گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل دوازدهم
.IV – اوربینو و کاستیلیونه


به فاصلة سی و دو کیلومتر از آدریاتیک، در میان راه بین لورتو و ریمینی، بر زایدة بلند خوش منظره ای از کوههای آپنن، امیرنشین کوچک اوربینو- به مساحت صدوچهار کیلومتر مربع- در قرن پانزدهم یکی از مهمترین مراکز تمدن در روی زمین بود. آن سرزمین سعادتمند دویست سال پیش از آن به ملکیت خانواده ای به نام مونته فلترو در آمده بود که مردان آن به عنوان سرکردگان نظامی ثروت اندوخته بودند؛ وگرچه آن ثروت را به حرام گردآورده بودند، خردمندانه به مصرف می رساندند. فدریگو دا مونته فلترو، با مهارت و عدالتی که حتی در امارت لورنتسو باشکوه هم نظیر نداشت، مدت سی و هشت سال (1444-1482) بر اوربینو فرمان راند. در خدمت ویتورینو دا فلتره با خردمندی به تحصیل پرداخت، و زندگیش در خور عالیترین ستایشی بود که دربارة آن استاد نجیب ادا می شد. ضمن فرمانروایی بر اوربینو، به مزدوری ناپل، میلان، فلورانس، و قلمرو کلیسا، سرداری ارتشهای آنها را عهده دار می شد. هرگز در هیچ نبردی شکست نخورد و نگذاشت دامنة جنگ به سرزمین خودش سرایت کند. با جعل یک نامه، شهری را تسخیر کرد و ولترا را به نحو کامل مورد چپاول قرارداد. مع هذا رئوفترین فرمانده آن زمان به شمار می رفت. در زندگی کشوری مردی بسیار امین و شرافتمند بود. درآمدش چندان کافی بود که می توانست، بدون دریافت مالیات سنگین از رعایا، کشور خود را اداره کند؛ در میان اتباعش بی اسلحه و بدون محافظ ظاهر می شد، زیرا از صمیمیت مهر آمیز آنان نسبت به خود مطمئن بود. هر بامداد، در باغی که از هر طرف بازبود، هرکس را که می خواست با او سخن گوید بار می داد؛ و هر پسین به قضاوت می نشست و به زبان لاتینی رأی می داد. مستمندان را دستگیری می کرد، به دختران یتیم جهاز می داد، در زمان فراوانی غله می انباشت

و هنگام نایابی آن را ارزان می فروخت، و وام خریداران تنگدست را می بخشید. شوهر و پدری خوب و دوستی بخشنده بود.
در 1468 برای خود و دربارش، و پانصد کارمند دولت، کاخی ساخت که بیشتر مرکز اداری و دژ ادبیات و هنر بود تا یک قلعة دفاعی. لوچانو لورانا، یکی از اهالی دالماسی، آن کاخ را چنان نیکو طرح کرده بود که لورنتسو د مدیچی به باتچو پونتلی دستور داد تا از روی آن کپیهایی تهیه کند. این کاخ، نمای چهار طبقه ای با چهار قوس مطبق در وسط که در هر طرف یک برج مثقب1 دارد، و دارای یک حیات خلوت با طاقگان زیباست. اطاقهای کاخ اکنون بیشتر خالی هستند. اما هنوز باکنده کاریها و بخاریهای مجلل خود ذوق و زندگی تجملی آن زمان را می نمایانند. اطاقهایی که فدریگو را بیشتر خوش می آمدند آنهایی بودند که او کتابهای خود را در آنها گرد می آورد و همانجا با هنرمندان، دانشوران، و شاعرانی که از دوستی و حمایت او مستفید می شدند گفتگو می کرد. او خود با کمالترین فرد سرزمین خویش بود. ارسطو را بر افلاطون ترجیح می داد، و آثار ارسطو – اخلاق نیکوماخوس، کتاب سیاست، و فیزیک – را کاملاً مطالعه کرده بود. تاریخ را از فلسفه برتر می دانست، بی شک به این سبب که احساس می کرد از یادداشتهای مربوط به رفتار انسان می تواند دانش بیشتری دربارة زندگی بیندوزد تا از شبکة بغرنجی از فرضیات انسانی. آثار کلاسیک را، بدون تسلیم ایمان مسیحی خود به آنها، دوست می داشت. نوشته های آبای مسیحی و فیلسوفان مدرسی را می خواند، و هر روز دعای قداس را می شنید؛ در صلح و جنگ، نقطة مقابل و خار راه سیگیسموندو مالاتستا بود. کتابخانه اش از نوشته های آبای مسیحی، ادبیات قرون وسطی، و آثار کلاسیک انباشته بود. مدت چهارده سال سی کاتب را در کاخ خود نگاه داشت تا از کتب خطی یونانی و لاتین رونوشت بردارند؛ تا آنکه کتابخانه اش، بعد از کتابخانة واتیکان، جامعترین کتابخانه شد. با کتابدار خود، وسپازیانو دا بیستیتچی، هم عقیده بود که هیچ کتاب چاپی نباید وارد مجموعه اش شود، زیرا هر دو کتاب را، همان گونه که وسیلة انتقال افکار می دانستند، از حیث صحافی و نگارش و تذهیب، یک اثر هنری می پنداشتند. به همین جهت، هرکتابی که در کاخ بود با دقت برکاغذ پوست گوساله نوشته، به تصاویر مینیاتور مصور، و در جلدی چرمین با قلاب نقره ای صحافی می شد.
نقاشی مینیاتور در اوربینو هنری محبوب بود. کتابخانة واتیکان، که مجموعة کتب فدریگو را خرید، مخصوصاً دوجلد «انجیل اوربینو» را که توسط وسپازیانو و چند تن دیگر مصور شده بود بسیار ارج می نهد. وسپازیانو می گوید: «فدریگو به ما دستور داد که این عالیترین کتابها

1. برجی که از بدنة عمارت بیرون زده و دارای دریچه ای در کف بود که از آنجا مدافعان بر متجاوزان روغن داغ می ریختند یا گلوله می باریدند. ـ م.

را تا سرحد امکان زیبا و پرارج سازیم.» برای تزیین دیوارهای قصر فدریگو، فرشینه بافان ماهر را از نقاط دیگر به سرزمین خود آورد؛ همچنین نقاشانی چون یوستوس فان گنت را از فلاندر، پذرو بروگته را از اسپانیا، پائولو اوتچلو را از فلورانس، پیرو دلا فرانچسکا را از بورگوسان سپولکرو، و نیز ملوتتسو دا فورلی را نزد خود آورد. ملوتتسو در آنجا دو تا از زیباترین تصایور خود را رسم کرد که در آنها پرورش «علوم»، (یعنی ادبیات و فلسفه) را در دربار اوربینو، با تک چهره ای از فدریگو، می نمایاند. یکی از این دو اکنون در لندن، و دیگری در برلین است. از این نقاشان، و همچنین از فرانچا و پروجینو، انگیزه ای به وجود آمد که باعث پیدایش مکتب مستقلی در اوربینو شد. پیشوای این مکتب پدر رافائل بود. وقتی سزار بورژیا در 1502 مالک گنجینه های هنری کاخ اوربینو شد؛ ارزش آنها 150,000 دوکاتو (1,875,000 دلار؟) برآورد گردید.
فدریگو معدودی دشمن و عدة زیادی دوست داشت. پاپ سیکستوس چهارم او را به مقام دوکی ارتقا داد (1474). هنری هفتم پادشاه انگلستان او را «شهسوار گروه زانوبند» کرد. به هنگام مرگ (1482)، از خود خطه ای سعادتمند و سنتی الهامبخش از آرامش و عدالت باقی گذاشت. پسر او، گویدوبالدو، در تعقیب رویة پدر سعی وافی به عمل آورد، اما مرض مانع انجام کارهای نظامیش شد و در قسمت اعظم زندگی ناتوانش ساخت. در 1488 با الیزابتا گونتساگا، خواهر شوهر ایزابلا، مارکیز مانتوا، ازدواج کرد. الیزابتا نیز غالباً علیل بود و بر اثر ضعف جسمانی طبعی جبان و سلیم داشت. شاید او از اینکه شوهرش نیز ناتوان بود، احساس آرامش می کرد؛ می گفت راضی است به اینکه با شویش مثل خواهر زندگی کند. به همین جهت هر دو از نزاع معمول بین زن و شوهر اجتناب می کردند. اما می توان گفت که الیزابتا برای شوی خویش بیشتر مادر بود تا خواهر؛ با مهربانی از او پرستاری می کرد و هرگز او را در محنتهایش تنها نمی گذاشت. نامه های او به ایزابلا از این جهت گرانبها هستند که رقت احساسات و مهر خانوادگی شدیدی را می نمایانند که گاه در ارزشهای اخلاقی دورة رنسانس مورد بی اعتنایی بود. وقتی که ایزابلای با نشاط پس از یک ملاقات دو هفتگی به مانتوا بازگشت، الیزابتا این نامة مهر آمیز را برای او فرستاد:
عزیمت شما نه تنها این احساس را در من ایجاد کرد که خواهر عزیزی را از دست داده ام، بلکه خود زندگی نیز مرا ترک کرد. نمی دانم اندوه خود را چگونه تسکین دهم، جز اینکه هر ساعت برای شما نامه بنویسم و آنچه می خواهم بر زبان آرم بر صفحة کاغذ نقش کنم. اگر می توانستم غمی را که احساس می کنم ابراز دارم، گمان می کنم که شما از روی رحم به سوی من باز می گشتید. و اگر از ترس آزردن شما نبود، خود به دنبالتان می آمدم، اما چون هیچ یک از این دو کار ممکن نیست، با احترامی که برای آن والاحضرت قایلم، آنچه می توانم کرد این است که استدعا کنم گاهی مرا به خاطر آورید و بدانید که همواره یاد شما را در قلب خود خواهم داشت.

یکی از مسائلی که در دربار گویدوبالدو و الیزابتا مورد بحث بود این بود که «پس از پایداری در وفا، چه چیز بهترین دلیل عشق است؟» و پاسخ آن چنین بود: «شریک در شادی و اندوه.» این دو زوج جوان دلایل فراوان در صحت این امر به دست دادند. در نوامبر 1502، سزار بورژیا، پس از ابراز دوستی بسیار با گویدوبالدو، ناگهان ارتش خود را به سوی اوربینو متوجه ساخت و ادعا کرد که آن خطه ملک کلیساست. بانوان اوربینو الماسها، مرواریدها، گردنبندها، بازوبندها، و انگشتر های خود را نزد دوکا آوردند تا مخارج یک بسیج ناگهانی را برای دفاع تأمین کنند. اما خیانت بورژیا وقتی برای مقاومت باقی نگذاشت؛ هر قوایی که در اوربینو تجهیز می شد بآسانی طعمة نیروی تعلیم یافته و بیرحمی قرار می گرفت که در حال پیشرفت بود؛ و خونریزی سودی نداشت. دوکا و دوکسا ملک و ثروت خود را ترک کردند، به چیتا دی کاستلو و از آنجا به مانتوا گریختند، و در آن شهر با مهربانی و همدردی بسیار مورد پذیرایی ایزابلا قرار گرفتند. بورژیا، که می ترسید مبادا گویدوبالدو در آنجا ارتشی تجهیز کند، از ایزابلا و شوهرش خواست که او را با زنش از خود براند؛ لاجرم، برای حفظ مانتوا، گویدوبالدو و الیزابتا به ونیز رفتند که سنای بیباک آن به آن دو پناه داد و معاششان را تأمین کرد. چند ماه بعد بورژیا و پدرش، آلکساندر ششم، در رم به تب مالاریای سختی مبتلا شدند؛ پاپ مرد، سزار شفا یافت، اما دچار ضعف شدید مالی شد. مردم اوربینوعلیه پادگان سزار قیام کردند، آن را از شهر راندند، و با سرور فراوان بازگشت گویدوبالدو و الیزابتا را خوشامد گفتند (1503). دوکا برادرزادة خود فرانچسکو ماریا دلا رووره را به جانشینی خویش برگزید؛ و چون او خواهر زادة پاپ یولیوس دوم نیز بود، آن امارت کوچک برای ده سالی از خطر مصون ماند.
در پنج سال بعد (1504-1508) دربار اوربینو نمونة فرهنگی و اخلاقی ایتالیا شد. گویدوبالدو گرچه دوستدار ادبیات کلاسیک بود، استعمال ادبی زبان ایتالیایی را ترغیب کرد؛ در دربار او بود که یکی از نخستین کمدیهای ایتالیا – کالاندرا اثر بیبیتا- برای اولین بار به روی صحنه آمد (حد 1508). مجسمه سازان و نقاشان مناظری برای آن نمایش ساختند؛ تماشاگران بر زمین، روی فرش، نشستند؛ ارکستری که پشت صحنه مخفی بود می نواخت؛ کودکان پیش درآمدی خواندند؛ بین پرده ها رقصهایی اجرا شد؛ و در پایان کسی که نقش کوپیدورا بازی می کرد، چند شعر انشاد نمود؛ نغمة بدون آوازی با چند ویول اجرا شد، و یک دستة چهار نفری آوازی عشقی خواندند. گرچه دربار اوربینو اخلاقیترین دربار در ایتالیا به شمار می رفت، مرکز نهضتی نیز بود که شأن زن را بالا برد و دوست داشت که از عشق سخن گوید – عشق افلاطونی یا غیر فلسفی. رهبر زندگی فرهنگی دربار، الیزابتا بود که در عشق افلاطونی نظیر نداشت و نیز امیلیاپیو، که تا پایان عمر بیوة پاک و غمگین برادر گویدوبالدو باقی ماند. عناصر دیگری که به اعتلای این محفل یاری می کردند عبارت بودند از: بمبو شاعر، بیبینای نمایشنامه-

نویس؛ برناردو آکولتی، خوانندة مشهور، معروف به اونیکو آرتینو، که مجلس را با نغمه های خوش خود می آراست؛ و نیز کریستوفورو رومانو پیکرتراش، که در فصل مربوط به میلان درباره اش صحبت شد. نجیبزادگانی که در این مجمع شرکت داشتند عبارت بودند از: جولیانو د مدیچی، پسر لورنتسو؛ اوتاویانو فرگوزو، که بزودی دوج جنووا شد؛ برادر وی فدریگو، که بعداً به منصب کاردینالی رسید؛ و لویس کانوسایی، که بزودی به سفارت پاپ در فرانسه نایل شد. سرشناسان دیگری گاه و بیگاه به این محفل می پیوستند: روحانیان عالیمقام، سرداران، کارمندان بلند پایة دولت، شاعران، دانشوران، هنرمندان، فیلسوفان، موسیقیدانان، و سایر متشخصانی که به اوربینو می آمدند. این شخصیتهای مختلف شبها در سالن دوکسا گرد می آمدند، صحبت می کردند، می رقصیدند، می خواندند، و بازی می کردند. در آن مجالس انس و ادب، هنر سخنوری- بررسی مؤدبانه و فرهیخته، جدی یا فکاهی مسایل مهم – به اوج رنسانسی خود رسید.
همین محفل مهذب بود که کاستیلیونه آن را در یکی از مهمترین کتابهای رنسانس به نام درباری به صورتی رؤیایی و شاعرانه وصف می کند، و مقصود او از کلمة درباری مرد نیک آیین بود. او خود در نیکومنشی نمونه بود: پسر و شوهری خوب، مردی شریف و متواضع حتی در میان جامعة فاسق رم، دیپلماتی شایسته که مورد تکریم دوست و دشمن بود، دوستی وفادار که هرگز کلام درشتی نسبت به هیچ کس بر زبان نراند، نیکمردی به بهترین معنی کلمه، و کسی که همواره به فکر دیگران بود. رافائل خوی باطنی او را به طرز شگفت انگیزی در تک چهره اش (موزة لوور) مجسم می سازد: صورتی بغایت متفکر، مویی مشکین، و چشمانی آبی رنگ؛ قیافه ای بی نیرنگ که نشان می دهد کامیابی صاحبش درسیاست بیشتر مرهون جاذبة شخصی و پاکدامنی او بوده است؛ وجناتی که می نمایاند او دوستدار زیبایی در زن، هنر، آداب، و شیوة نگارش بوده است، با حساسیت یک شاعر و ادراک یک فیلسوف.
وی پسر کنت کریستوفورو کاستیلیونه بود که ملکی در سرزمین مانتوا داشت و با یکی از دختران خانوادة گونتساگا، از خویشان مارکزه جان فرانچسکو، ازدواج کرده بود. در هجدهسالگی (1496) به دربار لودوویکو در میلان فرستاده شد و کسان را با نیک طینتی، خوش آدابی، و شایستگی متنوع خود در کارهای قهرمانی، ادبیات، موسیقی، و هنر مفتون ساخت. وقتی پدرش مرد، مادرش او را به ازدواج و تعقیب حرفة موروثیش ترغیب کرد؛ اما گرچه بالداساره می توانست دربارة عشق داد سخن بدهد، در مورد ازدواج بسیار افلاطونی بود؛ و پیش از آنکه به خواهش مادر تسلیم شود، او را هفده سال در انتظار گذاشت. به ارتش گویدوبالدو پیوست، اما در کار نظام نه تنها کامیاب نشد، بلکه ضمن یک حادثه قوزک پایش نیز شکست. در کاخ اوربینو شفا یافت و یازده سال در آن به سر برد، زیرا هوای کوهستان و سخن زیبا، و نیز الیزابتا، او را بس خوش می آمد. الیزابتا زیبا نبود، شش سال بزرگتر از او، و تقریباً به

اندازة او سنگین اندام بود؛ اما روح نجیبش جان او را اسیر کرده بود؛ بالداساره تصویر او را در اطاق خود در پس آینه ای پنهان کرده و غزلهایی در وصف او سروده بود. گویدوبالدو این مسئله را با اعزام او به مأموریتی در انگلستان حل کرد (1506)، اما بالداساره از اولین فرصت برای بازگشتی شتابان استفاده کرد؛ دوکا دریافت که مهر او به الیزابتا بیضرر است، و از راه لطف راضی شد که با او و الیزابتا یک محفل انس سه نفری ترتیب دهد. کاستیلیونه تاهنگام مرگ دوکا در آنجا ماند (1508) و پس از رفتن او، این جهان مهر و اخلاص بیشایبة خود را با بیوة او ادامه داد، تا آنکه لئو دهم برادرزادة گویدوبالدو را از امارت خلع کرد و برادرزادة خود را بر سریر فرمانروایی نشاند (1517).
آنگاه به ملک کوچک پدری خود در نزدیکی مانتوا بازگشت و از روی دلسردی با ایپولیتا تورلی، که بیست و سه سال از خودش جوانتر بود، ازدواج کرد. تدریجاً دلبستة او شد؛ نخست او را همچون کودکی دوست می داشت، سپس به سان مادری؛ دانست که هرگز پیش از آن زنان را، یا شخص خود را، چنان که باید نشناخته است، و این تجربة جدید خوشحالی عمیق و بیسابقه ای به بار آورد؛ اما ایزابلا او را تشویق کرد که به سفارت مانتوا در رم برود؛ او با اکراه به این مأموریت رفت و زن خود را تحت مراقبت مادر او در همانجا گذاشت. بزودی نامة مهرآمیزی از آن سوی آلپ از زن خود دریافت کرد:
من دختر کوچکی زاییده ام که گمان می کنم خشنودت سازد. اما خود من حالم بدتر است. سه بار شدیداً تب کردم؛ حالا بهترم و امیدوارم که تب بازنگردد. دیگر چیزی نمی نویسم، زیرا هنوز حالم خوب نیست، و خود را از صمیم قلب از آن تو می دانم- زن تو، که قدری از درد رنجور است، ایپولیتای تو.
چندی پس از نوشتن آن نامه ایپولیتا درگذشت، و عشق کاستیلیونه به زندگی نیز با او از میان رفت. همچنان به خدمت ایزابلا و مارکزه فدریگو در رم ادامه داد؛ اما حتی در دربار مهذب لئو دهم نه تنها آرامش زندگی در خانة خود در مانتوا را از دست داد، بلکه کمال شخصی، محبت، و لطف رفتاری را که در اوربینو یعنی آن محفل آرمانهای شیرینش داشت، نیز گم کرد.
کتابی را که در اوربینو شروع کرده بود (1508)، در رم به پایان رساند- کتابی که او را به نسلهای بعد شناساند. منظور از آن کتاب تحلیل شرایطی بود که مرد نیکومنش را می ساخت، و رفتاری که چنین مردی را از دیگران ممتاز می کرد. کاستیلیونه محاورات آن محفل را با شیوة تخیلی نگاشته است؛ شاید برخی از چیزهایی را که در آن شنیده بود به روش پسندیده ای مهذب ساخت و در کتاب خود منعکس کرد؛ نامهای مردان و زنانی را که در آن شرکت داشتند ذکر کرد و به آنان احساساتی داد که با خویشان تطبیق می کرد؛ بدین گونه، سرود تغزلی زیبایی را که خود در وصف عشق افلاطونی ساخته بود در دهان بمبو گذاشت. آنگاه دستنویس کتاب را

نزد بمبو فرستاد تا ببیند آیا آن منشی عالیمقام پاپ اعتراضی به استفاده از نام خود دارد یا نه؛ بمبو نیکخو اعتراضی نکرد. با این حال آن مصنف جبان کتاب خود را تا 1528 چاپ نکرد؛ آنگاه، یک سال پیش از مرگش، آن را به جهان تسلیم کرد، فقط به این جهت که چند تن از دوستانش با انتشار چند نسخه از آن در رم به این کار مجبورش ساخته بودند. آن کتاب در عرض ده سال به فرانسه ترجمه شد؛ و در 1561 سر تامس هابی آن را با ترجمة خود تبدیل به یک اثر کلاسیک بدیع و جالب انگلیسی کرد که تحصیلکردگان دورة الیزابت با رغبت می خواندند.
کاستیلیونه از عقیدة خود چندان مطمئن نبود، ولی مایل بود چنین پندارد که نخستین لازمة نیکومنشی اصالت نسبت است. به گمان او تحصیل آداب نیک و اندام و فکر موزون جز با پرورش یافتن در میان کسانی که این صفات را دارا هستند، ممکن نیست؛ اولاً او اشرافیت را پرورشگاه و وسیله ای برای آداب و موازین و ذوق لطیف می دانست؛ ثانیاً به نظر او هر نجیبزاده ای می بایست در نوجوانی سوارکار خوب بشود و فنون جنگ را بیاموزد؛ عشق به هنرهای آرام و ادبیات نمی بایست به حدی برسد که خصال نظامی را در افراد یک ملت ضعیف سازد، زیرا بدون این خصال ملت بزودی به بردگی دیگران درخواهد آمد. مع هذا، به قول او، افراط در جنگجویی ممکن است مرد را دارای خوی سبعیتی کند، که برای اجتناب از آن می بایست ضمن بار آمدن با مشقات سربازی، از نفوذ تلطیف کنندة زن نیز برخوردار شود. یک جا چنین می نویسد: «هیچ درباری، هرقدر هم که بزرگ باشد، بدون زن نه نرمشی خواهد داشت و نه شادی و نه فروزشی؛ و نه هر فرد درباری می تواند خوش برخورد، پسندیده آداب، و شجاع باشد، و روش دلیری جوانمردان را پیشه کند، مگر اینکه با مصاحبت و عشق زنان انگیخته شود.» برای اعمال چنین نفوذ نجیب سازی، زن باید تا آنجا که ممکن است زن صفت باشد و در رفتار، آداب، گفتگو، و لباس نباید از مردان تقلید کند. زن باید جسم خود را به زیور ملاحت بیاراید، سخن خود را با مهر بیامیزد، و روح خویش را با ملایمت پرورش دهد؛ از این رو باید موسیقی، رقص، ادبیات، و فن مصاحبت بیاموزد. تنها بدین وسیله است که می تواند به آن زیبایی درونی نایل شود که انگیزنده و مولد عشق حقیقی است. «بدن، که وجاهت در آن می درخشد، منبع جهش زیبایی نیست، زیرا زیبایی بی جسم است.» «عشق چیزی جز آرزوی التذاذ از زیبایی نیست؛» اما «آن کس که در فکر تملک بدن برای برخوردار شدن از زیبایی است، سخت فریب خورده است.» آن کتاب با تبدیل شهسواری شهوتناک قرون وسطی به یک عشق افلاطونی بیرنگ – دلشکستگیی که زن بآسانی از آن نمی گذرد- خاتمه می یابد.
آن جهان آرمانی مشحون از فرهنگ مهذب و تصوری کاستیلیونه، در چپاول بیرحمانة رم فرو ریخت (1527). کاستیلیونه در یکی از عبارات پایان کتاب خود می گوید: «چه بسیار که فراوانی ثروت موجب تباهی است، همانطور که ایتالیای نگونبخت، درگذشته و حال، هم به علت فزونی مکنت و هم به سبب سوء حکومت، طعمة ملتهای بیگانه واقع شده است.» کاستیلیونه

شاید هم تا حدی خود را برای بدفرجامی رم قابل ملامت می دانست. کلمنس هفتم او را به عنوان سفیر پاپ به مادرید فرستاد (1524) تا شارل پنجم را با دولت پاپ آشتی دهد؛ رفتارخود کلمنس مأموریت او را مشکل ساخت و باعث عدم موفقیت آن شد. وقتی به اسپانیا خبر رسید که نیروهای امپراطور وارد رم شده اند، پاپ را زندانی ساخته اند، و نیمی از ثروت و زیبایی شگرفی را که یولیوس و لئو و صدها هنرمند در آنجا پدید آورده بودند از بین برده اند، جان به همان گونه از قالب بالداساره درآمد که خون از یک رگ بریده. آن نیکترین نیکمرد دورة رنسانس به سال 1529 در تولدو، درحالی که فقط پنجاه و یک سال داشت، درگذشت.
جسد او به ایتالیا برده شد و مادرش، که علی رغم میل خود پس از پسرش هنوز زنده بود، برای او، در کلیسای سانتاماریا دله گراتسیه در خارج مانتوا، آرامگاهی برپا کرد. جولیو رومانو طرح آن را ریخت، و بمبو برای کتیبة آن کلام خوشی گفت؛ اما آخرین عباراتی که برسنگ مزار کاستیلیونه حک شد شعری بود که او برای آرامگاه زن خود سروده بود. ترجمة آن شعر چنین است:
ای شوی عزیز، من اکنون در این جهان نیستم،
زیرا سرنوشت جان مرا از جسم تو جدا کرده است؛
اما وقتی که با تو در یک گور نهاده شوم،
و استخوانهای من با آن تو بیامیزند، زندگی خواهم کرد.
به موجب وصیت کاستیلیونه، بقایای جسد زن او به گور وی منتقل شد تا کنار جسم شوهر باشد.