گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل سیزدهم
.فصل سیزدهم :کشور پادشاهی ناپل - 1378-1534


I – آلفونسو بزرگمنش

در جنوب خاوری مارکه و ایالات پاپی، تمام خاک ایتالیا شامل کشور پادشاهی ناپل بود. این سرزمین، در جبهة دریای آدریاتیک، شامل بنادر پسکارا، باری، بریندیزی، و اوترانتو بود؛ کمی در درونبوم، شهر فودجا قرار داشت که موقعی پایتخت پر جنب و جوش فردریک دوم بود؛ بر «پاشنة» چکمة ایتالیا بندر قدیمی تارانت قرار داشت، و در «نوک پنجة» آن یک ردجوی دیگر واقع بود؛ و درساحل جنوب باختری، اراضی زیبایی به توالی یکدیگر قرار گرفته بودند: شکوه و جلال طبیعی این ناحیه در سالرنو، آمالفی، سورنتو، و کاپری زیاد بود و در شهر پرشور، پرغوغا، و پرسرور ناپل به اعتلا می رسید. ناپل تنها شهر بزرگ در آن سرزمین بود، در خارج این شهر و بنادر، اراضی همه کشاورزی و به وضع قرون وسطائی و ملوک الطوایفی بودند: زمین به وسیلة سرفها، بردگان، یا دهقانانی کشت می شد که در انتخاب گرسنگی یا کار برای یک لقمه نان و یک پیراهن، «آزاد» بودند. این دهقانان در اختیار خاوندهایی بودند که حکومت جبارشان بر املاک وسیع با قدرت شاه معارضه می کرد. شاه از آن زمینها چندان درآمدی نداشت، و به همین جهت مجبور بود مخارج دولت و دربار خود را از عواید املاک خود در آورد، یا از حاکمیت خویش بر تجارت تأمین کند، حاکمیتی به حد اجحاف و بدان سان که موجب ضعیف شدن و از رونق افتادن تجارت گردد.
خاندان آنژو بر اثر سبکسریهای ملکه جووانای اول بسرعت روبه انحطاط می رفت. شارل دوراتتسویی دستور داد او را با ریسمانی ابریشمین خفه کردند (1382). جووانای دوم، گرچه هنگام به تخت نشستن چهل سال داشت (1414)، مانند سلف خویش عیاش بود. سه بار ازدواج کرد، شوهر دوم خود را تبعید نمود، و شوهر سوم را کشت. چون با شورش روبه رو شد، آلفونسو پادشاه آراگون و سیسیل را به یاری طلبید و او را پسر خوانده و وارث خویش خواند (1420).

اما چون به او ظن یافت (و این ظن درست بود) که در صدد تصاحب تاج و تخت ناپل است، وی را از پسر خواندگی و وراثت خود انداخت (1420)، و هنگام مرگ ملک خویش را به رنه د/آنژو واگذار کرد (1435). پس از مرگ او جنگهای طولانی بر سر وراثت درگرفت و آلفونسو با هدف قرار دادن ناپل کوشید تا تخت و تاج آن را تصاحب کند. هنگامی که گائتا را در محاصره داشت، به دست سربازان جنووایی اسیر و به میلان، نزد دوکا فیلیپو ماریا ویسکونتی، برده شد. با منطقی عالی، که یقیناً در مدرسه فراگرفته نشده بود، دوکارا متقاعد ساخت که اگر حکومت فرانسه مجدداً در ناپل برقرار شود، قدرت فرانسه، که میلان را از شمال و جنووا را از مغرب در برگرفته است، نیمی از ایتالیا را چون گازانبری در میان خواهد فشرد و در نتیجه خود ویسکونتی نخستین کسی خواهد بود که آن را احساس خواهد کرد. فیلیپو این نکته را دریافت، اسیر خود را آزاد کرد، و با درخواست کامیابی او از خدا، وی را روانة ناپل ساخت. آلفونسو پس از نبردها و دسیسه های بسیار فاتح شد، سلطنت خاندان انژو در ناپل (1268-1442) خاتمه یافت، و فرمانروایی سلسلة آراگون بر آن آغاز شد (1442-1503). این غصب زمینه ای قانونی برای فرانسویان تهیه کرد تا در سال 1494 بر ایتالیا بتازند، و این نخستین عمل در داستان غم انگیز ایتالیا بود.
آلفونسو از سلطنت جدید خود چندان شادمان بود که فرمانروایی آراگون و سیسیل را به برادر خویش خوان دوم واگذاشت، خوان فرمانروای رئوفی نبود؛ مالیات گزافی می گرفت، وام دهندگان را آزاد می گذاشت تا مردم را بدوشند، آنگاه به نوبة خود آنان را می دوشید، و از یهودیان با تهدید به غسل تعمید پول می گرفت. اما بیشتر مالیاتهایش به دوش طبقة بازرگان می افتاد؛ آلفونسو مالیاتهایی را که از بیبضاعتان گرفته می شد کاست و به بینوایان کمک کرد، مردم ناپل او را پادشاه خوبی می دانستند؛ او بین آنان بدون سلاح، بدون محافظ، و بدون ترس گردش می کرد. چون زنش فرزند نمی آورد، چندتن از زنان دربار خود را باردار کرد؛ زنش یکی از این رقیبان را کشت، و آلفونسو پس از آن دیگر ملکه را به حضور نپذیرفت. با حرارتی خاص در کلیسا حاضر می شد و صمیمانه به وعظ گوش می داد.
مع هذا «تب اومانیسم» به او نیز سرایت کرده بود، و او دانشوران کلاسیک را چندان با سخاوت می نواخت که وی را «بزرگمنش» لقب دادند. والا، فیللفو، مانتی، و سایر اومانیستها را با خوشرویی بر سرمیز و در خزانة خود می پذیرفت. به پودجو 500 کراوان (12,500 دلار؟) برای ترجمة کوروپایدیا (تربیت کوروش)، اثر گزنوفون، به زبان لاتینی پرداخت؛ برای بارتولومئو فاتسیو 500 دوکاتو مقرری سالانه تعیین کرد تا تاریخی به نام تاریخ آلفونسو بنویسد، و 1,500 دوکاتو دیگر پس از اتمام آن به اوصله کرد؛ در سال 1458 مبلغ 20,000 دوکاتو (500,000 دلار) بین ادیبان توزیع کرد. هر جا که می رفت، بعضی از آثار کلاسیک را با خود می برد؛ هم در خانه و هم در اردوگاههای جنگی، همواره دستور می داد تا یکی از آن آثار را

به هنگام صرف غذا برایش بخوانند؛ و دانشجویانی را که می خواستند آنها را بشنوند بار می داد. وقتی که بقایای جسدی که ظاهراً متعلق به لیویوس بود در پادوا کشف شد، بکادلی را به ونیز فرستاد تا یکی از استخوانهای آن را بخرد؛ هنگامی که آن را آوردند، با چنان احترام خلوصی آن را پذیرفت که گویی یک ناپلی مؤمن به جاری شدن خون قدیس یانواریوس1 می نگرد. وقتی مانتی خطابه ای به زبان لاتینی برای آلفونسو می خواند، او از شیوة اصطلاحی اصیل آن دانشمند فلورانسی چندان شاد شد که مگسی را که بر روی بینیش نشسته بود نراند و تا پایان خطابه رخصتش داد تا بروی آن عضو شاهانه «سورچرانی» کند!؛ به اومانیستهای خود آزادی بیان کامل داد، حتی تا مرحلة بدعتگذاری و بیعفتی و آنان را در برابر دستگاه تفتیش افکار حفظ می کرد.
برجسته ترین دانشمند دربار آلفونسو، لورنتسو والا بود. او در رم متولد شد (1407)، لاتینی را نزد لئوناردو برونی تحصیل کرد، و نسبت به این زبان چنان متعصب شد که در میان جنگهای متعددش یکی هم مبارزه ای بود برای تخریب زبان ایتالیایی، به منزلة یک زبان ادبی، و احیای زبان لاتینی. هنگام تعلیم لاتینی و علم معانی بیان در پاویا، قصیدة هجایی شدیدی علیه قاضی مشهور، بارتولوس، سرود؛ و در این قصیده سبک متکلف لاتینی نویسی او را به مسخره گرفت و احتجاج کرد که فقط کسی که در لاتینی و تاریخ رم متبحرباشد می تواند قانون رم را بفهمد؛ دانشجویان حقوق دانشگاه از بارتولوس دفاع کردند، هنرجویان به حمایت والا برخاستند؛ کار مباحثه به شورش کشید، و از والا خواسته شد که دانشگاه را ترک گوید. بعداً در یادداشتهایی دربارة عهد جدید، دانش لسانی و خشم خود را به ترجمة لاتینی قدیس هیرونوموس از کتاب مقدس معطوف و بسیاری از اشتباهاتی را که در آن کار شگرف واقع شده بود فاش ساخت؛ اراسموس بعدها انتقاد والا را ستود، تلخیص کرد، و به کار برد. در رسالة دیگری، به نام فصاحت زبان لاتینی، قواعدی برای سلاست و خلوص زبان لاتینی به دست داد؛ لاتینی قرون وسطی را مسخره کرد؛ و منشآت لاتینی بد بسیاری از اومانیستها را برملا ساخت. در عصری که سیسرون مورد ستایش بود، اوکوینتیلیانوس را ترجیح داد. رویة او دوستی در جهان برایش باقی نگذاشته بود.
برای تأیید انفکاک خود از عرف، در 1431 مکالمه ای را تحت عنوان در لذت و خیر حقیقی منتشر کرد که در آن با تهور شگفت انگیزی بی اخلاقی اومانیستها را آشکار ساخته بود. برای اشخاص مکالمة سه کس را که هنوز زنده بود انتخاب کرد: لئوناردو برونی را برای دفاع از مذهب رواقی، آنتونیو بکادلی را برای پشتیبانی از مذهب اپیکوری، و نیکولو د نیکولی را برای آشتی دادن مسیحیت و فلسفه. سخنی که از زبان بکادلی گفته شده بود چندان قوی بود که

1. قدیس حامی شهر ناپل، که حدود سال 305، در زمان امپراطور دیوکلتیانوس، به شهادت رسید. در ناپل سر و قسمتی از خون وی نگاهداری می شود؛ بنا بر روایت، سالی سه بار خون سیال و روان می شود. ـ م.

خوانندگان آن را بدرستی از آن خود والا می دانستند. بکادلی چنین استدلال می کرد که ما باید طینت انسان را نیکو بدانیم، زیرا به وسیلة خدا خلق شده است؛ در حقیقت طبیعت و خدا یکی هستند. در نتیجه، غرایز ما خوبند؛ و میل طبیعی ما به لذت و سرور، خود به خود اعمال آنها را به منزلة هدف زندگی انسان توجیه می کند. تمام لذات، اعم از نفسانی یا عقلانی، تا حدی که مضر و موذی واقع نشوند، خوبند. ما غریزه ای بس نیرومند برای اعمال روابط جنسی داریم، و یقیناً فاقد غریزه ای از عفت هستیم که مادام العمر در ما باشد. بنابراین، خودداری از روابط جنسی شکنجة غیر قابل تحملی است و نباید تقوا شمرده شود. بکادلی از این استدلال چنین نتیجه می گیرد که بکارت اشتباه و اتلاف است؛ و یک روسپی برای نوع بشر ارزشمندتر است تا یک راهبه.
والا تا آنجا که مئونتش اجازه می داد، به این فلسفه عمل می کرد. مردی بود با مخلوط نامتعادلی از عواطف، خوی تند، و تمایل زیاد به سخن گویی. از شهری به شهری می رفت و به دنبال کارهای ادبی می گشت. درخواست شغلی در دبیرخانة پاپ کرد، ولی از آنجا رانده شد. وقتی آلفونسو او را به خدمت خود درآورد (1435)، پادشاه آراگون و سیسیل برای تصاحب تاج و تخت ناپل می جنگید، و پاپ ائوگنیوس چهارم را، که ادعا می کرد ناپل ملک از دست رفتة کلیساست، از دشمنان خود می شمرد (1431-1447). دانشمند متهوری چون والا، که بر تاریخ محیط بود، در جدل مهارت داشت، و چیزی هم نداشت که از دست بدهد، آلت خوبی علیه پاپ بود. والا، تحت حمایت آلفونسو، در 1440 مشهورترین رسالة خود را به نام دربارة عطیة کاذب و بغلط باور شدة قسطنطین انتشار داد و در آن سند مربوط به این عطیه را، که به موجب آن نخستین امپراطور مسیحی حکومت دنیوی برتمام مغرب اروپا را به پاپ سیلوستر اول (314-335) منتقل کرده بود، به عنوان مدرکی مجعول مورد حمله قرار داد. نیکولای کوزایی بتازگی (1433) در رساله ای به نام دربارة پیمان کاتولیک، که برای شورای بال نوشته بود، جعلی بودن آن سند را برملا ساخته بود. نیکولای کوزایی نیز میانة خوبی با ائوگنیوس چهارم نداشت، اما انتقاد تاریخی والا به زبان لاتینی از آن سند چندان شکننده بود (هرچند خود حاوی اشتباهات زیاد بود) که مسئله را برای همیشه حل کرد.
والا و آلفونسوتنها به حملة ادبی قانع نبودند، بلکه واقعاً با پاپ می جنگیدند. والا چنین نوشت: «من نه تنها بر مرده بلکه بر زنده حمله می کنم»؛ و ائوگنیوس نسبتاً سلیم الطبع را با شدیدترین توهینهای لفظی کوبید. «حتی اگر این سند عطیة موثق هم می بود، کمترین اعتباری نمی داشت، زیرا قسطنطین اختیار دادن چنین عطیه ای را نداشت؛ و در هر حال جنایات دستگاه پاپ برای الغای آن کفایت می کرد.» والا با مسکوت گذاردن بخششهای ارضی پپن و شارلمانی به پاپ، بحث خود را چنین پایان می دهد که چون آن سند عطیه جعلی است، پس حکومت دنیوی پاپها به مدت هزار سال غصبی بوده است. به گفتة والا، فساد کلیسا، جنگلهای ایتالیا، و «سلطة

خرد کننده، وحشیانه، و ظالمانة کشیشان» از آن قدرت دنیوی ناشی شده است. والا مردم را به قیام علیه حکومت پاپ برشهرشان، و ساقط کردن آن، تحریض کرد، و امرای اروپا را دعوت نمود تا پاپها را از تمام مستملکات ارضیشان محروم کنند. کلام او به ندای لوتر می مانست، اما آلفونسو بود که به قلم او الهام می بخشید؛ اومانیسم تبدیل به یک سلاح جنگی شده بود.
ائوگنیوس با قدرت دستگاه تفتیش افکار به مقابلة حریف برخاست. والا به محضر عمال پاپ در ناپل احضار شد. با تمسخر خود را کاملاً اصیل آیین خواند، و از پاسخ دادن به آنان امتناع کرد. آلفونسو به تعقیب کنندگان فرمان داد تا او را رها کنند؛ و آنها جرئت نکردند از فرمان او سرپیچند؛ والا حمله به کلیسا را ادامه داد: نشان داد که آثار منتسب به دیونوسیوس آریوپاگوسی ناموثقند، نامة آبگاروس1 به عیسی، که توسط ائوسبیوس منتشر شده بود، مجعول است، و حواریون مسیحیت در تدوین اعتقادنامة حواریون دست نداشته اند. مع هذا، وقتی که حدس زد آلفونسو قصد آشتی با پاپ را دارد، تصمیم گرفت که خود نیز با پاپ از در صلح درآید. نامه ای معذرت آمیز خطاب به پاپ نوشت، کفرگوییهای خود را پس گرفت، اصالت آیینی خویش را تأیید کرد، و برای گناهان خویش بخشایش طلبید. پاپ جوابی به او نداد. اما وقتی نیکولاوس پنجم به سلطنت روحانی رسید و دانشمندان را به دربار خود طلبید، والا به دبیری دیوانخانة او منصوب شد (1448)، و به ترجمة آثار یونانی به زبان لاتینی گمارده شد. زندگی خود را به صورت عضوی از کلیسای جامع سان جووانی لاتران (لاترانو) به پاپان رساند و در گورستان مقدس مدفون شد (1457).
دوست و رقیبش، آنتونیوبکادلی، با نوشتن کتاب مستهجنی اخلاق و آداب زمان را مجسم ساخت و برای این کار مورد ستایش تمام مردان برجستة ایتالیا واقع شد. در پالرمو متولد شده بود، به همین جهت پانورمیتا لقب یافت؛ تعلیمات عالی و شاید رویة اخلاقی ناثابت خویش را نیز در سینا کسب کرد. در حدود سال 1425 یک سلسله مراثی و اشعار نکته دار تحت عنوان هرمافرودیتوس سرود که از جهت لاتینی پردازی و هزل گویی با منظومة «مارتیالیس» برابری می کرد. کوزیمو د مدیچی اهدای کتاب را، شاید بدون خواندن آن، پذیرفت؛ گوارینو دا ورونای عفیف فصاحت آن اشعار را ستود؛ دهها تن دیگر مدایحی به کتاب او افزودند؛ و سرانجام امپراطور سیگیسموند تاج ملک الشعرایی را برسر او نهاد (1433). کشیشان آن کتاب را تقبیح کردند؛ ائوگنیوس تمام خوانندگان آن کتاب را تکفیر کرد؛ و رهبانان نسخه های آن را در

1. بنابر گفتة ائوسبیوس، اسقف قیصریه و مورخ کلیسایی، آبگاروس پنجم، ملقب به «سبا»، نامه ای به عیسی نوشته و از وی تقاضا کرده بود که به منزلش بیاید و بیماری جذام او را مداوا کند. بنا بر روایت، عیسی وعده کرد که یکی از حواریون را نزد او بفرستد. قولی دیگر حاکی است که آبگاروس نقاش بود، و تقاضا کرده بود که شبیهی از عیسی بکشد، ولی چنان از هیبت خیالی عیسی یکه خورد که به منظور خویش توفیق نیافت. ـ م.

فرارا، بولونیا، و میلان علناً سوزاندند، مع هذا، بکادلی «به نحوی شایان و تحسین آمیز» در دانشگاههای بولونیا و پاویا تدریس می کرد، مواجبی به مبلغ 800 سکودو از ویسکونتی می گرفت، و به عنوان تاریخنگار دربار به ناپل دعوت شد. تاریخ او به نام از کلمات و اعمال به یادآوردنی شاه آلفونسو چنان به لاتینی نغز نوشته بود که انئاسیلویو پیکولومینی – پاپ پیوس دوم- که خود لاتینی دان خوبی بود، آن را نمونه ای برای شیوة لاتینی نویسی دانست. بکادلی به هفتاد و هفت سالگی رسید و در عزت و ثروت مرد.