گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل دهم
.III – ادبیات


زندگی فرهنگی فرارا دو ریشه داشت: یکی دانشگاه و دیگری گوارینو دا ورونا. دانشگاه، که در 1391 تأسیس شده بود، پس از چندی به علت فقدان بودجه بسته شد؛ در 1442 توسط نیکولو سوم مجدداً افتتاح گشت و، تا هنگامی که به وسیله لئونلو تجدید سازمان یافت و بودجه اش تأمین شد (1442)، با ضعف به موجودیت خود ادامه داد. سرآغاز فرمانی که نیکولو برای تقویت دانشگاه صادر کرده بود بسیار شایان توجه است:
نه تنها عیسویان، بلکه مشرکان نیز از قدیم الایام معتقد بوده اند که آسمان، دریا، و زمین می بایست روزی معدوم شوند؛ درستی این اعتقاد از اینجا آشکار است که از بسیاری شهرهای عظیم هیچ چیز، جز ویرانه های با خاک یکسان شده، برجای نمانده است، و روم فاتح اکنون برسینة خاک غنوده و جلالش در اجزای پراکنده محو شده است؛ و حال آنکه فهم موضوعات لاهوتی و ناسوتی، که ما آن را خرد می نامیم، با گذشت ایام نابود نمی شود، بلکه اعتلای خود را الی الابد حفظ می کند.
در 1474، دانشگاه چهل و پنج استاد داشت که مواجب مکفی دریافت می کردند، و دانشکده های نجوم، ریاضیات، و پزشکی آن در میان نظایر ایتالیایی خود – به جز بولونیا و پادوا- بیرقیب بودند.
گوارینو، که به سال 1370 در ورونا زاد، به قسطنطنیه رفت، پنج سال در آنجا زیست، زبان یونانی را به حد استادی فراگرفت، و آنگاه با باری از نسخه های خطی یونانی به ونیز بازگشت. به موجب روایتی، یکی از صندوقهای محتوی این نسخ در طوفانی از میان رفت و موی سرش از فرط اندوه در همان شب سپید شد. او یونانی را نخست در ونیز تعلیم داد – ویتورینو دا فلتره در آنجا از جمله شاگردانش بود؛ سپس این کار را در ورونا، پادوا، بولونیا، و فلورانس انجام داد و در هر شهر دانش کلاسیک آن را کسب کرد. وقتی که دعوت به فرارا را پذیرفت، پنجاه و نه ساله بود. در آنجا مأمور تربیت لئونلو، بورسو، و ارکوله شد و این سه تن را چنان پرورد که از مهذبترین فرمانروایان دوران رنسانس شدند. توفیق او در تدریس یونانی و معانی بیان در دانشگاه، در سراسر ایتالیا شهرت یافت. جلسات درس او چندان مطلوب بودند که دانشجویان در سخت ترین سرمای زمستان پشت درهای بستة اطاقی که او بنا بود در آن سخن گوید به انتظار می ایستادند. آنها نه تنها از شهرهای ایتالیا، بلکه از مجارستان، آلمان، انگلستان، و فرانسه نیز می آمدند؛ بسیاری از آنان در نتیجة تعلیمات او به مقامات مهم فرهنگی، حقوقی، و سیاسی منصوب می شدند. مانند ویتورینو، دانش آموزان بیبضاعت را از بودجة شخصی خود نگاهداری می کرد؛ در مسکنی فقیرانه می زیست، روزی یک وعده غذا می خورد، و دوستان خود را نه به سور و سرور، بلکه به «لوبیا و افسانه» دعوت می کرد. از

حیث سجایای اخلاقی با ویتورینو برابری نمی کرد؛ می توانست مانند هر اومانیست نامه های شدیداللحن قدح آمیز بنویسد، و شاید این کار برای او یک بازی ادبی بود ظاهراً از یک زن سیزده فرزند داشت؛ در همه چیز جز تحصیل میانه رو بود و سلامت، قدرت، و روشنی ذهن خود را تا نود سالگی حفظ کرد. بیشتر به واسطة او بود که دوکهای فرارا تربیت، دانشوری، و شاعری را می پروردند و پایتخت خود را به یکی از مشهورترین مراکز فرهنگی اروپا تبدیل کرده بودند.
احیای دانش باستانی آشنایی با هنر نمایشی کلاسیک را تجدید کرد. پلاوتوس فرزند مردم، و ترنتیوس بردة آزاد شدة محبوب اشراف، پس از سیزده قرن، باز زنده شدند و در تماشاخانه های فلورانس و رم، و بیش از همه در صحنة تئاتر فرارا، ظاهر گشتند. ارکولة اول مخصوصاً کمدیهای قدیم را دوست می داشت و برای به صحنه آوردن آنها از هیچ خرجی فروگذار نمی کرد، تنها یک وهله نمایش منایکمی1 برای او 1000 دوکاتو تمام شد. وقتی لودوویکو، حکمران میلان، یک صحنه از این نمایش را در فرارا دید، از ارکوله خواهش کرد که بازیگران را برای تکرار آن در پاویا به آن شهر بفرستد، ارکوله نه تنها آنان را فرستاد بلکه خود نیز با ایشان رفت (1493). هنگامی که لوکرس بورژیا به فرارا آمد، ارکوله مراسم عروسی اورا با پنج پرده از کمدیهای پلاوتوس، که توسط 110 بازیگر اجرا می شد، برگزار کرد؛ در فواصل نمایش، موسیقی و رقص بر حظ تماشاگران می افزود. گوارینو، آریوستو، و خود ارکوله نمایشنامه های لاتینی را به ایتالیایی ترجمه می کردند و اجرای آنها به لهجه های محلی انجام می گرفت. به واسطة تقلید این کمدیهای کلاسیک بود که هنر نمایشی ایتالیا شکل گرفت. بویاردو، آریوستو، و دیگران نمایشنامه هایی برای هیئت تئاترال دوکا نوشتند. آریوستو طرح یک دکور ثابت را برای نخستین تماشاخانة دایمی فرارا و اروپای نوین به عهده گرفت و دوسو دوسی آن را نقاشی کرد (1532).
موسیقی و شعر نیز مورد حمایت دربار بود. تیتو و سپازیانو ستروتتسی برای شعر سرودن به صله و اعانة دربار نیازی نداشت، زیرا خود از نسل یک خاندان ثروتمند فلورانسی بود. او ده «کتاب» شعر به زبان لاتینی در مدح بورسو نوشت، اما عمرش به تمام کردن آنها کفاف نداد و تکمیلشان را به موجب وصیت به پسر خود، ارکوله، واگذاشت. ارکوله برای این مأموریت فرد مناسبی بود؛ به زبان لاتینی و نیز ایتالیایی غزل می سرود و یک شعر طویل تحت عنوان نخجیر ساخت و به لوکرس بورژیا اهدا کرد. در 1508 با شاعره ای به نام باربارا تورلی ازدواج کرد؛ سیزده روز بعد او را نزدیک خانه اش مرده یافتند؛ بدنش بیرحمانه با

1. نمایشنامة کمدی، اثر پلاوتوس. موضوع آن اشتباهات مضحکی است که، بر اثر شباهت فوق العادة دو برادر توأمان، رخ می دهد. شکسپیر آن را مبنای «کمدی اشتباهات» خود قرار داد. ـ م.

بیست و دو ضربه دشنه سوراخ شده بود. قتل او داستانی مرموز بود که هنوز پس از چهار قرن حقیقت آن مکشوف نشده است. بعضی کسان پنداشته اند که آلفونسو به باربارا عشق می ورزید و چون از او رانده شده بود، برای کینه جویی از رقیب کامیاب خویش، چند آدمکش را مأمور قتل او ساخته بود. این روایت به نظر درست نمی آید، زیرا تا هنگامی که لوکرس زنده بود، آلفونسو از هر جهت به او وفادار می نمود. بیوة جوان و اندوهگین ارکوله مرثیه ای در مرگ شوهر سرود که لحن صمیمیش درمیان ادبیات تصنعی دربار فرارا نادر است. خطاب به شاعر فقید، می پرسد: «چرا من نباید با تو به گور بروم؟» و چنین می گوید:
کاش آتش من این یخ ضخیم را می شکست،
و با اشک گرم، این غبار را به جسمی زنده بدل می کرد،
و بار دیگر سرور زندگی را به تو باز می گرداند!
آنگاه من با دلیری، با خشمی آتشین،
با مردی که رشتة محبت ما را گسست، رو به رو می شدم،
می گریستم، و می گفتم «ای ستمگر دیو سیرت! ببین عشق چه می کند!»
در این جامعة درباری، که کانون عیاشی و زنان زیبا بود، داستانهای قهرمانی فرانسه همواره غذای روح را تشکیل می دادند. تروبادورهای پرووانس در فرارا، در زمان دانته، داستانهای کوتاهی به شعر گفته و نشانه هایی از یک خوی قهرمانی خیالی، نه جدی، برجای گذاشته بودند. در فرارا و سراسر شمال ایتالیا، افسانه های مربوط به شارلمانی، بهادران او، و جنگهایش با مسلمانان تقریباً همانقدر مأنوس بودند که در فرانسه. شاعران شمال فرانسه این افسانه ها را تحت عنوان شانسون دو ژست منتشر کرده، شاخ و برگی داده بودند؛ چندان وقایع ضمنی و قهرمانهای فرعی مرد و زن به آنها افزوده بودند که مجموعه ای از داستانهای باشکوه و درهم پدپد آمد، به گونه ای که شاعری مثل هومر لازم بود تا حکایات متفرق را توالی و وحدت بخشد.
همان گونه که یک بهادر انگلیسی به نام سرتامس ملری بتازگی این کار را با داستانهای آرثر و میزگرد به انجام رسانده بود، به همان ترتیب یک فرد اشرافی ایتالیایی کار تنظیم افسانه های شارلمانی را به عهده گرفته بود. ماتئو ماریا بویاردو، ملقب به کنت سکاندیانو، یکی از برجسته ترین اعضای دربار فرارا بود. در مأموریتهای مهم سفیر خاندان استه بود و از طرف آنان ادارة بزرگترین توابع آنها، یعنی مودنا و ردجو، را برعهده داشت. چندان خوب حکومت نمی کرد، اما خوب آواز می خواند. اشعار پرشوری خطاب به آنتونیا کاپرارا سروده و در آنها زیباییهای او را ستوده بود، یا او را به علت وفادار نبودن در گناه ملامت کرده بود. وقتی با تادئاگونتساگا ازدواج کرد، طبع خود را در موضوعات بی شر و شورتری آزمود و حماسه ای به نام اورلاندو ایناموراتو (رولاند عاشق) سرود (تاریخ اتمام 1486). داستان عشق شورانگیز اورلاندو (رولان) را برای آنجلیکای فتان باز می گوید و دهها صحنة رزمی را با آن می آمیزد.

یک داستان فکاهی می گوید که چگونه بویاردو در جستجوی یک نام پرطمطراق برای یک مرد عرب لافزن، که از اشخاص داستان اوست، تلاش می کند و چه سان هنگام یافتن نام- رودومونته- ناقوسهای سکاندیانو (تیول کنته) از شادی به صدا درآمدند؛ گویی آگاه بودند از اینکه فرمانروای ناحیه ناآگاهانه واژه ای به چندین زبان می افزاید.
برای ما در زمان پرجنب و جوش خودمان، که حتی در ایام صلح نیز مشحون از مصارعات و مسابقات واژه های مخاصمت آمیز است، مشکل است که خود را با مبارزات و معاشقات خیالی اورلاندو، رینالدو، آستولفو، رودجرو، آگرامانته، مارفیزا، فیورد لیزا، ساکریپانته، و آگریکانه مشغول سازیم؛ و آنجلیکا، که ممکن است ما را با زیبایی خود به هیجان آورد، با سحاریهای فوق الطبیعه ای که انجام می دهد ما را ناراحت می سازد، زیرا ما دیگر مسحور ساحره ها نمی شویم. اینها داستانهایی هستند مناسب برای شنوندگان متعینی که در زیر داربست یا محوطة سرپوشیده ای از باغ قصری لمیده باشند؛ و در حقیقت، به طوری که ما شنیده ایم، خود کنته این سرودها را در دربار فرارا می خواند. بدون شک، در هر جلسه، یک یا دو سرود حماسی بیشتر قرائت نمی شد؛ اگر خواندن یک حماسة کامل را در یک جلسه به بویاردو و آریوستو نسبت دهیم، بی انصافی کرده ایم. آنها برای یک نسل و طبقة پرفراغت، و بویاردو برای نسلی که هنوز تجاوز شارل هشتم به ایتالیا را ندیده بود، چیز می نوشتند. وقتی که آن سرشکستگی بزرگ پیش آمد، ایتالیای سرفراز به آنهمه شعر و هنر، خود را در برابر قوای بیرحم شمالیان زبون یافت؛ بویاردو دلشکسته شد و پس از آنکه شصت هزار بیت سروده بود، با گفتن این رباعی خامه فرو هشت:
ای خدای بخشایشگر، حتی به هنگام نغمه پردازی
تمام ایتالیا را در شعله و آتش می بینم،
آتشی که این گلها، با انگیزه ای شدید از دلاوری، به جان میهن من انداختند
و چندان تاختند، تا همه جا را بیابان ساختند.
او تا پایان عمر خوش زیست و در 1494، پیش از آنکه هجوم بر ایتالیا به منتهای شدت رسد، جان سپرد. آن حس والای قهرمانی که در شعر او به خشونت ابراز شده بود چندان مورد اقبال نسل آشفتة بعدی قرار نگرفت. گرچه با ایجاد حماسة عشقی جدید برای خود جایی بازکرده بود، ندایش بزودی در جنگها و غوغاهای دوران حکومت آلفونسو، در نهب ایتالیا به وسیلة خارجیان، و در زیبایی مفتون سازندة شعر ملایمتر آریوستو فراموش شد.