گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل سوم
.IV - اومانیستها


تحت فرمانروایی مدیچیها یا در زمان آنها بود که اومانیستها اذهان مردم ایتالیا را شیفته و مجذوب کردند، اندیشة آنها را از دین به فلسفه و از آسمان به زمین معطوف ساختند، و غنای فکری و هنری روزگار شرک را به نسلی حیرتزده باز نمودند. این افراد، که دیوانة دانش بودند، از همان زمان آریوستو ، به نام اومانیستی (اومانیستها) معروف شدند، زیرا اینان مطالعة فرهنگ کلاسیک را اومانیته (مربوط به جهان انسانها) یا لیترای هومانیورس (ادبیات انسانیتر- البته نه به معنای ادبیات انسان دوستانه تر، بلکه به معنای ادبیاتی بیشتر مربوط به جهان انسانها) می خواندند. مناسبترین موضوع مطالعه اکنون خود انسان با همة توانایی درونی و زیبایی جسمانی، با همة خوشیها و دردهای حواس و عواطف، و با همة شکوه شکنندة خردش به شمار می رفت؛

و به این نکات با همان وفور و کمالی پرداخته می شد که در ادبیات و هنر یونان و روم باستان تجلی کرده بود. اومانیسم همین بود.
تقریباً همة آثار باستانی لاتینی، و بسیاری از آثار کلاسیک یونان که امروز باقی مانده اند، کمابیش در دسترس دانشوران قرون وسطی بودند؛ و قرن سیزدهم با اندیشه های فیلسوفان بزرگ روزگار شرک آشنایی داشت. اما این قرن شعر یونانی را تقریباً به فراموشی سپرده بود؛ وبسیاری از آثار باستانی که اکنون مورد ستایش ما هستند در گوشة کتابخانه های دیرها و کلیساها دور از نظر مانده بودند. بیشتر در همین گوشه های فراموش شده بود که پترارک و جانشینان او به آثار «مفقود» کلاسیک دست یافتند. این آثار را پترارک «زندانیان شریفی که در چنگال زندانبانان بربر گرفتار شده اند» می نامیدند. بوکاتچو هنگام بازدید از مونته کاسینو از یافتن نسخه های خطی گرانبهایی که در گردو غبار می پوسیدند یا برای ساختن دعا و طلسم قطعه قطعه می شدند یکه خورد. پودجو هنگامی که به شورای کنستانس رفته بود، در صومعة سن-گال در سویس در سیاهچال کثیفی کتاب اینستیتوتیونس کوینتیلیانوس را پیدا کرد و همان طور که طومارها را می گشود، احساس کرد که آن معلم کهنسال دستهایش را گشوده است و برای رهایی خویش از دست «بربرها» التماس می کند- فرهنگ دوستان ایتالیایی هم، مانند یونانیان و رومیان باستان، فاتحان خشنی را که از آن سوی کوههای آلپ آمده بودند «بربر» می خواندند. پودجو بتنهایی، بی توجه به برف و سرمای زمستان، آثار لوکرتیوس، کولوملا، فرونتینوس، ویتروویوس، والریوس فلاکوس، ترتولیانوس، پلاوتوس، پترونیوس، آمیانوس مارکلینوس و متن چند خطابة بزرگ سیسرون را از دل این گورها بیرون کشید. کولوتچو سالوتاتی نامه هایی به دوستان، اثر سیسرون، را در ورچلی از زیر خاک درآورد (1389). گراردو لاندریانی رساله های سیسرون دربارة معانی و بیان را در لودی در صندوق کهنه ای کشف کرد (1422). آمبروجو تراورساری هم موفق شد کورنلیوس نپوس را در پادوا از زندان فراموشی نجات دهد (1434). رساله های آگریکولا، گرمانیا، و مکالمات، اثر تاسیت در آلمان به دست آمدند (1455). شش کتاب اول سالنامه ها، اثر تاسیت، و نسخة خطی کامل نامه های پلینی کهین در دیر کوروی کشف شد (1508) و گرانبهاترین ثروت لئو دهم گشت.
در طول نیم قرن پیش از تصرف قسطنطنیه به دست ترکها، چندین تن از اومانیستها در یونان به تحقیق پرداختند و یا به آنجا سفر کردند. یکی از آنها به نام جووانی آوریسپا دویست وسی وهشت نسخة خطی به ایتالیا آورد که نمایشنامه های اشیل و سوفکل را هم شامل می شد؛ دیگری به نام فرانچسکو فیللفو کتابهای هرودوت، توسیدید، پولوبیوس، دموستن، آیسخینس، و ارسطو، و هفت نمایشنامه از اوریپید را از خطر نابودی در قسطنطنیه نجات داد (1427). هنگامی که این کاشفان ادبی با یافته های خود به ایتالیا بازگشتند، از آنان مانند سرداران فاتحی استقبال به عمل آمد، و شاهزادگان و پیشوایان، پول گزافی برای گرفتن سهمی از این غنایم به

آنها پرداختند. سقوط قسطنطنیه منجر به از بین رفتن بسیاری از آثار کلاسیک شد که پیش از آن نویسندگان بیزانس محل آنها را کتابخانه های این شهرذکر کرده بودند. با اینهمه، هزاران نسخه از این آثار نجات یافتند، و بیشتر آنها به ایتالیا آورده شدند؛ تا به امروز نیز بهترین نسخه های خطی آثار کلاسیک یونان همچنان در ایتالیاست. در طول سه قرن، از عصر پترارک تا زمان تاسو، مردم با حرصی همانند شور و شوق کلکسیونرهای تمبر به گردآوری نسخه های خطی پرداختند. نیکولو د نیکولی بیش از دارایی خود صرف خرید کتاب کرد. آندرئولو د اوکیس حاضر بود خانه و زن و زندگی خود را در این راه فدا کند و آثاری به کتابخانه اش بیفزاید؛ پودجو هرگاه می دید کسانی پول خود را جز برای خرید کتاب مصرف می کنند، رنج می برد.
به دنبال این امر انقلابی در کار تنقیح این آثار پدید آمد. متنهایی که به دست می آمدند در یک مبارزة فرهنگی میان دانشمندان، از لورنتسو والا در ناپل گرفته تا سر تامس مور در لندن، مورد بررسی و مقابله و اصلاح و تفسیر قرار می گرفتند. از آنجا که این تحقیقات در موارد بسیاری مستلزم آگاهی به زبان یونانی بود، ایتالیا – و پس از آن فرانسه و انگلستان و آلمان- از معلمانی برای تدریس یونانی دعوت به عمل آوردند. آوریسپا و فیللفو در خود یونان به فراگرفتن این زبان پرداختند. پس از آنکه مانوئل خروسولوراس به عنوان فرستادة بیزانس به ایتالیا آمد (1397)، دانشگاه فلورانس او را راضی کرد که به عنوان استاد زبان و ادبیات یونانی به هئیب علمی آن بپیوندد. از جملة شاگردان او پودجو، پالا ستروتتسی، مارسوپینی، و مانتی بودند. لئوناردو برونی، که سرگرم تحصیل علم حقوق بود، به تشویق خروسولوراس حقوق را رها کرد و به مطالعة زبان یونانی پرداخت. برونی می گوید: «من با چنان شوقی مجذوب تدریس او شده بودم که رؤیاهایم به هنگام شب مملو از چیزهایی بود که به هنگام روز از او آموخته بودم.» چه کسی امروزه می تواند تصور کند که آموختن دستور زبان یونانی روزی خود حادثة پرماجرای عاشقانه ای بوده است؟
در سال 1439 در شورای فلورانس یونانیها با ایتالیاییها ملاقات کردند. و درسهایی که دربارة زبان از یکدیگر آموختند نتایجی بسیار گسترده تر از مذاکرات پر رنج آنان دربارة الاهیات داشت. در اینجا جمیستوس پلتون سخنرانیهای معروف خود را ایراد کرد و به سلطة نظریة ارسطو در فلسفة اروپایی پایان داد و افلاطون را تقریباً به عرش خدایی رسانید. پس از پایان یافتن شورا، یوآنس بساریون، که به عنوان اسقف نیکایا در شورا حضور یافته بود، در ایتالیا ماند و قسمتی از وقت خویش را صرف تدریس زبان یونانی کرد. تب آموزش زبان یونانی به سایر شهرها نیز سرایت کرد: بساریون در رم، تئودوروس گاتسا در مانتوا و فرارا (1444) و رم (1451)، دمتریوس خالکوندولس در پروجا (1450) و پادوا و فلورانس و میلان (حد 1492- 1511)، و یوآنس آریروپولوس در پادوا (1441) و فلورانس (1456- 1471) و رم (1471- 1486) به تدریس زبان یونانی پرداختند. اینها همگی پیش از سقوط قسطنطنیه

(1453) به ایتالیا آمده بودند، بدین ترتیب این واقعه در انتقال زبان یونانی از بیزانس به ایتالیا نقش کوچکی ایفا کرد؛ اما محاصرة تدریجی قسطنطنیه به وسیلة ترکها پس از سال 1356 در تشویق دانشمندان یونانی به روی آوردن به غرب مؤثر بود. یکی از دانشمندانی که مقارن سقوط پایتخت امپراطوری روم شرقی گریخت، کنستانتین لاسکاریس بود که در میلان (1460- 1465)، ناپل، و مسینا (1466- 1501) به تدریس زبان یونانی پرداخت. نخستین کتاب به زبان یونانی که در ایتالیای عصر رنسانس به چاپ رسید کتاب دستور زبان یونانی همین شخص بود.
باوجود اینهمه دانشمند و شاگردان مشتاقشان که در ایتالیا فعالیت می کردند، آثار کلاسیک ادبی و فلسفی یونان در مدت کوتاهی به زبان لاتینی ترجمه شد؛ این ترجمه ها از لحاظ پختگی، دقت، و صحت بر آنچه در قرنهای دوازدهم و سیزدهم صورت گرفته بود برتری داشتند. گوارینو بخشهایی از آثار استرابون و پلوتارک را به لاتینی ترجمه کرد؛ تراورساری آثار دیوگنس لائرتیوس را؛ والا آثار هرودوت وتوسیدید و ایلیاد هومر را؛ پروتی آثار پولوبیوس را؛ و فیچینو آثار افلاطون و فلوطین را. آثار افلاطون، بیش از همه، اومانیستها را مفتون و شیفتة خود کرد. آنها به شیوة روان و لطیف نگارش افلاطون دل بستند؛ در مکالمات او درامی می یافتند که از همة درامهای اشیل، سوفکل یا اوریپید زنده تر، گویاتر، و تازه تر بود. اومانیستها بر آزادی یونانیان روزگار سقراط که می توانستند آزادانه دربارة حساسترین مسائل دینی و سیاسی بحث کنند غبطه می خوردند و آن را می ستودند؛ می پنداشتند در فلسفة افلاطون- که اندیشه های فلوطین نیز بر آن سایة ابهامی گسترده بود- نوعی فلسفة رازورانه یافته اند که با آن می توانند در مسیحیت پایدار بمانند- مسیحیتی که دیگر به آن اعتقاد نداشتند، اما عشق به آن را هم هیچ گاه رها نکرده بودند. کوزیمو، که از بلاغت جمیستوس پلتون و شور وشوق شاگردانش در فلورانس به هیجان آمده بود، در آتن آکادمی افلاطونی را برای مطالعة آثار افلاطون بنیان نهاد (1445) و، با کمکهای سخاوتمندانة خویش، مارسیلیو فیچینو را برآن داشت که نیمی از عمر خود را وقف ترجمه و تفسیر آثار افلاطون کند. اکنون دیگر مکتب مدرسی، پس از چهارصد سال، تسلط خود را بر فلسفة غرب از دست می داد؛ و مکالمه و رساله به عنوان شکل ارائة مسائل فلسفی جایگزین سکولاستیکا دیسپوتاتیو (مجادلات مدرسی) می شد، و روح جانبخش افلاطون مثل انگیزه های نیرودهنده در کالبد رشد یابندة اندیشة اروپایی دمیدن می گرفت.
اما همچنانکه ایتالیا روز به روز بیشتر میراث کلاسیک خود را باز می یافت، دلبستگی اومانیستها به یونان تحت الشعاع احساس غرورشان نسبت به ادبیات و هنر روم باستان قرار می گرفت. آنها زبان لاتینی را به عنوان وسیلة بیان ادبیات عصر خود احیا کردند؛ نامهای خود را به صورت لاتینی درآوردند، و مصطلحات زندگی روزمره و عبادات مسیحی را صبغه ای رومی بخشیدند: خدا را یوپیتر، مشیت الاهی را فاتوم، قدیسین را دیوی، راهبه ها را وستالس، و پاپ را پونتیفکس ماکسیموس خواندند. در نثر از سبک سیسرون، و در نظم از سبک ویرژیل

و هوراس پیروی کردند، و بعضی از آنها مثل فیللفو، والا، و پولیتسیانو به بلاغتی در حد کلاسیک دست یافتند. به این ترتیب، رنسانس در جریان رشد خود از یونانی به لاتینی، و از آتن به رم بازگشت؛ چنین به نظر می آمد که زمانه پانزده قرن به عقب رفته است، و عصر سیسرون و هوراس، اووید و سنکا دوباره متولد شده است. سبک اهمیتی بیشتر از موضوع و معنی یافت، و شکل بر محتوا پیروز گشت؛ و فصاحت سخنوران ایام گذشته بار دیگر در تالار کاخهای شاهزادگان و محافل ادبی طنین افکند. شاید بهتر بود که اومانیستها زبان ایتالیایی به کار می گرفتند؛ اما آنها به زبان ایتالیایی کمدیا و کتاب نغمه ها به عنوان زبان لاتینی نااصل و منحطی می نگریستند (که تقریباً هم چنین بود)، و از اینکه دانته زبان و لهجة بومی را اختیار کرده بود اظهار تأسف می کردند. به کیفر چنین تفکری، اومانیستها تماس خود را با منابع زندة ادبی از دست دادند؛ مردم خواندن آثار آنها را به اشراف واگذاشتند و خود مطالعة رمانهای شوخ ساکتی و باندلو یا رمانسهای مهیج جنگی و عشقی را، که از زبان فرانسه ترجمه یا اقتباس می شد، ترجیح دادند. با اینهمه، همین شگفتی زودگذر به زبان محتضر و ادبیات «فناناپذیر» لاتینی، به نویسندگان ایتالیایی کمک کرد تا معماری، مجسمه سازی، و موسیقی اصیل را بازیابند و قوانینی برای ذوق و بیان بیافرینند که زبان و لهجة بومی ایتالیایی را به مرتبة زبان ادبی رساند و برای هنر هدف و معیاری پدید آورد. در زمینة تاریخ هم اومانیستها بودند که با موشکافی و مطالعة دقیق منابع، تنظیم مطالب به صورت مرتب و روشن، جان بخشیدن و جنبة انسانی دادن به گذشته از راه تلفیق زندگینامه با تاریخ، و ارتقای روایتهای خود به سطح فلسفی از طریق روشن کردن علل، جریانات، و معلولها، و نیز مطالعة قوانین و درسهای تاریخ به رواج وقایعنگاریهای قرون وسطایی- که مغشوش و غیر انتقادی بود- پایان دادند.
جنبش اومانیسم به سراسر ایتالیا گسترش یافت، اما پیش از رسیدن خاندان مدیچی به مقام پاپی، رهبران آن بیشتر از شارمندان و فرهیختگان فلوارنس بودند. کولوتچو سالوتاتی، که در سال 1375 دبیر یا رئیس (کانکلاریوس) «شورای شهر» شد، از این طریق که پترارک و بوکاتچو و کوزیمو هر سه را می شناخت و دوست می داشت، پلی شد که آنها را به هم پیوست. احکامی که به انشای او صادر می شدند نمونة خط و زبان لاتینی کلاسیک بودند و الگویی بر جای گذاشتند که مقامات ونیز، میلان، و رم تلاش می کردند از آنها تقلید کنند؛ جان گالئاتتسو، ویسکونتة میلان، می گفت که سالوتاتی با شیوایی سبک خویش بیش از آنچه از یک فوج سرباز مزدور برمی آید، به او آزار رسانده است. شهرت نیکولو د نیکولی به عنوان یک صاحبنظر در سبک زبان لاتینی هم ارز شهرت او در گردآوری نسخه های خطی بود. برونی او را «بازرس زبان لاتینی» می خواند، و مثل سایر نویسندگان، نوشته های خود را پیش از انتشار برای تصحیح نزد نیکولی می فرستاد. نیکولی خانة خود را با آثار کلاسیک، مجسمه ها، نسخه های خطی، گلدانها، مسکوکات، و جواهرات عهد باستان انباشته بود. از ازدواج پرهیز داشت، مبادا موجب جدایی

از کتابهایش شود، اما مجالی یافت تا معشوقة برادرش را از بستر او برباید. کتابخانة او به روی همة علاقه مندان گشوده بود، و جوانان فلورانس را ترغیب می کرد که برای تحصیل ادبیات از تجملات دوری جویند. وقتی جوان ثروتمندی را دید که وقت خود را به بطالت می گذراند، از او پرسید: «هدف تو در زندگی چیست؟» جوان بی پرده پاسخ داد: «خوشگذارنی.» «اما روزی که دورة جوانی تو به سرآید، چه عاقبتی خواهی داشت؟» جوان نکته را دریافت و تحت نظر او به تحصیل مشغول شد.
لئوناردو برونی، منشی چهارتن از پاپها و سپس دبیر «شورای شهر» فلورانس (1427- 1444)، بسیاری از مکالمات افلاطون را با چنان فصاحتی به لاتینی ترجمه کرد که برای نخستین بار شکوه سبک نگارش افلاطون را به طور کامل برای ایتالیاییها آشکار ساخت. او همچنین کتاب تاریخ فلورانس را به لاتینی نوشت، که به پاداش آن جمهوری فلورانس او و فرزندانش را از پرداخت مالیات معاف کرد؛ سخنرانیهای او با خطابه های پریکلس برابر دانسته می شدند. وقتی درگذشت، مقامات فلورانس دستور دادند که از او، به شیوة پیشینیان، تشییع جنازة عمومی به عمل آید؛ او را با نسخه ای از کتاب تاریخ فلورانس، که برسینه اش نهاده شده بود، در کلیسای سانتا کروچه به خاک سپردند، و برناردو روسلینو آرامگاه باشکوه و موقری برایش طرحریزی کرد. کارلو مارسوپینی، که مانند برونی در آرتتسو به دنیا آمده بود و پس از او به دبیری شورای فلورانس رسیده بود، با به خاطر سپردن نیمی از ادبیات کلاسیک یونان و روم زمانه را به شگفتی واداشت. کمتر نویسندة باستانی است که مارسوپینی، در خطابة خود به مناسبت انتصاب به استادی ادبیات در دانشگاه فلورانس، از او نقل قول نکرده باشد. او فرهنگ کلاسیک روزگار شرک را چنان گرامی می داشت که گاهی می اندیشید از او خواسته می شود که از مسیحیت روی برتابد. با اینهمه، مدتی سمت منشیگری دربار پاپ را در رم به عهده داشت؛ گرچه گفته می شد که او مراسم دینی در موردش انجام نگرفته و جان داده است، او را نیز در آرامگاه باشکوهی که به دست دزیدریو داستینیانو در کلیسای سانتا کروچه ساخته شده، همراه با خطابة پر ابهتی که توسط جانوتتسو مانتی ایراد شد، دفن کردند (1453). مانتی، که این خطابة تدفین را بربالای سر یک ملحد خواند، مردی بود که از پارسایی نیز به اندازة دانش برخوردار بود. وی نه سال تمام بندرت پا از خانه و باغش بیرون گذاشت، و همة وقتش را وقف مطالعة ادبیات کلاسیک و آموزش زبانهای عبری و نیز لاتینی و یونانی کرد. وقتی به عنوان سفیرکبیر به رم، ناپل، ونیز، و جنووا فرستاده شد، همه را مفتون خود ساخت و به یاری فرهنگ و آزاداندیشی و صداقتش، دوستیهایی را جلب کرد که برای حکومت فلورانس مغتنم بودند.
همة این مردان، جز سالوتاتی، اعضای محفلی بودند که در کاخ شهری یا ویلای ییلاقی کوزیمو انجمن می کرد، و در دوران اقتدار کوزیمو رهبری جنبش فرهنگی را به دست داشت.

یکی دیگر از دوستان کوزیمو، که در دانش دوستی از خود او دست کم نداشت، آمبروجو تراورساری، رهبر فرقة کامالدولی بود که در نزدیکی فلورانس در حجره ای در دیر سانتاماریا دلی آنجلی زندگی می کرد. وی در زبان و ادبیات تبحر کامل داشت، و به خاطر دلبستگیش به آثار کلاسیک دچار عذاب وجدان بود. از آوردن نقل قول از نویسندگان کلاسیک در نوشته هایش خودداری می کرد، اما تأثیری که از آنها گرفته بود در سبک لاتینی او، که خلوص اصطلاحاتش حتی گرگوریوسهای مشهور را هم می توانست شگفت زده کند،1 کاملا آشکار بود. کوزیمو که می دانست چگونه فرهنگ کلاسیک و نیز ثروت سرشار را با مسیحیت سازش دهد، از دیدار او لذت می برد. نیکولی، مارسوپینی، برونی، و دیگران حجرة او را میعادگاه ادبی خود ساخته بودند.
پرکارترین و دردسر آفرینترین اومانیستهای ایتالیایی پودجو براتچولینی بود. او که در خانوادة تهیدستی نزدیک آرتتسو به دنیا آمده بود (1380)، در فلورانس تحصیل کرد، نزد مانوئل خروسولوراس زبان یونانی آموخت، با استنساخ کتابهای خطی هزینة زندگی خود را فراهم آورد، محبت سالوتاتی را به خود جلب کرد، و در سن بیست وچهار سالگی به دبیری دفترخانة دربار پاپ در رم منصوب شد. او نیم قرن در دربار پاپ خدمت کرد، بی آنکه هرگز کمترین رتبة روحانی به او داده شود، اما جامة روحانیان به تن داشت. دربار پاپ چون برای دانش و فعالیتش ارزش قایل بود، او را به چندین مأموریت خارج از کشور فرستاد. وی با استفاده از این فرصتها، هرگاه که دست می داد، به گردآوری متنهای خطی کلاسیک می پرداخت؛ و از آنجا که منشی پاپ بود، به گنجینه های ادبی کتابخانه های دیرهای سن- گال، لانگر، واینگارتن، و رایشنو، که سخت حاسدانه حفاظت می شدند، و یا با بی اعتنایی به بوتة فراموشی سپرده شده بودند، بآسانی دسترسی داشت؛ ره آوردهایش چنان غنی بودند که برونی و سایر اومانیستها اکتشافات او را دورانساز دانستند. پودجو چون به رم بازگشت، برای پاپ مارتینوس پنجم نامه هایی در دفاع شدید از نظرات جزمی کلیسا نوشت، ولی در گردهماییهای خصوصی با سایر کارکنان دربار پاپ به معتقدات مسیحی می خندید. نامه ها و مکالماتی به لاتینی غیرفصیح اما دلپذیر می نوشت، و ضمن آنها ناپاکی روحانیان را به سخره می گرفت، در عین آنکه خود وی، تا آنجا که وسعش اجازه می داد، از دست زدن به این کارها ابایی نداشت. وقتی که کاردینال سانت آنجلو او را برای داشتن فرزند- که شایستة شخصی با لباس روحانی نبود- و داشتن معشوقه- که شایستة یک فرد غیرروحانی نبود- نکوهش کرد، پودجو با گستاخی معمول خویش پاسخ داد: «من دارای فرزندانی هستم که مرسوم افراد عادی است، و معشوقه ای دارم که داشتن

1. اشارة نویسنده احتمالا به چند پاپ و قدیس گرگوریوس نام است که در نثر لاتینی شهرت داشته اند؛ از جمله پاپ گرگوریوس اول که نثر لاتینیش از نظر شنوایی ضرب المثل است. ـ م.

آن رسم دیرین همة روحانیان است.» در سن پنجاه وپنج سالگی معشوقه ای را که برای او چهارده فرزند به دنیا آورده بود رها کرد و دختر هجدهساله ای را به عقد خود درآورد. در این ضمن با گردآوری مسکوکات، کتیبه ها، و پیکره های کهن، و با توصیف بقایای روم باستان به زبان دقیق عالمانه، علم باستانشناسی نوین را تقریباً پایه گذاری کرد. او همراه پاپ ائوگنیوس چهارم به شورای فلورانس راه یافت، با فرانچسکو فیللفو درافتاد، و میان آنها سخنان درشت و خارج از نزاکت همراه با چاشنی اتهام به دزدی و بیدینی و لواط مبادله شد. وقتی دوباره به رم بازگشت، با علاقة ویژه ای به پاپ نیکولاوس پنجم اومانیست خدمت کرد. در هفتاد سالگی اثر معروف خود کتاب لطایف را، که مجموعه ای از داستانها و هجویات و سخنان رکیک است، تصنیف کرد. هنگامی که لورنتسو والا به دبیرخانة پاپ پیوست، پودجو او را با یک سلسله پرخاشهای تازه مورد حمله قرار داد و به دزدی، جعل سند، خیانت، بدعت، میخوارگی، و فساد اخلاق متهمش کرد. والا در پاسخ به استهزای زبان لاتینی و نقل اشتباهات دستور زبانی و اصطلاحات غلط او پرداخت و او را دیوانه ای خرف خواند که نباید اعتنایش کرد. هیچ کس جز شخصی که مستقیماً مورد حمله قرار گرفته بود، این پرخاشهای ادبی را جدی نمی گرفت؛ مقالاتی که او می نوشت فقط برای عرض اندام و چشم و همچشمی در زمینة نثر لاتین بود. در یکی از آنها پودجو خود بدرستی ادعا کرده است که می خواهد نشان دهد که با زبان لاتینی کلاسیک چگونه می توان تازه ترین اندیشه ها و خصوصیترین منویات را بیان کرد. او در هنر پرداختن سخنان نیشدار چنان مهارت داشت که وسپازیانو می گفت: «همة دنیا از او می ترسد.» قلمش، مانند آن آرتتسویی دیگر بعد از او [آرتینو]، وسیلة اخاذی شده بود. وقتی آلفونسو، پادشاه ناپل، در اعلام دریافت ترجمة لاتینی کتاب کوروپایدیا (تربیت کوروش) اثر گزنوفون، که پودجو به او هدیه کرده بود، تأخیر کرد، این اومانیست زودرنج اظهار داشت که با یک قلم خوب می توان به هر پادشاهی خنجر زد، و آلفونسو با شتاب پانصد دوکاتو برای او فرستاد تا جلو زبانش را بگیرد. پودجو پس از هفتاد سال برخورداری از هوسها و انگیزه های نفسانی، رساله ای به نام وضع رقت بار بشر نوشت و اظهارنظر کرد که محنتهای زندگی بیش از خوشیهای آن است، و مثل سولون نتیجه گرفت که خوشبخت ترین آدمها کسانی هستند که از چنگ به دنیا آمدن می گریزند. پودجو در هفتاد ودوسالگی به فلورانس بازگشت و بلافاصله به منشیگری شورای شهر و سرانجام به ریاست آن برگزیده شد. پودجو با نوشتن تاریخ فلورانس به شیوة پیشینیان- شرح اوضاع سیاسی و جنگها و خطابه های خیالی- مراتب امتنان خود را بیان کرد. وقتی که سرانجام در سن هفتاد ونه سالگی درگذشت (1459)، سایر اومانیستها نفس راحتی کشیدند. پودجو نیز در سانتاکروچه به خاک سپرده شد، و مجسمه اش که به دست دوناتلو ساخته شده بود برنمای برونی نمازخانه نصب گردید؛ و در سال 1560 به هنگام تغییراتی که در آرایش کلیسا داده می شد، اشتباهاً به عنوان مجسمة یکی از حواریون دوازدهگانة مسیح به درون

کلیسای جامع انتقال یافت.
پیداست که مسیحیت، هم از جنبة الاهیات و هم از جنبة اخلاقیات، نفوذ خود را بر بیشتر اومانیستهای ایتالیا از دست داده بود. فقط چند تن از آنان- تراورساری، برونی، و مانتی در فلورانس؛ ویتورینو دا فلتره در مانتوا؛ گوارینو دا ورونا در فرارا؛ و فلاویو بیوندو در رم- در ایمان خود پایدار مانده بودند. اما در مورد بسیاری دیگر، الهام فرهنگ یونانی، که هزار سال همچنان پایدار مانده و کاملا مستقل از یهودیت و مسیحیت در ادب و فلسفه و هنر به اوج کمال رسیده بود، ضربه ای مرگبار بر اعتقادشان به الاهیات بولسی، یا نظریة نولاسالوس اکسترا اکلسیام – «در خارج از کلیسا مطلقاً رستگاری نیست»- وارد آورد. سقراط و افلاطون خود پیش آنها به مقام قدیسان غیر رسمی رسیدند؛ و سلسلة فیلسوفان یونان به نظر آنها برتر از آبای روحانی یونانی و لاتینی بودند؛ نثر افلاطون و سیسرون حتی کاردینالها را از نثر یونانی عهد جدید و نثر لاتینی ترجمة قدیس هیرونوموس از آن شرمنده می کرد؛ شکوه امپراطوری روم اصیلتر از انزوای آمیخته با جبن مسیحیان مؤمن در حجرة دیرها به نظر می رسید؛ آزادی اندیشه و کردار یونانیان عصر ن عصر آوگوستوس رشک بسیاری از اومانیستها را چنان برانگیخت که اعتقاد قلبی آنها را به اصول مسیحیت مبنی بر فروتنی، دل بستن به آن دنیا، و پرهیزگاری متزلزل ساخت؛ اینان در شگفت بودند که چرا باید تن و مغز و روان خویش را به فرمان روحانیان کلیسایی بسپارند که خود اکنون دیگر با شادمانی به دنیاپرستی روی آورده بودند. برای این اومانیستها، ده قرن فاصلة زمانی میان قسطنطنین و دانته خطای فاجعه آمیزی محسوب می شد و به منزلة انحراف از راه درست بود؛ افسانه های دل انگیز مریم باکره و قدیسان از خاطره های آنها محو می شد تا در ذهنها جایی برای مسخ اووید و سرودهای دو جنسی هوراس باز شود؛ کلیساهای باعظمت اکنون به نظر «بربری» می رسیدند، و مجسمه های بیروح آنها برای چشمهایی که آپولون بلودره را دیده و برای انگشتانی که آن را لمس کرده بود دیگر گیرایی نداشتند.
این بود که اومانیستها به طور کلی طوری رفتار می کردند که انگار مسیحیت اسطوره ای است که با نیازهای اخلاقی و خیالی تودة مردم سازش پذیر است، اما کسانی که اندیشه ای آزاد دارند نباید آن را جدی تلقی کنند. اومانیستها در سخنرانیهای عمومی خود از مسیحیت دفاع می کردند، خویشتن را آشکارا پایبند مسیحیت نجاتبخش نشان می دادند، و می کوشیدند تا تعلیمات مسیح و فلسفة یونان را هماهنگ کنند. اما همین تلاش سرانجام رسوایشان کرد؛ آنها به طور ضمنی عقل را مرجع برتر می دانستند، و مکالمات افلاطون را با عهد جدید برابر می نهادند. مانند سوفسطاییان یونان پیش از سقراط، مستقیم یا غیرمستقیم، دانسته یا ندانسته، معتقدات دینی شنوندگان را متزلزل می کردند. زندگی اومانیستها نمودار معتقدات واقعی آنها بود؛ بسیاری از آنان در عمل از موازین اخلاقی دوران شرک، آن هم بیشتر از جنبة شهوانی و

نه رواقیش، پیروی می کردند. تنها ابدیتی که می شناختند ابدیتی بود که از طریق ثبت اعمال بزرگ به دست می آمد؛ و چنین ابدیتی را نه خدا، که خود آنان می توانستند با نیروی قلم برای کسی فراهم کنند و انسانها نیکنامی یا بدنامی ابدی به جاگذارند. یک نسل پس از کوزیمو، آنان حاضر شدند که در این نیروی جادویی هنرمندانی را نیز سهیم کنند که تصویر یا مجسمة صاحبان نعمت را تهیه می کردند، یا بناهای باشکوهی می ساختند که نام فرد بخشنده و سخاوتمندی را جاویدان می کرد. آرزوی صاحبان نعمت برای دستیابی به چنین ابدیت اینجهانی یکی از نیرومندترین انگیزه های خلاق در هنر و ادبیات رنسانس بود.
نفوذ اومانیستها به مدت یک قرن عامل غالب در حیات فکری اروپای باختری بود. آنها معنای دقیقتری از ساخت و شکل ادبی را به نویسندگان آموختند؛ آنها همچنین شگردهای فصاحت بیان، پیرایه های زبان، رموز اساطیر، فتیشیسم نقل قول از متون کلاسیک، و فداکردن معنا به پای درستی بیان و زیبایی سبک را به آنان آموختند. دلبستگی آنها به زبان لاتینی رشد و تکامل نظم و نثر ایتالیایی را یک قرن (1400- 1500) به تعویق انداخت. آنها علم را از بند الاهیات رهانیدند، اما با پرستش گذشته، و با تأکید زیاد بر فضل کتابی به جای مشاهدات عینی و اندیشة اصیل، قید و بندی تازه برپای علم نهادند. عجیبتر آنکه آنها کمترین نفوذی در دانشگاهها نداشتند. سالیان درازی از عمر این دانشگاهها در ایتالیا می گذشت؛ دانشکده های حقوق، پزشکی، الاهیات، و «هنر»- شامل زبان، ادبیات، معانی بیان، و فلسفه- در دانشگاههای بولونیا، پادوا، پیزا، پیاچنتسا، پاویا، ناپل، سینا، آرتتسو، و لوکا بیش از آن به سنتهای قرون وسطایی خوگرفته بودند که اجازه دهند بر فرهنگهای باستانی توجه تازه ای مبذول شود؛ و حداکثر ممکن بود در اینجا و آنجا یک کرسی علم معانی بیان به دست یکی از اومانیستها بسپارند. نفوذ جنبش «احیای ادبیات» عمدتاً از طریق آکادمیهایی که توسط شاهزادگان فرهنگ دوست فلورانس، ناپل، ونیز، فرارا، مانتوا، میلان، و رم تأسیس شده بود گشترش می یافت. در این آکادمیها، اومانیستها متنهای کلاسیکی را برای بحث و تبادل نظر بر می گزیدند و به زبان یونانی یا لاتینی به شاگردان دیکته می کردند؛ و در هر مرحله به زبان لاتینی به تفسیر این متون از جنبه های دستور زبان، معانی بیان، جغرافیا، زندگینامه، و ادبی می پرداختند؛ شاگردان متنهای دیکته شده را یادداشت می کردند و بیشتر تفسیرهای استادان را بر حواشی یادداشتهای خود می افزودند؛ بدین ترتیب، متنهای کلاسیک، و نیز تفسیر آنها، تکثیر می شد و در دنیا پخش و پراکنده می گشت. از این رو، عصر کوزیمو بیشتر عصر پژوهش مخلصانه بود تا عصر آفرینش ادبی. تدوین دستور زبان، لغتنامه، باستانشناسی، معانی بیان، و اصلاح دقیق متون کلاسیک از افتخارات ادبی این عصر به شمار می رفت. شکل، اصول فنی، و محتوای فضل نوین در آن عصر به وجود آمد؛ پلی احداث شد که میراث یونان و روم را به ذهنهای نوین منتقل می کرد.

از روزگار سوفسطاییان تا به آن زمان، دانشوران هیچ گاه به چنین مقام بلندی در جامعه و محافل سیاسی نرسیده بودند. اومانیستها در مجالس سنا، شوراهای جامعه، و در خدمت دوکها و پاپها، سمتهای دبیر و مشاور را عهده دار شدند و الطاف اینان را با مداحیهای کلاسیک و مذمتهایشان را با هجویات زهرآگین پاسخ دادند. اومانیستها آرمان اصیلزادگان روزگار خویش را از صورت مردی با شمشیر آماده و مهمیز پر سروصدا، به صورت فردی کاملاً پرورش یافته و علاقه مند به حکمت و از لحاظ جذب میراث فرهنگی ملت خود غنی در آوردند. حیثیت فضل آنان و جذابیت فصاحتشان، در همان روزگاری که فرانسه و آلمان و اسپانیا برای تصرف ایتالیا آماده می شدند، اروپای ماورای آلپ را فتح کرد. کشورها یکی پس از دیگری فرهنگ جدید را می پذیرفتند و از زندگی قرون وسطایی به دوران نوین گام می نهادند. همان قرنی که شاهد کشف امریکا بود، شاهد کشف مجدد یونان و روم نیز بود؛ دگرگونیهای ادبی و فلسفی برای روح بشر نتایجی بس گران قدرتر از دریانوردی به دور زمین و پویش کرةخاکی به همراه داشت. در واقع، اومانیستها- و نه دریانوردان- بودند که انسان را از بند عقاید جزمی رهانیدند و به او آموختند که، به جای اندیشیدن دربارة مرگ، به زندگی عشق بورزد، و بدین ترتیب روح و اندیشة اروپایی را آزاد ساختند.
اومانیسم آخر از همه هنر را تحت نفوذ خود در آورد، زیرا توجه این نهضت بیشتر معطوف عقل بود تا احساس. حامی اصلی هنر هنوز کلیسا بود، و هدف اصلی هنر همچنان نمایش داستانهای مسیحی برای جماعت بیسواد و تزیین خانة خدا بود. مریم عذرا و «کودکش»، آلام و مصلوب شدن مسیح، پیامبران، حواریون، آبای کلیسا، و قدیسان هنوز موضوع اساسی مجسمه سازی، نقاشی، و حتی هنرهای کوچکتر بودند. با اینهمه، اومانیستها اندک اندک معنی شهوانیتر زیبایی را به مردم ایتالیا آموختند؛ تحسین آشکار یک تن سالم انسانی- چه مرد و چه زن، و ترجیحاً عریان- در میان طبقات تحصیلکرده مرسوم شد؛ تأکید ادبیات رنسانس بر زندگی، به جای تفکر قرون وسطایی آن دنیایی، نوعی تمایل دنیوی پنهان در هنر ایجاد کرد. نقاشان روزگار لورنتسو، و پس از آن، با تصویر آفرودیته های ایتالیایی در نقش مریم باکره و آپولونهای ایتالیایی در نقش قدیس سباستیانوس، انگیزه های دوران شرک را وارد هنر مسیحی کردند. در قرن شانزدهم- وقتی که شاهزادگان در پشتیبانی مالی از هنرمندان با روحانیان به رقابت برخاستند- خدایانی چون ونوس و آریادنه، دافنه و دیانا، موزها و الاهگان رحمت با سلطة مریم باکره در هنر به رقابت برخاستند؛ اما مریم، مادر محجوب، تسلط کامل خویش را تا پایان عمر هنر رنسانس همچنان حفظ کرد.