گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
شمارهٔ ۷۸


از داغ غمت جانا می‌سوزم و می‌سازم

چون شمع ز سر تا پا می‌سوزم و می‌سازم‌*

از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان

گه زشت وگهی زیبا می‌سوزم و می‌سازم

درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی

لیکن من از استغنا می‌سوزم و می‌سازم

سرخ ازتف عشقم دل‌، زرد از غم یارم رخ

دایم چو گل رعنا، می سوزم و می‌سازم

چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن

در مجمر از آن تنها، می‌سوزم و می‌سازم

حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی

من ز ابلهی آنها می‌سوزم و می‌سازم

نوربست مرا در دل‌، ناریست مرا در سر

زپن هر دو چراغ‌آسا می‌سوزم و می‌سازم

با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه

مردانه و پابرجا می‌سوزم و می‌سازم

دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش

پوشیده و ناپیدا می‌سوزم و می‌سازم

بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب

چه خامش و چه گویا می‌سوزم و می‌سازم

داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم

من ای پسر از آبا می‌سوزم و می‌سازم

از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بی‌فریاد

من ز آدم و از حوا می‌سوزم و می‌سازم

از خلد به راه آورد، انباز منست این درد

تا پا نکشم ز این‌جا می‌سوزم و می‌سازم

مرغی است روان من‌، افتاده به دام تن

در دامگه اعضا می‌سوزم و می‌سازم

یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من

پیوسته رها کن تا می‌سوزم و می‌سازم

زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد

با چشم و دل بینا می‌سوزم و می‌سازم

دیریست که بیمارم بس مشغله‌ها دارم

وز حسرت استشفا می‌سوزم و می‌سازم

شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب

سختست غمم اما می‌سوزم و می‌سازم