گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
غزليات
شمارهٔ ۵۴


راستی روی نکویش به گلستان ماند

خط و خالش به گل‌و سبزه وریحان ماند

نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ

که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند

دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی

گر همه باغ بهشت است به زندان ماند

چکنم گر به غمت شهره نباشم درشهر

عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند

تجربت شدکه ز هجران نتوان رست به صبر

زان که دردیست صبوری که به درمان ماند

هرکه‌را نیست به دل عشق و به سر سودایی

حیوانی است منافق که به انسان ماند

نه عجب گر بچکد خون دل از چشم بهار

پیش آن غمزهٔ خونین که به پیکان ماند

خطه دلکش بجنورد بهشتی است دربغ

کز خراسان بود و هم به خراسان ماند