گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل نوزدهم
.IV – فلسفه


در نخستین نظر، رنسانس ایتالیا ظاهراً از حیث فلسفه بارور نمی نماید. محصول آن را نمی توان با فلسفة مدرسی فرانسه در دورة ریعان آن، از آبلار تا آکویناس، مقایسه کرد، تا چه رسد به «مدرسة آتن». مشهورترین نام در فلسفة رنسانس (اگر حد زمانی رنسانس را بسط دهیم) جوردانو برونو است که بررسی آثارش از دورة مطالعات ما در این جلد فراتر می رود. جز او فقط پومپو ناتتسی را می توان نام برد، اما اکنون کیست که پر گوییهای شک آلود و دلیرانه اما ضعیف او را گرامی شمرد؟
اومانیستها دنیای فلسفة یونانی را کشف، و آن را بدقت افشا کردند، و به این ترتیب انقلاب فلسفی را قوام دادند؛ اما آنان غالباً، به جز والا، زرنگتر از آن بودند که عقاید خود را صریحاً ابراز دارند. استادان فلسفة دانشگاه به سنت مدرسی بسیار پایبند بودند: پس از صرف هفت یا هشت سال تلاش در آن بیابان، آن را یا برای ورود به سایر رشته ها ترک کردند، یا با تجلیل از موانعی که پای اراده شان را شکسته و خردشان را به بن بست امنی کشانده بود نسل دیگری را به آن سوق دادند. و از کجا معلوم است که بسیاری از آنان در محدود ساختن مساعی خفی، که با دقت و به نحو بیثمری به قالب عبارات نامفهوم ریخته شده بود، امنیت فکری و اقتصادی بخصوصی حس نمی کردند؟ در بسیاری از دانشکده ها فلسفة مدرسی هنوز قوت داشت و با نزدیک شدن مرگ خود سرسخت تر شده بود. مسائل کهن قرون وسطایی به طرق بحث قرون وسطایی با کوشش بسیار، و در نشریات غرورآمیز اعضای دانشکده ها، مورد تجدید نظر قرار می گرفت.
دو عنصر برای احیای فلسفه وارد عرصه شدند: کشمکش میان افلاطونیان وارسطوییان، و انشعاب ارسطوییان به اصیل آیینان و پیروان ابن رشد. در بولونیا و پادوا این کشمکشها به منازعات واقعی تبدیل شد و به صورت حیاتی و مماتی درآمد. اومانیستها بیشتر افلاطونی بودند، در زیر نفوذ جمیستوس پلتون، بساریون، تئودوروس گاتسا، و سایر یونانیان، از شراب «مکالمات»، اثر افلاطون، لاجرعه می نوشیدند، و به اشکال می فهمیدند که مردم چگونه می توانند منطق خشک، ارغنون ناتوان، و روش میانة سنگین ارسطوی مدبر و محتاط را تحمل کنند. اما این افلاطونیان تصمیم داشتند که مسیحی بمانند، و به همین سبب بود که مارسیلیو فیچینو، نمایندة آنان، عمر خود را وقف سازش دادن آن دو منظومة فکری کرد. به این منظور، او به مطالعات وسیعی دست زد، و چندان دور رفت که به زردشت و کنفوسیوس رسید. وقتی که به

فلوطین رسید و انئادها را ترجمه کرد، پنداشت که آن رشتة ابریشمین را، که موجب بسته شدن افلاطون به مسیح خواهد بود، در رازوری نوافلاطونی یافته است. کوشید تا این ترکیب را در الاهیات افلاطونی خود به مخلوط آشفته ای از اصالت آیین، علوم غریبه، و هلنیسم تبدیل کند، و با تردید به یک نتیجة همه خدایی یا وحدت وجودی رسید و گفت که خداوند روح جهان است. این آیین فلسفة لورنتسو و محفل او شد، و فلسفة آکادمیهای افلاطونی رم، ناپل، و جاهای دیگر گردید؛ از ناپل به جوردانو برونو رسید؛ از برونو به اسپینوزا، و از اسپینوزا به هگل منتقل شد، و هنوز هم زنده است.
اما چیزی هم می بایست به سود ارسطو گفت، مخصوصاً اگر بدان گونه بود که بتوان او را سوء تفسیر کرد. آیا آکویناس ارسطو را درست فهمیده بود که می گفت او خلود شخصی را تعلیم می دهد، یا آیا ابن رشد در خواندن در نفس، به منزلة اثری که فقط خلود روح کلی نوع بشر را تصدیق می کرد، راهی درست رفته بود؟ ابن رشد سهمگین، آن غول فلسفة عرب که هنر ایتالیا از مدتها پیش او را زیر پای قدیس توماس انداخته بود، چنان رقیب فعالی برای تسلط بر ارسطوییان بود که هم بولونیا و هم پادوا از زندقة او به خشم آمده بودند. در پادوا بود که مارسیلیوس حرمت خود را به خاطر کلیسا از دست داد؛1 در پادوا بود که فیلیپو آلجری دا نولا، پیشتاز برونو که در نولا تولد یافته بود، آن اشتباهات وحشتناکی را مرتکب شده بود که به خاطر آن با نهایت تأسف در بشکه ای از قیر جوشان انداخته شد. نیکولتو ورنیاس، با سمت استادی فلسفه در پادوا (1471-1499)، ظاهراً آیینی را تعلیم داد که به موجب آن روح جهان، نه روح فرد، جاودان است؛ و شاگرد او آگوستینو نیفو همین مفهوم را در رسالة خود به نام دربارة عقل شیاطین (1492) ارائه کرد. معمولا شکاکان می کوشیدند تا دستگاه تفتیش افکار را با تمییز میان دو نوع حقیقت (همان گونه که ابن رشد کرده بود) تسکین دهند. آنان چنین احتجاج می کردند که یک قضیه ممکن است در فلسفه از استدلال رد شود، حال آنکه از لحاظ ایمان می تواند، به موجب کتاب مقدس یا فتوای کلیسا، پذیرفته شود. نیفو این اصل را متهورانه چنین ساده کرد: «ما باید همان گونه سخن گوییم که بسیار کسان می گویند، و همان گونه بیندیشیم که عده ای معدود.» نیفو بتدریج که رنگ موی سرش تغییر می کرد، فکر خود را نیز عوض کرد و خویشتن را با اصالت آیین سازگار ساخت. به عنوان استاد فلسفه در دانشگاه بولونیا، مردان و زنان محترم و جماعات علاقه مند را به سخنرانیهایی جلب می کرد که با شکلک سازی و حرکات عجیب جالب توجه شده و با حکایات و مزاحهای نغز ملاحت یافته بودند. وی از لحاظ اجتماعی کامیابترین رقیب پومپوناتتسی شد.

1. مارسیلیوس پادوایی بیشتر به نهضت اصلاح دینی تعلق دارد تا به رنسانس، و به همین جهت بررسی احوال او در این کتاب به بعد موکول شد.

پیترو پومپوناتتسی، اعجوبة کوته قامت فلسفة رنسانس، به واسطة جثة کوچکش پرتو (پتر کوچک) لقب یافته بود. اما سر بزرگ، پیشانی سترگ، بینی برگشته، و چشمانی ریز و سیاه و نافذ داشت. از وجنات او هویدا بود که مردی است که زندگی و فکر را بسیار جدی می گیرد. در مانتوا از سلاله ای اشرافی زاد، فلسفه و طب را در پادوا تحصیل کرد، دانشنامة هر دو علم را در بیست و پنج سالگی گرفت، و خود بزودی در آن دانشگاه مقام استادی یافت. تمام سنت بدبینی پادوا به او رسید و در او کمال یافت، و همان طور که ستاینده اش وانینی گفته بود، «اگر فیثاغورس زنده می بود، چنین حکم می کرد که روح ابن رشد در بدن پومپوناتتسی حلول کرده است.» حکمت همواره تجسم مجدد یا پژواک صوتی است، زیرا در میان هزاران نوع وطی هزاران نسل از اشتباه، به یک حال باقی می ماند.
پومپوناتتسی از 1495 تا 1509 همچنان در دانشگاه پادوا تعلیم می داد، آنگاه باد جنگ بر سر شهر وزیدن گرفت و تالارهای دانشگاه تاریخی آن را بست. پومپوناتتسی تا آخرین روز زندگی خود درآنجا ماند، سه بار ازدواج کرد، همواره دربارة ارسطو سخنرانی می کرد، و خاضعانه خود را با استاد خویش، مانند حشره ای که تن پیلی را می پیماید، مقایسه می کرد. او اصلح می دانست که افکار خود را از آن خویش نداند، بلکه آنها را طوری عرضه بدارد که گویی تلویحاً یا تصریحاً در تفسیر اسکندر افرودیسی از ارسطو آمده اند. روشهای او گاه بسیار حقیر و ظاهراً تابع یک حجت مرده اند، اما چون کلیسا به تبع آکویناس ادعا کرد که آیین او همانا آیین ارسطو است، پومپوناتتسی ممکن است چنین احساس کرده باشد که اثبات هر بدعتی به عنوان یک آیین واقعاً ارسطویی، اگر موجب زنده سوزاندن اثبات کننده نباشد، دست کم به نحوی خشم اصیل آیینان را برخواهد انگیخت. پنجمین شورای لاتران، که در سال 1513 به ریاست لئو دهم تشکیل شد، تمام کسانی را که ادعا می کردند روح در همة مردم یکی و غیرقابل انقسام است و روح فردی میراست محکوم کرد. سه سال بعد، پومپوناتتسی اثر بزرگ خود را به نام در بقای نقش، برای اثبات اینکه نظریة محکوم شده کاملا متعلق به ارسطو است، منتشر کرد. بنابر تفسیر پیترو، ارسطو معتقد است که روح در هر قدم وابسته است به ماده؛ مجردترین معرفت نهایتاً از احساس مشتق است؛ تنها از طریق جسم است که روح می تواند بر جهان عمل کند؛ نتیجه آنکه یک روح عاری از بدن، که پس از مرگ قالب خود زنده بماند، شبحی است بیعمل و زبون. پومپوناتتسی چنین استنتاج کرد که ما، به عنوان فرزند کلیسا، مجازیم که به نامیرایی روح فرد معتقد باشیم، اما به عنوان فیلسوف چنین اجازه ای نداریم. ظاهراً هیچ گاه به خاطر پومپوناتتسی خطور نکرد که حجت او بر ضد مذهب کاتولیک، که به رستاخیز بدن و روح باهم معتقد بود، قدرتی نداشته است. شاید او این آیین را جدی تلقی نکرد و به فکرش هم نرسید که خوانندگانش آن را جدی خواهند گرفت. تا آنجا که می دانیم، هیچ کس وی را جداً به سبب آن تعقیب نکرد.

آن کتاب گرفتار طوفان شد. راهبان فرقة فرانسیسیان دوج ونیز را واداشتند تا به سوزاندن تمام نسخه های قابل تحصیل آن فرمان دهد، و این کار انجام گرفت. در این باره به دربار پاپ اعتراض شد، اما بمبو و بیبینا در آن هنگام منزلتی عالی در شوراهای لئو داشتند و به او گفتند که استنتاجات آن کتاب کاملا با اصالت آیین منطبق است، و همین طور هم بود. لئوگول نخورد، زیرا بخوبی از این حیلة کوچک مربوط به دو حقیقت آگاه بود، اما اکتفا کرد به اینکه به پومپوناتتسی دستور دهد تا شرح خاضعانه ای در اطاعت خود از دین بنویسد. پیترو تمکین نمود و در پوزش کتاب سوم (1518) بار دیگر تأکید کرد که کلیة تعالیم کلیسا را قبول دارد. در همان اوان، لئو آگوستینو نیفو را مأمور ساخت تا پاسخی به کتاب پومپوناتتسی بنویسد؛ چون آگوستینو جدل را دوست داشت، این مأموریت را با شادی و مهارت انجام داد. این امر جالب است، و شاید هم مؤید نفور میان دانشگاهها و روحانیان است، که هنگامی که وضع پومپوناتتسی به سبب مخالفت متصدیان تفتیش افکار در خطر بود، سه دانشگاه برای استفاده از خدمات او با یکدیگر به رقابت برخاسته بودند. مقامات شهر بولونیا، که ظاهراً تابع پاپ بودند ولی به فرانسیسیان اعتنایی نداشتند، موقعیت استادی پومپوناتتسی را، با تمدید آن به مدت هشت سال دیگر، تحکیم کردند، و مواجب سالانة او را به 1600 دوکاتو (20,000 دلار؟) افزایش دادند.
پومپوناتتسی در دو کتاب کوچکتر که آنها را در زندگی خود منتشر نساخت، نبرد شکاکانة خود را دنبال کرد. در دربارة اوراد بسیاری از نمودهایی را که تصور می رفت فوق طبیعی باشند به علل طبیعی تحویل کرد. پزشکی دربارة یک رشته معالجات، که به موجب ادعا مرهون اوراد و عملیات جادویی بود، شرحی به پیترو نوشت و پیترو او را به شک دعوت کرد. وی چنین نوشت: «استخفاف آنچه مرئی و طبیعی است برای توسل جستن به یک علت نادیدنی، که حقیقت آن به واسطة هیچ گونه احتمال محقق برای ما تضمین نشده است، مضحک و سخیف است.» به عنوان فردی مسیحی، وجود فرشتگان و ارواح را می پذیرد، اما همچون یک فیلسوف اعتقاد به آنها را طرد می کند و می گوید که تمام علل در دستگاه الاهی طبیعی هستند. با منعکس ساختن آموزش طبی خویش، بر ایمان رایج به منابع مخفی معالجه می خندد: اگر ارواح می توانستند بیماریهای جسمی را شفا بخشند، پس خود می باید مادی باشند یا برای مؤثر ساختن معالجات در یک بدن مادی به استعمال وسایل مادی دست زنند؛ آنگاه به طرزی مضحک ارواح معالج را چنان مجسم می کند که با بساط رنگارنگی از مشمعها، روغنها، و حبهای خود به این سو و آن سو می دوند. مع هذا، به خواص درمانی برخی گیاهان اذعان می کند. معجزات مذکور در کتاب مقدس را می پذیرد، اما در این که عملیاتی طبیعی بوده، باشند شک می کند. جهان تحت حکومت قوانین یک شکل ولایتغیر است. معجزات مظاهر غیرعادی قوای طبیعی هستند که قوا و روشهایشان فقط تا اندازه ای بر ما مشهود است، و مردم آنچه را نمی توانند بفهمند به خدا

نسبت می دهند. بدون تکذیب این نظریة علیت طبیعی، پومپو ناتتسی قسمت زیادی از طالع بینی را قبول می کند. نه تنها زندگیهای مردم دستخوش حرکات اجرام سماوی است، بلکه تمام نظامات انسانی، از جمله تمامی ادیان، طبق تأثیرات آسمانی، راه تعالی یا انحطاط می پیمایند. این امر حتی دربارة مسیحیت هم صدق می کند. پومپوناتتسی می گوید که در حال حاضر نشانه هایی از مرگ مسیحیت پدیدار است. اما، همچون فردی مسیحی، فوراً این نظریه را به منزلة امری سخیف رد می کند.
آخرین کتابش، به نام دربارة سرنوشت، بیشتر با سنت دین منطبق است، زیرا دفاعی است از ارادة آزاد. عدم توافق اختیار را با علم غیب و علم کل خدا اذعان می کند، اما در آگاهی خود از فعالیت آزاد و همچنین در لزوم افتراض نوعی آزادی انتخاب، اگر انسان واقعاً می بایست دارای مسئولیت اخلاقی باشد، راسخ است. در رسالة خود دربارة بقای نفس با این سؤال مواجه شده بود که آیا یک قانون اخلاقی می تواند بدون مجازات و پاداش فوق طبیعی کامیاب شود. با غروری پرهیزگارانه معتقد بود که پاداش فضیلت خود فضیلت است نه یک بهشت پس از مرگ، اما معترف بود به اینکه مردم را می توان فقط با بیم و امید فوق طبیعی به سوی تقوا سوق داد. از این رو مطلب را چنین توضیح کرد که قانونگزاران بزرگ اعتقاد به وضع آینده را جانشین صرفه جویانة یک پلیس همه جا حاضر دانسته اند، و مانند افلاطون القای افسانه ها را، در صورت توانایی آنها برجلوگیری از شرارت انسان، توجیه کرد.
بنابراین، برای متقیان، پاداش ابدی در زندگی آن جهان قایل شده اند، اما برای گنهکاران مجازاتهای ابدی، تا آنان را سخت بترسانند. قسمت اعظم مردم اگر کار خوب بکنند، عمل آنها بیشتر از ترس مجازات ابدی است تا خیر ابدی، زیرا سزاهای بد نزد ما بیشتر معروفند تا جزاهای نیک. و چون این عامل اخیر می تواند به تمام مردم، از هر طبقه که باشند، سود رساند، قانونگزاران، باتوجه به تمایل آدمیان به شر، و با خواستن خیر عام، چنین اظهار عقیده کرده اند که روح جاودان است. وجهة نظر آنها نه حقیقت، بلکه فقط پرهیزگاری بود، تا بدان وسیله مردمان را به تقوا سوق دهند.
پومپوناتتسی می اندیشید که بیشتر مردم فکراً چنان خام و اخلاقاً چنان ددمنشند که باید چون کودکان یا علیلان با آنان رفتار شود. صلاح نیست که اصول فلسفی به آنان تعلیم گردد. دربارة ملاحظات خود چنین می گوید: «این امور را نباید به مردم عادی منتقل کرد، زیرا آنان قابل دریافت چنین اسراری نیستند. ما باید حتی از مذاکره دربارة این چیزها با کشیشان جاهل نیز خودداری کنیم.» او نوع بشر را به فیلسوفان و مردان دین تقسیم می کند، و با سادگی باور دارد به اینکه «تنها فیلسوفان خدایان زمین هستند، و با دیگر مردم، از هر مقام و وضعی که باشند، همان اندازه تفاوت دارند که انسان حقیقی از تصویر انسان بر پردة نقاشی.»
در لحظات ضعیفتری از زندگی خود، حدود باریک خرد انسان و بیهودگی محترمانة فلسفة

ما بعدالطبیعه را تشخیص داد. در سالهای آخر زندگیش خود را از فکر کردن دربارة آن فرسوده و حیران یافت و فیلسوف را به پرومتئوس تشبیه کرد که چون می خواست آتش را، یعنی معرفت الاهی را، از آسمان بدزدد، محکوم شد به اینکه او را به صخره ای ببندند و کرکسی همواره برجگرش منقار کوبد. «متفکری که اسرار الاهی را می جوید مانند پرومتئوس1 است. ... دستگاه تفتیش افکار او را به عنوان بدعتگذار تعقیب می کند و مردم او را همچون دیوانه ای مسخره می کنند.»
جدلهایی که او در آن شرکت کرد روانش را فرسودند و به انهدام سلامتش کمک کردند. از یک مرض پس از مرض دیگر رنج می برد، تا سرانجام تصمیم گرفت که بمیرد. راه سختی را برای خودکشی انتخاب کرد: چندان گرسنه ماند تا مرد. در برابر هرگونه استدلال و تهدیدی پایداری کرد، وحتی به قدرتی که برای وادار کردن او به خوردن اعمال کردند تسلیم نشد و با امتناع از خوردن و حرف زدن بر آن زور فایق آمد. پس از گذشتن هفت روز از این روزة پیوسته، حس کرد که در نبرد خود به خاطر حق مردن پیروز شده است و حال می تواند با آسایش سخن گوید. گفت: «با خشنودی از این جهان می روم.» کسی پرسید: «کجا می روی؟» و او پاسخ داد: «آنجا که همة میرندگان می روند.» دوستانش آخرین بار کوشیدند تا او را به خوردن وادار کنند، اما او مرگ را رجحان داد. به دستور کاردینال گونتساگا، که شاگرد او بود، جسدش را به مانتوا بردند و در آنجا دفن کردند و، با تساهلی که خاص دوران رنسانس بود، مجسمه ای به یادبود او برپا داشتند.
پومپوناتتسی شکاکیتی را که به مدت دو قرن برمبانی ایمان مسیحی حمله می کرد به شکل فلسفی درآورد. عوامل زیر و بسیاری ازامور دیگر دست به هم دادند تا در اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم طبقات متوسط و عالی ایتالیا را «شکاکترین مردم اروپا سازند»: شکست جنگهای صلیبی؛ نشر عقاید اسلامی از طریق جنگهای صلیبی، تجارت، و فلسفة عرب؛ انتقال دستگاه پاپ به آوینیون و شقاق مضحک آن؛ کشف یک دنیای یونانی-رومی انباشته از مردان خردمند و هنرهای بزرگ و در عین حال فاقد «کتاب مقدس» یا کلیسا؛ گسترش فرهنگ و رهایی روزافزون آن از مراقبت کلیسا؛ فساد اخلاقی و جهانگرایی روحانیان، حتی پاپها، که بی اعتقادی خصوصی خود را در ایمانی که علناً ابراز می داشتند ظاهر می ساختند؛ استفادة آنان از مفهوم اعراف برای گردآوری ثروت جهت اجرای مقاصد خویش؛ عکس العمل افزایش طبقات بازرگان و ثروتمند در برابر سلطة کلیسا؛ و تبدیل کلیسا از یک سازمان دینی به یک قدرت سیاسی غیر روحانی.

1. در اساطیر کلاسیک، از خدایان دریا، که می تواند به اشکال مختلف درآید. اگر کسی او را محکم نگاه می داشت، به سؤالاتش پاسخ می داد، کما اینکه منلائوس در بازگشت از جنگ تروا او را محکم نگاه داشت و راه رسیدن به وطن را از وی پرسید. ـ م.

از شعر پولیتسیانو و پولچی و فلسفه فیچینو آشکار است که محفل لورنتسو هیچ ایمان واقعی به زندگی اخروی نداشت؛ و عاطفة فرارا در تمسخری نمایان است که آریوستو از دوزخی که به نظر دانته به طرز وحشتناکی حقیقی بود می کند. تقریباً نیمی از ادبیات رنسانس ضد روحانی است. بسیاری از سرکردگان نظامی آشکارا خداناشناس بودند؛ درباریان بسیار کمتر پایبند دین بودند تا روسپیان؛ و یک شک مؤدبانه نشانه و مقتضای خصلت مرد رادمنش بود. پترارک متأسف بود از اینکه در ذهن بسیاری از دانشمندان رجحان دادن دین مسیح بر فلسفة شرک آمیز نشانة جهل محسوب می شد. در ونیز، در سال 1530، کشف شد که بیشتر مردم طبقات عالی مراسم عید قیام مسیح را برگزار نمی کنند، یعنی حتی سالی یک بار هم برای اعتراف نزد کشیش نمی روند و در آیین تناول عشای ربانی شرکت نمی کنند. لوتر ادعا می کرد که در میان طبقات تحصیلکرده در ایتالیا به هنگام رفتن به کلیسا برای شرکت در قداس چنین جمله ای رایج است: «بیایید تا با خطای عام موافقت کنیم.»
اما در مورد دانشگاهها، یک حادثة عجیب خوی استادان و دانشجویان را آشکار می سازد. کمی پس از مرگ پومپوناتتسی، شاگرد او سیمونه پورتسیو، که برای تدریس در پیزا دعوت شده بود، کتاب آثار علوی ارسطو را به عنوان متن درس انتخاب کرد. شنوندگان آن موضوع را دوست نمی داشتند؛ چند تن از آنان با بیتابی بانگ زدند: «چرا دربارة روح سخن نمی گویی؟» پورتسیو ناچار آثار علوی را به یک سو نهاد و کتاب در نفس ارسطو را پیش کشید، و تمام شنوندگان سراپا گوش شدند. ما نمی دانیم که آیا پورتسیو در آن سخنرانی اعتقاد خود را مبنی براینکه روح انسان از هیچ جهت اساسی با روح شیر یا گیاه تفاوتی ندارد ابراز داشت یا نه، اما می دانیم که چنین چیزی را در کتاب خود، به نام دربارة ذهن انسان، تعلیم داد. و ظاهراً هم با خطری مواجه نشد. ائوجنیو تارالبا، که در سال 1528 مورد تعقیب محاکم تفتیش افکار اسپانیا قرار گرفت، حکایت کرد که به هنگام جوانی در رم نزد سه معلم تحصیل کرده است که همة آنان فنای روح را تعلیم می دادند. اراسموس از اینکه در رم مبانی ایمان مسیحی در میان کاردینالها مورد بحث بدبینانه است متحیر بود. یکی از کلیساییان برعهده گرفت که سخافت اعتقاد به حیات آینده را برای او تشریح کند؛ سایرین به عیسی و حواریونش خندیدند، و خود اراسموس ما را مطمئن می سازد که بسیاری از آنان ادعا می کردند باگوش خود شنیده اند که کارمندان پاپ به آیین قداس کفر می گویند. به طوری که خواهیم دید، طبقات پایین ایمان خود را نگاه می داشتند؛ هزاران کس که به وعظهای ساوونارولا گوش می کردند می بایست مؤمن بوده باشند؛ و زندگی ویتوریا کولونا نشان می دهد که تقوا می توانست بر تربیت فایق آید. اما روح ایمان بزرگ با تیرهای شک سوراخ شده، و شکوه افسانة قرون وسطی با طلای انباشتة آن کدر گشته بود.