گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل یازدهم
.VI – ادبیات ونیز


1- آلدوس مانوتیوس
در این دوره ونیز چندان گرفتار بود که نمی توانست زیاد دربند کتاب باشد؛ مع هذا، دانشوران، کتابخانه ها، شعرا، و چاپخانه هایش توانستند نام نسبتاً شایسته ای درعالم ادبیات برای آن فراهم کنند. ونیز در نهضت اومانیستی سهم مهمی نداشت، مع هذا یکی از ممتازترین شخصیتهای اومانیسم در ونیز پدید آمد. این شخص ارمولائو باربارو بود که در چهاردهسالگی از طرف یک امپراطور به مقام ملک الشعرایی رسید؛ یونانی درس می داد؛ آثار ارسطو را ترجمه کرد؛ به عنوان پزشک به هم میهنان خود، به صورت دولتمرد به کشور خویش، و با سمت کاردینال به کلیسا خدمت کرد؛ و در سی ونه سالگی به مرض طاعون درگذشت. زنان ونیزی هنوز ادعایی در فرهنگ نداشتند؛ فقط راضی بودند به اینکه جسماً جذاب باشند، فرزندان فراوان بیاورند، و بالاخره محترم باشند؛ اما در 1530 ایرنة سپیلیمبر گویی انجمنی برای نویسندگان تشکیل داد؛ نقاشی را زیر نظر تیسین آموخت؛ خوش می خواند؛ ویول، هارپسیکورد، و عود را خوب می نواخت؛ و همچون یک دانشمند، از ادبیات کهن و نو سخن می گفت. ونیز پناهندگان روشنفکر را، از قلمرو عثمانی در مشرق و ممالک مسیحی در مغرب، می پذیرفت و مأمن می داد؛ در آن شهر آرتینو با امنیت کامل به پاپ و پادشاهان می خندید، همان گونه که چند قرن بعد لرد بایرن بر انحطاط آنان شادی می کرد. اشراف و روحانیون عالیرتبه باشگاهها یا آکادمیهایی برای پرورش موسیقی و ادبیات تشکیل می دادند و خانه ها و کتابخانه های خویش را بر طالبان علم، خوشنوایان، و دانشمندان می گشودند. صومعه ها، کلیساها، و بعضی خانواده ها کتاب گرد می آوردند؛ کاردینال دومنیکو

گریمانی هشت هزار کتاب داشت که به شهر ونیز اهدا کرد؛ کاردینال بساریون نیز در مورد گنجینة کتابهای خطی خود همین کار را کرد. برای جای دادن این کتاب، و بقیه کتابهایی که پترارک اهدای آنها را وصیت کرده بود، دولت ونیز دوبار فرمان ساختن یک کتابخانة عمومی را صادر کرد؛ جنگ و سایر گرفتاریها اجرای این نقشه را به تعویق انداخت؛ سرانجام در سال 1536 مجلس سنا یا کوپو سانسووینو را مأمور کرد تا کتابخانة وکیا را بسازد. این کتابخانه از لحاظ زیبایی معماری سرآمد کتابخانه های اروپا بود.
در همان اوان چاپگران ونیزی عالیترین کتابهای آن زمان، و شاید تمام اعصار، را به وجود آوردند. اینان اولین چاپگران ایتالیا نبودند. سوینهایم و پانارتس، که زمانی دستیار یوهان فوست درماینتس بودند، نخستین چاپخانة ایتالیایی را در یک صومعة بندیکتیان در سوبیاکو، واقع در کوههای آپنن، تأسیس کردند (1464)؛ در 1467 ادوات خود را به رم منتقل ساختند؛ و ظرف سه سال بعد بیست وسه کتاب چاپ کردند. در 1469، یا پیش از آن، صنعت چاپ در ونیز و میلان آغاز شد. در 1471 برناردو چنینی یک مؤسسة چاپ در فلورانس تأسیس کرد و با این کار پولیتسیانو را به وحشت انداخت، که با افسوس می گفت: «اکنون احمقانه ترین افکار را می توان در یک لحظه به صورت هزاران مجلد کتاب در آورد و در خارج منتشر ساخت.» تا آخر قرن پانزدهم 4,987 مجلد کتاب در ایتالیا چاپ شده بود: 300 جلد در فلورانس، 629 جلد در میلان، 925 جلد در رم، و بقیه در ونیز.
تفوق ونیز در این مورد مرهون تئوبالدو مانوتچی بود که نام خود را به آلدو مانوتسیو تبدیل کرده و بعداً آن را به شکل لاتینی درآورد و به آلدوس مانوتیوس مبدل ساخت. وی به سال 1450 در باسیانو، واقع در رومانیا، متولد شد؛ لاتینی را در رم و یونانی را در فرارا آموخت (هر دو را نزد گوارینو دا ورونا)؛ ادبیات کلاسیک را در فرارا تدریس کرد. پیکو دلا میراندولا، یکی از شاگردانش، او را دعوت کرد که به کارپی برود و دو برادرزاده اش لیونلو و آلبرتوپیو را تعلیم دهد، معلم و دو شاگردش محبتی متقابل و با دوام نسبت به یکدیگر یافتند؛ آلدوس نام پیو را به اسم خویش افزود، و آلبرتو و مادرش، کنتس کارپی، موافقت کردند که مخارج نخستین فعالیت وسیع انتشاراتی را تأمین کنند. آلدوس تصمیم داشت که تمام آثار ادبی یونان را که از دستبرد زمان محفوظ مانده بودند گردآوری، ویرایش، و چاپ کند و به بهای خیلی ارزان در اختیار عموم قرار دهد. این کار به دلایل متعدد امری بس خطیر به شمار می رفت: تحصیل نسخه های خطی بسیار سخت بود؛ نسخه های خطی یک اثر به طرز مأیوس کننده ای از حیث متن متفاوت بودند؛ در تمام نسخه ها اغلاط کتابتی فراوان وجود داشت؛ برای مقابله و تجدید نظر متون می بایست این اقدامات را انجام داد: ویراستارانی یافت و به آنان کارمزد داد، انواع مختلف حروف لاتینی و یونانی را قالبریزی کرد و ساخت، مقادیر زیادی کاغذ وارد کرد، به تعداد کافی حروفچین و کارگر چاپخانه استخدام کرد و تعلیم داد، دستگاهی برای توزیع به

وجود آورد، با تمهید مقدماتی برعدة افراد کتابخوان افزود، و مخارج همة این کارها را بدون حمایت قانون حق طبع تأمین کرد.
آلدوس ونیز را برای مرکز خود اختیار کرد، زیرا موقعیت تجارتی آن برای انتشار و توزیع مناسب بود، غنیترین شهر ایتالیا بود و اغنیای بیشمار داشت که ممکن بود بخواهند اطاقهای خود را با کتاب بیارایند، و دانشوران یونانی متعددی را پناه داده بود که کار ویرایش و تصحیح آثار باستانی یونانی را با مسرت می پذیرفتند. یان، اهل شپایر، اولین چاپخانه را در ونیز تأسیس کرده بود (1469؟)؛ نیکولاس ژانسون فرانسوی، که این فن جدید را درماینتس، زادگاه گوتنبرگ، فراگرفته بود، سال بعد چاپخانة دیگری دایر کرد. در 1479 ژانسون چاپخانة خود را به آندرئا تورزانو فروخت. در 1490 آلدوس مانوتیوس در ونیز مأوا گزید و در 1499 با دختر تورزانو ازدواج کرد.
آلدوس در خانة خود نزدیک کلیسای سانت آگوستینو دانشوران یونانی را گردآورد، به آنان خوراک و مسکن داد، و مأمورشان ساخت تا متون یونانی را ویرایش کنند. با آنان یونانی حرف می زد، و دیباچه ها و اهدانامه های کتب را خود به یونانی می نوشت. در خانة او حروف جدید به قالب ریخته شدند، مرکب چاپ تهیه شد، و کتابها چاپ و صحافی شدند. اولین نشریة اوگرامر یونانی و لاتینی تألیف کنستانتین لاسکاریس بود (1495)؛ و درهمان سال به انتشار متن اصلی آثار ارسطو آغاز کرد. در 1496 گرامر یونانی تئودوروس گاتسا، و در 1497 فرهنگ یونانی- لاتینی تألیف خودش را منتشر کرد. او حتی در میان گرفتاریها و دشواریهای چاپ و نشر از تألیف و تحقیق باز نمی ایستاد. بدین گونه، در 1502، پس از سالها تحصیل، کتاب مبادی دستوری زبان لاتینی تألیف خود را چاپ کرد. این کتاب محض مزید استفاده شامل مقدمات زبان عبری نیز بود.
از این مقامات فنی، او به انتشار پی درپی آثار ادبی کهن یونانی ادامه داد (تاریخ اتمام، 1495)، موسایوس (هرو و لئاندر)، هزیود، تئو کریتوس، تئوگنیس، آریستوفان، هرودوت، توسیدید، سوفکل، اوریپید، دموستن، آیسخینس، لوسیاس، افلاطون، پینداروس، و پلوتارک (مورالیا). ... در همان سالها آثار متعددی به لاتینی و ایتالیایی منتشر کرد: از کوینتیلیانوس تا بمبو، و نیز آداجای اراسموس را. اراسموس، که به اهمیت شگرف کار آلدو واقف شده بود، شخصاً نزد او آمد، مدتی با او زندگی کرد، و نه تنها آداجا (فرهنگ اصطلاحات و ضرب المثلها) را، بلکه همچنین آثار ترنتیوس، پلاوتوس، و سنکا را نیز ویرایش کرد. آلدوس برای کتابهای لاتینی حروفی را طرح کرد که اکنون ایتالیک نامیده می شوند. منشأ این حروف، برخلاف روایت، پترارک نبود، بلکه فرانچسکو دا بولونیا بود که در خوشنویسی ماهر بود. برای متون یونانی قالبی را طرح کرد که متکی به دستنویس دقیق دانشور یونانی، مارکوس موزوروس، اهل کرت بود. شعار «شتاب مکن» را به منزلة نشانه ای برای کتابهای خود انتخاب کرده بود، و همراه

آن علامت دیگری را چاپ می کرد: دولفین به نشانة سرعت، و لنگر کشتی به علامت حوصله و ثبات. این علامت، توأم با تصویر برجی که تورزانو استفاده کرده بود، علامت مشخصه ای را تشکیل می داد که به کاربردنش برای ناشر یا چاپ کنندة آن کتابها عادت شده بود.
آلدوس در کار خود شب و روز می کوشید. در دیباچة خود بر کتاب ارغنون ارسطوچنین نوشته بود: «ادب پروران باید کتابهای لازم برای منظور خود را در اختیار داشته باشند، و تا وقتی که این ذخیره تأمین نشود، من آسوده نخواهم نشست.» بر بالای در اطاق کارش این کتیبه را به عنوان اخطار نصب کرده بود؛ «هر که هستی، آلدوس از تو جداً تقاضا می کند که مطلب خود را به اختصار بگویی و فوراً این مکان را ترک کنی ... زیرا اینجا محل کار است.» چندان مجذوب کار طبع و نشر خود بود که به خانواده و دوستان خود نمی رسید و سلامت خویش را نیز از دست داد. کارمایة او دستخوش هزار گرفتاری بود: اعتصابها برنامة او را به هم می زدند؛ جنگ این برنامه را یک سال، یعنی طی مدتی که ونیز برای ادامة حیات خود با اتحادیة کامبره می جنگید، به تعویق انداخت؛ چاپگران رقیب در ایتالیا، فرانسه، و آلمان نسخه هایی را که دستنویس آنها برای او گران تمام شده بود و برای تجدیدنظرشان به دانشمندان مبالغی پول داده بود، بی اجازة ناشر چاپ کردند. اما مشاهدة فروش روزافزون مجلدات کوچک او، که خوب چاپ و صحافی شده بودند، قلب او را شاد می ساخت و اجر زحماتش را می داد. بهای این کتابها خیلی ارزان بود (تقریباً دو دلار به پول امروز). حال او به خود می گفت که جلال یونان بر کسانی پرتو خواهد افکند که خواستار برخوردار شدن از آن بودند.
دانشوران ونیزی، که از فداکاری او سرمشق گرفته بودند، برای تأسیس «آدکامی جدید» به او ملحق شدند (1500). این آکادمی مخصوص گردآوری، ویرایش، و انتشار ادبیات یونانی بود. اعضای آن در جلسات خود فقط به یونانی سخن می گفتند، اسامی خود را به اشکال یونانی تغییر می دادند، و با یکدیگر در کار ویرایش تشریک مساعی می کردند. مردان نامداری چون بمبو، آلبرتو پیو، اراسموس هلندی، و لیناکر انگلیسی در این آکادمی کار می کردند. آلدوس آنان را برای کامیابی در تکلیفی که به عهده گرفته بودند می ستود، اما کوشش و عشق خود او بود که آن کار را به سامان رسانید. او فرسوده و فقیر، اما سرفراز از ثمرة کار خود، از این جهان رفت (1515). پسران او کار پدر را ادامه دادند، اما با مرگ یکی از فرزندزادگان او، آلدوس دوم (1597)، مؤسسة آنها منحل شد. این مؤسسه منظور خود را بخوبی برآورده بود؛ ادبیات یونانی را از گنجینه های نیمه پنهانی گردآوران ثروتمند بیرون آورد و آن را چنان اشاعه داد که حتی چپاول ایتالیا در سومین دهة قرن شانزدهم، و نهب شمال اروپا در نتیجة جنگ سی ساله، نتوانست آن میراث را، آنطور که در قرن انحطاط روم قدیم عمدتاً از میان رفته بود، منهدم کند.

2- بمبو
علاوه بریاری به احیای ادبیات یونان، اعضای آکادمی جدید قویاً به ادبیات زمان خود نیز کمک کردند. آنتونیو کوتچو، که سابلیکوس نامیده می شد، تاریخ ونیز را در کتابی به نام دوره های دهساله نوشت. آندرئا ناواجرو اشعاری به زبان لاتینی سرود که نزدیک به حد کمال بودند. هم میهنانش او را، از این لحاظ که رهبری ادبیات را از فلورانس به ونیز منتقل ساخته بود، ستودند. مارینو سانودو یادداشتهای متقنی از وقایع جاری سیاسی، ادبیات، هنر، آداب و رسوم، و اخلاق تدوین کرد. این یادداشتها، که روزانه بودند و مجموعاً به پنجاه وهشت جلد بالغ شدند، زندگی مردم ونیز را کاملتر و باروحتر از هر تاریخی در هر شهر ایتالیا مجسم می ساختند.
سانودو به زبان شیرین گویش روزانه چیز می نوشت. اما دوستش بمبو نیمی از زندگی خود را صرف آراستن یک سبک تصنعی لاتینی و ایتالیایی کرد. پیترو فرهنگ را در گهواره جذب کرد، زیرا پدر و مادرش از ونیزیان ثروتمند و ادیب بودند. به علاوه، از این لحاظ که گویی می خواست اصالت ادبی خود را حفظ کند، در فلورانس که مهد پرافتخار لهجة توسکانی است متولد شده بود. یونانی را در سیسیل نزد کنستانتین لاسکاریس آموخت، و فلسفه را در پادوا نزد پومپوناتتسی. شاید اگر ما بخواهیم از روی رفتار او قضاوت کنیم – زیرا او به گناه چندان اهمیتی نمی داد- باید بگوییم که از بدبینی پومپوناتتسی و شک او دربارة خلود روح نصیبی برده بود؛ اما شخصاً چندان بی آزار بود که نمی خواست تسلی خاطر مؤمنان را به هم زند؛ و وقتی که آن استاد جسور به بدعتگذاری متهم شد، بمبو پاپ لئو دهم را متقاعد ساخت که با او مدارا کند.
خوشترین ایام زندگی بمبو، از بیست و هشت سالگی تا سی وشش سالگی (1498-1506)، در فرارا گذشت. در آنجا، لااقل به طریقی ادبی، به عشق لوکرس بورژیا، ملکة آن دربار باشکوه، مبتلا شد. او، به سبب جاذبة ملاحت لوکرس، جلای گیسویی که تیسین آن را جاودان ساخت، و جادوی شهرتش، سابقة مشکوک وی را در رم فراموش کرد؛ زیرا شهرت نیز مانند زیبایی می تواند انسان را سرمست سازد. بمبو تا آن حد که می توانست از گزند شوهر لوکرس یعنی آن توپچی ماهری که آلفونسو نام داشت در امان باشد، نامه های مهرآمیزی به سبک ادبی می نوشت. کتابی را، که مشتمل بود برگفتگوی سه جوان و سه دوشیزه دربارة عشق افلاطونی، به لوکرس اهدا کرده بود. نام این کتاب آزولوییها، و تاریخ انتشارش 1505 بود؛ در وصف او اشعاری به زبان لاتینی سرود که به قدر اشعار عصر سیمین رم فصیح بودند. لوکرس در پاسخ نوشتن به او جانب احتیاط را رعایت می کرد، و ممکن است رشته ای از گیسوی خود را برای او فرستاده باشد. این رشته، با نامه های لوکرس به بمبو، اکنون از

ذخایر کتابخانة آمبروزیان در میلان است.
وقتی بمبو از فرارا به اوربینو رفت (1506)، در منتهای زیبایی خود بود؛ بلند بالا و خوش اندام بود، نسبی عالی داشت، و در محافل وضعی متشخص داشت، بی آنکه وقارش به تکبر گراید؛ به سه زبان می توانست شعر بگوید، و نامه هایش پر ارج بودند؛ در مکالماتش رویة مسیحیان، دانشمندان، و نیکمردان را داشت. کتاب آزولوییهای او، که در مدت اقامتش در اوربینو نوشته و به لوکرس بورژیا اهدا شده بود، با روحیة دربار آن کشور – شهر موافق آمد. چه مبحثی خوش آیندتر از عشق است، چه محلی برای مذاکره در این مبحث از باغ کاتریناکورنارو در آزولو مناسبتر، و چه موردی بهتر از عروسی یکی از ندیمه های لوکرس؟ چه کسی جز آن سه جوان و آن سه دوشیزه ای که بمبو شیرینی فلسفه و شعرش را در دهان آنان گذاشته بود می توانست از عشق- هر قدرهم که افلاطونی باشد- سخن گوید؟ تمام ایتالیا بمبو را به عنوان استاد احساسات لطیف و سبک منقح می شناخت: نقاشان ونیزی صحنه هایی از کتاب او می گرفتند؛ دوشس فرارا اهدای ستایشگرانة کتاب را پذیرفته بود؛ روحانیون رم از بحث در عشق خوشحال می شدند؛ و اوربینو به داشتن شخص بمبو مباهات می کرد. وقتی کاستیلیونه در کتاب درباری خود گفتگوهایی را که در کاخ دوکی اوربینو شنیده یا تخیل کرده بود به صورت آرمانی تحریر کرد، برجسته ترین نقش را در مکالمه به بمبو واگذار نمود و او را برگزید تا آن عبارات اختتامی مشهور را دربارة عشق افلاطونی ادا کند.
در 1512 بمبو همراه جولیانو د مدیچی به رم رفت. یک سال بعد، برادر جولیانو با عنوان لئو دهم به پاپی برگزیده شد. بمبو بزودی به سمت منشی پاپ در واتیکان استخدام شد. لئو مزاحی او، سبک سلیس لاتینش، و رفتار مساهلش را دوست می داشت. مدت هفت سال بمبو زینت دربار پاپ، بت اجتماع، پدر روحانی رافائل، و محبوب ثروتمندان و زنان سخاوتمند بود. او در زمرة اعضای کوچک کلیسا بود و عقیدة رایج مردم را، مبنی بر اینکه بستگی آزمایشی او با کلیسا با مختصری روابط جنسی منافی نیست، پذیرفت. ویتوریا کولونا، معروف به پاکترین پاکها، شیفتة او بود.
در همان اوان در ونیز، فرارا، اوربینو، و رم اشعاری به لاتینی نظیر اشعار کاتولوس یا تیبولوس سرود: مرثیه ها، غزلها، قصیده ها، و شعرهایی برای سنگ گور می نوشت که بسیاری از آنها مشرکانه بودند و برخی، مانند پریاپوس، کاملاً بیپروا و به سبک رنسانس سروده شده بودند. زبان لاتینی بمبو و پولیتسیانو از لحاظ اصطلاحی کامل بود، اما در زمان نامناسبی استفاده شده بود؛ اگر این دو چهارده قرن پیش می زیستند، آثار لاتینشان در مدارس جدید اروپا معتبر می بود؛ اما چون در قرون پانزدهم و شانزدهم چیز می نوشتند، نمی توانستند صدای کشور خود، عصر خود، و حتی طبقة خود باشند. بمبو این امر را تشخیص داد و در مقاله ای به نام دربارة زبان عامیانه از استعمال زبان ایتالیایی برای مقاصد ادبی دفاع کرد. کوشش کرد تا راه را با

سرودن نغمه ها، به شیوة پترارک، نشان دهد؛ اما در آن اثر علاقة او به تنقیح سبک، شعرش را بیرونق ساخت و عشقهای او را به خودپرستیهای شعری کشانید. مع هذا، برای بسیاری از این اشعار آهنگهایی ساخته شد که بعضاً متعلق به خود پالسترینا آهنگساز بزرگ بود.
بمبو حساس پس از مرگ دوستانش – بیبینا، کیجی، و رافائل شهر رم را غم افزا یافت، از شغل خود در دستگاه پاپ دست کشید (1520)، و مانند پترارک سلامت راحت را در یک خانة روستایی نزدیک پادوا جست. اینک در پنجاهسالگی به عشقی غیر افلاطونی گرفتار شد. متعاقباً مدت بیست و دو سال در یک اتحاد و زندگی آزاد با دونا موروزینا زیست که نه تنها سه فرزند برای او آورد، بلکه تسلی و آسایشی بسزا برایش فراهم کرد، و سالهای آخر عمر او را قرین آرامش ساخت. او هنوز از عایدی چند موقوفة روحانی برخوردار بود. ثروت خود را بیشتر در راه گردآوری تصویرها و مجسمه های زیبا صرف می کرد که در میان آنها «ونوس» و «یهوه» در کنار «مریم» و «عیسی» مقام ارجمندی داشتند. خانة او محفل ادیبان و هنرمندان بود، و از آن جایگاه ارجمند بود که او قواعد سبک را برای ایتالیا وضع کرد. حتی وقتی که منشیگری پاپ را عهده دار بود، همکار خود سادولتو را از خواندن نامه های بولس حواری برحذر داشت تا مبادا کلمات نامهذب آنها ذوق او را خراب کنند. بمبو به او می گفت: «این اباطیل را کنار بگذار، زیرا چنین لاطایلی شایستة مردی موقر نیست.» می گفت لاتینی باید به قالب سخنان سیسرون ریخته شود و ایتالیایی بر شیوة پترارک و بوکاتچو استوار گردد. او خود در زمان پیری تاریخهایی از فلورانس و ونیز نوشت که زیبا اما مرده هستند. اما وقتی موروزینای این واضع بزرگ اسلوب مرد، او قواعد خود را، و نیز افلاطون و لوکرس و کاستیلیونه را، فراموش کرد و نامه ای به یکی از دوستان خود نوشت که شاید بتنهایی از تمام مطالبی که از کلک او تراوش کرده اند بیشتر شایان به خاطر داشتن باشد:
من گرامیترین دلدار جهان را از دست داده ام، دلداری که با رأفت بسیار مراقب زندگی من بود – که آن را دوست می داشت و در راه آن جان خود را به هیچ می شمرد؛ دلداری که بسیار بر خود مسلط بود و زر و زیور را چندان حقیر می شمرد که با لذت عشق یگانه و عالی من (همان گونه که خودش به من اطمینان می داد) راضی بود. دلدار من نرمترین، زیباترین، و لطیف ترین اندامها را داشت؛ دلدار من دلپذیرترین وجنات انسانی و شیرینترین حرکاتی را که من تاکنون در این سرزمین دیده ام داشت.
او هرگز کلمات محبوبة خود را در آخرین لحظات زندگی از یاد نمی برد:
«من کودکانمان را به شما می سپارم و از شما تمنا می کنم که از آنان مواظبت کنید، هم به خاطر خود من و هم خود شما. مطمئن باشید که آنها فرزندان خود شما هستند، زیرا من هرگز شما را فریب نداده ام و به همین جهت با آرامش خاطر جان به جان آفرین تسیلم می کنم.» آنگاه پس از یک مکث طولانی، چنین ادامه داد «با خدا باش»، چند دقیقه بعد برای همیشه چشمان خود را فرو بست، چشمانی که چون ستارگانی فروزان راهنمای سفر فرسایندة من در وادی زندگی بودند.

چهار سال بعد، بمبو هنوز در مرگ او سوگوار بود. چون علایق خود را از زندگی گسسته بود، سرانجام زاهد شد؛ و در 1539 پاپ پاولوس سوم توانست او را کشیش کند و به مقام کاردینالی ارتقا دهد. در هشت سال بقیة عمرش یکی از ارکان، و سرمشق کلیسا بود.