به تفصیلی ریچاردسن تحلیل می کند؛ و چون وجدانش بیوفایی او را سرزنش می کند، ندای آفرودیته را در عالم خیال می شنود که او را به علت بزدلیش مورد ملامت قرار می دهد:

«خویشتن را تا این حد خوارمکن و مگو «من شوهر دارم و احکام شرع و سوگند وفاداری مرا از این کارها باز می دارد.» اینها جز فریبی پوچ و مقاومتی بیهوده در برابر قدرت اروس نیستند، زیر او، مانند شاهزاده ای پرقدرت، قوانین ابدی خویش را مستقر می سازد و توجهی به قوانین دیگر که از منشأ فروتری هستند ندارد؛ زیرا این قوانین را قوانینی پست و غلامانه می شمارد.» بوکاتچو با سوءاستفاده از خامة توانای خویش در پایان کتاب، فیامتا را وا می دارد به نفع او اعتراف کند که او بوکاتچو را رها نکرده است، بلکه این بوکاتچو بوده که از او دل کنده است. بوکاتچو بعد از این زمان دوباره به شعر روی آورد و در نینفاله فیزولانو به وصف عشق یک چوپان به کاهنة معبد دیانا پرداخت؛ در این شعر، پیروزی چوپان با شورو شوق توصیف شده است، و اندکی نیز از این شور صرف وصف مناظر طبیعی گشته است. تقریباً همین دستمایه و شیوه الگوی نگارش دکامرون است. اندکی پس از شیوع طاعون سال 1348 بود که بوکاتچو به نوشتن سلسله داستانهای معروف و فریبندة خود پرداخت. در این تاریخ او سی وپنج سال داشت و حرارت شهوتش از حد شعر به حد نثر تنزل یافته بود؛ حال دیگر می توانست نکته های هزل آمیز میل و خواهش دیوانه وار را دریابد. فیامتا ظاهراً در دوران طاعون مرده بود، و بوکاتچو چندان آرام و به این مسئله بی اعتنا بود که نامی را که به او بخشیده بود به یکی از راویان درجه دوم داستانهایش داد. هرچند همة کتاب تا سال 1353 انتشار نیافت، بخشهایی از آن می بایست جزءجزء منتشر شده باشد، زیرا در پیشگفتار داستان «روز چهارم»، نویسنده به پاره ای از انتقاداتی که از داستانهای قبلی او شده پاسخ می گوید. این کتاب، به شکلی که اکنون در دست ماست، مجموعه ای از صد داستان است. می توان گفت که غرض نویسنده این نبوده است که تعداد زیادی از آنها با هم و یکجا خوانده شوند؛ این داستانها، که یک به یک منتشر شدند، می بایست مردم فلورانس را شبهای بسیار سرگرم کرده باشند.
در پیشگفتار کتاب، شرحی از نتایج «مرگ سیاه»- که در سال 1348 و پس از آن سراسر اروپا را فراگرفت- در فلورانس آمده است. این بیماری، که آشکارا در زاد وولد بسیار و کثافت شایع در میان مردم آسیا که براثر جنگ به فقر کشیده شده و براثر قحطی ضعیف گشته بودند ریشه داشت، از راه عربستان به مصر، و از دریای سیاه به روسیه و امپراطوری بیزانس راه یافت. بازرگانان و کشتیهای بازرگانی ونیز، سیراکوز، پیزا، جنووا، و مارسی این بیماری را، به کمک ککها و موشهای صحرایی، از قسطنطنیه، اسکندریه، وسایر بنادر خاور نزدیک به ایتالیا وفرانسه آوردند. قحطیهای پی درپی سالهای 1333-1334، 1337-1342، و 1345-1347 در اروپای باختری نیز احتمالاً مقاومت مردم فقیر را تحلیل برده بود، و بعد این افراد بیماری را به طبقات دیگر سرایت دادند. این بیماری به دوشکل بود: ریوی، همراه با تب شدید و خلط خونالود، که پس از سه روز به مرگ می انجامید؛ و خیارکی، همراه با تب و دمل

و سیاه زخم، که پس از پنج روز منتهی به مرگ می شد. این بیماری، که در فاصلة سالهای 1348 و 1365 بتناوب بروز کرد، نیمی از مردم ایتالیا را از پای درآورد. یک وقایعنگار سینایی در سال 1354 چنین نوشت:
همراه اجسادی که به گورستان روان بودند، نه خویشاوندی بود، نه دوستی، نه کشیشی، نه راهبی؛ و از عزاداری برای مردگان هم خبری نبود. ... در بسیاری از نقاط شهر، خندقهای پهن و گودی کنده بودند که اجساد را در آن می انداختند و با کمی خاک می پوشانیدند؛ و بدین سان، خندق با انباشته شدن اجساد به روی هم پرمی شد؛ سپس خندق دیگری می کندند. و من، آنیولو دی تورا، ... با دستان خویش پنج تن از فرزندانم را در یک گودال به خاک سپردم؛ و بسیاری دیگر از مردم نیز چنین کردند. خاک روی بسیاری از مردگان آن قدر تنک بود که سگها بآسانی اجساد را بیرون می کشیدند و می خوردند، و تکه هایی از تن مردگان را در شهر می پراکندند. ناقوس کلیسایی به صدا درنمی آمد و کسی نمی گریست، هرچه هم که فرد از دست رفته عزیر بود، چرا که تقریباً همه در انتظار مرگ بودند. ... و مردم چنین می گفتند و باور داشتند که «این پایان جهان است.»
در فلورانس، به گفتة ماتئوویلانی، از آوریل تا سپتامبر 1348، از هر پنج نفر سه تن جان سپردند. بوکاتچو تلفات فلورانس را صدهزار نفر و ماکیاولی نودوشش هزار تن برآورد کرده است. این ارقام آشکارا مبالغه آمیزند، زیرا جمعیت فلورانس در آن هنگام بسختی از صد هزارتن تجاوز می کرد. بوکاتچو کتاب دکامرون خویش را با شرح دهشتناکی از طاعون آغاز می کند:
نه تنها صحبت و همنشینی با بیماران، بلکه حتی لمس لباسها یا هرچیز دیگری که دست بیماران به آنها خورده بود یا بیماران از آن استفاده کرده بودند، بتنهایی کافی بود که بیماری را سرایت دهد. ... اگر حیوانی با چیزی متعلق به شخص بیماریا مرده از این بیماری در تماس قرار می گرفت، در اندک مدتی جان می سپرد ... و من این نکته را به چشم خود دیده ام. این مصیبت چنان هراسی بردل همگان افکنده بود ... که برادر برادر را، عمو برادرزاده را، ... و چه بسا زن شوهر را وا می نهاد؛ و حتی (از آن خارق العاده تر و باور نکردنیتر) بعضی از پدران و مادران از دیدار و نوازش فرزندان خویش خودداری می کردند، چنان که گویی فرزندان آنها نیستند. ... هرروز هزاران تن از مردم عادی، بی آنکه کسی به کمک و یاریشان بشتابد یا از مرگشان آگاه شود، از پای درمی آمدند. بسیاری از مردم در خیابانها دم آخرشان را می کشیدند، و بسیاری دیگر که در خانه های خود می مردند تنها با تعفن اجسادشان مرگشان بر همسایگان معلوم می شد. سراسر شهر از نعش اینها و دیگران انباشته بود. همسایگان، نه از روی خیرخواهی نسبت به فرد درگذشته، بلکه بیشتر از ترس اینکه مبادا به سبب تعفن اجساد خود نیز در معرض ابتلای به بیماری قرار گیرند، اجساد را از خانه ها بیرون می کشیدند وپشت درها می نهادند؛ و آنان که سحرگاه از کوچه ها

می گذشتند به اجساد بیشماری برمی خوردند. آنگاه تابوتها را برای گردآوری اجساد می آوردند و برخی از اجساد را، به سبب نبودن تابوت، بر تخته پاره ای حمل می کردند. کم نبود تابوتی که با آن دویا سه نعش به گورستان حمل شود، و این حادثه ای نبود که یکبار بیشتر روی ندهد؛ حتی کم نبود تابوتی که حامل زن و شوهر، دویا سه برادر، پدر و فرزند، و افرادی از این گونه باشد. ... کاربه جایی رسیده بود که مردم به مرگ انسانها همان گونه می نگریستند که امروزه به مرگ بزها می نگرند.
از میان این اوضاع رقت بار، بوکاتچو به تصویر کردن دکامرون (ده روز) خود، و نحوة شکل گیری آن می پردازد. طرح یک گردش دسته جمعی در «کلیسای مقدس سانتاماریا نوولا» پس از مراسم قداس توسط «هفت بانوی جوان، که از طریق خویشاوندی، دوستی، یا همسایگی با هم پیوند دارند،» ریخته می شود. این بانوان از هجده تا بیست و هشت سال داشتند، و «همگی مؤدب، نجیبزاده، زیبا، خوش رفتار، و سرشار از نشاطی صادقانه بودند.» یکی از آنها پیشنهاد می کند که، برای ایمن بودن از آن بیماری همه گیر، بهتر است که همگی با هم، همراه با مستخدمانشان، به خانه های ییلاقی خویش کوچ کنند، و با حرکت از ویلایی به ویلای دیگر، «از صفا و گوناگونی مناظر طبیعت در بهار بهره گیرند. ... در آنجا چه بسا که به نغمة پرندگان کوچک گوش دهیم، و منظرة دشتها و تپه های سبزو خرم و کشتزارهای غله را، که چون امواج دریا به حرکت درمی آیند، ببینیم؛ و چه بسا هزاران نوع از درختان را تماشا کنیم؛ آنجا پهنة آسمان در دیدگاه ما گشاده تر است، آسمانی که هرچند فعلا برما خشم گرفته است، اما زیبایی ابدیش را نیز از ما دریغ نمی دارد.» این پیشنهاد پذیرفته می شود، اما فیلومنا پیشنهادی اصلاحی بدان می افزاید: «از آنجا که ما زنان دمدمی مزاج، خودرأی، بدگمان، و ترسو هستیم،» بهتر است چند مرد ما را همراهی کنند. قضا را، در همان لحظه «سه جوان وارد کلیسا شدند. ... که خشم روزگار ویا از دست رفتن دوستان و خویشان ... نتوانسته بود حرارت عشق را در آنان فرونشاند. ... اینان همه خوشرو، خوشخو، و آراسته بودند و آمده بودند از خدا طلب کنند ... که به دیدار محبوبشان برسند؛ از قضا، هرسه محبوب را در میان همان هفت بانو یافتند.» پامپنیا پیشنهاد می کند از این جوانان بخواهند در گردششان آنان را همراهی کنند. نیفیله می ترسد که این پیشنهاد رسوایی به بار آورد. فیلومنا پاسخ می دهد: «باشد، اما من که با پاکدامنی و وجدان آسوده زندگی می کنم، بگذار مردم هرچه می خواهند بگویند.»
سرانجام، در چهارشنبة بعد، همراه با مستخدمان و آذوقة خود به ویلایی درسه کیلومتری فلورانس رهسپار می شوند. این ویلا «دارای حیاطی وسیع و زیبا در وسط؛ تالارها و سرسراها و خوابگاههایی یکی زیباتر از دیگری، و همه مزین به تابلوهای نقاشی دل انگیز؛ چمنزارها و سبزه زارها در اطراف؛ باغهای سبز و خرم؛ چاههای آب بسیار خنک؛ و زیرزمینهای مملو از شرابهای گرانبها»ست. دختران و مردان جوان شبها دیر به خواب می روند، صبحانه را بفراغت

می خورند، در باغها به گردش و تفریح می پردازند، شامی طولانی می خورند، و خویشتن را با داستانهای عشقی سرگرم می کنند. با هم قرار می گذارند، تا وقتی که خارج از شهر به سر می برند، هر روز هر یک از آنها داستانی تعریف می کند. اقامت در این ییلاق ده روز به طول می انجامد (اسم کتاب هم از دکا همرای یونانی به معنی ده روز گرفته شده است)؛ و نتیجة کمدی انسانی بوکاتچوست که در قبال هریک شعر غم انگیز دانته یک داستان نشاط آور دارد. در ضمن، طبق قرار قبلی، اعضای گروه مکلف می شوند که در طی این روزها «از نقل اخبار خارج خودداری کنند مگر آنکه نشاط آور باشد.»
بیشترین این داستانها، که هریک به طور متوسط در شش صفحه نوشته شده اند، ابداع شخص بوکاتچو نیستند، بلکه از منابع کلاسیک، آثار نویسندگان شرقی، «گستا»های قرون وسطایی، و «کنت»ها و «فابل»های فرانسوی، یا فولکلور خود ایتالیا گردآوری شده اند. آخرین و معروفترین داستان کتاب، داستان گریز لدای بردبار است، که چاسر در یکی از بهترین و تخیلی ترین قصه های کنتربری از آن استفاده کرده است. زیباترین داستان کتاب بوکاتچو داستان نهم روز پنجم – قصة فدریگو، قوش او، و عشق او-ست که تقریباً یادآور عشق فداکارانة گریز لدا است. فلسفیترین آنها افسانة سه انگشتر است (روز اول، قصة سوم). صلاح الدین، «سلطان بابل»، که به پول نیاز دارد، یهودی ثروتمند، ملکیصدق، را به ناهار دعوت می کند و از او می پرسد که به نظر وی کدامیک از سه دین یهود، مسیحیت، و اسلام بهتر است. این صراف دوراندیش پیر، که می ترسد به صراحت سخن بگوید، با تمثیلی به آن پاسخ می دهد:
روزی روزگاری مرد بزرگ و ثروتمندی بود که در میان جواهرات قیمتی خویش انگشتر زیبا و گرانبهایی داشت. . .. چون می خواست این انگشتر متوالیاً به دست بازماندگانش برسد، اعلام داشت فرزندی که به هنگام مرگ او و به موجب وصیت او صاحب انگشتر باشد، باید وارث او شناخته شود، و دیگران همه او را به احترام رئیس بزرگ خاندان بشناسند. فرزندی که انگشتر را به ارث برده بود با اولاد خود رفتار مشابهی در پیش گرفت و درست همان کاری را کرد که پدر کرده بود. خلاصه، انگشتر پس از چند نسل دست به دست گشت و سرانجام به مردی رسید که دارای سه فرزند پاک نهاد و با فضیلت بود که همگی مطیع پدر بودند، و او هم هر سه را یکسان دوست می داشت. پسران جوان، که از ارزش انگشتری آگاه بودند و هر سه دوست داشتند خود به ریاست خانواده برسند، هر یک جداگانه از پدر خود خواستند که اکنون که پیر شده است انگشتری را به او واگذارد. . .. پدر گران قدر، که نمی دانست انگشتر را به کدامیک از آنان بدهد، به این اندیشه افتاد که به نحوی هر سه را راضی کند. پس، پنهانی از جواهرساز ماهری خواست دو انگشتر دیگر نظیر انگشتر اصلی بسازد. این انگشترها چنان به هم شباهت داشتند که تشخیص انگشتر اصلی حتی برای خود او نیز دشوار می نمود. چون هنگام مرگ رسید، هر یک از انگشترها را مخفیانه به یکی از فرزندان خود بخشید. فرزندان، پس از مرگ پدر برای جانشینی او و ریاست بر خانواده انگشترهای خود را به نشانة محق بودن نشان دادند، اما

چون انگشترها آن قدر به هم شبیه بودند که تشخیص انگشتر اصلی معلوم نبود، سرانجام مسئله وارث حقیقی لاینحل ماند و هنوز هم لاینحل مانده است. از این روی، سرور من، به شما می گویم که هر یک از سه قومی که خدای بزرگ شریعت خود را به آنان ارزانی داشته، معتقد است که وارث حقیقی خداوند و احکام و شریعت اوست. اما این مسئله که کدام یک از آنان وارث حقیقی است، درست مانند مسئلة انگشترها، هنوز لاینحل مانده است.
چنین داستانی نشان می دهد که بوکاتچو در سی وهفت سالگی یک مسیحی جزمی نبوده است. میان اندیشة رواداری مذهبی او و تعصب خشک دانته، که آشکارا با دینهای دیگر دشمنی می ورزید، تفاوت زیادی به چشم می خورد. در داستان دوم کامرون، یهانات یهودی با این استدلال (که بعدها مورد اقتباس ولتر نیز قرار گرفت) به مسیحیت می گرود که چون مسیحیت با وجود فساد اخلاق روحانیان و خرید و فروش مقامات کلیسایی پایدار مانده است، پس باید دین برحق و الهی باشد. بوکاتچو ریاضت کشی، خلوص، اعتراف به گناهان، آثار قدیسین، کشیشها، راهبان، فرایارها، راهبه ها، و حتی قدیس سازی را به باد استهزا می گیرد. او بیشتر راهبان را مردمی مکار می شمرد و به «ساده دلی» کسانی که به آنان صدقه می دهند لبخند تمسخر می زند (روز ششم، قصة دهم). در یکی از دلنشینترین داستانهای خود، روایت می کند که چگونه فرایار چیپولا برای اینکه اعانة بیشتری بگیرد به شنوندگان خود وعده می دهد که «یکی از آثار بسیار مقدس کلیسا، یعنی یکی از پرهای فرشته جبرائیل ملک مقرب را، که پس از اعلام خبر ولادت عیسی به مریم باکره در اتاق او برجای مانده است،» به آنان نشان دهد (روز ششم، قصة دهم). در مستهجنترین داستان خود شرح می دهد که چگونه مازتو، جوانی که از نظر جنسی نیرومند بود، توانست همة راهبه های دیر را ارضا کند (روز سوم، قصة اول). در داستان دیگری، فرایار رینالدو با زن مردی رابطة نامشروع برقرار می کند، و راوی داستان می پرسد «کدام راهبی است که چنین نکند؟» (روز هفتم، قصة سوم).
زنان دکامرون از شنیدن چنین داستانهایی اندکی احساس شرم می کنند، اما از بذله های رابله ای- چاسری آنها لذت می برند. فیلومنا، دختری که رفتاری بس موقرانه دارد، داستان رینالدو را حکایت می کند و گهگاه، بنا بربیان این ناشادترین شخصیت داستانهای بوکاتچو، «دختران چنان خنده را سر می دادند که می توانستی همة دندانهای آنان را ببینی.» بوکاتچو در محیط بی بند و بار ناپل پرورش یافته بود و عشق را غالباً جز روابط جنسی چیز دیگری تلقی نمی کرد. او به داستانهای عشقی پهلوانان نیشخند می زد، و در برابر دون کیشوتیسم دانته نقش سانچوپانثا را ایفا می کرد. هرچند دوبار ازدواج کرده بود، ظاهراً به عشق آزاد اعتقاد داشت. پس از روایت بیست تایی داستان، که بازگو کردن آنها حتی در محافل مردانة امروز هم پسندیده نیست، از زبان یکی از مردان، به زنها می گوید: «من در گفتار و کردار شما زنان و ما مردان چیزی که سزاوار سرزنش باشد ندیدم.» بوکاتچو در پایان کتاب خود به پاره ای از

انتقاداتی که از بیپروایی او شده است اشاره می کند و می نویسد که این خرده گیریها بیشتر مربوط به این بوده است که «من در مواردی جزئی، حقایقی از زندگی فرایارها را فاش ساخته ام.» در همان حال به خویشتن برای «زحمات طولانی، که به یاری و لطف خدا به ثمر رسیده است» تبریک می گوید.
دکامرون کماکان یکی از شاهکارهای ادبیات جهان به شمار می رود. شهرت این کتاب ممکن است بیشتر مرهون «اخلاقیات» آن باشد، اما حتی اگر آن بیعفتی کلام را هم نداشت، باز سزاوار این شهرت و باقی ماندن در تاریخ بود. این کتاب ساخت و پرداختی کامل دارد، و از این نظر حتی برقصه های کنتربری برتری دارد. نثر کتاب به پایه ای از کمال رسیده است که هنوز در ادبیات ایتالیا مانند ندارد. نثر او اگر چه گاهی پیچیده یا آمیخته به صنایع بدیعی است، به طور کلی فصیح، محکم، پخته، زنده، و مثل نهر کوهساران روشن و روان است. دکامرون کتاب عشق به زندگی است. درخلال سخت ترین فاجعه ای که در طول هزار سال برای ایتالیا روی داده بود، بوکاتچو جرئت آن را داشت که زیباییها، طنزها، نیکیها، و خوشیهای زندگی را که هنوز در جهان وجود داشت دریابد. گاهی بدبینی نسبت به درستی بشر براو چیره می گشت، مانند کنایه های گزنده و غیرانسانی او به زنان در کورباتچو؛ اما، در دکامرون، او چون رابله مردی خوش قلب است که از دادوستد، پست و فراز زندگی، و عشق لذت می برد. علی رغم کاریکاتورسازی و اغراقهایی که در دکامرون وجود دارد، مردم جهان خود را در این کتاب باز شناختند؛ وکتاب به همة زبانهای اروپایی ترجمه شد؛ هانس زاکس و لسینگ، مولیر و لافونتن، و چاسر و شکسپیر بخشهایی از این کتاب را با تحسین در آثار خود مورد استفاده قرار دادند. این کتاب در دورانی که دیگر اشعار پترارک در شمار آثار قابل ستایشی که خوانده نمی شوند قرار گیرد، هنوز با لذت فراوان خوانده خواهد شد.