گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل نوزدهم
.VI – ماکیاولی


1- دیپلومات
در این مبحث یک مرد دیگر باقی است که قرار دادن او در طبقة بخصوصی مشکل است. این مرد دیپلومات، مورخ، نمایشنامه نویس، وبدبینترین متفکر زمان خود بود؛ بااین حال، میهن پرستی بود با آرمانی شریف؛ مردی که در هر کار که به عهده گرفت ناکام شد، اما در تاریخ نقشی ژرفتر از هر شخصیت زمان باقی گذاشت.
نیکولو ماکیاولی پسر یک حقوقدان فلورانسی بود؛ مردی باعایدی متوسط که شغل کوچکی در دستگاه دولتی و یک ویلای کوچک درسان کاشانو، به فاصلة شانزده کیلومتر از شهر، داشت. پسر این مرد، نیکولو، معلومات ادبی معمولی را تحصیل کرد، خواندن لاتینی را بخوبی فرا گرفت، اما یونانی نخواند. از تاریخ روم خوشش آمد، عاشق آثار لیویوس شد، و تقریباً برای هر نظام سیاسی و هر واقعة تاریخی روز نظیر آشکاری در تاریخ روم یافت. تحصیل حقوق را آغاز کرد، اما ظاهراً هیچ گاه آن را به پایان نرساند. به هنر رنسانس چندان وقعی ننهاد، و نسبت به کشف امریکا (که در آن ایام صورت گرفته بود) هیچ گونه دلبستگی از خود بروز نداد. شاید احساس کرده بود که براثر این اکتشاف فقط صحنة سیاست وسعت یافته است. تنها علاقة قلبی و واقعیش سیاست بود، یعنی فن نفوذ و شطرنج قدرت. در سال 1498، به سن بیست ونه سالگی، منشی شورای جنگی ده نفری شد و به مدت چهارده سال در آن مقام باقی ماند.
کار او نخست کوچک و عبارت بود از تنظیم صورت جلسه ها و یادداشتها، خلاصه کردن گزارشها، و نوشتن نامه ها؛ اما چون داخل حکومت بود، توانست سیاستهای اروپا را از یک نظرگاه درونی ملاحظه کند و بکوشد تا، با به کار انداختن معلومات تاریخی خود، تحولات را پیش بینی کند. روح مشتاق، عصبی، و جاه طلب او احساس کرد که فقط زمان لازم است تا او بتواند به مقامی شامخ برسد و آن نقش سیاسی شتابان را برضد دوک میلان، سنای ونیز، پادشاه فرانسه، پادشاه ناپل، پاپ، و امپراطور بازی کند. کمی بعد او به مأموریتی نزد کاترینا سفورتسا، کنتس ایمولا وفورلی، فرستاده شد (1498). کاترینا زرنگتر از آن بود که تحت نفوذ او واقع شود؛ ماکیاولی ناچار دست خالی بازگشت، درحالی که از ناکامی خود عبرت گرفته بود. دو

سال بعد باز او را آزمودند و همراه فرانچسکو دلا کازا به عنوان نماینده به دربار لویی دوازدهم، پادشاه فرانسه، فرستادند؛ دلا کازا بیمار شد، و ریاست هیئت به عهدة ماکیاولی افتاد؛ او زبان فرانسه را آموخت، به ملازمت دربار از کاخی به کاخ دیگر رفت، و برای حکومت فلورانس چنان اطلاعات دقیق و تحلیل شده ای فرستاد که در بازگشت به آن شهر دوستانش او را دیپلومات ورزیده خواندند.
نقطة تحول در رشد فکری او مأموریتی بود که در آن به سمت کاردار اسقف سودرینی به اوربینو نزد سزار بورژیا فرستاده شد (1502). پس از فراخوانده شدن به فلورانس برای تقدیم گزارش حضوری، ترقی خود را در جهان با ازدواج کردن جشن گرفت. در ماه اکتبر دوباره نزد سزار فرستاده شد. در ایمولا به سزار پیوست و درست هنگامی به سنیگالیا وارد شد که بورژیا از به دام انداختن و خفه کردن یا در قفس گذاشتن مردانی که برضد او توطئه کرده بودند شادمان بود. اینها وقایعی بودند که تمام ایتالیا را برانگیختند؛ برای ماکیاولی، که حال آن غول آدمخوار را به چشم می دید، اعمال او به منزلة درسهایی در فلسفه بود. مرد عقاید، خود را با مرد عمل روبه رو دید و مراسم بندگی به جا آورد. این دیپلومات جوان وقتی فاصلة زیادی را که هنوز می بایست از فکر تحلیلی و نظری به یک کار خرد کننده بپیماید دید، آتش حسد در جانش زبانه کشید. مردی را یافته بود که شش سال از خودش جوانتر بود، در ظرف دو سال بیش از ده ستمگر را ساقط کرده بود، به بیش از ده شهر فرمان داده بود، و خود را شهاب زمان ساخته بود. کلمات در بر آن جوان، که در استعمال آنها بسیار امساک می کرد، چقدر ضعیف بودند! سزار بورژیا قهرمان فلسفة ماکیاولی شد؛ همان طور که بعدها بیسمارک قهرمان نیچه شد؛ در آن ادارة قدرت مجسم، اخلاقی بود که از خیر و شر فراتر می رفت؛ نمونه ای بود برای موجودات فوق بشر.
ماکیاولی پس از بازگشت به فلورانس (1503)، ملاحظه کرد که برخی از اعضای دولت بر او بدگمان شده اند که فکرش، تحت نفوذ بورژیای جسور، از طریق صواب منحرف شده است. اما طرحهای مجدانه اش برای پیش بردن مصالح شهر احترام گونفالونیر سودرینی و شورای جنگی ده نفری را به او جلب کرد. در سال 1507 پیروزی یکی از افکار اساسی خود را دید. او مدتها استدلال کرده بود که هر کشوری که خویش را محترم شمارد نمی تواند دفاع خود را به سربازان مزدور واگذارد، زیرا چنین سربازانی به هنگام بحران نمی توانند قابل اعتماد باشند، چون هرگاه دشمنی طلای کافی دراختیار داشته باشد، همواره می تواند آنها و سر کردگانشان را بخرد. ماکیاولی می گفت که یک گارد ملی مرکب از شارمندان، و ترجیحاً دهقانان نیرومند معتاد به مشقت و زندگی در هوای آزاد، باید تشکیل شود و همواره دارای تجهیزات و تعلیمات خوب باشد. این گارد باید آخرین خط محکم دفاع جمهوری را تشکیل دهد. دولت پس از تردید بسیار، آن طرح را پذیرفت و ماکیاولی را مأمور اجرای آن کرد.

در سال 1508 او این گارد را برای محاصرة پیزا رهبری نمود، و واحدهای آن بخوبی از عهدة آن کار برآمدند. پیزا تسلیم شد و ماکیاولی در اوج عزت به فلورانس بازگشت.
در دومین مأموریت خود به فرانسه (1510) از سویس گذشت؛ شوق او با استقلال مسلح کنفدراسیون سویس انگیخته شد و چنین استقلالی را برای ایتالیا نیز آرزو کرد. در بازگشت از فرانسه مشکل کشور خود را دریافت: اگر یک ملت متحد مانند فرانسه تصمیم می گرفت تمام آن شبه جزیرة ایتالیا را تخسیر کند، چگونه امیرنشینهای مجزای آن می توانند برای حفاظت ایتالیا متحد شوند؟
آزمایش عالی گارد ملی او بزودی فرا رسید. در سال 1512 یولیوس دوم، برآشفته ازاینکه فلورانس از همکاری در طرد فرانسویان از ایتالیا امتناع کرده بود، به ارتشهای اتحادیة مقدس فرمان داد تا آن جمهوری را از پا درآورند و خاندان مدیچی را به حکومت آن بازگردانند؛ گاردملی ماکیاولی، که مأمور دفاع از جبهة فلورانس در پراتو شده بود، در برابر سربازان مزدور اتحادیه تاب نیاورد و فرار کرد. فلورانس تسخیر شد، مدیچیها پیروز شدند، و ماکیاولی هم شهرت خویش را از دست داد و هم شغل دولتی خود را. وی منتهای کوشش را برای آرام ساختن فاتحان کرد، و ممکن بود در آن کوشش کامیاب شود، اما دو جوان پر حرارت، که برای تأسیس مجدد جمهوری توطئه کرده بودند، به دست مأموران افتادند؛ در میان کاغذهایشان فهرستی از نامهای کسانی یافت شد که آن دو به حمایتشان مستظهر بودند؛ این فهرست شامل نام ماکیاولی نیز بود. او را دستگیر ساختند و چهار بار شکنجه کردند، اما چون هیچ مدرکی از همدستی او با دستگیر شدگان به دست نیامد، آزاد شد. چون از دستگیر شدن می ترسید، با زن و چهار فرزندش به ویلای اجدادی خود در سان کاشانو رفت. در آنجا تقریباً تمام پانزده سال باقیماندة عمر خود را گذراند و با فقری توأم با امید زندگی کرد. اگر به خاطر آن تیره روزی نبود، شاید ما هرگز چیزی از او نمی شنیدیم، زیرا او آن کتابهای خود را که موجب تکان دادن جهان شدند در همان سالهای گرسنگی نوشت.
2- نویسنده و انسان
برای کسی که در کانون سیاست فلورانس زندگی کرده بود، عزلت بس غم انگیز بود. گهگاه سواره به فلورانس می رفت تا با دوستان قدیم سخن گوید و از هر فرصت برای یافتن شغلی استفاده کند. چندین بار به مدیچیها نامه نوشت، اما پاسخی نیافت. در نامة مشهوری به دوستش وتوری، که در آن هنگام سفیر کبیر فلورانس در رم بود، زندگی خود را تشریح کرد و گفت که چگونه به نوشتن کتاب شهریار پرداخت.
من از آغاز آخرین بدبختیهایم یک زندگی ساکت روستایی داشته ام. به هنگام طلوع آفتاب برمی خیزم و چند ساعتی به یکی از جنگلها می روم تا کار روز پیش را وارسی

کنم، چندی با دارافکنان گام می زنم که همواره مشکلات خود را، چه مربوط به خودشان باشد و چه به همسایگانشان، با من درمیان می نهند. پس از ترک جنگل، به چشمه ای می روم و از آنجا به جایگاه دام گستریم برای پرندگان، در حالی که کتابی زیر بغل دارم- کتابی از دانته، پترارک، یا یکی از شاعران کوچک چون تیبولوس یا اووید. شرح جذبه های عشقی آنان و تاریخ عشقهایشان را می خوانم، و عشق خودم را به خاطر می آورم، و وقتم در این اندیشه ها بخوشی می گذرد. آنگاه به مهمانسرای کنار راه می روم، باعابران گفتگو می کنم، اخبار محلهایی را که از آنجا می آیند می شنوم؛ چیزهای مختلفی به گوشم می رسد، و سلیقه ها و هوسهای نوع بشر را ملاحظه می کنم. این کار مرا تا ساعت ناهار مشغول می دارد، یعنی تا وقتی که، درحال سرگرم بودن به اندیشه های دور و دراز خود، هر چیز که این جای محقر و این میراث کوچک من بتواند به من بدهد شتابان بخورم. بعدازظهر به مهمانسرا باز می گردم. در آنجا معمولا میزبان، یک قصاب، یک آسیابان، و دو آجرساز را می یابم. تمام روز را با این مردم خشن می آمیزم، کریکا و نرد بازی می کنم، بازیهایی که موجب هزار نزاع و مبادلة کلمات رکیک می شوند؛ و ما غالباً برسر چند پشیز با هم کژتابی می کنیم، و فریادهای ما را می توان در شهر سان کاشانو شنید. با آلوده شدن به این مذلت، خرد من به تیرگی می گراید، و من خشم خود را بر سرنوشت رسوای خویش فرو می ریزم. ...
شبانگاه به خانه باز می گردم تا به کار نویسندگی بپردازم؛ در آستانة آن، جامه های روستایی خود را، که به گل آلوده شده اند، بیرون می آورم و لباس اشرافی خود را می پوشم؛ چون بدین گونه ملبس شدم، به دربارهای کهن مردان باستانی وارد می شوم؛ و چون بگرمی پذیرفته شدم، با غذایی تغذیه می شوم که تنها مال من است و برای همان من از مادر زاده ام؛ و از گفتگو با آنان شرمسار نیستم و انگیزه های اعمال آنان را می جویم؛ این مردان با انسانیت خاص خود به من پاسخ می دهند، به مدت چهار ساعت احساس هیچ گونه آزردگی نمی کنم، هیچ زحمتی را به خاطر نمی آورم، دیگر از مسکنت نمی ترسم، از مرگ وحشتی ندارم، و تمام وجود من در آنان جذب می شود. و چون دانته می گوید که هیچ علمی نمی تواند بدون آنچه شنیده شده است محفوظ بماند، من آنچه را که از مکالمه با این ارجمندان به دست آورده ام یادداشت کرده ام و جزوه ای به نام «دربارة شهریاران» فراهم آورده ام که در آن، تا آنجا که می توانم، در این موضوع غور می کنم. دربارة ماهیت شهریاری و امارت، انواع آن، تحصیل این انواع، طرز نگاهداری آنها، و اینکه چرا از دست می روند بحث می کنم؛ و اگر شما به هریک از نوشته های معجل من توجه کرده باشید، این یکی نباید شما را آزرده سازد. این اثر مخصوصاً باید در بر یک شهریار جدید مطبوع افتد؛ و به همین جهت من آن را به عالیجناب جولیانو اهدا می کنم ... (10 دسامبر 1513).
ماکیاولی محتملا داستان را در اینجا خلاصه کرده است. ظاهراً او با نوشتن گفتارهایی دربارة اولین ده کتاب لیویوس کار خود را آغاز، و تفسیر خویش را فقط دربارة سه کتاب اول تمام کرد. او این گفتارها را، خطاب به تسانوبی بوئوندلمونتی و کوزیمو روچلای، با این عبارت آغاز کرد: «من گرانبهاترین هدیه ای را که دارم تقدیم می کنم، زیرا هرچه را از تجربیات ممتد و مطالعات طولانی خود دریافته ام شامل است.» وی خاطر نشان می سازد که ادبیات، حقوق، و طب باستانی برای تهذیب نویسندگی و عمل قضاوت و طبابت تجدید شده اند؛

همچنین پیشنهاد می کند که اصول باستانی حکومت احیا شوند و در سیاستهای معاصر به کار روند. او فلسفة سیاسی خود را از تاریخ اقتباس نمی کند، بلکه از تاریخ وقایعی را می برگزیند که استنتاجات حاصل از آن مؤید تجربه و فکر او هستند. او نمونه های خود را تقریباً به طور کامل از لیویوس می گیرد؛ گاه به طرزی عجولانه استدلالات خویش را بر افسانه مبتنی می سازد و گهگاه قطعاتی از پولوبیوس را مورد استفاده قرار می دهد.
هنگامی که در تألیف گفتارها پیش می رفت، دریافت که تکمیل آن به طول خواهد انجامید و آن قدر دچار تأخیر خواهد شد که به کار اهدا به یکی از مدیچیها نخواهد خورد. از این روکار را قطع کرد تا خلاصه ای شامل استنتاجات خود تنظیم کند؛ فکر کرد که چنین خلاصه ای بیشتر احتمال خوانده شدن را دارد، و ممکن است بهتر محبت خانواده ای را که درحال حاضر (1513) بر نیمی از ایتالیا فرمانروایی دارد جلب کند. بدین گونه، اوکتاب شهریار (طبق عنوانی که خود او به آن داده بود) را در چندماه از آن سال تدوین کرد. تصمیم گرفت که آن را به جولیانو د مدیچی، که در آن زمان بر فلورانس حکومت می کرد، اهدا کند، اما جولیانو پیش از آنکه ماکیاولی تصمیم قطعی برای فرستادن آن کتاب نزدش بگیرد، در گذشت (1516). پس آن را به لورنتسو، دوک اوربینو، اهدا و ارسال کرد، اما او سپاسگزاری نکرد. نسخة خطی کتاب دست به دست گشت و مخفیانه از آن رونوشت برداشته شد، و تا سال 1532، یعنی پنج سال پس از مرگ مؤلف، چاپ نشد. از آن پس، در شمار کتابهایی درآمد که چاپشان پی درپی تجدید می شدند.
به وصف ماکیاولی از خودش می توانیم فقط یک چهرة او را بیفزاییم که در گالری اوفیتسی موجود است. این تصویر پیکر باریکی را با رخسار رنگپریده، گونه های گود، چشمان سیاه نافذ، و لبانی محکم بسته شده نشان می دهد. از این نگاره می توان قضاوت کرد که او بیشتر مرد فکر بوده است تا عقل، و بیشتر تیز هوش بوده است تا دارای اراده ای دوستداشتنی. نمی توانست دیپلومات خوبی باشد، زیرا حیله گریش بسیار آشکار بود؛ همچنین دولتمردخوبی نبود، زیرا بسیار سختگیر بود؛ چنانکه در تک چهره اش از دستکشی که محکم در دست گرفته و نمایندة منزلت نیمه اشرافیش می باشد هویداست، متعصبانه به افکار می چسبید. این مرد، که بیشتر مانند کلبیان چیز می نوشت و لبان خود را غالباً به نشانة طنز می پیچاند و چندان خود را به زیور کذب می آراست که مردم راستش را نیز دروغ می پنداشتند، در ژرفنای وجود خود میهن پرستی آتشین بود، صلاح مردم را قانون اعلا می شمرد، و تمام اخلاقیات را مادون اتحاد و نجابت ایتالیا می دانست.
خصال دوست نداشتنی بسیار داشت. وقتی که بورژیا در اوج قدرت بود، او را چون بتی مجسم می ساخت؛ وقتی که از قدرت افتاد، با جماعت هم آواز شد و «قیصر درهم شکسته» را چون فردی جنایتکار و «شورشگر برضد مسیح» رسوا ساخت. وقتی که مدیچیها بیرون بودند،

آنان را با فصاحت تمام محکوم می کرد؛ وقتی که به مسند خود بازگشتند، چکمه هایش را برای نیل به مقام می لیسید. او نه تنها پیش از ازدواج خود و پس از آن به روسپیخانه ها می رفت، بلکه گزارش کامل ماجراهای خود را در آنجا برای دوستانش می فرستاد. برخی از نامه هایش چنان ناهنجارند که حتی بزرگترین ستاینده اش، که حجیمترین شرح حال او را نوشته است، جرئت منتشر ساختن آنها را نداشته. در سنین نزدیک به پنجاهسالگی، خود چنین می نویسد: «دامهای کوپیدو هنوز مرا گرفتار و مسحور دارند. نه راههای خراب می توانند صبر مرا به پایان رسانند و نه شبهای تار مرا بترسانند. ... تمام ذهن من مایل به عشق است، که به خاطر آن از ونوس سپاسگزارم.» این چیزها قابل بخشایشند، زیرا مرد برای تکگانی خلق نشده است، اما آنچه در تعداد قابل ملاحظه ای از نامه های او که هنوز موجودند کمتر قابل بخشایش است؛ هرچند کاملا بارسوم زمان موافق بوده است، فقدان کامل یک کلمة محبت آمیز- حتی یک کلمة ساده- دربارة زن اوست.
در همان اوان، کلک توانای خود را به انواع مختلف مقاله نویسی گرداند، که در هر نوع آن با استادان فن برابری می کرد. در رسالة هنر جنگ (1520)، از برج عاج خود، به کشورها و سرداران، قانونهای قدرت و کامیابی نظامی را اعلام کرد. ملتی که فضایل نظامی را از دست داده باشد محکوم به فناست. ارتش به زر محتاج نیست، بلکه به سرباز نیازمند است؛ «طلا بتنهایی سربازان خوب فراهم نمی کند، بلکه سرباز خوب است که طلا به وجود می آورد.» طلا به سوی ملت قوی سرازیر می شود، اما قدرت از ملت ثروتمند زایل می گردد، زیرا ثروت سازندة آسایش و فساد است. بنابراین، ارتش را باید همواره مشغول داشت؛ جنگی کوچک که گهگاه واقع شود ابزار جنگی را آماده نگاه خواهد داشت. سواره نظام زیبا (و مؤثر) است، مگر وقتی که با نیزه های محکم روبه رو شود؛ پیاده نظام باید همواره عصب و بنیان ارتش به شمار رود. ارتشهای مزدور موجب شرم و عامل عطلت و وسیلة تباهی ایتالیا هستند؛ هر کشور باید دارای یک گارد ملی از شارمندان خود باشد، یعنی محافظانی داشته باشد که برای کشور خود و زمینهای خویش بجنگند.
ماکیاولی، با آزمودن طبع خود در داستان نویسی، یکی از مشهورترین داستانهای ایتالیا را به نام بلفاگور، شیطان بزرگ نوشت، که دربارة نظام زناشویی با طنزی هوشمندانه سخن می گوید. با عطف توجه به نمایشنامه نویسی، کمدی برجستة صحنة تئاتر ایتالیای رنسانس، ماندراگولا، را نوشت. دیباچة کمدی دارای لحنی نوین و تعظیمی بدیع به منتقدان بود:
هرگاه کسی بخواهد نگارنده را با بدگویی بترساند، شما را آگاه می سازم از اینکه او نیز می داند چگونه بدگویی کند و در این کار واقعاً بینظیر است. او هرچند به کسانی که دارای جامه ای بهتر از آن خودش هستند تعظیم می کند، اما هیچ گونه حرمتی برای هیچ کس در ایتالیا قایل نیست.

این نمایشنامه راز گوی عجیبی است از اخلاقیات دورة رنسانس صحنة آن در فلورانس است. کالیماکو ستایش زیبایی لوکرتسیا، زن نیچاس، را می شنود. هرچند او را ندیده است، تصمیم می گیرد که اگر فقط به خاطر راحت خوابیدن هم شده است او را بفریبد. چون آگاه می شود که لوکرتسیا همان قدر که زیبا است، محجوب هم هست، مشوش می شود، اما وقتی که می شنود نیچاس از آبستن نشدن زنش ناراحت است، امیدواری حاصل می کند. به دوستی رشوه می دهد تا او را همچون پزشکی به نیچاس معرفی کند. چون با نیچاس روبه رو می شود، به او می گوید شربتی دارد که هر زنی را بارور می سازد، اما افسوس که پس از آنکه لوکرتسیا این دارو را بخورد، هر مردی که با او همخواب شود، بزودی خواهد مرد. آنگاه انجام این کار مرگبار را خود به عهده می گیرد؛ و نیچاس، با مهربانی معمول اشخاص داستانها نسبت به مصنفان آنها، به این پیشنهاد تن می دهد. اما لوکرتسیا درحفظ پاکدامنی خود سرسخت است؛ در ارتکاب زنا و قتل نفس در یک شب، مردد است. با این حال، ناکامی حاصل نمی شود؛ مادر لوکرتسیا، که در آرزوی فرزندزاده ای بیتاب است، کشیشی را فریب می دهد تا در مراسم اعتراف به لوکرتسیا توصیه کند که به پیشنهاد آن پزشک کاذب تن دهد، لوکرتسیا تسلیم می شود، شربت را می نوشد، با کالیماکو در یک فراش می خوابد، و آبستن می شود. داستان با خوشحالی همگانی پایان می پذیرد: کشیش لوکرتسیا را از گناه منزه می سازد، نیچاس از پدر شدن نامستقیم خود خشنود می گردد، وکالیماکو می تواند بخوابد. ربط و سبک نمایشنامه عالی، گفتگوی اشخاص آن دلپذیر، و طنزش نیرومند است. آنچه ما را متحیر می سازد، نه موضوع فریب آن است که در کمدی کلاسیک از فرط تکرار مبتذل شده است، و نه حتی کیفیت جسمانی عشق، بلکه آماده بودن یک کشیش است برای توصیه کردن زنا در برابر 25 دوکاتو، و نیز نمایش بسیار موفقیت آمیز آن درحضور لئو دهم در رم(1520). پاپ چندان از آن نمایش خرسند شد که از کاردینال جولیو د مدیچی خواست تا او را به عنوان نویسنده استخدام کند. جولیو به ماکیاولی پیشنهاد نوشتن تاریخ فلورانس را در برابر کارمزدی به مبلغ 300 دوکاتو (3750 دلار؟) کرد.
تاریخ فلورانس (1520-1525)، که محصول این پیشنهاد بود، در تاریخنویسی تقریباً همان قدر جنبة قاطع داشت که کتاب شهریار در فلسفة سیاسی. بدیهی است که آن تاریخ نقایص مهمی داشت: در نتیجة شتاب فاقد دقت شده بود؛ قسمتهای اساسی آن از مورخان قبلی انتحال شده بود؛ بیش از آنچه باید به تحول نظامات پردازد، به کشمکش فرقه ها پرداخته بود؛ و تاریخ فرهنگ را بکلی نادیده گرفته بود- همان گونه که روش مورخان پیش از ولتر بود. اما اولین تاریخ بزرگی بود که به زبان ایتالیایی نوشته شده بود؛ شیوة آن واضح، نیرومند، و صریح بود؛ داستانهایی را که یک منشأ زیبا برای فلورانس ساخته بودند به دور انداخت؛ روش وقایعنگاری سال به سال را ترک کرد و به جای آن یک شرح داستانی روان و منطقی داد؛ نه تنها حوادث، بلکه علل و معلولها را نیز مورد بحث قرار داده و، به موجب تحلیل روشن سازنده ای، هرج و

مرج سیاسی فلورانس را نتیجة کشمکش خانواده ها و طبقات مخاصم و مصالح متضاد دانسته بود. دو موضوع را مبنای این تحلیل قرارداده بود: یکی اینکه پاپها، برای حفظ استقلال قدرت دنیوی خود، ایتالیا را منقسم نگاه داشته بودند، و دیگر آنکه پیشرفتهای مهم ایتالیا در دوران حکومت شهریارانی مانند تئودوریک، کوزیمو، و لورنتسو حاصل شده بود. اینکه کتابی با چنین تمایلات توسط مردی نوشته شده بود که در پی تحصیل پول از پاپ بود، و اینکه پاپ کلمنس هفتم اهدای آن کتاب را بدون دلتنگی پذیرفت، نمودار شجاعت مؤلف و آزادمنشی فکری و مالی پاپ است.
تاریخ فلورانس موجب شد که ماکیاولی به مدت پنج سال صاحب شغلی باشد، اما آرزوی دوباره شنا کردن او را در رود گل آلود سیاست اقناع نکرد. وقتی که فرانسوای اول همه چیز جز شرافت و جان خود را در پاویا باخت (1525) و کلمنس هفتم خود را در برابر شارل پنجم مستأصل یافت، ماکیاولی نامه هایی برای پاپ و گویتچاردینی فرستاد و برای آن دو آنچه را که هنوز می شد برای مقابله با تسخیر قریب الوقوع ایتالیا به وسیلة اسپانیا و آلمان انجام داد تشریح کرد؛ و شاید پیشنهاد او مبنی بر اینکه پاپ باید جووانی دله بانده نره را مسلح سازد و قدرت و پول دهد، آن سرنوشت شوم را اندکی به تأخیر انداخت. وقتی جووانی مرد و سپاهیان آلمانی به سوی فلورانس، که متفق ثروتمند و قابل چپاول فرانسه بود، پیش راندند، ماکیاولی با شتاب به آن شهر رفت و به خواهش کلمنس گزارشی دربارة اینکه باروهای شهر را چگونه می توان برای قابل دفاع ساختن آن از نو برپا داشت تهیه کرد. در 18 مه 1526 از طرف دولت مدیچی به ریاست هیئت پنج نفری «باروداران» تعیین شد. به هرحال آلمانها فلورانس را دور زدند و پیشروی خود را به سوی رم ادامه دادند. وقتی که رم غارت و کلمنس به دست اوباش اسیر شد، فلورانس یک بار دیگر خاندان مدیچی را طرد کرد و جمهوری را دوباره برقرار ساخت. ماکیاولی شاد شد و با امید فراوان دوباره شغل سابق خود را، که دبیری شورای جنگی ده نفری بود، خواستار شد. تقاضای او رد شد (10 ژوئن 1527)؛ رفتار او نسبت به خاندان مدیچی، حمایت جمهوریخواهان را از او برگرفته بود.
ماکیاولی پس از این لطمه چندان نپایید. اخگر حیاتی زندگی و امید او رو به خاموشی می رفت و تن و روانش را می خست. سخت بیمار شده بود و از تشنجات معدی رنج می برد. زن، فرزندان، و دوستانش بر بستر او گرد آمدند. گناهان خود را به کشیش اعتراف کرد و، دوازده روز پس از رد تقاضایش، درگذشت. خانوادة خود را در فقر شدید باقی گذاشت؛ ایتالیایی که اوآن قدر برای متحد ساختنش رنج برده بود درحال انهدام بود. در کلیسای سانتاکروچه دفن شد و در آنجا گور با شکوهی با این کتیبه برای او ساخته شد: «هیچ ستایشی حق چنین مرد بزرگی را ادا نمی کند.» این گور نشانة آن است که ایتالیای سرانجام وحدت یافته گناهان او را بخشوده و رؤیای او را به خاطر آورده است.

3- فیلسوف
بگذارید فلسفة «ماکیاولی» را، تا آنجا که ممکن است، بیطرفانه بررسی کنیم. هیچ جای دیگر این اندازه فکر مستقل و بیپروا دربارة اخلاقیات و سیاست نمی یابیم. ماکیاولی در این ادعا که راههای جدیدی در دریاهای ناپیموده گشوده است محق بود.
فلسفة ماکیاولی منحصراً یک فلسفة سیاسی بود. در آن هیچ گونه بحث مابعدالطبیعه، الاهیات، خداشناسی یا الحاد، و جبر و اختیار دیده نمی شود؛ و خود اخلاقیات نیز تابع سیاسیات، و حتی آلتی برای نیل به مقاصد سیاسی قرار می گیرد. بنا به ادراک او، سیاست هنر عالی ایجاد، تسخیر، حفاظت، و تقویت یک کشور است. او بیشتر به کشورها علاقه مند است تا به بشریت. افراد را فقط به عنوان اعضای کشور می نگرد و، جز در صورتی که به تعیین سرنوشت آن کمک کنند، هیچ گونه توجهی به نمایش شخصیت آنان در صحنة زمان ندارد. می خواهد بداند که چرا کشورها اعتلا می یابند یا منقرض می شوند، و چگونه می توانند فساد اجتناب ناپذیر خود را تا سرحد امکان به تعویق اندازند.
به گمان او، تأسیس یک فلسفة تاریخ، یک علم حکومت، ممکن است، زیرا طبیعت انسان هیچ گاه تغییر نمی کند.
مردان خردمند گویند- و گفتة آنان بی دلیل نیست- که هرکس بخواهد آینده را پیش بینی کند، باید با گذشته مشورت نماید؛ زیرا وقایع انسانی همواره به حوادث گذشته شبیهند. این امر از این حقیقت ناشی می شود که وقایع مزبور همیشه به وسیلة اشخاصی به وجود می آیند که به عواطف همسان تحریک شده اند و خواهند شد؛ و بدین گونه، لزوماً باید دارای یک نتیجه باشند. ... من معتقدم که جهان همواره به یک گونه بوده است و همیشه همان قدر که حاوی خیر بوده، شامل شر هم بوده است. هرچند که آن خیر و شر، برحسب زمانهای مختلف، به نسبتهای متفاوت میان ملتها تقسیم شده اند.
در میان آموزنده ترین نظمهای تاریخ، باید نمودهای رشد و انحطاط تمدنها وکشورها را به شمار آورد. اینجا ماکیاولی با فرمول خیلی ساده ای با یک مسئلة بغرنج مقابله می کند. «دلیری صلح می آورد؛ صلح، آسایش؛ آسایش، بینظمی؛ وبینظمی، تباهی. از بینظمی نظم پدپد می آید؛ از نظم، تقوا، و از این، جلال و دولتمندی. از این رو مردان خردمند ملاحظه کرده اند که عصر درخشان ادبیات پس از دوران تشخص نظامی فرا می رسد؛ و ... جنگجویان بزرگ پیش از فیلسوفان به وجود آمده اند.» علاوه بر عوامل کلی در رشد و انحطاط، می توان عمل و نفوذ افراد برجسته را نام برد؛ بدین گونه، جاه طلبی مفرط یک فرمانروا ممکن است دیدگان او را بر نارسایی منابع کشورش ببندد و کشور او را به جنگ با قدرت نیرومندتری بکشاند. بخت و اقبال نیز در اعتلا و سقوط کشورها مؤثر است. «بخت داور نیمی از اعمال ماست، اما باز ما را وا می گذارد تا نیم دیگر را خودمان رهبری کنیم.» هرچه مرد دلاورتر باشد، کمتر

تابع اقبال است، یا کمتر به آن تسلیم می شود.
تاریخ یک کشور از قوانین کلیی تبعیت می کند که با ضعف طبیعی انسان متعین می شوند. تمام مردم طبیعتاً حریص، فریبکار، مخاصم، ظالم، و فاسدند.
هرکس بخواهد کشوری تأسیس و قوانینی برای آن وضع کند، باید چنین بیندیشد که تمام مردم بد هستند و هرگاه فرصت یابند، خوی شریر خود را ابراز خواهند کرد. اگر تمایل آنها به شر برای مدتی پنهان بماند، باید آن را به یک علت نامعلوم نسبت داد؛ وما باید چنین انگاریم که برای ارائة خود فرصت نیافته است؛ اما زمان از فاش کردن آن قاصر نخواهد ماند. ... میل به تملک در حقیقت بسیار طبیعی و عادی است، و مردم هرگاه بتوانند، آن را به کار خواهند بست؛ و به خاطر آن هم همواره مورد ستایش قرار می گیرند نه سرزنش.»
حال که چنین است، مردم را می توان فقط با استفادة متوالی از قدرت، فریب، و عادت خوب ساخت- یعنی آنها را قابل ساخت تا با نظم و ترتیب در یک جامعه زندگی کنند. اساس یک کشور این است: سازمان قدرت از طریق ارتش و شهربانی، برقراری قوانین و مقررات، و تشکیل تدریجی عادات برای حفظ پیشوایی و نظم در یک گروه انسانی. هرچه یک کشور مترقیتر باشد، احتیاج به استعمال یا ابراز صریح قدرت در آن کمتر است؛ تنها آشنا ساختن مردم به اصول و رسوخ عادات لازم در آنان کافی است، زیرا مردم در دست یک قانونگذار یا فرمانروا، مانند گل مجسمه سازی در دست یک پیکرتراش نرمند.
بهترین وسیلة معتاد ساختن مردم طبقة شریر به رعایت قانون و نظم، دین است. ماکیاولی، که ستایشگرش، پائولو جوویو، او را خداناشناس و هجوگو می نامد، با شوقی وافر دربارة دین چنین می نویسد:
هرچند که بنیانگذار روم رومولوس بود ... مع هذا خدایان قانونهای آن فرمانروا را کافی نمی دانستند ... و بدین سبب سنای روم را ملهم ساختند تا نوما پومپیلیوس را به جانشینی او برگزیند. ... نوما، که خود را با مردمی بسیار وحشی روبه رو دید و می خواست آنان را با صناعات صلح به اطاعت و آرامش عادت دهد، به دین، همچون لازمترین و مطمئنترین پشتیبان هر جامعة متمدن، متوسل شد و آن را برچنان بنیانهایی قرار داد که طی چندین قرن در هیچ جا ترس از خدایان بیش از آن جمهوری نبود؛ این ترس تمام اقداماتی را که سنا یا مردان بزرگ آن در نظر داشتند تسهیل می کرد. ... نوما چنین وانمود می کرد که با یکی از پریان ارتباط دارد، و آن پری آنچه را که او می خواهد مردم انجام دهند به او تلقین می کند. ... در حقیقت هیچ گاه قانونگذار برجسته ای وجود نداشت ... که به قدرت الاهی توسل نجوید، زیرا در غیر آن صورت قوانینش هرگز مورد قبول مردم واقع نمی شدند؛ بسیار قانونهای نیکو هستند که اهمیتشان در برقانونگذار خردمند معروف است، اما دلایلشان به قدر کافی واضح نیست تا او را بر تحریض دیگران به تمکین از آنها قادر سازند؛ بنابراین، مردان خردمند برای رفع این مشکل به قدرت الاهی توسل می جویند. ... رعایت نظارت دینی سبب عظمت جمهوریها بوده است، وعدم رعایت آنها موجد انهدام کشورها. زیرا هرجاترس از خدا نباشد، کشور منهدم خواهد شد، مگر آنکه

با ترس از شهریار نگاهداری شود که ممکن است تا مدتی جبران نبودن دین را بکند.
اما عمر شهریاران کوتاه است. ...
شهریاران و جمهوریهایی که می خواهند خود را نگاه دارند ... باید بیش از هر چیز خلوص مراسم دینی را حفظ کنند و خود نهایت احترام را دربارة آن به جا آرند. ... از تمام کسانی که ستوده شده اند، آنهایی که مؤسس ادیان بوده اند بیشتر سزاوار ستایشند، و پس از آنان کسانی که جمهوریها و کشورهای پادشاهی را بنیان نهاده اند. پس از اینان، شایسته ترین کسان آنها هستند که بر ارتشها فرمان رانده و مستملکات کشور خود را بسط داده اند. به اینها می توان مردان ادب را افزود. ... به عکس، آن کسانی به بدنامی ولعن عام محکوم بوده اند که ادیان را منهدم ساخته اند، جمهوریها و کشورهای پادشاهی را واژگون کرده اند، و دشمن فضلیت یا ادبیات بوده اند.
ماکیاولی، با پذیرفتن دین به طورکلی، به مسیحیت عطف توجه می کند و آن را، به این عنوان که نتوانسته است شارمندان خوبی بسازد، شدیداً مورد مذمت قرار می دهد. به عقیدة ماکیاولی، دین مسیح، باتوجه بسیار به ملکوت و تبلیغ فضایل زنانه، مردان را ضعیف می کند:
دین مسیح ما را وامی دارد که محبت این جهان را تحقیر کنیم، و ما را آرامتر می سازد. قدما، به عکس، بزرگترین خرسندیها را در این جهان می یافتند ... دینشان هیچ کس را به سعادت نمی رساند مگر مردانی را که به زیور جلال آراسته بودند، مانند رهبران ارتشها و بنیانگذاران جمهوریها، درحالی که دین ما بیشتر حلیمان و اندیشمندان را تجلیل کرده است تا مردان عمل را. این دین خیر اعلا را در حقارت و بیچارگی روح و در کوچک شمردن امور این جهان قرارداده است، درحالی که آن دگر آن را در بزرگی فکر در نیروی بدنی، و درهر چیز دیگری که به مردان دلیری بخشد دانسته است. ... بدین گونه، جهان طعمه ای شده است برای شریران، که مردم را به خاطر رفتن به بهشت و برای تسلیم شدن به بدبختی آماده تر یافته است تا برای نفرت ورزیدن به آن. ...
هرگاه دین مسیح طبق وصایای مؤسس خود حفظ شده بود، کشورها و قلمروهای مسیحیت بیش از آنچه اکنون هستند متحد و سعادتمند می بودند. دلیل بزرگتری از این حقیقت برای انحطاط مسیحیت در دست نیست که هرچه مردم به کلیسای روم، یعنی به رأس آن، نزدیکتر باشند کمتر از تدین بهره مندند. وهرکس اصولی را که آن دین بر آنها استوار است بسنجد و ببیند که عمل و استعمال کنونی آن تا چه حد از آن اصول به دور است، حکم خواهد کرد که روز انهدام یا سقوط آن نزدیک است. مسلماً اگر قدیس فرانسیس و قدیس دومینیک مسیحیت را دوباره بر آن اصول استوار نکرده بودند، این دین اکنون کاملا محو شده بود. ... برای تأمین دوام فرقه ها یا جمهوریهای دینی، غالباً لازم است که آنها را به اصول اصلیشان بازگرداند.
ما نمی دانیم که آیا این عبارات پیش از رسیدن خبر اصلاحات پروتستان نوشته شده بودند یا نه.
شورش ماکیاولی بر ضد مسیحیت کاملا با شورش ولتر، دیدرو، پپن، داروین، سپنسر، و رنان فرق دارد. این مردان الاهیات مسیحی را رد کردند، اما اصول اخلاقی آن را ستودند و نگاه داشتند. این وضع تا زمان نیچه ادامه داشت، و «کشمکش میان دین و علم» را ملایم ساخت. ماکیاولی با باور نکردنی بودن اصول جزمی دین کاری ندارد، آن را مسلم فرض می کند، اما الاهیات را، با روشی مساعد، بر این اساس می پذیرد که نوعی از دستگاه ایمان ما بعدالطبیعه

پشتیبانی ضروری برای نظم اجتماعی است. آنچه را که او به نحو قاطعتری از مسیحیت طرد می کند اخلاقیات آن و مفهوم ذهنی آن از نیکی، نجابت، فروتنی، و عدم مقاومت است؛ عشق آن به صلح است ومذمت آن از جنگ؛ این فرض مسلم است که کشورها نیز مانند اتباعشان فقط پایبند یک قانون اخلاقیند. او به سهم خود اخلاق رومی را، که مبنی براین اصل است که امنیت مردم یا کشور قانون اعلاست، ترجیح می دهد. «وقتی که رفاه کشور ما به طور مطلق در نظر است، ما هیچ گونه ملاحظة عدالت یا بیعدالتی، رحم یا ظلم، مدح یا قدح را نباید در ذهن خود راه دهیم، بلکه، باکنار گذاردن تمام امور دیگر، باید آن راهی را پیش گیریم که وجود و آزادی ملت را نجات می دهد.» اخلاق به طور کلی قانونی از رفتار است که به اعضای یک جامعه یا کشور داده می شود تا نظم و اتحاد و قدرت اجتماعی را حفظ کنند؛ هر دولتی که در دفاع از کشور، خود را به آن دسته از اصول اخلاقی محدود سازد که باید در وجود شارمندان خود رسوخ دهد، از انجام وظایف خود باز خواهد ماند. از این رو، یک دیپلومات موظف به رعایت قانون اخلاقی مردم خود نیست. «وقتی که عملی او را متهم می سازد، نتیجة آن باید تبرئه اش کند»؛ هدف وسیله را توجیه می کند. «هیچ مرد نیکی هرگز مرد دیگری را که می کوشد تا از مملکت خویش به هر طریق که ممکن باشد دفاع کند متهم نمی سازد.» حیله ها، ظلمها، و جنایاتی که برای حفظ کشور انجام می گیرند «حیله های شرافتمندانه » و «جنایات کریم» هستند. بنابر این، رومولوس کار خوبی کرد که برادرش را کشت، زیرا آن حکومت جوان یا می بایست اتحاد یابد یا پاره پاره شود. هیچ «قانون طبیعی» و هیچ حقی که مورد موافقت عام باشد وجود ندارد؛ سیاست، به معنی کشورداری، باید کاملا از اخلاقیات جدا باشد.
اگر این ملاحظات را به اخلاقیات جنگ اطلاق کنیم، ماکیاولی به یقین معتقد است که آن اخلاقیات صلحجویی مسیحی را مضحک و خائنانه می شمارند. جنگ عملا تمامی ده فرمان موسی را نقض می کند: در جنگ سوگند شکنی، دروغگویی، دزدی، قتل نفس، و هتک ناموس هزاران زن معمول است؛ مع هذا، اگر جامعه را حفظ یا تقویت کند، خوب است. هرگاه کشوری از توسعه یافتن بازایستد، رو به انحطاط می رود؛ هرگاه ارادة جنگ را از دست دهد، زوال می یابد. صلح اگر زیاد به طول انجامد، ضعیف سازنده و گسلنده است؛ یک جنگ گهگاهی، به منزلة شربتی مقوی برای ملیت، نظم و نیرو و اتحاد را باز می گرداند. رومیان دوران جمهوری خود را همواره حاضر به جنگ می داشتند؛ وقتی می دیدند که با کشور دیگری مخاصمه دارند، هیچ گاه در اجتناب از جنگ نمی کوشیدند؛ و هم آنان بودند که ارتشی برای حمله به فیلیپ پنجم در مقدونیه و آنتیوخوس سوم در یونان فرستادند، به جای آنکه منتظر شوند که آن دو شر جنگ را به ایتالیا آورند. فضلیت برای یک فرد رومی حقارت یا نرمخویی یا صلحجویی نبود، بلکه مردی، مردانگی؛ و شجاعت توأم با کارمایه و هوشمندی بود. این است آنچه ماکیاولی از کلمة «فضیلت» اراده می کند.

از این نظر گاه کشورداری، که کاملا از قیود اخلاقی آزاد است، ماکیاولی پیش می رود تا به آن موضوعی برسد که مسئلة اساسی زمان او بود: یعنی نیل به آن اتحاد و قدرتی که برای آزادی جمعی ایتالیا لازم بود. او بر انقسام، بینظمی، فساد، و ضعف کشور خود باخشم می نگرد؛ و اینجا ما آن چیزی را می یابیم که در زمان پترارک بس کمیاب بود- یعنی آن مردی را که کشورش را بیش از شهرتش دوست می داشت، نه برای آنکه شهرتش را کمتر دوست داشته باشد. چه کسی مسئول منقسم نگاه داشتن ایتالیا، و از آن رو ناتوان ساختن آن در برابر خارجیان بود؟
یک ملت جز در هنگامی که فقط از یک حکومت اطاعت کند- چه آن حکومت جمهوری باشد و چه یکه شاهی- همان گونه که در فرانسه و اسپانیا هستند، هرگز متحد و شادمان نخواهد بود؛ و تنها سببی که مانع رسیدن ایتالیا به چنین حالتی است، کلیساست. زیرا با آنکه کلیسا یک سلطة دنیوی به دست آورده و در دست دارد، هرگز قدرت و شجاعت آن نداشته است که باقی کشور را تسخیر کند و خود را تنها سلطان ایتالیا سازد.1
ما اینجا به یک طرز فکر جدید برمی خوریم؛ ماکیاولی کلیسا را نه به خاطر حفظ قدرت دنیویش، بل برای آن محکوم می کند که تمام منابع خود را برای آوردن ایتالیا در زیر یک حکومت سیاسی به کار نبرده است. از این رو ماکیاولی سزار بورژیا را در ایمولا و سنیگالیا ستود، زیرا به گمان خود، در آن جوان بیرحم احتمال و نوید یک ایتالیای متحد را می دید؛ و آماده بود تا هر وسیله ای را که وی برای تحقق بخشیدن به این آرمان قهرمانی اتخاذ کند توجیه نماید. وقتی که در سال 1503 در رم از سزار روی گرداند، بیزاریش محتملا نتیجة خشم حاصل از عملی بود که بت او (سزار) مرتکب شده بود، یعنی اینکه گذاشته بود جامی از زهر (به گمان ماکیاولی) آن رؤیای خوش را نابود کند.
در نتیجة عدم اتحادی که دو قرن طول کشیده بود، ایتالیا به چنان ضعف مادی و انحطاط اجتماعی گرفتار شده بود که حال (طبق بحث ماکیاولی) فقط اقدامات شدید می توانست آن را نجات دهد. دولتها و مردم به یکسان فاسد بودند. فساد اعمال جنسی جای حرارت و مهارت نظامی را گرفته بود. همان گونه که در ایام انقراض روم باستان معمول بود، شارمندان دفاع شهرها و سرزمینهای خود را به دیگران واگذار کرده بودند- یک جا به بربریان و جای دیگر به سربازان مزدور- اما این دسته های مزدور یا سرکرده هایشان چه علاقه ای به وحدت ایتالیا

1. گویتچاردینی یک تفسیر مهم بر این قسمت نوشت: «درست است که کلیسا از اتحاد ایتالیا برای تشکیل یک کشور جلوگیری کرده است، اما من نمی دانم که آیا این کار خیر است یا شر. یک جمهوری واحد مسلماً نام ایتالیا را مجلل می ساخت و سود فراوان برای پایتخت آن می داشت، اما موجب ویرانی شهرهای دیگر می گشت. درست است که انقسام، مصیبتهای بسیار برای ما به بار آورده است اما باید به خاطر آورد که تجاوزات بربران در زمان رومیان، یعنی وقتی که ایتالیا کاملا متحد بود، آغاز شد. و ایتالیای منقسم در داشتن شهرهای آزادی بسیاری کامیاب شده است، که من گمان می کنم یک جمهوری واحد برای آن بیشتر موجب تیره روزی می شد تا بهروزی. . .. این سرزمین همواره آزادی خواسته و از این رو هرگز نتوانسته است در زیر یک لوا متحد شود.

داشتند؟ نه تنها چنین علاقه ای در آنان نبود، بلکه زندگی و سعادتشان با انقسام ایتالیا بستگی داشت. آنان با قراردادهای متقابل جنگ را به یک بازی تبدیل کرده بودند که به قدر سیاست امن بود؛ سربازان از کشته شدن اباداشتند و وقتی که با ارتشهای خارجی روبه رو می شدند، فرار اختیار می کردند و «ایتالیا را به بردگی و حقارت کشاندند.»
در این صورت چه کسی می توانست ایتالیا را متحد سازد؟ چگونه چنین کاری ممکن بود؟ مردان و شهرها بسیار متفرد و جانبگیر و فاسد بودند و نمی شد آنها را با تحریض به دموکراسی یا توسل به وسایل صلحجویانه به یگانگی واداشت؛ تنها چاره آن بود که وحدت را با تمام حیله های کشورداری، و با جنگ، به آنها تحمیل کرد. تنها یک دیکتاتور بیرحم می توانست چنان کند- کسی که به وجدان خویش اجازه ندهد او را بترساند، بلکه با دستی آهنین بکوبد و بگذارد تا آن هدف عالی وسایلی را که برای انجامش به کار رفته اند توجیه کند.
ما یقین نداریم که کتاب شهریار با چنین خویی نگاشته شده باشد. در همان سال (1513) که تألیف کتاب ظاهراً آغاز شده بود، ماکیاولی به دوستی نوشت که «فکر وحدت ایتالیا مضحک است. حتی اگر سران کشورها هم موافقت کنند، ما ارتشی جز سربازان اسپانیایی، که مختصر ارزشی دارند، در اختیار نداریم. به علاوه، مردم هرگز با پیشوایانشان موافقت نخواهند کرد.»
اما در همان سال 1513 لئو دهم، که جوان و ثروتمند و زیرک بود، به پاپی رسید؛ فلورانس و رم، که تا آن زمان دشمن بودند، تحت رهبری خاندان مدیچی متحد شدند. وقتی که ماکیاولی اهدای کتاب را به لورنتسو، دوک اوربینو، منتقل ساخت، آن کشور به دست مدیچیها افتاده بود. دوک جدید در سال 1516 فقط بیست وچهار سال داشت؛ و از خود جاه طلبی و شجاعت بروز داده بود؛ ماکیاولی ممکن بود با نظر بخشایش به این جوان دلیر بنگرد- که تحت رهبری و دیپلوماسی لئو (و تعلیمات ماکیاولی)، می توانست آنچه را که سزار بورژیا در دوران پاپی آلکساندر ششم آغاز کرده بود به انجام رساند؛ یعنی بتواند کشورهای ایتالیا را، لااقل در شمال ناپل، با از میان بردن ونیز مغرور، به اتحادیه ای تبدیل کند که برای ممانعت از تجاوز خارجی نیرومند باشد. شواهدی موجود است دایر بر اینکه لئو نیز همین امید را داشت. اهدای شهریار به خاندان مدیچی، هر چند محتملا در درجة اول به منظور تحصیل شغلی برای مؤلف آن بود، شاید مبتنی براین فکر بود که خاندان مدیچی بتواند وحدت ایتالیا را تأمین کند.
شیوة کتاب شهریار قدیمی بود: از طرح و روش صد رسالة قدیمی قرون وسطایی دربارة حکومت شهریاران پیروی کرده بود. اما از جهت مضمون کاملاً انقلابی بود! از هیچ امیری نخواسته بود که چون قدیسان باشد و موعظه بر کوهسار عیسی را در مسائل مربوط به تاج و تخت به کار بندد، بلکه بر عکس چنین می گفت:
چون قصد من نوشتن چیزی است که برای کسی که آن را می فهمد سودمند باشد، به نظر من شایسته تر می رسد که حقیقت واقعی مسئله را تعقیب کنم تا تصور آن را. بسیاری از

اشخاص جمهوریها و امارتهایی را وصف کرده اند که در حقیقت نه شناخته و نه دیده شده اند؛ زیرا اینکه کسی چگونه زندگی می کند بسیار فرق دارد با آنکه چطور باید زیست کند. هرکس آنچه را که روش معمول انجام کاری است به خاطر آنچه که باید روش آن کار باشد رها کند، دیر یا زود، بیش از تأمین حفاظت خود، موجبات تباهی خویش را فراهم می سازد؛ مردی که می خواهد کاملاً طبق فضیلت ادعایی خود رفتار کند بزودی درمیان انبوهی از شرور با انهدام خود روبه رو می شود. از این رو، شهریاری که می خواهد مقام و موقع خود را حفظ کند لازم است بداند که چگونه باید به خطا دست زند و چگونه باید برحسب احتیاج از آن خطا استفاده کند یا نکند.
بنابراین، شهریار باید جداً میان اخلاق و کشورداری، و وجدان شخصی خود و خیرعام، فرق بگذارد؛ و باید آماده باشد که برای کشور آن کاری را بکند که در مناسبات خصوصی اشخاص ممکن است شرارت خوانده شود. او باید اقدامات نیمبند را کوچک شمرد؛ دشمنانی را که نتوان به خود جلب کرد، باید کشت. باید ارتشی نیرومند داشته باشد، زیرا هیچ دولتمردی نمی تواند از توپهای خود بلندتر حرف بزند. باید ارتش خود را همواره سالم، با انضباط، و مجهز نگاه دارد؛ و باید، با تحمل مشقات و خطرات آشکار، خود را برای جنگ تربیت کند. در عین حال باید فنون دیپلوماسی را نیز تحصیل کند، زیرا حیله و فریب گاه از زور مؤثرتر و کم خرج تر است. معاهدات هنگامی که برای ملت زیانبخش باشند، نباید محترم شمرده شوند، «یک فرمانروای عاقل نمی تواند و نباید، وقتی که چنین احترامی به زیانش تمام می شود، و وقتی که علل ایجاب کنندة آن معاهدات از میان رفتند، برقول خود استوار ماند.»
بهره مند شدن فرمانروا از حمایت عام تا حدی ضروری است. اما اگر فرمانروایی باید میان ترس بدون عشق مردم از او، علاقة توأم با ترس مردم به او یکی را انتخاب کند؛ باید عشق را فدا کند. از سوی دیگر (چنانکه در گفتارهای خود می گوید) «جماعت با انسانیت و نرمخویی آسانتر مورد حکومت قرار می گیرد تا غرور و ظلم ... . تیتوس، نروا، ترایانوس، هادریانوس، آنتونینوس، و مارکوس آورلیوس پاسداران امپراطور و لژیونها را برای دفاع از خود لازم نداشتند؛ نگاهبان آنان رفتار خودشان و حسن نیت مردم و دوستی سنا بود.» برای تأمین پشتیبانی مردم، شهریار باید هنر و دانش را حمایت کند، بازیها و نمایشهای عمومی ترتیب دهد، اصناف را محترم شمرد، و با این حال همواره جلال مقام خود را حفظ کند. نباید به مردم آزادی عطا کند، اما تا حد امکان باید آنان را با ظواهر آزادی آسوده خاطر سازد. با شهرهای تابع، مانند پیزا و آرتتسو در مورد فلورانس، باید در آغاز باشدت وحتی ظالمانه رفتار کرد؛ آنگاه وقتی که اطاعت برقرار شد، تابعیت آنها را می توان با ترتیبات آرامتری عادی ساخت. ظلم طولانی و ناشی از عدم تشخیص در حکم خودکشی است.
فرمانروا باید دین را حمایت کند و خود در ظاهر دیندار باشد، معتقدات باطنی اوهرچه می خواهد باشد. درحقیقت، برای شهریار، پرهیزگار به نظر آمدن بهتر است تا پرهیزگار بودن.

گرچه شهریار به داشتن فضایل محتاج نیست، تظاهر به داشتن آنها برایش مفید است؛ مثلاً خوب است که رحیم، مخلص، پاکیزه خو، دیندار، و صمیمی به نظر رسد؛ همچنین مفید است که واقعاً دارای این صفات باشد، اما باید دارای ذهنی چنان قابل انعطاف باشد که به هنگام ضرورت به عکس رفتار کند. ... باید دقت کند که هیچ سخنی بر زبان نراند که مبین پنج خصلت مذکور نباشد، و باید به دیدة کسانی که او را می بینند و سخنش را می شنوند سراپا رأفت، ایمان، انسانیت، دین، و درستی باشد. انسان باید رفتار خود را رنگامیزی کند و بس ظاهرساز باشد؛ مردم چنان ساده و چنان غرق احتیاجات روزانه اند که به آسانی گول می خورند. ... هرکس فقط شما را می نگرد، و فقط تنی چند می دانند که شما چه هستید؛ و آن چند تن هم جرئت مخالفت با عقیدة اکثریت را ندارند.
ماکیاولی به این تعلیمات مثالهایی می افزاید. او کامیابی آلکساندر ششم را بررسی می کند و چنین می اندیشد که همة آنها کاملاً مربوط به دروغ گفتن شگفت انگیز او هستند. فردیناند کاتولیک، پادشاه اسپانیا، را می ستاید، چون همواره پرده ای از دین بر عملیات نظامی خود می کشید. وسایلی را که فرانچسکو سفورتسا با آن به سلطنت میلان رسید می ستاید. این وسایل عبارت بودند از شجاعت و مهارت سوق الجیشی، توأم با حیلة سیاسی. اما بالاتر از همه، سزار بورژیا را همچون نمونة اعلای شهریار آرمانی خود ارائه می کند.
وقتی که تمام اعمال دوکا به خاطر آورده می شوند، نمی دانم چگونه او را ملامت کنم؛ بلکه ترجیحاً به من چنین می نماید که باید او را به تمام کسانی که به مقام حکومت رسیده اند برای تقلید عرض کنم. ... او را ظالم می دانستند، مع هذا، ظالم بودن او تمام قسمتهای رومانیا را با هم آشتی داد، آن را وحدت بخشید، و به حالت صلح و وفاداری باز گرداند. ... با دارا بودن روحی بلند و هدفهایی پروسعت، نمی توانست رفتار خود را به نحو دیگری تنظیم کند، و فقط کوتاه شدن عمر آلکساندر و بیماری خود او نقشه هایش را عقیم کردند. بنابراین کسی که لازم می داند امنیت خود را در امارت جدید خویش فراهم سازد، دوستانی برای خود تهیه کند، با زور یا حیله بر دشمنان پیروز شود، در آن واحد ترس و محبت خود را در دل مردم خویش جای دهد، نزد سربازان خویش متبوع و محترم باشد، کسانی را که قدرت یا خرد آسیب رساندن به او را دارند نابود کند، نظم قدیم را تبدیل به نظم جدید سازد، جدی و رئوف باشد، بخشنده و آزادمنش باشد، ارتش ناصمیمی را منحل کند و ارتش نوینی بسازد، و دوستی خود را با شاهان و امیران به نحوی حفظ کند که او را با اشتیاق یاری دهند و در آزار رساندن به او محتاط باشند، نمونه ای زنده تر از اعمال این مرد نمی تواند داشته باشد.
ماکیاولی بورژیا را می ستود، زیرا احساس می کرد که روشها و منش او ، اگر به سبب بیماری همزمان پاپ و پسرش نبود، به وحدت ایتالیا می انجامید. حال در پایان کتاب شهریار به دوکا لورنتسو جوان، و به میانجیگری او به لئو و خاندان مدیچی متوسل می شود تا وسایل وحدت شبه جزیره را فراهم کنند. او هم میهنان خود را برده تر از یهودان، ستمدیده تر از ایرانیان، پراکنده تر از آتنیان می نامد، و آنان را بدون رهبر، بینظم، مغلوب، حرمان دیده،

غار تزده، متشتت، و مورد تاخت و تاز اجنبیان می داند. «ایتالیا، چنانکه گویی بیجان شده است، منتظر کسی است که جراحاتش را درمان کند. ... از خدا مسئلت می کند که کسی را بفرستد تا آن را از این جور و از بیشرمیهای اجنبیان نجات دهد» وضع وخیم است، اما فرصت مساعد. «ایتالیا آماده و مایل است که از پرچمی متابعت کند، اگر فقط کسی باشد که آن را برافرازد.» و برای این کار چه کسانی بهترند از خاندان مدیچی، که بزرگترین خانوادة ایتالیاست و اکنون در رأس کلیسا قرار دارد؟
که می تواند عشقی را که ایتالیا نجات دهندة خویش را با آن خواهد ستود وصف کند، با چه عطشی برای انتقام، چه ایمان راسخی، چه وفاداریی، و چه اشکهایی؟ چه دری بر روی آن کس بسته خواهد شد؟ چه کسی اطاعت را از او دریغ خواهد داشت؟ این سلطة وحشیانه در مشام همة ما همچون بویی عفن است. پس بگذارید خاندان جلیل شما این مأموریت را، با آن دلیری و امیدی که تمام امور شایسته به نیروی آن انجام می گیرند، عهده دار گردد، تا زادبوم ما در زیر پرچم آن به مدارج شرف نایل گردد و تحت توجهات آن این کلمات پترارک به تحقق پیوندد:
«مردانگی بر ضد دیوانگی سلاح برخواهد گرفت، و رزم میان آن دو بس کوتاه خواهد بود، زیرا دلیری باستان در رگهای ایتالیا نمرده است.»
4- ملاحظات
بدین گونه، بانگی که دانته و پترارک به سوی امپراطوران اجنبی برداشته بودند اینجا متوجه خاندان مدیچی شده بود؛ و در حقیقت اگر لئو بیشتر می زیست و کمتر بازی می کرد، ماکیاولی ممکن بود آغاز آزادی را ببیند. اما لورنتسو جوان در 1519 درگذشت، و لئو در 1521؛ و در 1527، یعنی سال مرگ ماکیاولی، تابعیت ایتالیا از یک قدرت خارجی تکمیل شد. آزادی آن کشور 343 سال به تعویق افتاد، تا آنکه کاوور آن را با به کار بستن تعلیمات ماکیاولی به دست آورد.
فیلسوفان تقریباً به اتفاق شهریار را محکوم ساخته و سیاستمداران دستورهای آن را به کار بسته اند. از فردای انتشار شهریار، هزارکتاب برضد آن منتشر شدند (1532). اما شارل پنجم آن را بدقت بررسی کرد، کاترین دو مدیسی آن را به فرانسه آورد؛ هانری سوم و هانری چهارم، پادشاهان فرانسه، حتی تا دم مرگ هم آن را با خود داشتند؛ ریشلیو آن را می ستود؛ و ویلیام آو آرنج آن را زیر بالش خویش می گذاشت، چنانکه گویی می خواهد به نیروی اسمز مطالب آن را به خاطر سپرد. فردریک کبیر، پادشاه پروس، رساله ای به نام ضد ماکیاول به منزلة دیباچه ای بر اعمال آیندة خویش، که حتی از دستورهای شهریار هم فراتر رفته بود، نوشت. این تعلیمات البته برای بیشتر فرمانروایان چیز تازه ای نبودند، جزآنکه به طرزی نابخردانه اسرار صنفی آنان را فاش کرده بودند. خیالپرستانی که می خواستند ماکیاولی را یک سیاستمدار چپرو قلمداد کنند چنین پنداشتند که او شهریار را نه برای ایضاح فلسفة خود، بلکه با

کنایه ای مسخره آمیز برای برملا ساختن نیرنگهای فرمانروایان نوشته است، ولی گفتارها همان نظرات را با تفصیل بیشتری شرح می دهد. فرانسیس بیکن با لحنی بخشایشگرانه چنین نوشت: «ما از ماکیاولی و نویسندگان نظیر او باید سپاسگزار باشیم که بصراحت و بدون هیچ گونه پرده پوشی نشان داده اند مردم به چه کارهایی عادت دارند، نه اینکه چه کارهایی باید بکنند.»
قضاوت هگل هوشمندانه و سخاوتمندانه بود:
«شهریار»، همچون کتابی که شامل فجیعترین ظلمها باشد، غالباً با وحشت به دور افکنده شده است؛ مع هذا، آن کتاب محصول احساس شدید ماکیاولی از احتیاج به تشکیل یک کشور (واحد) بود که او را برانگیخت تا اصولی برقرار سازد که بشود کشورها را طبق آنها تأسیس کرد. فرمانروایان و فرمانرواییهای مجزا می بایست کاملاً از میان بروند؛ اگرچه اندیشة ما از آزادی با وسایلی که او پیشنهاد می کند منافات دارد. ... زیرا آن وسایل شامل بیپرواترین شدت عمل و انواع فریبها و آدمکشیها و نظایر آنهاست؛ با این حال، باید اذعان کنیم که آن جبارانی که می بایست منکوب شوند، به هیچ طرز دیگری قابل سرکوبی نبودند.
ومکولی در مقالة مشهوری فلسفة ماکیاولی را همچون عکس العمل طبیعی ایتالیایی می داند که شکوهمند اما فاقد روح شجاعت بود و از مدتها پیش، به واسطة فشار جباران، به اصول مقرر در شهریار معتاد شده بود.
ماکیاولی نمایندة مبارزة نهایی یک شرک احیاشده با یک مسیحیت ضعیف شده است. در فلسفة او دین باردیگر، مانند روم باستان، خدمتگزار کشوری شده است که در حقیقت خداست. تنها فضایل مورد احترام، فضایل روم مشرک است- شجاعت، طاقت، اعتماد به نفس، و هوشمندی؛ تنها نامیرایی عبارت است از یک شهرت ناپایدار. شاید ماکیاولی دربارة نفوذ ضعیف سازندة مسیحیت مبالغه کرده بود. آیا او جنگهای شدید تاریخ قرون وسطی و نبردهای قسطنطین، بلیزاریوس، شارلمانی، شهسواران پرستشگاه، شهسواران توتونی، و یولیوس دوم را، که هنوز خاطره اش تازه بود، فراموش کرده بود؟ اخلاقیات مسیحی برفضایل زنانه تکیه می کرد، زیرا مردان، تا حدی مخرب و دارای صفاتی متضاد با آن بودند؛ برای مقابله با آن وضع، تریاقی و همچنین آرمان معکوسی لازم بود تا به رومیان سنگدل آمفی تئاتر، بربران خشنی که وارد ایتالیا می شدند، و مردمان قانونشناسی که می کوشیدند تا خود را در حوزة تمدن ساکن سازند تبلیغ شود. فضایلی که مورد تحقیر ماکیاولی بودند به ایجاد جوامع منظم و صلحجو توجه داشتند، و آنهایی را که ماکیاولی می ستود (و، نظیر نیچه، خود او فاقد آنها بود) هدفشان تأسیس کشورهای نیرومند و جنگ طلب و ایجاد دیکتاتورهایی بود که بتوانند میلیونها نفر را بکشند تا یگانگی به وجود آورند و کرة زمین را برای توسعة فرمانروایی خود به خاک و خون بکشند. او خیر فرمانروا را با خیر ملت خلط می کرد، دربارة حفظ قدرت بسیار می اندیشید، کمتر به تکالیف آن فکر می کرد، و هرگز فسادپذیری قدرت را در نظر نمی گرفت. بر رقابت انگیزنده و باروری فرهنگی کشور- شهرهای ایتالیا دیده می بست و به هنر باشکوه زمان خود، یا حتی هنر روم باستان، بسیار

کم اعتنا بود. در پرستش کشور بس مستغرق بود. به آزاد ساختن کشور از کلیسا یاری کرد، اما در معبود قراردادن یک ملیت گرایی اتمیستی سهیم شد که به طرز مشهودی از نظریة قرون وسطایی، مبنی بر اینکه کشورها می بایست از اخلاقی بین المللی که مظهرش پاپ باشد تبعیت کنند، برتر نبود. هر آرمانی به موجب خودخواهی طبیعی مردم تحلیل می شد؛ و یک مسیحی صادق باید اذعان کند که خود کلیسا در تبلیغ و اجرای این اصل که رعایت درست پیمانی نسبت به بدعتگذاران لازم است (همچنانکه در لغو امان نامة هوس در کنستانس، و امان نامة آلفونسو، امیر فرارا، در رم از این اصل پیروی شد)، یک بازی ماکیاولی می کرد که برای رسالت آن به عنوان یک قدرت اخلاقی خطرناک بود.
با این حال، یک عامل انگیزنده در صراحت ماکیاولی وجود دارد، با خواندن کتاب او، با این سؤال روبه رو می شویم که عدة کمی از فیلسوفان جرئت طرح آن را داشته اند: آیا دولتمردی مقید به اخلاق است؟ این سؤالی است که ما جای دیگر به طرزی آشکار نمی یابیم. سرانجام ممکن است لااقل به یک نتیجه برسیم، و آن اینکه: اخلاق فقط در میان اعضای جامعه ای وجود دارد که برای تبلیغ و اجرای اصول آن مجهز است؛ و اخلاق بین الممالک در انتظار تشکیل یک سازمان جهانی است که قدرت مادی و عقیدة عمومی لازم را برای نگاه داشتن حقوق بین الملل دارا باشد. تا آن زمان ملتها مانند حیوانات جنگل خواهند بود و، هر اصولی که دولتهایشان پیش گرفته باشند، اعمال آنها همان است که در شهریار مرقوم است.
چون بردو قرن از شورش عقلی در ایتالیا، از پترارک تا ماکیاولی، واپس نگریم، مشاهده می کنیم که اساس و عنصر آن فقط در کاهش دلبستگی به دنیای دیگر و افزایش علاقه به زندگی بود. مردم از کشف یک تمدن مشرکانه- که در آن شارمندان از گناه اصلی یا مجازات دوزخ مضطرب نبودند و محرکات طبیعی به عنوان عناصر قابل بخشش در یک جامعة پر جنب و جوش پذیرفته شده بودند- شاد بودند. ریاضت کشی، کف نفس، و حس گناه قوت خود را از دست داده و، در طبقات عالی نفوس ایتالیا، معنی خود را تقریباً گم کرده بودند؛ صومعه ها از نداشتن نوآموز از رونق افتاده بودند، و خود راهبان و کشیشان و پاپها، به جای نشان مسیح، در طلب لذات دنیوی بودند. قیود سنت و اطاعت از مقامات مذهبی گسسته، و وزن سازمان عظیم کلیسا در افکار و مقاصد مردم سبکتر شده بود. زندگی برونگراتر شده و، گرچه گاه وضعی شدید به خود می گرفت، بسیار کسان را از ترسها و تشویشهایی که اذهان قرون وسطایی را تیره کرده بودند می رهاند. عقل عنان گسسته، با شوق وافر، هرصحنه ای را، به جز حیطة علم، جولانگاه خود ساخته بود: سرشاری آزادی هنوز چندان با نظم تجربه و حوصلة تحقیق همعنان نبود؛ این همعنانی در دوران سازندة پس از آزادی حاصل شد. در همان اوان، در میان فرهیختگان، اعمال دینداری جا را برای پرستش خرد و نبوغ باز کرد؛ ایمان به بقای روح به جستجوی شهرت

پایدار تبدیل شد. آرمانهای مشرکانه ای مانند بخت، سرنوشت، و طبیعت به قلمرو تصور مسیحیت از خدا تجاوز کرده بودند.
برای همة اینها می بایست بهایی پرداخته شود. آزادی مشعشع ذهن، تضمینات فوق طبیعی اخلاق را ضعیف کرده، و اصول دیگری هم یافت نشده بود که جای آن را بگیرد. نتیجة این وضع عبارت بود از ارتکاب منهیات، میدان دادن به غرایز و تمایلات، وفور شادمانة بداخلاقی – بدان حد که از زمانی که سوفسطاییان یونان قدیم افسانه ها را درهم کوفته، فکر را آزاد کرده، و رشتة اخلاقیات را گسسته بودند، نظیرش در تاریخ دیده نشده بود.