گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل بیست و سوم
.V – بنونوتو چلینی: 1500-1571


در آن عصر، در دربار کوزیمو، مردی بود که تمامی آن شدت و حدت، آن پژوهش جنون آسای زیبای زندگی و هنر، آن غرور نشاط بخش سلامتی و مهارت یا قدرتی را که مشخص دوران رنسانس بود در خوی خودگرد آورده بود؛ علاوه بر آن، دارای نیروی برونریزی افکار و احساسات، ناگواریها، و موفقیتهای خود در یکی از دلکشترین و فراموش ناشدنیترین خود زندگینامه ها بود. بنونوتو نمایندة کامل نبوغ رنسانس نبود، همچنانکه هیچ کس نمی توانست بوده باشد؛ تقوای آنجلیکو، تزویر ماکیاولی، خضوع کاستیلیونه، و نزاکت شادساز رافائل را فاقد بود؛ و بدون شک هیچ یک از هنرمندان زمان به قدر بنونوتو خود مجری قانون و بی اعتنا به محاکم قضایی نبودند. مع هذا، همچنانکه ماجراهای مهیج اورا می خوانیم، احساس می کنیم که کتاب او بیش از هر کتاب دیگر، حتی بیش از سرگذشت وازاری، ما را به پشت صحنة رنسانس، و به قلب آن، رهنمون می شود.
وی چنین می نویسد:

همة مردان، با هر خوی و خصلتی که باشند، اگر کار درخشانی، یا کاری که ممکن است درخشان به شمار رود، کرده باشند، هرگاه مردانی شرافتمند و راست منش باشند، باید با دست خود سرگذشت خویش را شرح کنند؛ اما نباید پیش از چهلسالگی به چنین مهم دقیقی دست یازند. این وظیفه اکنون بر من، که پنجاه و هشتمین سال را پشت سرگذاشته ام و در فلورانس یعنی زادگاه خود هستم، خطور کرده است.
از حقیر زاده بودن خود، و از اینکه با آن خانودة خود را مشهور ساخته بود، بر خود می بالد، اما در عین حال ما را مطمئن می سازد که از اخلاف یکی از سرداران یولیوس قیصر است. ضمناً به رسم تحذیر چنین متذکر می شود: «در چنین اثری همواره موردی برای تفاخر به نسب یافت می شود.» او را بنونوتو (خوش آمده) نامیدند، زیرا والدینش در انتظار دختری بودند، و با آمدن او به نحوی دلپذیر شگفتزده شدند. پدربزرگش (شاید با نقض تمام دستورهای کورنارو) صدسال زیست؛ چلینی، که نیروی زیست او را به ارث برده بود، هفتاد و یک سال زندگی کرد. پدرش مهندس، عاجکار، و عاشق نواختن فلوت بود؛ شیرینترین امیدش این بود که بنونوتو فلوت نوازی حرفه ای و فردی از نوازندگان دربار مدیچی شود؛ ظاهراً در سالهای بعدی زندگیش از اینکه پسرش در ارکستر خصوصی پاپ کلمنس به نواختن فلوت پرداخته بود بیشتر لذت می برد تا از زرگری او که از آن راه پول و شهرت به دست می آورد.
اما بنونوتو بیشتر شیفتة اشکال زیبا بود تا آهنگهای خوش. بعضی از کارهای میکلانژ را دید و به «تب هنر» مبتلا شد. زیر طرح نبرد پیزا را دید و چنان تحت تأثیر آن قرار گرفت که حتی سقف نمازخانة سیستین به دیدة او کمتر شگفت آمد. علی رغم الحاح پدرش، شاگرد یک زرگر شد، اما در عالم وفاداری فرزندی نواختن فلوت را، که حال در نظر او منفور بود، ادامه داد. در خانة فیلیپینولیپی یک کتاب نقاشی یافت که هنر باستانی روم را می نمایاند. سخت تمایل یافت که آن نمونه های مشهور را با چشم خود ببیند؛ و غالباً با دوستان خود دربارة رفتن به پایتخت صحبت می کرد. یک روز او و یک چوبکار جوان به نام جامباتیستا تاسو، درحالی که بدون هدف راه می رفتند و سخت گرم مکالمه بودند، خود را در جلو دروازة سان پیرو گاتولینی یافتند؛ بنونوتو ناگهان متوجه شد که در نیمة راه میان فلورانس و رم هستند؛ هر دو با جسارتی همچنان راه پیمودند تا به سینا رسیدند که پنجاه و سه کیلومتر با رم فاصله داشت. پاهای جان یاری نکرد. چلینی آن قدر پول داشت که اسبی کرایه کند؛ آن دو برآن حیوان سوار شدند و؛ «آوازخوانان و خندان، ما آن راه را تا رم پیمودیم. در آن هنگام من نوزده سال داشتم، همان اندازه نیز از عمر قرن گذشته بود.»
در رم یک کار زرگری یافت، آثار باستانی را مطالعه کرد، و چندان پول به دست آورد که مبالغی برای تسلی پدرش بفرستد. اما آن پدر بیقرار چندان در بازگشتش اصرار ورزید که بنونوتو پس از دوسال آهنگ فلورانس کرد. هنوز در آنجا درست مستقر نشده بود که در نزاعی

با یک جوان او را دشنه زد. چون فکر کرد که مضروب مرده است، دوباره به رم گریخت. بر نقاشیهای میکلانژ، در نمازخانة سیستین، و کارهای رافائل، در ویلاکیجی و واتیکان، نیک نگریست؛ تمام اشکال و خطوط را در تصویر مردان و زنان، و فلزات و برگها ملاحظه کرد؛ و بزودی بهترین زرگر رم شد. کلمنس او را نخست به عنوان فلوت نواز استخدام کرد و آنگاه متوجه مهارتش در طراحی شد. چلینی چنان سکه های زیبایی برای پاپ ساخت که پاپ اورا «سرطراح ضرابخانة پاپی» کرد – یعنی سازندة نقوش سکه های رایج در ایالات پاپی. هر کاردینال مهری داشت که گاه «به اندازة سر یک بچة دوازدهساله بود.» این مهرها برای مهروموم کردن نامه ها به کار می رفت و برخی از آنها 100 کراون (1250دلار؟) می ارزیدند. چلینی مهرها و سکه ها را حکاکی می کرد، نگین می تراشید و استوار می کرد، طرح مدالیونها را می ریخت، برروی مدال میناکاری برجسته می کرد، وصد نوع چیز از سیم و زر درست می کرد. خوداو چنین می نویسد: «این شعبه های مختلف هنر بایکدیگر خیلی فرق دارند، بدان سان که هرکس که در یکی ازآنها زبردست باشد، اگر به دیگری دست یازد، مشکل ممکن است به همان کامیابی نایل شود؛ در صورتی که من با تمام قدرت کوشیده ام تا در همة آنها به یک سان کار آزموده شوم و در هر مورد بخصوص نشان خواهم داد که به هدف خود رسیده ام.»
بنونوتو تقریباً در هر صفحه از کتاب خود لاف می زند، اما چنان دراین کار استوار است که سرانجام ما حرف او را باور می داریم. از «خوش پیکری و تناسب جسمانی خود» سخن می گوید، و ما نمی توانیم آن را انکار کنیم. «طبیعت چنان خویی شاد به من عطا نموده و اجزای جسم را بدان سان نیک آفریده بود که من بسهولت می توانستم آنچه را که می خواستم عهده دار شوم، به اکمال رسانم.» در میان این اشیای دلپذیر، «دختری بس زیبا و خوش اندام بود که من وی را همچون نمونه ای به کار بردم. ... غالباً شب را با او صبح می کردم. ... پس از افراط در التذاذ جنسی، خوابم گاه سنگین می شود.» از یکی از این خوابها وقتی بیدار شد که خود را کانون «مرض فرانسوی» دید. ظرف پنجاه روز شفا یافت و معشوقة دیگری گرفت.
وقتی که می بینیم چلینی با چه وجدان آسوده ای احکام کلیسا و کشور را زیرپا می گذاشت، بر بیقانونی زندگی شهری ایتالیا در قرن شانزدهم آگاه می شویم. نظام شهر رم آشکارا سست و بنیان گسسته بود؛ مردی که دارای غرایزی نیرومند بود می توانست – و گاه می بایست- خودش برای خود قانون باشد. بنونوتو هرگاه خشمگین می شد، هیجان و تبی در خود احساس می کرد که «اگر مفر و مخرجی برای آن نمی یافتم، جانم را به لب می رسانید؛» موقعی که ازکسی جفایی می دید، «می بایست کاری را که می خواستم انجام دهم.» دهها بار به نزاع پرداخت و، به طوری که خود او ما را مطمئن می سازد، درهمة آنها به جز یکی ذی حق بود. دشنه ای را به گردن «مجرمی» با چنان قدرت و شدت «گاو کشانه ای» فرو برد که آن مرد در دم جان داد. در مورد دیگر «من او را درست در زیرگوش دشنه زدم. فقط دوضربه براو وارد ساختم، زیرا

در زیر دومین ضربت جان سپرد. نمی خواستم او را بکشم، اما، بنابه ضرب المثل رایج، دردعوا حلوا قسمت نمی کنند.»
الاهیات او همان اندازه «مستقل» بود که اخلاقیاتش. چون همواره (جز یک بار) بر حق بود، احساس می کرد که خدا طرفدار اوست و قدرت بیشتری به بازویش می دهد. و از این رو برای کامیابی خود مر او را سپاسی شایسته گزارد. مع هذا، وقتی که یزدان مسئول او را برای یافتن عشق گمشده اش آنجلیکا یاری نکرد، برای کمک به شیاطین روی آورد. یک جادوگرسیسیلی شبانه او را به کولوسئوم ویرانه برد، دایره ای برزمین رسم کرد، آتشی برافروخت، عطر بر آن پاشید، و با وردهای عبری، یونانی، ولاتینی اجنه را احضار کرد. بنونوتو یقین کرد که صدها شبح در پیش او برخاسته و وصل او را با آنجلیکا پیش بینی می کنند. به خانة خود بازگشت و باقی شب را با دیدن شیاطین به سر برد.
وقتی که ارتش امپراطوری رم را غارت کرد، چلینی به کاستل سانت آنجلو گریخت و به تیراندازی باتوپ پرداخت؛ خود او بتأکید می گوید که یکی از تیرهای او بود که دوک بوربون را کشت؛ و نشانه گیری ماهرانة او بود که محاصره کنندگان را از آن قلعه دور نگاه داشت و پاپ و کاردینالها وخود بنونوتو را نجات داد. ما نمی دانیم این موضوع تا چه حد صحت دارد، اما آن را همان قدر موثق می دانیم که وقتی کلمنس به رم بازگشت، چلینی را، با 200 کراون (2,500 دلار؟) حقوق در سال، یساول خود ساخت و گفت: «اگر من امپراطور ثروتمندی بودم، به بنونوتو همان قدر زمین می دادم که حدودش تا حد دیدرس من ادامه می داشت؛ اما چون اکنون ورشکستة نیازمندی بیش نیستم، به هر تقدیر به او آنقدر نان خواهم رساند تا سیر شود.»
پاولوس سوم حمایت کلمنس از بنونوتو را ادامه داد. چلینی، شاید برای دلخوشی خود، پاسخ پاولوس را به کسی که به روش تلطف آمیز او دربارة بنونوتو معترض است، به طرزی مبالغه آمیز چنین نقل می کند: «بدان که مردانی مانند بنونوتو، که در حرفة خود بینظیرند، شأنی بالاتر ازقانون دارند؛ وشأن بنونوتو، با آن بلایای خشم آوری که من شنیده ام برسرش آورده اند، خیلی بالاتر هم هست.» اما پیرلویجی پسر پاپ، که به قدر خود بنونوتو در رذالت متهور بود، پاپ را بر ضد آن هنرمند برانگیخت. حتی هنرمندیهای چلینی در فایق آمدن برچنین نفوذی ناتوان از کار درآمدند و در سال 1537 کارگاه خود در رم را ترک کرد و رو به فلورانس آورد. درسر راه خود درپادوا مورد پذیرایی بمبو قرار گرفت، تک چهرة کوچکی از اوساخت، و درعوض برای خود و دو همراهش اسبابی به رسم هدیه دریافت داشت. از زوریخ، لوزان، ژنو، و لیون گذشت تا به پاریس رسید. در آن شهر نیز دشمنانی برای خود یافت. جووانی د روسی، نقاش فلورانسی، نمی خواست رقیب جدیدی در استفاده از پول امپراطور برای خود پیدا کند؛ از این رو اشکالاتی در راه آن هنرمند نو رسیده فراهم کرد؛ و وقتی که چلینی خودرا سرانجام به امپراطور رساند، او را شدیداً گرفتار جنگ یافت؛ باتنی بیمار و درحالی که سخت

به درد وطن دچار بود، دوباره از کوههای آلپ گذشت، زیارتی از لورتو کرد، و از جبال آپنن گذشت تا به رم رسید. با نهایت وحشت خود را از طرف پیر لویجی به اختلاس گوهرهای پاپ متهم یافت. به همان قلعه ای افکنده شد که درنجات آن یاری کرده بود؛ و چندین ماه حبس کشید. از آنجا گریخت، اما در حین فرار یک پایش شکست؛ دستگیر شد و این بار به مدت دو سال در یک حجرة زیرزمینی زندانی شد. به درخواست فرانسوای اول، که حال به خدمات او در فرانسه نیاز فوری داشت، مرخص شد. یک بار دیگر از کوههای آلپ به آن سو گذشت (1540).
شاه و دربارش را در فونتنبلو یافت؛ مقدمش را بس گرامی داشتند و قصری در پاریس در اختیارش گذاشتند تا خانه و کارگاهش باشد. وقتی که ساکنان آن قصر از ترک آن امتناع کردند، چلینی آنان را بزور از آن بیرون راند. فرانسویان رفتار و لحن سخن او را دوست نمی داشتند؛ و مادام دو اتامپ، معشوقة شاه، بر نافروتنی چلینی دربرابر بلندپایگی خود نفرت می ورزید. وقتی که شنید چلینی اثاث ساکنان قصر را از پنجره ها بیرون ریخته است، فرانسوای اول را تحذیر کرد که «آن شیطان صفت یکی از این روزها پاریس را غارت خواهد کرد.» آن شاه خوشخو را آن داستان خوش آمد، شرارت چلینی را به هنرش بخشود، و علاوه بر 700 کراون (8750 دلار؟) مواجب سالانه ای که در حق او مقرر داشت، 500 کراون هم برای هزینة سفر او از رم پرداخت و وعده کرد که در ازای هر اثر هنری که چلینی برای او به وجود آورد، مبلغی اضافه برحقوق مقرر به او بپردازد. بنونوتو چون آگاه شد که این همان شرایطی است که بیست و چهار سال پیش برای لئوناردو تعیین شده بود، بر خود بالید.
یکی از مستأجران طرد شده از قصر او را به اتهام دزدیدن قسمتی از اموال خود تعقیب کرد. دادگاه علیه چلینی رأی داد. اما چلینی، به رسم شگفت انگیز خود، جریان قضاوت را بدین گونه تغییر داد:
وقتی که شنیدم قضیه به ناحق به زیان من انجامیده است، برای دفاع از حق خود به دشنة بزرگی متشبث شدم که همواره با من بود، زیرا من همیشه خوش داشتم سلاحهای خوب با خود بردارم. نخستین کسی که مورد حملة من واقع شد شخص شاکی بود که مرا تعقیب کرده بود؛ یک شب به ساقها و بازوهای او زخمهای کاری زدم، اما دقت کردم که او را نکشم؛ زخمها چنان بود که او را از کار بردن هر دو پایش عاجز کرد.
ظاهراً آن شاکی دیگر جرئت نکرد موضوع را بیشتر تعقیب کند، و چلینی توانست قدرت خود را در مجراهای دیگری به کار اندازد. در کارگاه هنری خود در پاریس «بینوا دختر جوانی به نام کاترینا داشتم؛ او را بیشتر به خاطر هنر خود نگاه می داشتم، زیرا نمی توانم بدون مدل کار کنم؛ اماچون (علاوه بر هنرمند بودن) مرد هم بودم، از او بهره می گرفتم.» کاترینا، که در تن دادن بس سخی بود، با پاگولو میکری، دستیار چلینی، نیز همبستری می کرد. بنونوتو وقتی

از این امر آگاه شد، آن دختر را تا حد خستگی مفرط خویش کتک زد. خدمتگار او، روبرتا، او را به خاطر اینکه کاترینا را، برای یک حادثة عادی، به آن شدت مجازات داده بود، ملامت کرد و گفت: «آیا نمی بینی که در فرانسه هیچ شوهری نیست که همسرش به او بیوفایی نکند؟» روز بعد، باز نمونه سازی از روی کاترینا را از سرگرفت؛ «درهمان حین باز چند کجروی عشقی روی داد؛ و سرانجام، مقارن همان ساعت روز پیش، او (کاترینا) مرا چنان خشمگین ساخت که همان گونه کوبیدمش. بدین گونه چندین روز گذشت و همان اوضاع تکرار شد. ... در آن حیص و بیص کار خود را به شیوه ای تمام کردم که بزرگترین اعتبار را برایم حاصل کرد.» یک مدل دیگر او، به نام ژان، دختری برایش آورد؛ چلینی به مادر صداقی بخشید، «و از آن به بعد من دیگر با او سر وکاری نداشتم.» آن طفل بعداً به دست پرستار خود خفه شد.
فرانسوای اول تمام این کارهای خلاف قانون را با حوصله تحمل می کرد، اما سرانجام بنونوتو چندان برای خود دشمن تراشید که ناچار شد از شاه اجازة بازگشت به ایتالیا را بخواهد. شاه به او رخصت نداد، اما چلینی مخفیانه گریخت و، پس از یک سفر بسیار سخت، خود را در زادگاه خویش فلورانس یافت (1545). در آن شهر جنبة بهتری از خوی خود را نشان داد و به مئونت خواهر خویش و شش دختر او کمکی بسزا کرد. کوزیمو را کمتر از فرانسوا سخی یافت. چنانکه رسم او بود، باز برای خود دشمن تراشید، اما مجسمة نیمتنة خوبی از دوکا (در بارجلو) به قالب ریخت، و مشهورترین اثر خود را – پرسئوس- برای او ساخت. خود او داستان مهیجی از قالبگیری آن می گوید. اضطرابها، رنجها، و در معرض حرارت و برودت قرار گرفتن او به تب سختی انجامید که او را ناچار ساخت، درست هنگامی که کورة مخصوص آن کار، که خودش ساخته بود، درحال ذوب کردن فلز بود، به بستر رود، و تازه آن فلز هم برای پرکردن آن قالب غول آسا کافی نبود. ماهها رنج داشت به هدر می رفت که چلینی از بستر برخاست. یک تکه قلع و دویست ظرف روی در آن ریخت. مقدار فلز با این کار به حد کفایت رسید؛ قالبگیری به موفقیت انجامید؛ و وقتی که آن را در منظر عموم گذاشتند (1554)، همان قدر مورد ستایش قرار گرفت که هر مجسمة دیگر در فلورانس از زمان ساخته شدن داوود میکلانژ؛ حتی باندینلی از آن تمجید کرد.
داستان چلینی از این دورة کمال به مرحلة عادی چانه زدن با دوکا، دربارة پرسئوس افتاد. بنونوتو مدتها به انتظار نشست، زیرا کوزیمو بی پول بود. ماجرای زندگی آن هنرمند ناگهان در سال 1562 قطع می شود. خود بنونوتو از این موضوع- که صدقش از جهات دیگر تا حدی ثابت شد- که او در سال 1556 دوبار ظاهراً به جرم ارتکاب جنایتی به زندان افتاد ذکری نمی کند. در آن سالهای اخیر، چلینی رساله ای دربارة هنرزرگری تألیف کرد؛ چلینی پس از آنکه مدت نیم قرن بهرزگی عمر گذراند، در سال 1564 ازدواج کرد، و دو طفل مشروع بر کودک نامشروعی که در فرانسه پیدا کرده بود و پنج طفل نامشروع دیگر، که پس از بازگشتش

به فلورانس در آن شهر به وجود آورده بود، افزود.
از آثار او- که به واسطة کوچکی بآسانی قابل حملند- فقط چندتایی را می توان یافت و بازشناخت. خزانة کلیسای سان پیترو شمعدان نقره مزینی دارد که به چلینی منسوب است. بارجلو دارای دو مجسمة نارکیسوس و گانومدس است که هر دو از مرمر ساخته شده و عالی هستند؛ تالار پیتی، سینی و ابریقی از نقره دارد که به دست او ساخته شده اند؛ موزة لوور از او مدالیونی دارد که چهرة بمبو بر آن منقوش است، و نیز نقش برجستة زیبایی از مفرغ که پری دریایی فونتنبلو نامیده می شود؛ وین نمکدانی از او دارد که برای فرانسوای اول ساخته شده بود؛ مجموعة گاردنر در بستن حاوی مجسمة او از آلتوویتی است؛ تابلو مصلوب کردن عیسی در اسکوریال است. این نمونه های متفرق برای هنرمند شناختن چلینی کافی نیستند؛ اینها برای شهرت او خیلی کوچکند؛ و حتی پرسئوس، در نتیجة افراط در ریزه کاری، قدری به غرابت گراییده است. مع هذا کلمنس هفتم (بنا به گفتة خود بنونوتو) او را در فن خود «بزرگترین هنرمندی که تاکنون به جهان آمده است» می شناخت. یک نامه، که از میکلانژ به چلینی نوشته شده و هنوز هم موجود است، چنین می گوید: «درتمام این سالها من شما را بزرگترین زرگری شناخته ام که جهان تاکنون وصفش را شنیده است.» از آنچه گفته شد، می توانیم چلینی را در آن واحد نابغه ولات، و هنرمندی استاد و آدمکشی بیباک بدانیم که «خود زندگینامة» او جلایی برتر از سیم و زر و نگین نقشهایش دارد و ما را با اخلاقیات زمان خودمان به سر سازش می آورد.