گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
مثنويات
شمارهٔ ۴۴ - ساقی‌نامه


بده ساقی آن می که خواب آورد

شرابی که در مغز تاب آورد

میئی کز یکی‌جرعه‌اش پیل مست

شود پشه را آلت لعب دست

شرابی که گر نوشدش خاره‌سنگ

شود نرم‌تر از حریر فرنگ

شرابی که گر نوشد از وی پروس

به یک جرعه گردد هوادار روس

شرابی که گر نوشدش انگلیس

شود با خداوند ژرمن جلیس

شرابی که ثلهلم اگر سرکشد

دگر نقشه جنگ کمتر کشد

شرابی که کر روس از او بو کند

تنفر ز جیحون و آمو کند

شرابی که اتریش اگر زان خورد

زکین ولیعهد خود بگذرد

شرابی که گر شد به ژاپون مماس

برد پیش چین پوزش و التماس

شرابی که گر نوشد از روی علم

«‌پوانکاره‌» آید بر ویلهلم

شرابی که گر نوشدش نیکلا

دگر چشم پوشد ز آزار ما

ز تقبسم ایران بپوشد نظر

به غمخواری ما ببندد کمر

شرابی که گرزان‌«‌سر ادواردکری‌»

کشد جرعه‌ای در صف داوری

نگوید که ایران به کابین ماست

بترسد ز بادافره و بازخواست

بیا ساقی آن بادهٔ بی‌خودی

به من ده که سیر آیم از بخردی

که‌این بخردی بند و دام من است

وز او تلخ چون‌زهر، کام‌من است

به من ده که از خود فرامش کنم

به یکباره بند گران بشکنم

نگویم که ایران سرای من است

هم‌ این مرز فرخنده‌ جای‌ من است

به من ده که از رنج سیرم کنی

به بیگانه‌خویی دلیرم کنی

ندانم که دشمن به خاک من است

به تاراج ناموس پاک من است

وگر در من این می ندارد اثر

به بیگانه ده تا ببندد نظر

دریغا که بیگانه را مهر نیست

بر افتاده آن کآورد مهر، کیست‌؟

جهان‌ سربسر جای‌ زور است‌ وبس

مکافات بی‌زور، گور است و بس

چو عاجز بگرید بر احوال خویش

بخندند زورآورانش به ریش

مکن گریه چون خورده‌ای نیشتر

که از گریه دردت شود بیشتر

مهل تا خوری از بداندیش نیش

چو خوردی‌ بکن‌ چارهٔ‌ درد خویش

بده ساقی آن بادهٔ خسروی

که مغز کهن زان پذیرد نوی

شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد

بنوشید و شد قهرمان نبرد

شرابی که از او خشایارشا

بنوشید و شد بر جهان پادشا

شرابی که دارای اعظم از او

بنوشید و شد نیم عالم از او

شرابی که او را هم‌آورد نیست

شرابی که جز درخور مرد نیست

شرابی که گر مرده زان نوشدا

ز دو دیده‌اش خون برون جوشدا

شرابی کزان پشه‌، شیری کند

وز آن مور لاغر، دلیری کند

شرابی که در سر نیارد دوار

شرابی که هرگز ندارد خمار

به ایرانیان ده که یاری کنند

درین بزمگه میگساری کنند

بیا مطرب آن چنگ را سازکن

به قول دری نغمه آغاز کن

به زبر و بم انباز کن ای پری

در آهنگ سغدی نوای دری

تو آشوب شهری و ماه منی

بزن «‌شهر آشوب‌» اگر می‌زنی

درافکن به‌ سر شور و بیداد کن

به سوز و گداز این غزل یاد کن

خوشا مرز آباد ایران‌ زمین

خوش آن شهریاران با آفرین

خوش آن کاخ‌های نوآراسته

خوش آن سروقدان نوخاسته

خوش آن جویباران به فصل بهار

خوش آن لاله‌ها رسته از جویبار

خوش آن‌ شهر اصطخر مینونشان

خوش‌آن‌شیرمردان و گردنکشان

خوشا اکباتان‌ و خوشا شهر شوش

خوش آن‌بلخ فرخنده جای سروش

خوشا هیرگانی و خوشا هری

خوشا دامغان‌، کشور صد دری

خوشا دشت البرز و شهر بزرگ

خوش‌آن مرز و آن مرزبان سترگ

خوشا دشت‌خوارزم‌ و گرگان خوشا

خوشا آن دلیران گردن کشا

خوشا خاک تبریز مشکین‌ نفس

خوشا ساحل سبز رود ارس

خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند

خوشا آن نشابور و کوه بلند

خوش آن روزگار همایون ما

خوش آن بخت پیروز میمون ما

کنون رفته آن تیر از شست ما

نمانده است جز باد در دست ما

کجا رفت‌ هوشنگ‌ و کو زردهشت

کجا رفت جمشید فرخ‌سرشت

کجا رفت آن کاویانی درفش

کجا رفت آن تیغ‌های بنفش

کجا رفت آن کاوهٔ نامدار

کجا شد فریدون والاتبار

کجا شد «‌هکامن» کجا شد مدی

کجا رفت آن فره ایزدی

کجا رفت آن کورش دادگر

کجا رفت کمبوجی نامور

کجا رفت آن داریوش دلیر

کجا رفت دارای بن اردشیر

دلیران ایران کجا رفته‌اند

که آرایش ملک بنهفته‌اند

بزرگان که در زیر خاک اندراند

بیایند و بر خاک ما بگذرند

بپرسند از ایدر که ایران کجاست

همان مرز و بوم دلیران کجاست

ببینند کاین‌ جای مانده تهی

ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی

نه گوی ونه چوگان‌نه میدان نه ‌اسب

نه استخر پیدا نه آذرگشسب