گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
مثنويات
شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی


شبی‌چشم کیوان ز فکرت نخفت

دژم گشته از رازهای نهفت

نحوست زده هاله برگرد اوی

رده بسته ناکامیش پیش روی

دریغ و اسف از نشیب و فراز

ز هر سو بر او ره گرفتند باز

سعادت ز پیشش گریزنده شد

طبیعت ازو اشگ ریزنده شد

فرشته خروشان برفته ز جای

تبسم کنان دیو پیشش به‌پای

بجستیش برق نحوست ز چشم

ازو منتشر کینه و کید و خشم

چو دیوانگان سر فرو برد پیش

همی‌ چرخ زد گرد بر گرد خویش

هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش

از اندیشه‌اش شوم‌تر، پیشه‌اش

دژم کرد بهری ز افلاک را

سیه کرد آن گوهر پاک را

درون دلش عقده‌ای زهردار

بپیچید و خمید مانند مار

زکامش برون جست مانند دود

تنوره‌زنان‌، شعله‌های کبود

که پیچید تا بامدادان به‌ درد

به ناخن بر و سینه را چاک کرد

چو آبستنان‌ نعره‌ها کرد سخت

جداگشت‌از او خون و‌ خوی‌ لخت‌لخت

به دلش اندرون بد غمی آتشین

بر او سخت افشرده چنگال کین

یکی خنجر از برق بر سینه راند

به‌برق آن نحوست ز دل برفشاند

رها گشت کیوان هم اندر زمان

از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان

سیه گوهر شوم بگداخته

که برقش ز کیوان جدا ساخته

ز بالا خروشان‌ سوی خاک تاخت

به ‌خاک ‌آمد و جان‌ عشقی گداخت

جوانی دلیر و گشاده زبان

سخنگوی و دانشور و مهربان

به بالا بسان یکی زاد سرو

خرامنده مانند زیبا تذرو

گشاده دل و برگشاده جبین

وطن‌خواه و آزاد و نغز و گزین

نجسته هنوز از جهان کام خویش

ندیده به‌ واقع سرانجام خویش‌

نکرده دهانی خوش از زندگی

نگردیده جمع از پراکندگی

نگشته دلش بر غم عشق چیر

نخندیده بر چهر معشوق سیر

چو بلبل نوایش همه دردناک

گریبان‌ بختش چو گل ، چاک‌ چاک

هنوزش نپیوسته پر تا میان

نبسته به شاخی هنوز آشیان

به شب خفته برشاخه ی آرزو

سحرگاه با عشق در گفتگو

که‌ از شست کیوان‌ یکی تیر جست

جگرگاه مرغ سخنگوی خست

ز معدن جدا گشت سربی سیاه

گدازان چو آه دل بی گناه

ز صنع‌ بشر نرم چون موم شد

سپس سخت چون بیخ زقوم شد

بمد بَر فرو رفت و گردن کشید

یکی دوزخی زیر دامن کشید

چو افعی به‌ غاری‌ درون جا گرفت

به دل کینهٔ مرد دانا گرفت

نگه کرد هر سو به خرد و کلان

به تیره‌دلان و به روشن‌دلان

به سردار و سالار و میر و وزیر

به اعیان و اشراف و خرد و کبیر

دربغ آمدش حمله آوردنا

به قلب سیه‌شان گذر کردنا

نچربید زورش به زورآوران

بجنبید مهرش با ستمگرن

ز ظالم بگردید و پیمان گرفت

سوی کاخ مظلوم جولان گرفت

سیه بود و کام از سیاهی نیافت

به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت

به قصد سپیدان بیفراشت قد

سیه‌رو برد بر سپیدان حسد

ز دیوار عشقی درین بوم و بر

ندید ایچ دیوار کوتاه‌تر

بر او تاختن برد یک بامداد

گل عمر او چید و بر باد داد

به ما داد گیتی صلای نبرد

جهان تنگ شد بر خردمند مرد

زبان سخنور به تیغ جفا

چو سوسن برآورده شد از قفا

وزارت گروه سپاهی گرفت

گدا پویهٔ پادشاهی گرفت

از این ناکسان شد وزارت تباه

وزین ناکسان گشت فاسد سپاه

به کاغذ بدل شد کلاه مهی

نگون گشت دیهیم شاهنشهی

شه ناسزاوار از ایران گریخت

به‌ خاک‌ آب‌ دیهیم‌ و اورنگ ریخت

از او ناسزاوارتر جای او

همی خوست گیرد به یاسای او

به بنگاه کی تاخت دیو سفید

دژم گشت رخسار تابنده شید

ز افسون دیو مازندران

وطن تیره شد ازکران تاکران

برآمد یکی تندباد از جنوب

یکی سیل برخاست‌ کاشانه کوب

زکوه سیه برشد ابری سیاه

بپوشید رخسار خورشید و ماه

زمانه برانگیخت اهریمنی

به تن کردش‌ از خودسری جوشنی

بنوشاندش از جام نخوت نبید

سیه بود و کردش به حیلت سپید

بپیمود از آن تلخ می جام‌، شست

چو شد مست‌ داد‌ش ‌عمودی به‌ دست

بدوگفت مردم ندیم تواند

همه بندگان قدیم تواند

کسی کز تو بدگوید آن بد مباد

بداندیش تو در جهان خود مباد

بر او خواند مهرورز شاهنشهان

مهان کامدند از قفای مهان

بجنبید با نخوت وکبریا

به مغز اندرش کرم ماخولیا

که بر سر نهد تاج در قرن بیست

نشیند بر اورنگ سالی دویست

نژادی پدید آرد از خودسران

به آیین دیوان مازندران

به‌عهدی که قیصر بود خاکسار

شه روس را تن شود پارپار

به‌سر تاج گیتی خدایی نهد

ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد

درین پویه دیو دژم بردمید

سیه گشت ازو روزگار سپید

به‌ مردم‌ درآویخت ‌چون‌ پیل مست

یکی تیغ زهر آبداده به‌ دست

چو خر دُم علم کرد در بوستان

لگدکوب شد کشتهٔ دوستان

گهی جفته زد، گاه سرگین فکند

گهی سر فرو برد و چیزی بکند

لگد کرد و بشکست‌ و افکند و ریخت

گلوی گل تازه از تن گسیخت

یکی تازه گل اندر آن باغ بود

به بیغارهٔ خر زبان برگشود

هنوزش ز خر بود بر لب نوا

که خر سر فروبرد و کندش ز جا

گل عاشقی بود و عشقیش نام

به‌ عشق وطن خاک شد والسلام

نمو کرد و بشکفت‌ و خندید و رفت

چو گل‌،‌ صبحی‌ از زندگی‌ دید و رفت