گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل بیست و سوم
.II – علم و فلسفه


در آن علومی که بر الاهیات اثر نداشت، ایتالیا چنان پیشرفت ملایمی کرد که از یک ملت بس مایل به هنر و ادبیات ساخته بود؛ آن هم در عکس العمل علیه عقلی که وجدان را بی اعتبار دانسته بود. وارولی، ائوستاکی، و فالوپیوس، که نامهایشان در مجموعة اصطلاحات تشریح جدید آمده1، به این عصر کوتاه متعلقند. نیکولو تارتاگلیا راهی برای حل معادلات درجه سوم یافت و روش خود را به جرونیمو کاردان افشا کرد، که آن را به نام خود منتشر ساخت (1545). تارتاگلیا او را به یک مناظرة علمی دعوت کرد که در آن هریک از طرفین می بایست سی و یک مسئله برای حل به دیگری پیشنهاد کند. کاردان این دعوت را پذیرفت، اما، به رسم تحقیر، یکی از شاگردان خود را به حل مسائل تارتاگلیا، برگماشت. آن شاگرد ازحل مسائل مورد بحث عاجز ماند و تارتاگلیا پیروز شد، اما کاردان تذکرة عجیب وجذابی از خود نوشت که نام اورا از فراموشی نجات داد.
آن کتاب با صداقتی شروع می شود که تا پایان خصیصة بارز آن است:
گرچه مادرم برای نازادن من داروهای مختلف سقط جنین استعمال کرد، اما کوشش اوبه جایی نرسید، و من در 24 سپتامبر 1501 به دنیا آمدم. ... چون مشتری در عروج بود و زهره بر زایجة من چیره شد، جز در نیروی جنسی، علت مزاجی نیافتم؛ ضعف آن نیرو از بیست و یک سالگی یا سی ویک سالگی موجب ناتوانی من در همبستری با زنان شد، و بساکه برسرنوشت خود مویه کردم و بربخت خوش مردان دیگر رشک بردم.
این ضعف قوة جنسی یکی از ناتوانیهای او بود. لکنت زبان داشت، در تمام دوران حیات از گرفتگی صدا ونزلة گلو رنج می برد؛ غالباً از سوء هضم، تپش قلب، فتق، قولنج، اسهال خونی، بواسیر، نقرس، خارش پوست، رشد سرطانی تکمة پستانی چپ، طاعون، و یک دوره بیخوابی

1. رجوع شود به ص 729 همین کتاب. ـ م.

سالانه، که حدود هشتاد روز طول می کشید، شکوه داشت. «در سال 1536 مبتلا به ریزش فوق العادة ادرار شدم، وگرچه تقریباً چهل سال است که به این رنج گرفتارم و هر روز از شصت تا صد اونس پیشاب می ریزم، خوب زندگی می کنم.»
چون دربارة خود تجربة بالینی بسزایی داشت، پزشک کامیابی شد؛ خود را تقریباً از هر چیز، بجز غرور، شفا داد؛ شهرت «پر خواستارترین طبیب» را در ایتالیا به هم زد. وحتی به اسکاتلند فراخوانده شد تا اسقف شفاناپذیری را معالجه کند، و چنان هم کرد. در سی وچهار سالگی به ایراد سخنرانیهای عمومی در میلان دربارة ریاضیات، و در سی وپنج سالگی دربارة طب پرداخت. در سال 1545، با عاریت گرفتن عنوانی از رامون لول، کتابی به نام آرس ماگنا (کتاب کبیر) منتشر کرد که در آن یاری مهمی به علم جبر داد که هنوز هم، درحل معادلات درجه سوم، به دستور کاردان موسوم است. ظاهراً او نخستین کسی بود که متوجه شد معادلات درجه چهارم ممکن است ریشه های منفی داشته باشند. باتارتاگلیا، و مدتی دراز پیش از دکارت، متوجه به کاربردن جبر در هندسه شد. در اشیای ظریف (1551) دربارة نقاشی و رنگامیزی بحث کرد، در اشیای مختلف (1557) دانش فیزیکی زمان خود را خلاصه کرد؛ این هر دو کتاب به دستنویسهای چاپ نشدة لئوناردو بسیار مدیون بودند. علی رغم ناخوشیها، سفرها، و محنتهای توانفرسا، 230 کتاب نوشت که 138 جلد آن چاپ شده است و چندان شهامت داشت که برخی از آنها را بسوزاند.
در دانشگاههای پاویا و بولونیا طب تدریس کرد، اما علم خود را چنان با علوم غریبه و خودستایی آمیخت که احترام همکاران خود را از دست داد. مجلد بزرگی به روابط میان سیاره ها و صورت انسان اختصاص داد. در تعبیر خواب به اندازة فروید مجرب و سخیف بود؛ به قدر فرا آنجلیکو به فرشتگان نگاهبان اعتقاد داشت. مع هذا، ده تن از بزرگترین شخصیتهای تاریخی صاحب دها را، که بیشترشان مسیحی نبودند، در آثار خود نام برد: ارشمیدس، ارسطو، اقلیدس، آپولونیوس پرگایی، آرخوتاس تارانتی، خوارزمی، کندی، جابر بن حیان، دانز سکوتس، و ریچارد سواینزهد- که همه، به جز دانز سکوتس، عالم بودند. کاردان صد دشمن برای خود ساخت، هزار بهتان برخود خرید، در زناشویی بدبخت بود، و برای نجات فرزند ارشدش از اعدام، به جرم مسموم ساختن زن بیوفایش، مبارزه ای بینتیجه کرد. در سال 1570 به رم هجرت کرد. در آن شهر به سبب قرض یا بدعتگذاری، یا هردو، دستگیر شد؛ اما گرگوریوس سیزدهم او را آزاد ساخت و مواجبی در حقش مقرر داشت.
در هفتادوچهارسالگی کتابی به نام کتابی دربارة زندگی خودم نوشت. این کتاب یکی از سه «خود زندگینامه»ای بود که در آن زمان در ایتالیا چاپ شدند؛ هرسه کتاب بس جالب بودند. تقریباً با همان اطناب و وفاداری مونتنی، خود را جسماً، فکراً، و از جهت خوی و عادات و محبت و نفرت و حالات غیرطبیعی و رؤیاها تحلیل می کند. خود را به لجاجت، ترشرویی،

خوی غیراجتماعی، قضاوت عجولانه، مخاصمت، دغلی در قمار، و کینه توزی متهم می سازد، و از «فجور زندگی سارداناپالی (عیاشانه) که من در سالهای ریاستم در دانشگاه پادوا مرتکب شدم» یاد می کند. فهرستی از «کارهایی که احساس می کنم در آنها قصور ورزیده ام» ذکر می کند- مخصوصاً آن قسمتی که مربوط به اهمال در تربیت پسرانش است. اما همچنین از هفتاد و سه کتابی که از او نام برده بودند، از معالجات موفقیت آمیز متعددش، از پیشگوییهایش، و از چیرگی ناپذیری خود در محاوره سخن می سراید. از پیشگوییهایش، و از خطراتی که «به سبب نظریات نادرست کیشیم به من روی آورد» شکوه می کند. از خود می پرسد: «چه حیوانی را می توانم خائنتر، دونتر، وفریبکارتر ازانسان بیابم؟» و هیچ پاسخی به این پرسش نمی دهد. اما از بسا چیزها که به او خشنودی بخشیده اند، از جمله تنوعات زندگی، خوراک و نوشاک خوب، سفر دریایی، موسیقی، سگها و گربه های محبوبش، عفت، و خواب، سخن می گوید. «از تمام مقاصدی که انسان می تواند به آنها برسد، هیچ یک پرارزشتر و شادیبخشتر از شناسایی حقیقت نیست.» حرفة محبوبش پزشکی بود، که در آن به معالجات شگفت انگیزی نایل شد.
پزشکی تنها علمی بود که دراین دورة انحطاط ایتالیا به پیشرفت نسبتاً مهمی نایل شد. بزرگترین علمای زمان سالهای بسیار به عنوان دانشجو و استاد در ایتالیا به سر بردند- کوپرنیک از 1496 تا 1506، و سالیوس از 1537 تا 1546؛ اما برای افتخار بخشیدن بیشتری به ایتالیا، ما نباید آنان را از لهستان و فلاندر بدزدیم. رئالدوکولومبو، که به عنوان استاد کالبدشناسی در پادوا جانشین وسالیوس شد، در اثری به نام دربارة کارکالبدشناسی (1558) گردش خون در ریه را شرح داد و شاید از این امر آگاه نبود که سروتوس همان نظریه را دوازده سال پیش از آن عرضه داشته بود. کولومبو تشریح اجساد انسانی را در پادوا و رم، ظاهراً بدون مخالفت کلیسا، انجام داد؛ گویا به تشریح سگان زنده نیز پرداخت. گابریله فالوپیوس، شاگرد وسالیوس، مجراهای نیمدایره ای گوش، طنابهای صماخ، و لوله هایی را که تخمهای نطفه را از تخمدانها به زاهدان می بردند کشف و شرح کرد. بارتولومئو ائوستاکی لولة اوستاشی گوش و همچنین دریچة اوستاشی قلب را وصف کرد و نام خود را به آن داد؛ ما کشف عصب مبعد، غدد فوق کلیوی، و مجرای صدری را به او مدیونیم. کستانتسو وارولی پلهای وارولی را مطالعه کرد. این پلها عبارتند از توده ای از اعصاب در زیر سطح مغز.
ارقامی دربارة اثرات داروها بر درازسازی عمر انسان در دورة رنسانس در دست نداریم. وارولی در سی ودوسالگی مرد، فالوپیوس در چهلسالگی، کولومبو در چهل وسه سالگی، و ائوستاکی در پنجاهسالگی؛ از طرف دیگر میکلانژ تا هشتادونه سالگی زیست، تیسین تا نودونه سالگی، و لویچی کورنارو تقریباً به مدت یک قرن. لویجی به سال 1467 یا زودتر در ونیز زاد؛ چندان ثروتمند بود که می توانست در خوردن و نوشیدن و عشقبازی افراط کند. این «افراطها موجب شدند که من دستخوش علتهای بسیار شوم، مانند شکم درد، پهلودردهای مکرر،

نشانه هایی از نقرس ... تبی خفیف که تقریباً همواره ادامه داشت ... ، و یک عطش فروننشاندنی؛ این وضع ناهنجار امیدی برای من باقی نگذاشت، جز اینکه مرگ آلام مرا به پایان رساند.» «وقتی به چهلسالگی رسید، پزشکان دارو دادن به او را ترک کردند و به او سفارش کردند که تنها امید او به شفا در «یک زندگی معتدل و منظم است. ... مرا از خوردن هر غذایی، اعم از مایع یا جامد، منع کردند، مگر آنچه برای معلولان تجویز می شد، آن هم به مقدار خیلی کم.» به او اجازه دادند که گوشت بخورد و شراب بنوشد. اما همیشه به روش اعتدال؛ و او بزودی خوراک و نوشاک خود را بترتیب به دوازده و چهارده اونس تقلیل داد. ظرف یک سال، چنانکه خود او به ما می گوید، «من خود را از تمام رنجهای مزاجی رها یافتم ... بسیار سالم شدم، و از آن زمان تا حال همان گونه مانده ام» - مقصود او از کلمة «تا حال» سن هشتادو سه سالگی است. چنین یافت که این نظم و اعتدال جسمانی سلامت و خصایصی نظیر خود در فکر وخوی او نیز به وجود آورده است؛ «مغزش همواره وضعی روشن داشت؛ ... مالیخولیا، نفرت، و سایر عواطف زیانبخش» او را رها کردند؛ حتی حس جمال پسندی او حدت یافت و تمام اشیای قشنگ حال به نظر او زیباتر از پیش می آمدند.
در پادوا پیری را به آرامی و آسودگی گذراند، در کارهای عمومی و عمرانی شرکت کرد و به آنها یاری داد، و در هشتادوسه سالگی یک زندگینامة شخصی به نام گفتاری دربارة زندگی معتدل نوشت. تینتورتو تک چهرة دلپذیری از او برای ما رسم کرده است: سری طاس، اما صورتی گلگون، چشمانی روشن و نافذ، چینهایی نمودار خیرخواهی، ریشی سفید که به واسطة پیری تنک شده است، و دستهایی که، با وجود آنکه نزدیک به مرگ است، نمایانندة جوانی اشرافی است. در هشتاد سالگی، با نشاط کامل، کسانی را که فکر می کردند زندگی پس از هفتاد سالگی رنج طولانی بیهوده ای است به نزد خویش فرا خواند:
بگذار آنان بیایند، ببینند، و از سلامت من در شگفت شوند که چگونه بی یاری کسان براسب می نشینم، چه سان از پله و تپه بالا می روم، چقدر با نشاط خوش مشرب و راضی هستم، و چطور از غم و افکار نامطبوع آزادم. شادی و آرامش هرگز مرا ترک نمی کند. ... سپاس خدای را که تمام حواس من، از جمله حس ذایقه ام، در بهترین وضعند؛ زیرا من از غذای ساده ای که اکنون به حد اعتدال می خورم بیش از تمام غذاهای گوارایی که در سالهای بینظم زندگیم می خوردم لذت می برم. ... وقتی که به خانه می آیم، در برابر خود نه یک یا دو، بلکه یازده فرزندزاده می بینم. ... از آواز خواندن و نواختن آلات موسیقی مختلف به وسیلة آنان لذت می برم. من خود آواز می خوانم. و صدایم را بهتر، صافتر و بلندتر از هر زمان می یابم. ... بنابراین، زندگی من زنده است نه مرده، و پیری خود را نیز با زندگی جوانانی که در خدمت شهوات خود هستند عوض نمی کنم.
در هشتادوشش سالگی، «پر از سلامت و قدرت»، یک خطابة دیگر نوشت و شادی خود را از گرایش چند تن از دوستانش به روش زندگی خود او وصف کرد. در نودویک سالگی

مقاله ای دیگر نوشت وگفت که چگونه «همواره می نویسم- با دست خودم- هشت ساعت در روز، و ... به علاوه بسیار ساعات دیگر را راه می روم و آواز می خوانم ... زیرا وقتی که از پشت میز بر می خیزم، احساس می کنم که باید بخوانم. ... آه که صدای من چقدر زیبا و پر طنین شده است!» در نودودوسالگی مقاله ای دیگر نوشت به نام «استدعای دوستانه ... از تمام افراد بشر برای زیستن با نظم و اعتدال.» مشتاقانه امیدوار بود که زندگی خود را به یک قرن برساند و، با تقلیل تدریجی حواس، احساسات، و روحیة پرنشاط خود، به مرگی آسان نزدیک شود. به سال 1566 آرام از جهان رفت- برخی گویند در نودونه سالگی، و بعضی برآنند که در صدوسه یا صدوچهار سالگی. گویند که زنش از تعالیم او پیروی کرد، تقریباً به مدت یک قرن زیست، و در «کمال راحتی جسمی و آسایش روحی درگذشت.»
ما انتظار نمی توانیم داشت که فیلسوفی بزرگ را در چند سطر کوتاه و زمانی اندک مورد بحث قرار دهیم. یاکوپوآکونتسیو، یک ایتالیایی پروتستانی، در رساله ای به نام در روش، راه را تا حدی برای دکارت آماده کرد (1558) و در حیله گریهای شیطان (1565) جسارت آن را داشت که پیشنهاد کند تمام جهان مسیحی باید به چند اصل متفق علیه تمکین کنند که شامل عقیدة تثلیث نباشد. ماریو نیتتسولی، با ذم سلطنت مداوم ارسطو درجهان فلسفه، راهی برای فرانسیس بیکن گشود؛ مشاهدة مستقیم را به جای استدلال استنتاجی توصیه نمود؛ و منطق را به عنوان هنر «اثبات حقیقت کذب» نکوهش کرد. برناردینو تلزیو، اهل کوزنتسا، در دربارة طبیعت اشیا (1565-1586)، در گسترش شورش بر صحبت ارسطو، به نیتتسولی و پیر لارامه پیوست و به سود علم تجربی احتجاج کرد: طبیعت باید از راه تجربة حواس ما درک و ایضاح شود. تلزیو می گفت: آنچه ما می بینیم از دو نیرو منفعل می شود: حرارتی که از آسمان می آید و برودتی که از زمین برمی خیزد؛ حرارت، اتساع و حرکت بار می آورد و برودت انقباض و سکون؛ عنصر درونی تمام نمودهای فیزیکی در تعارض این دو اصل نهفته است. این نمودها، بدون دخالت الوهیت، طبق علل طبیعی و قوانین ذاتی جریان می یابند. مع هذا طبیعت بیحس نیست؛ در اشیا نیز مانند انسانها روحی هست. تومازو کامپانلا، جوردانو برونو، و فرانسیس بیکن بخشی از این افکار را گرفتند. آن زمان در کلیسا می بایست تا حدی آزادی وجود داشته باشد که به تلزیو فرصت داد به مرگ طبیعی بمیرد (1588). دوازده سال بعد، دستگاه تفتیش افکار برونو را سوزاند