گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل بیستم
.IV- مرد رنسانسی


امتزاج آزادی عقلی و سستی اخلاقی «مرد رنسانسی» را به وجود آورد. او به قدر کافی نمونة چنان حالتی نبود تا واقعاً شایستة چنین عنوانی باشد؛ در آن عصر نیز مانند تمام اعصار دیگر چندین نوع تشخیص وجود داشت؛ «مرد رنسانسی» فقط جالبتر بود، شاید بدان جهت که شخصیتی استثنایی داشت. دهقان دورة رنسانس همان گونه بود که سایر دهقانان، تا پیش از زمانی که اختراع ماشین کشاورزی را صنعتی ساخت، بودند. رنجبر ایتالیایی سال 1500 مانند همگنان خود در رم دوران قیصرها و زمان موسولینی بود؛ در حقیقت حرفه است که مرد را می سازد. کاسب دوران رنسانس مثل اقران خود در گذشته و حال بود. اما کشیش رنسانسی با کشیش قرون وسطایی و کشیش عصر جدید تفاوت داشت؛ کم اعتقادتر وخوشگذرانتر بود؛ می توانست عشقبازی کند و بجنگد. در میان این نمونه ها یک حد فاصل شگفت انگیز وجود داشت که لهو نوع و لعب زمان بود؛ نوعی از انسان که ما هنگام به خاطر آوردن رنسانس به آن می اندیشیم؛ یک نمونة منحصر به فرد در تاریخ که اگر آلکیبیادس او را می دید، احساس می کرد که دوباره متولد شده است.
خصایص این نمونه برگرد دو کانون می گشت که عبارت بودند از جسارت عقلی و اخلاقی، ذهنی داشت تند، بیدار، قابل انعطاف، باز برروی هرگونه تصور و فکر، حساس در برابر زیبایی، و مشتاق شهرت. وجودی بود کاملاً فردگرا و مصمم به پروراندن تمام قدرتهای بالقوة خویش؛ روحی مغرور داشت که خضوع مسیحیت را تحقیر می کرد؛ ضعف و ترس را خوار می شمرد؛ با عرفیات، محرمات، پاپها، و حتی گاه با خدا معارضه می کرد. چنین مردی ممکن بود در شهر فرقة آشوبگری را رهبری کند و در کشور ارتشی را؛ در کلیسا دهها موقوفه و منبع اعانه را در زیر ردای خویش گرد می آورد و ثروت خود را برای صعود از نردبان قدرت به کار می برد. در هنر، دیگر مانند یک پیشه ور قرون وسطایی، که در گمنامی با دیگران در یک کار جمعی

شرکت کند، نبود؛ «شخصی بود منفرد و مجزا»، که مهر شخصیت خویش را برآثار خود می زد، پرده های نقاشی خود را امضا می کرد، و حتی گاه و بیگاه نام خود را بر مجسمه ای که ساخته بود حک می کرد، همانگونه که میکلانژ بر مجسمة پیتا کرد. میزان کامیابی این «مرد رنسانسی» هرچه بود، دایم در حال تکاپو و ناخرسندی بود؛ همواره می خواست حد خود را بشکند و «مردی جهانی» باشد – در تصور دلیر بود، در کار قاطع، در بیان فصیح، و در هنر ماهر؛ با ادبیات و فلسفه آشنایی داشت، و با زنان در کاخ و با سربازان در اردو مأنوس بود.
سوء اخلاق جزیی از فردگرایی او را تشکیل می داد. هدفش ابراز موفقیت آمیز شخصیتش بود، و محیطش بر او هیچ گونه قیدی از هیچ سو تحمیل نمی کرد، چه قید تبعیت از کشیشان و چه وحشت از یک ایمان فوق طبیعی؛ برای نیل به منظور به هر وسیله دست می زد، و هر لذتی را که در راه خود می یافت بر می گزید. با این حال فضایلی مخصوص به خود داشت. شخصی واقعگرا بود و، جز بازنی سرکش در برابر عشق، سخن بیهوده کمتر می گفت. وقتی که دست به قتل کسی نمی آلود، خوش آداب بود، و حتی به هنگام آدمکشی ترجیح می داد که با لطف و جوانمردی کار کند. کارمایه، نیروی شخصیت، و قدرت وحدت هدایت اراده داشت؛ تصور روم باستانی را از فضیلت، به فحوای مردانگی، پذیرا بود، اما مهارت و هوشمندی را برآن می افزود. بیهوده ظلم نمی کرد، و در مستعد بودن به رأفت بر رومیان قدیم برتری داشت. خودستا و خودنما بود، اما این صفت جزیی بود از حس زیباشناسی او و دلبستگیش به آراستگی. تقدیر او از جمال در زن و طبیعت، در هنر وجنات، رکن مهم رنسانس بود. عشق به جمال را جانشین مهر به اخلاق ساخته بود؛ اگر نمونة چنین کسی افزون می شد و فایق می آمد، یک اشرافیت با ذوق بیمسؤولیت پدید می آمد که جایگزین نجبای بزرگزاده و ثروتمند می شد.
مع هذا، چنین موجودی فقط یکی از انواع متعدد مرد رنسانسی بود؛ چقدر تفاوت داشت با پیکو ایدئالیست، و با ایمان او به کمال اخلاقی انسان؛ یا ساوونارولای عبوس، که چشم بر زیبایی بسته داشت، اما مجذوب استقامت اخلاقی بود؛ یا رافائل نجیب نرمخو، که زیبایی را با دستی باز برگرد خود می پراکند؛ یا میکلانژ، که مدتها پیش از آنکه صحنة واپسین داوری را رسم کند، آن را طرح می کرد؛ یا پولیتسیانو خوش سخن، که می پنداشت حتی در دوزخ هم رحم وجود دارد؛ یا ویتورینو دا فلتره، مرد راست منش، که با کامیابی توانسته بود تعالیم زنون را به مسیح تلقین کند؛ یا دومین جولیانو د مدیچی، که دادگستری مهرآمیزش موجب شد تا برادر پاپش او را برای حکومت ناشایسته پندارد! از این رو در پس هرکوششی، برای خلاصه کردن و درست وصف کردن، ما ملاحظه می کنیم که موجودی به نام «مرد رنسانسی» وجود نداشت. مردانی بودند که فقط در یک چیز با یکدیگر وحدت نظر داشتند، و آن اینکه زندگی هرگز پیش از آن چنان جنب وجوشی نداشته است. قرون وسطی به زندگی «نه» گفته بود، یا وانمود کرده بود که چنان می گوید؛ اما عصر رنسانس با تمام قلب و روح و قدرت خود می گفت: «بلی».