گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل بیست و دوم
.II – آرتینو: 1492-1556


پیترو آرتینو، «تازیانة شاهزادگان و امیر باجگیران»، در جمعة مبارک به سال 1492 به جهان آمد تا آن سال را فراموش نشدنی سازد. پدرش کفشگر فقیری در آرتتسو بود که نزد ما فقط به نام لوکا مشهور است. پیترو، مانند بسیاری از ایتالیاییان دیگر، به مرور زمان نام زادگاه خود را یافت و به «آرتینو» معروف شد. دشمنانش مصراً مدعی بودند که مادر او فاحشه بوده است، اما خود او این امر را انکار می کرد و می گفت که مادرش دختر زیبایی به نام تیتا بود که خود

را مدل نقاشان قرار می داد، اما در یک لحظة غفلت خود را در آغوش یک عاشق اصلمند به نام لویجی باتچی قرارداد و او را آبستن شد. آرتینو از حرامزادگی خود احساس ننگ نمی کرد، زیرا اقران سرشناسی در میان متشخصان داشت و پسران مشروع لویجی، وقتی که پیترو به شهرت رسید، از اینکه آنان را برادران خویش می خواند شرمنده نمی شدند. اما پدر او لوکا بود.
چون دوازدهساله شد، در پس اقبال شتافت؛ در پروجا دستیار یک صحاف شد و چندان به تحصیل هنر پرداخت تا در سالهای بعد منتقد و خبره ای زبردست شد. خود او چند تابلو نقاشی کرد. در میدان بزرگ پروجا تصویر مقدسی بود که مردم او را بس گرامی داشتند. این تصویر مریم مجدلیه را می نمایاند که با خضوع تمام بر پای عیسی افتاده است. یک شب آرتینو عودی در دست مجدلیه نقاشی کرد و به این وسیله «دعای» او را به «آهنگی» تبدیل کرد. وقتی که مردم شهر از این «شیرینکاری» خشمگین شدند، پیترو از پروجا خارج شد و رفت که بخت خود را در یکی از نقاط دیگر ایتالیا بیازماید. نان خود را در رم با نوکری، در ویچنتسا با آوازخوانی در کوچه ها، و در بولونیا با مهمانسراداری درآورد. مدتی در کشتیهای پارویی خدمت کرد؛ آنگاه در صومعه ای اجیر شد، اما به جرم هرزه خویی اخراج شد و به رم بازگشت (1516). در آن شهر خدمتگری آگوستینو کیجی را پیشه ساخت. آن بانکدار با او نامهربان نبود، اما آرتینو، که نبوغ مخصوص خود را پیدا کرده بود، از نوکری رنج می برد. هجو گزنده ای دربارة زندگی یک شاگرد آشپزنوشت که: «مستراح تمیز می کند، ظرف می شوید ... کارهای ناشایسته برای آشپزان و مباشران انجام می دهد که مواظبند تا بزودی تن او را زخم وزیل ببینند و با مرض فرانسوی مطرز یابند.» اشعار خود را به چند تن از میهمانان کیجی نشان داد، و فی الحال شهرت یافت که پیترو هوشمندترین و با قریحه ترین ساتیرنویس رم است. نوشته هایش به گردش افتادند. پاپ لئو از آنها خوشش آمد و به دنبال گویندة آنها فرستاد؛ از شوخیهای خشن و صریح اوخندید و او را به عنوان نیمه شاعر و نیمه مقلد به جمع کارمندان خود افزود. پیترو سه سال از زندگی راحت و متنعمی برخوردار بود.
ناگهان لئو درگذشت و آرتینو بار دیگر سرگردان شد. چون مجمع کاردینالها در انتخاب جانشینی برای لئو به دفع الوقت می گذراند، او ساتیرهایی دربارة انتخاب برگزینندگان و کاندیداها نوشت و آنها را به مجسمة پاسکوینو چسباند؛ وچندان با هزل خود مزاحم متشخصان شد که دیگر دوستی در شهر برایش به جا نماند. وقتی که هادریانوس ششم به پاپی برگزیده شد و مبارزة بس ناخوشایندی را برای اصلاحات آغاز کرد، پیترو به فلورانس و سپس به مانتوا گریخت (1523). در آن شهر، فدریگو او را با مواجب مختصری به شاعری دربار برگزید. هنگامیکه مرگ هادریانوس به دعاهای مردم رم پاسخ گفت، یکی از ثروتمندان خانوادة مدیچی به سلطنت روحانی رسید؛ پیترو نیز، مانند صدها شاعر، هنرپیشه، لوده، و مقلد، شتابان به پایتخت (رم) بازگشت.

اما، تقریباً بلافاصله پس از رسیدن به رم، منفور شد. جولیو رومانو بیست تصویر رسم کرده بود که اوضاع شهوانی مختلف را می نمایاند؛ مارکانتونیو رایموندی گراوورهایی برای آنها ساخته بود. وازاری می گوید: «آقای پیترو آرتینو برای هر تصویر یک غزل بسیار هزلی نوشت، بدان گونه که من نمی توانم بگویم که آیا آن تابلوها بدتر بودند یا هزلیاتی که دربارة آنها گفته شده بود.» آن تصاویر با اشعار هجایی مربوط به آنها در محافل روشنفکران دست به دست گشت تا به جیبرتی، ممیز مالی پاپ، رسید که در دشمنی با آرتینو مشهور بود؛ پیترو از این امر آگاه شد و دوباره به راه افتاد. در پاویا فرانسوای اول را، که در شرف از دست دادن همه چیز به جز شرافت خود بود، مسحور ساخت. در این حال، با برگرداندن نیش قلم، چنان تغییر روشی داد که رم را متحیر ساخت. سه مدیحه بترتیب در شأن کلمنس، جیبرتی، و فدریگو ساخت. مارکزه (فدریگو) نزد پاپ از او بخوبی سخن گفت، جیبرتی (از مخالفت با او) پشیمان شد، کلمنس به دنبال وی فرستاد واورا، با تعیین مقرری، درعداد «شهسواران رودس» درآورد. فرانچسکو برنی، تنها رقیب او در میان ساتیرنویسان، او را در آن هنگام چنین وصف کرد:
با جامة امیران در رم می خرامد. در تمام هرزه کاریهای اشراف شرکت می کند. راه خود را با اهانتهایی که در پردة لغات مزورانه مستور است سودمندانه می گشاید. خوب سخن می گوید و هر داستان هرزه ای را که در شهر زبانزد است می داند. مردان خاندان استه و گونتساگا بازو در بازوی او راه می روند و به لاطائلش گوش می دهند. او با آنان محترمانه رفتار می کند، اما در برابر هرکس دیگر مغرور است. با آنچه آنان به او می دهند زندگی می کند. قریحة ساتیرنویسی او مردم را از وی می ترساند؛ و وقتی که مردم او را مفتری بدسگال و بیشرم می نامند، شادمی شود. آنچه او به آن احتیاج داشت یک مقرری ثابت بود، و آن مقرری را هم با اهدای یک شعر درجة دوم به پاپ به دست آورد.
آرتینو نمی توانست این شرح را ناسزا انگارد. چنانکه گویی می خواهد گفتة فوق را عملاً ثابت کند، از سفیر کبیر مانتوا خواست که برایش «دوجفت پیراهن زردوزی ... دو جفت پیراهن ابریشمدوزی، و دوجفت کلاه زرین» تحصیل کند. وقتی که وصول این اشیا طول کشید، آرتینو تهدید کرد که مارکزه را با یک قصیدة هجاییه نابود خواهد ساخت. سفیر، فدریگو را بدین سان تحذیر کرد: «عالیجناب می داند که او چه زبانی دارد، بنابراین من دیگر چیزی نمی گویم.» بزودی چهار پیراهن زردوزی، چهار پیراهن ابریشمی، دو کلاه زرین، و دو کلاه ابریشمین رسید. سفیر نوشت: «آرتینوحال راضی است». پیترو اکنون واقعاً می توانست مثل یک دوک لباس بپوشد.
این دومین دروة زندگی سعادتمند آرتینو در رم با دشنه خوردن او به پایان رسید. آرتینو یک غزل توهین آمیز دربارة زن جوانی که در آشپزخانة ممیز پاپ استخدام شده بود ساخت. شخص دیگری از خانوادة جیبرتی، به نام آکیله دلا ولتا، در ساعت دو بامداد در کوچه به آرتینو حمله کرد (1525)، دوبار دشنة خود را در سینة او فرو برد، و نیز دست راست او را چنان مجروح

ساخت که موجب بریدن دو انگشت اوشد. زخم کشنده نبود و آرتینو بزودی شفا یافت. تقاضای دستگیری آکیله را کرد، اما نه کلمنس و نه ممیز او در این کار مداخله ای نکردند. پیترو گمان برد که ممیز نقشة قتل او را طرح کرده است، و تصمیم گرفت که بار دیگر در ایتالیا به پرسه زنی بپردازد. به سوی مانتوا راه افتاد و خدمت خود را در دستگاه فدریگو از سرگرفت (1525). یک سال بعد، چون شنید که جووانی نوارسیاه مشغول جمع آوری نیرویی برای پیشگیری از تجاوز فروندسبرگ است، عرق نهانی نجابت در او جنبید و صدوشصت کیلومتر راه را سواره طی کرد تا در لودی به جووانی ملحق شود. از این فکر که او، یک شاعر کوچک، ممکن است مرد عمل شود و حکومت ایالتی را برای خود تحصیل کند و به جای آنکه شاعر بیمقدار امیری باشد خود امیر گردد، خون در رگهایش به «رقص» درآمده بود. در حقیقت آن فرمانده جوان، که به قدر دون کیشوت سخاوتمند بود، به او وعده داد که دست کم او را مارکزه خواهد کرد. اما جووانی دلیر به قتل رسید و آرتینو کلاه خودی را که برای جنگیدن گرفته بود کنار گذاشت و به سوی مانتوا و قلم خود باز گشت.
در این موقع یک سالنامة مسخره آمیز برای سال 1527 تدوین کرد و در آن برای کسانی که دوست نمی داشت، سرنوشتهای مضحک یا شوم پیش بینی کرد. چون به سبب حمایت ناقص و متزلزل پاپ از جووانی نوارسیاه خشمگین بود، پاپ را نیز به باد مضحکه گرفت. کلمنس از اینکه فدریگو این دشمن بیحیای پاپ را پناه داده است متحیر شد.
فدریگو 100 کراون به آرتینو داد و به او توصیه کرد که از حیطة قدرت پاپ خارج شود. پیترو گفت: «من به ونیز خواهم رفت، فقط در ونیز است که فرشتة عدالت ترازویی دردست دارد.» در مارس 1527 وارد ونیز شد و خانه ای در کنار کانال بزرگ گرفت. از منظرة آن سوی دریاچه و ازآمد و رفت کشتیها در مسیری که به قول خود او «زیباترین شاهراه جهان» بود مسحور شد، و چنین نوشت: «تصمیم گرفته ام که برای همیشه در ونیز زندگی کنم.» نامه ای بس ستایش آمیز به آندرئا گریتی، دوج ونیز، نوشت، زیبایی شاهوار ونیز را، دادگستری و قوانین عادلانه اش را، امنیت مردمش را، و پذیرفتن پناهندگان سیاسی و فراریان متفکر را ستود و آنگاه چنین افزود: «من که شاهان را به وحشت انداخته ام ... خود را به شما، که پدر مردم خودهستید، می سپارم.» دوج او را، طبق ارزشی که خود او برای خویش قایل شده بود، پذیرفت؛ وی را از حمایت خود مطمئن ساخت؛ مواجبی درباره اش مقرر داشت؛ و از او نزد پاپ شفاعت کرد. گرچه از چندین دربار خارجی دعوتنامه هایی برای آرتینو فرستاده شد، او اقامت در ونیز را ترجیح داد و بیست و نه سال بقیة زندگی خود را با وفاداری در آنجا به سر برد.
اثاث و آثار هنری که اودرخانة جدیدش گرد آورده بود برقدرت قلم اوشهادت می دادند، زیرا یا از طریق سخاوت حامیانش به او اهدا شده و یا به سبب ترس آنان ازرسوایی برایش فراهم کرده بودند. خود تینتورتو سقف اطاقهای خصوصی پیترو را نقاشی کرد. طولی نکشید که

دیوارهای مسکن او باتصاویرکار تیسین، سپاستیانو دل پیومبو، جولیورومانو، برونتسینو، ووازاری تزیین شدند. چند مجسمه کار یاکوپو سانسووینو وآلساندرو ویتوریا نیز در خانة او بود. یک مجری آبنوس محتوی نامه هایی بود که از امیران، روحانیان عالیرتبه، سرداران، هنرپیشگان، شاعران، موسیقیدانان، وبانوان نجبا برای اورسیده بود؛ بعداً او این نامه ها را به صورت کتاب، در 875 صفحه، چاپ کرد. همچنین جعبه ها و صندلیهای کنده کاری و تختخوابی در منزل اویافت می شد که برای پیکر فربه او مناسب بود. در میان آن اشیای تجملی و آثار هنری، آرتینو مانند امیری زندگی می کرد، همسایگان بینوایش را دست می گرفت، به گروهی از دوستانش ضیافت می داد، و از معشوقه های پی درپی خود پذیرایی می کرد.
اوچگونه وسایل چنین زندگی مسرفانه ای را فراهم می کرد؟ تا حدی ازفروش نوشته هایش به ناشران، و تا اندازه ای از مقرریهایی که توسط مردان و زنانی که از تحقیرش می ترسیدند و تحسینش را خواستار بودند برای او ارسال می شد. ساتیرها، اشعار، نامه ها، و نمایشنامه هایی که از کلک او تراوش می کردند توسط مردم هوشیار و مهم ایتالیا خریداری می شدند که همه مشتاق بودند ببینند دربارة اشخاص و وقایع چه گفته است؛ و از حمله های او به فساد، ربا، ظلم، و بداخلاقیهای رایج درآن زمان لذت می بردند. آریوستو در چاپ سال 1532 رولاند خشمگین دو خط نوشت که دو عنوان به نام پیترو افزود:
تازیانة امیران را بنگر
یعنی پیترو وآرتینو ملکوتی را
بزودی چنین رسم شد که از ناهنجارترین و دلقک منش ترین نویسندة بزرگ عصر، به عنوان «ملکوتی» یاد کنند.
شهرت اوسراسر اروپا را گرفت. ساتیرهای او فوراً به فرانسه ترجمه می شدند؛ کتابفروشی درخیابان سن ژاک پاریس ازفروش کتابهای او ثروتمند شد. درانگلستان، لهستان، ومجارستان به آثار او اقبال فراوان می شد. یکی از معاصران او می گفت که آرتینو و ماکیاولی تنها مصنفان ایتالیایی هستند که آثارشان درآلمان خوانده می شود. در رم، که قربانیان محبوب قلم او در آن می زیستند، نوشته های او در همان روز انتشار به فروش می رسید. اگر بخواهیم برآورد خود او را بپذیریم، عایدات او از نوشته هایش به 1,000 کراون (12,500 دلار؟) درسال می رسید. به علاوه، خود او می گوید که درظرف هجده سال «کیمیای کلک من بیش از 25,000 کراون طلا از شکم امیران مختلف بیرون کشیده است.» شاهان، امپراطوران، دوکها، پاپها، کاردینالها، سلاطین، ودزدان دریایی از جملة باجگزاران او بودند. شارل پنجم یقه ای که 300 کراون می ارزید، وفیلیپ دوم یقة دیگری به ارزش 400 کراون به او دادند؛ فرانسوای اول زنجیری به اوعطا کرد که از آن هم بیشتر می ارزید. فرانسوا و شارل، با وعدة پرداخت مستمریهای گزاف، در

تحصیل لطفش با یکدیگر رقابت می کردند. فرانسوا بیش از آنچه بدهد، وعده می داد. آرتینو می گفت: «من به او بس مهر می ورزیدم، اما پول درآوردن از او با تحریض سخاوتش هرگز برای سردکردن کوره های مورانو (ناحیه ای که در آن صنعت شیشه سازی ونیز تمرکز یافته بود) کافی نبوده است.» عنوان شهسواری بدون مقرری به او پیشنهاد شد. اما او از قبول آن امتناع کرد و گفت: «عنوان شهسواری بدون درآمد مانند دیوار «کوتاهی» است که هرکس ممکن است از آن بالا رود و مزاحمت ایجاد کند.» بدین گونه پیترو قلم خود را در اختیارشارل گذاشت و با آن گونه وفاداری که مرسومش نبود به اوخدمت کرد. از او دعوت شد که در پادوا به حضور امپراطور برسد؛ به هنگام رسیدن به آن شهر، مانند یکی از مشاهیر، مورد ستایش مردم شهر قرار گرفت. شارل از میان تمام حاضران آرتینو را برای سوارشدن درکنار خود برگزید و هنگامی که درشهر با موکب خودمی گشت به او گفت: «تمام رادمردان اسپانیا از نوشته های شماآگاهند و آنها را به محض چاپ شدن می خوانند.» آن شب، در یک ضیافت رسمی، پسر یک کفشگر در سمت راست امپراطور نشسته بود. شارل او را به اسپانیا دعوت کرد، اما او چون ونیز را «کشف» کرده بود، دعوتش را نپذیرفت. آرتینو، که اینک در کنار فاتح ایتالیا نشسته بود، نخستین نمونة آن عصری بود که بعداً نیروی مطبوعات نامیده شد؛ همانند نفوذ او دیگر تازمان ولتر در ادبیات پیدا نشد.
ساتیرهای او اکنون توجه ما را چندان به خود جلب نمی کنند، زیرا قدرت آنها بیشتردر اشارات نکته دار مربوط به وقایع همان زمان بودند و اهمیت پایدار نداشتند. آنها قبول عامه داشتند، زیرا شاد نشدن از قدح دیگران سخت است، فسادهای حقیقی را برملا می ساختند و بر بزرگان و قدرتمندان با شجاعت می تاختند، وتمام منابع زبان کوچه و بازار را به حیطة ادبیات و «آدمکشی» پرسود ادبی می کشاندند. آرتینو از علاقة مردم به گناه و روابط جنسی، با نوشتن کتابی به نام مکالمات، استفاده کرد. مکالمه کنندگان روسپیانی بودند که دربارة اسرار واعمال راهبه ها، زنان شوهردار، و فواحش با یکدیگر سخن می گفتند. در پشت جلد کتاب چنین نوشته شده بود: «گفتگوهای نانا و آنتونیا ... تصنیف آرتینو ملکوتی برای میمون خود کاپریچو، و برای اصلاح سه طبقه از زنان، درماه آوریل 1533، در شهر ارجمند ونیز، به چاپخانه داده شده.» آرتینو در این کتاب برطنز پرنشاط و جنون عنوان بخشی رابله پیشی می جوید؛ شادی هجوگویانة خود را در لغات چهار حرفی آشکار می سازد؛ و عبارات شگفت انگیزی استعمال می کند که در بایگانی ادبیات باقی مانده است: مثلاً، «من جان خود را در مقابل یک پسته به داو می گذارم.» اوصاف سرورآمیزی را شرح می کند که مربوط است به یک زن زیبای هفدهساله - «ظریفترین اندام کوچکی که فکر می کنم تاکنون دیده ام.»- که چون به مردی شصت ساله شویش داده بودند، به راه رفتن درخواب معتاد شد تا بدان وسیله «با نیزه های شب به رزم تن به تن پردازد.» نتیجه ای که از این «مکالمات» حاصل شده این بود که روسپیان بیشتر از آن دوطبقه زنان دیگر قابل ستایشند،

زیرا زنان شوهردار و راهبه ها به عهد خود وفادار نیستند، درحالی که فواحش از حرفة خود ارتزاق می کنند و یک شب رنج شرافتمندانة خود را در برابر مزد می فروشند. مردم ایتالیا از این کتاب خشمگین نشدند، بلکه خوش خندیدند.
در این حال آرتینو مردمپسندترین نمایشنامة خود را نوشت: این کتاب روسپی بود. این نمایشنامه نیز، مانند بیشتر کمدیهای ایتالیایی عصر رنسانس، از سبک پلاوتوس پیروی می کرد که مبنی بودبر مسخره کردن نوکرها اربابانشان را، زمینه سازی برای آنان، و ضمناً خدمت کردن به آنان از طریق یاری فکری و فراهم کردن وسایل بزم با زنان. اما آرتینو از خود چیزی بر آن افزود: وآن عبارت بود از روح بذله گویی شهوانی و لوده منشانه، صمیمیتش با فواحش، نفرتش ازدربارها- و بالاتر از همه دربار پاپ- و تجسم بیپروای آن زندگی که در روسپیخانه ها و کاخهای رم دیده بود. ریاکاریها، ابن الوقتیها، کرنشها، و چاپلوسیهایی که از درباریان خواسته می شد؛ و در یک مصرع مشهور، بهتان را «حقیقت گویی» نامید؛ این عذر پرمغزی بود برای زندگی خود او دریک نمایشنامة دیگرش به نام تالانتا شخص عمده بازهم یک روسپی است و داستان برمی گردد به فاحشه ای که با چهار عاشق خود «بازی» می کند و، با استفاده از شور عشق آنان و به کار بستن شیوه های مخصوص، از آنان پول درمی آورد. نمایشنامة دیگرش به نام سالوس قرینة ایتالیایی تارتوف فرانسوی بود؛ در حقیقت، نمایشنامه های مولیر دنبالة مهذب و بهبودیافتة کمدیهای آرتینو هستند.
در همان سالی که او این «غزلهای کوچه باغی» را می ساخت، رشتة درازی از آثار مذهبی نیز به وجود آورد- شفقت مسیح، هفت دعای توبه، زندگی مریم عذرا، زندگی کاترین باکره، زندگی قدیس توماس آکویناس، خدایگان آکوینو، و غیره. اینها بیشتر از افسانه تشکیل شده بودند، و پیترو خود اعتراف کرد که «دروغهای شاعرانه» می باشند. اما مورد ستایش متقیان قرار گرفتند و حتی ویتوریا کولونای پرهیزگار نیز آنها را ستود. برخی محافل او را پایة کلیسا می دانستند و صحبت از این بود که او را کاردینال بکنند.
شاید نامه های او بودند که شهرت او را محفوظ نگاه داشتند و باعث ثروت اندوختن او شدند. این نامه ها صریحاً به قصد کسب هدایا، مستمریها، یا مراحم دیگر بودند؛ گاه آنچه را که باید داده شود، با وقت دادن آن، تعیین می کردند. آرتینو این نامه ها را تقریباً بلافاصله پس از نوشتن آنها چاپ و منتشر می کرد، زیرا این کار برای افزودن بر قدرت اخاذی آنها لازم بود. مردم ایتالیا آنها را «می قاپیدند»، زیرا ازطریق آنها به طور غیرمستقیم با مردان و زنان مشهور آشنا می شدند؛ مضافاً به اینکه نامه ها به طرز اصیل و جاندار و نیرومندی نوشته شده بودند که از عهدة هیچ یک از نویسندگان آن روز بر نمی آمد. آرتینو بدون آنکه درپی سبک باشد، صاحب سبک بود. به افراد خاندان بمبووامثال آنها، که ابیات خودرا به زور «صیقل زدن» با روح می ساختند، می خندید؛ پرستش اومانیستی زبان لاتینی و توجه اومانیستها را به صحت و رشاقت پایان داد.

با ادعای اینکه از ادبیات چیزی نمی داند، خود را از تقلید مزاحم رها ساخته و در نوشته های خود یک قاعدة فایق اختیار کرده بود: بیان از خود برآمده که، به زبانی مستقیم و ساده، تجربه و انتقاد او را از زندگی وصف کند و نیازمندیهایش را به خوراک و پوشاک به اشخاص مورد نظر بفهماند. در میان تلی از این «زباله »های ریاگرانه، چند الماس گرانبها نیز پیدا می شد؛ مثلا: نامه های مهرآگینی به یک روسپی دردمند، حکایاتی نیرومند از زندگی خانگیش، وصفی از غروب آفتاب در نامه ای به تیسین که در فروزندگی تقریباً همسان تابلویی بود که تیسین یا ترنر ممکن بود از چنان منظره ای رسم کنند، و نامه ای به میکلانژ که در آن برای پردة واپسین داوری او طرحی پیشنهاد کرده بود که از آن خود آن هنرمند مناسبتر بود.
ادراک و ارجیابی هنر جزو بهترین خصال آرتینو بود. صمیمترین دوستان مرد او تیسین و سانسووینو بودند. آن سه با هم بزمهای فراوانی داشتند که معمولاً به وجود زنان فاسد آراسته بود. در این بزمها، وقتی که نوبت به بحث هنری می رسید، آرتینو می توانست داد سخن بدهد. نامه های ستایش آمیزی برای تیسین به عنوان کسانی که ممکن بودحامی هنر او شوند می نوشت، و برای وچلی مأموریتهای پرسودی تحصیل کرد که گویا خود هم در آنها سهیم بود. آرتینو بود که دوج، امپراطور، و پاپ را تحریض کرد که تیسین را برای رسم تصویرهایی از خودشان فراخوانند. تیسین دوبار تک چهرة آرتینو را ساخت و هر بار شاهکاری از سرزندگی کوه آسا و مبتذل به وجود آورد. سانسووینو، که وانمود می کرد پیکری ازیک حواری می سازد، شبیه سر آن لوده را بر فراز دریک خزانة مقدس در کلیسای سان مارکو قرارداد و شاید میکلانژ درتابلو واپسین داوری، او را همچون قدیس برتولماوس نقاشی کرد.
آرتینو از تصویر خود هم بهتر بود هم بدتر. اوتقریباً جامع جمیع رذایل و نیز متهم به لواط بود. نمایشنامة سالوس در مورد خود او کاملاً مصداق داشت- زبانش، وقتی که واقعاً تصمیم می گرفت آن را به کار برد، یک «فاضلاب عالی» بود. گاه ممکن بود خوی نامردانه و ددمنش از خودبروز دهد؛ مانند وقتی که به هنگام تیره روزی کلمنس، او را بیرحمانه مسخره می کرد؛ اما در نامه ای که بعداً نوشت؛ چندان مردانگی داشت که چنین گوید: «شرمسارم از اینکه او را به هنگام شدیدترین اندوهش بدان سان مذمت کردم.» جسماً جبانی بیشرم بود، اما شجاعت رسوا ساختن مقتدران و انتقاد شدید از رایجترین سوء اخلاقها را داشت. مرئیترین فضیلتش بخشندگی بود. بخش بزرگی از مستمریها، درآمدها، و هدیه های خویش را، و نیز رشوه هایی را که می ستاند، به دوستانش و به بینوایان می بخشید. از حق التألیف نامه هایش، که به صورت کتاب منتشر کرده بود، صرف نظر کرد تا نسخه های آن هرچه ممکن است بیشتر به فروش رسند و شهرت و ارج زیادتری برای او فراهم آرند. هرسال چندان هدیة عید نوئل به دوستانش می داد که تقریباً او را به مرحلة ورشکستگی می رسانید. جووانی نوارسیاه به گویتچاردینی چنین می گفت: «من سخاوت هیچ کس را به جز آقای پیترو، به هنگام دارندگی او، قبول ندارم.» به دوستانش



<224.jpg>
تیسین: تک چهرة آرتینو؛ گالری فریک، نیویورک،


یاری کرد تا تصویرهای خود را بفروشند و (درمورد سانسووینو) از زندان آزاد شوند. خود او چنین نوشت: «هرکس به من رو می آورد، گویی من خزانه دار سلطنتی هستم. اگر دختر بینوایی بستری باشد، مخارج او باید از خانة من تأمین شود. هرکس زندانی می شود، هزینة او به گردن من می افتد. سربازان بدون ساز و برگ، غریبان بدبخت، و سواران سرگردان بیشمار به خانة من می آیند تا افزار و وسایل خود را تکمیل کنند.» اگرگاه بیست و دو زن در خانة خود داشت، برای این نبود که حرمسرایی از آنان بسازد؛ برخی از آنان کودکان سرراهی را پرستاری می کردند و درخانة او پناهی می یافتند؛ بنا به روایت، اسقفی یک جفت کفش برای یکی از این زنان فرستاد. بسیاری از زنان، که مورد تمتع یا حمایت او بودند، به او عشق می ورزیدند و گرامیش می شمردند؛ شش روسپی سوگلی او خود را مغرورانه «آرتینو» می نامیدند.
او تمام روحیات حیوانی را به حد وفور داشت؛ در زندگی خصوصی خویش حیوانی خوش طینت بود که هرگز قانون اخلاقی را نیاموخته بود. چنین می اندیشید- و در آن زمان تا حدی در این اندیشه معذور بود- که مردم متشخص واقعاً فاقد اخلاقند. به وازاری می گفت هرگز دوشیزه ای را ندیده است که وجناتش حدی از حساسیت شهوانی را فاش نسازد. شهوانیت خود او بس فاحش بود؛ اما نزد دوستانش فقط به صورت وجدی از خود جلوه گر می شد. صدها تن از مردم او را مردی دوست داشتنی می یافتند؛ امیران و کشیشان از مصاحبت با او محظوظ می شدند. تحصیلاتی نداشت، اما چنان می نمود که همه کس را می شناسد و همه چیز را می داند. مهرش به جووانی نوارسیاه، به کاترینا و دو فرزندی که برایش آورده بود، به پیرینا ریتچا، که نزار و مسلول و ملیح و بیوفا بود، جنبة انسانی داشت.
ریتچا در چهاردهسالگی زن منشی او شد و در خانة او مسکن گزید. زن و شوهر با او می زیستند واو رسم پدری دربارة آنان داشت؛ بزودی مهرپدرانة شدیدی نسبت به آن زن یافت. اخلاق خود را اصلاح کرد، از میان تمام معشوقگان خود فقط کاترینا و کودک او آدریا را، که زادة خودش بود، نگاه داشت. آنگاه، درست در همان هنگام که می رفت زندگی محترمانه ای پیدا کند، یکی از اشراف ونیز، که زنش شیفتة آرتینو شده بود، اورا در محکمه ای به توهین به مقدسات و لواط متهم ساخت. آن اتهام را انکار کرد، اما جرئت مقابله با رسوایی و محاکمه را نداشت، زیرا محکومیت مستوجب حبس طولانی یا مرگ بود. از خانة خود فرار کرد و هفته ها با دوستان خود به سربرد. آنان محکمه را وادار ساختند تا اتهام را وارد نداند؛ آرتینو پیروزمندانه به خانة خود بازگشت و مورد استقبال پرشور مردم در دو سوی کانال بزرگ واقع شد. اما وقتی که از طرز نگاه پیرینا دانست که آن زن اورا گناهکار می داند، دلشکسته شد. آنگاه شوهر پیرینا اورا ترک کرد و، وقتی که پیرینا برای تسلی یافتن نزد آرتینو رفت، آرتینو او را معشوقة خود ساخت. پیرینا مسلول شد و مدت سیزده ماه مشرف به موت بود؛ آرتینو بامهربانی بسیار از او پرستاری کرد و سلامت او را باز گرداند. درست در همان هنگام که آرتینو نسبت

به او در اوج اخلاص بود، او رهایش کرد و نزد معشوق جوانتری رفت. آرتینو کوشید تا خود را قانع سازد که چنان وضعی بهتر است، اما از آن پس روحش متألم شد و پیری پیروزمندانه بر او دست یافت.
فربه شد، اما هرگز از لاف زدن دربارة قدرت جنسی خود باز نایستاد. از یک سو به روسپیخانه ها می رفت و از سوی دیگر بیش از پیش مؤمن به دین می شد: او، که در جوانی به قیامت همچون حرفی «پوچ» می خندید و آن را چیزی می دانست که «فقط اسافل ناس درست می پندارند.» در سال 1554 به رم رفت، به این امید که به منصب کاردینالی منصوب شود، اما یولیوس سوم فقط توانست عنوان شهسوار پطرس حواری به او دهد. درهمان سال به سبب نپرداختن مال الاجاره اش از خانة خود، که به «کازا آرتینو» معروف بود، بیرون رانده شد و مسکن کوچکتری دور ازکانال بزرگ اختیار کرد. دوسال بعد، درشصت و چهارسالگی، به عارضة سکته درگذشت. قسمتی از گناهان خود را اعتراف کرده بود و آیین قربانی مقدس و تدهین نهایی دربارة اواجرا شده بود؛ در کلیسای سان لوکا دفن شد؛ گویی نمونه و رسول شهوانیت نبود. شخص بذله گویی این شعر را برای کتیبة احتمالی گور او گفته بود:
آرتینو، شاعر توسکانی، اینجا خفته است،
شاعری که از همه کس جز خدا بد می گفت،
و عذرش این بود: «هرگز او را نشناختم.»