گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
مثنويات
شمارهٔ ۴۷ - کلبه بینوا!


به زیر درختان بی‌برگ و بر

به زانو نهاده یکی کلبه سر

کهن کلبه‌ای چفته و گوژپشت

نمایندهٔ روزگار درشت

شده پشتش از بار ییری دوتا

ستون زیر سقفش به جای عصا

به‌‌بر کرده از صنعت کار تن

یکی زشت خاکستری پیرهن

فرو برده دست دی و بهمنش

در آهار یخ کهنه پیراهنش

ز دیواره‌اش خاک‌ها ریخته

یکی خاکدان گردش انگیخته

دربچه به لب بسته قفل سکوت

بر آن قفل مهری زده عنکبوت

درش رسم خاموشی آموخته

دو لب چفت بر یکدگر دوخته

چو پیر اشتری لفچه آویخته

وز اندام او موی‌ها ریخته

فکنده برآن اشتر پشت ریش

خرابی همه بار سنگین خویش

سوی حفرهٔ نیستی خم شده

به قربانگه مرگ زانو زده

تو گویی که هست آن نهفته مغاک

یکی کهنه کوری دمیده ز خاک

ز دهلیز آن جایگاه ندم

بود یک قدم تا سرای عدم

گیاهان دشتی به فصل بهار

دمیده فراوان در آن رهگذار

ز تاریکی سینه‌اش نرم‌نرم

برآید همی میغگون آه گرم

دمی خیزد از روزنش هر زمان

چو در سخت‌سرما،‌ بخار از دهان

از آن کلبه‌، پیچیده دودی سفید

برآید به مانند پیچ کلید

رود تا گشاید در آن داوری

ز گوش سموات قفل کری

به مانند دود دل مستمند

که گیرد گذر بر سپهر بلند

سبک روح پیکی از آن گور پست

شتابد سوی کبریایی نشست

کزان روح مطرود کلبه‌نشین

به یزدان پیامی برد آتشین

بدو گوید ای داور هور و ماه

رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه

در ین کلبه روحی فکار اندر است

زنی رانده از روزگار اندر است

پریشیده از بیکسی موی او

دو نوزاد خفته به زانوی او

ز دو نرگسش ژاله بارد همی

دو دستش به رخ لاله کارد همی

نخستین شکم تو أمان زاده است

نرینه دو آرام جان زاده است

پدر مادرش هر دوان رفته‌اند

در آن تل نزدیک ده خفته‌اند

جوانی که شوی عزیز وبست

به زندان درون اشگ ریز وی است

چو خرمن به مرداد مه گردگشت

یکی عامل از شهر آمد به‌دشت

به‌تندی برافزود و ز آزرم کاست

خراج نود ساله زان بوم خواست

دواج نوین جست وگستردنی

ز مرغ و بره گونه گون‌خوردنی

یخ و آب‌ لیموی شیراز خواست

می و رود ویارخوشآواز خواست

کشاورز مسکین شگفت آمدش

بخندید و خوش‌داستانی‌زدش

که در خانهٔ خرس انگور و سیب

نیابی‌، مده خویشتن را فریب

جوین کاک‌وکشکینه‌وشیر و ماست

درین ده خوراک گوارای ماست

چو مهمان ناخوانده آید به من

بود خرجش از مطبخ خویشتن

که گر گوسپندیست‌،‌سرمایه‌راست

وگر ماکیانی بود، خایه‌راست

رود گندم و روغن و سیب و به

به خرج خراج و خداوند ده

بر این بیزبانان شبانی کنیم

ز محصولشان زندگانی کنیم

شکالی اگر ماکیانی برد

چنانست کز ما جوانی برد

دگر این که ما بی‌خبر بوده‌ایم

نزول تو از پیش نشنوده‌ایم

مگر چون تو مهمان والانژاد

که بر دیدگان بایدت جای داد

عروسی نوست اندرین سرزمین

که بسترش پاکست و بالش نوین

جوانیست شوهرش پاکیزه‌روی

بفرمای و بنشین به مشکوی اوی

ز هر چیزکاینجا فراهم شود

بیاریم تا دلت خرم شود

به پیشش یکی خوان نهادندگرم

در او بره و مرغ و نان‌های نرم

بداندیش‌زآنان‌می‌وجام‌خواست

چو می درنیامد به ‌دشنام‌ خواست

بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی

بیالود از آن فرش و گستردنی

بغرید بر میزبانان چو دیو

برآورد از آن بوم و برزن غریو

گریبان داماد را بردرید

زن تازه را چادر از سر کشید

جوانمرد را تاب خواری نماند

زدش سیلیئی چند و از در براند

بد اندیش از آن بوم‌ برگشت تفت

پی چاره‌جویی سوی شهر رفت

کمان جفا را بزه کرد راست

بزد تیر بر قلب هر کس که خواست

به نزد رئیس اداره دوید

ز مژگانش اشگ دروغین چکید

بدو گفت چون در فلان بوم پای

نهادم که فرمانت آرم بجای

جوانی به پیکارم آمد چو گرک

بر او گرد گشتند خرد و بزرگ

سقط گفت بر شهر و بر شهریار

به میر و وزیر و سران دیار

مرا راند از آن‌ ده ‌به ‌چوب ‌و به ‌سنگ

هم ‌اندر نهان داشت حاضر تفنگ

من از بیم غوغا و خون‌ ریختن

برون تاختم گرم از آن انجمن

برآنم که در چاره چستی کنی

عدو سخت گردد،‌ چو سستی کنی

رئیس ‌از فسونش ‌چنان ‌خیره گشت‌

که چشم جهان‌بین او تیره گشت

ز لشکر بدو داد ده نامدار

همه از در کوشش و کارزار

برفتند بر عزم کین توختن

بر آن بوم و بر آتش افروختن

شد آن ناجوانمرد شهوت‌پرست

بدان‌ده که دوشینه‌بودش نشست

درآمد ز ره چون یل اسفندیار

تفنگی به‌دست از پی کارزار

پس و پشت او ده سوار هژیر

همه گرد و پیل‌افکن و شیرگیر

بر آن بیگناهان شبیخون زدند

زن و مرد وکودک به‌هامون زدند

جوانمرد داماد در خانه بود

غنوده به نزدیک جانانه بود

گرفته سرزلف دلبر به چنگ

که‌ازکوی‌برخاست‌غوغای جنگ

یورش برد بدخواه بر خانه‌اش

شکستش درو شد به کاشانه‌اش

جوان جست آسیمه از خوابگاه

بر آن دستهٔ شوم بربست راه

یکی‌مشت زد بر سرکینه‌جوی

که افتاد ناکس ز بالا به روی

گرفتش کمربند و برداشت خوار

سپر کردش اندر به راه سوار

عروس از پس پشت او بیدرنگ

روان کرده‌ بر دشمنان‌چوب و سنگ

کمرگاه کوهی‌بر آن کوچه بود

به کوه اندر آمد جوانمرد زود

عروس از پیش جست در کوهسار

بداندیش افتاده در کوچه خوار

سواران به یغما گشودند دست

ز یغمای آنان جوانمرد رست

زن آبستن و مرد خسته ز جنگ

خدا را چه سازند درکوه و سنگ

ز بالا ره سخت و دشوار کوه

به زبر اندرون گیرودار گروه

برفتند آن شب‌همی تا سحر

سحرگه به سنگی نهادند سر

چوخورشید سر برزد از کوهسار

از آن کوه جستند راه فرار

به زیر درختان بی‌برگ و بار

کهن کلبه‌ای بود نااستوار

جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک

فرو رفت تا سر در آن ‌تل خاک

به زن درد آبستنی چیره شد

جوانمرد از آن ماجرا خیره شد

برآشفت وگفت ای بت نازنین

روم تا پزشگیت آرم گزین

فرود آمد ازکوه دیوانه‌وار

مگر خواهد از دشمنان‌ زینهار

ز درّه بپیچید و شد سوی راه

ز جان شسته دست‌ و دلی بیگناه

ندانست کاین‌دیوکش‌زدبه‌مشت

هم‌اندر زمانش‌بدان مشت کشت

سواران چو دیدند آن کشته را

مران بدرک بخت برگشته را

به کاخ جوان آتش افزوختند

همه خانه‌اش سر بسر سوختند

هم از کدخدایان و مردان ده

ببردند از بهر آن خون زده

چو مستان بر آن برزن آشوفتند

همه روستا سر بسر روفتند

خر و گاو بردند و هم گوسفند

ستوران باری و اسب نوند

دواندندشان پیش مرکب به قهر

پیاده ببردند تازان به شهر

جوان ساده‌دل بود و هم بیخبر

و دیگر که جفتش به خون هشته سر

دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست

که مامایی آرد پی جفت چست

چودیدندنش آن مردم دون همی

که بودند ترسان از آن‌خون همی

جوان راگرفتند و بستند دست

به‌خواری به کنجی فکندند پست

جوان‌ چون‌ شنید آن که‌ خون‌ ریخته‌ است

چنان‌صعب‌شوری‌برانگیخته است

فرو ماند بیچاره در کار خویش

دلی پر ز سوز از غم یار خویش

بترسید کان راز گوید همی

که دشمن به زن راه جوبد همی

درین بود کامد ز ره دسته‌ای

به کین جستن دهِ‌میان بسته‌ای

گرفتند از آن مرد خونی سراغ

به کف‌بر ز دشنام‌و خشیت چراغ

چو دیدند بسته‌ ز کین‌ دست‌ و پاش

گرفتند و بردند و شد قصه فاش

به شهر اندر افتاد از اینسان خبر

که خونی‌جوانی کشیده است سر

به شه کرده ‌طغیان ‌و عاصی شده‌ است

فراوان ره کاروانان زده است

بکشته است تحصیلداری هژیر

بپا کرده در روستا داروگیر

سواران شه جنگ‌ها کرده‌اند

که وی را به بند اندر آورده‌اند

نبشتند در نامه‌ها، چامه‌ها

بفرسود از آن چامه‌ها، خامه‌ها

ره داورستان پر انبوه گشت

چو خونی ‌سوی‌ داورستان گذشت

در آن داوری قصه معلوم شد

در آن‌ خون جوانمرد محکوم شد

به زندان درافتاد از آن داوری

چنین کارها کی بود سرسری

برآمد ز هرکوی وبرزن غریو

که باید بریدن سر نرّه دیو

چنین دیو و عفریت مردم‌شکار

گروه بشر را نیاید به کار

کسی‌را که‌خون‌ربختن‌پیشه است

دل مردم از وی پر اندیشه است

به داد و به دین بایدش زد به دار

و گرنه شود شیر مردم‌شکار

سر مرد خونخواره در خاک به

ز ناپاک مردم‌، جهان پاک به

قصاص ‌ارچه ‌خون‌ را به‌ خو‌ن شسنن‌است

و لیکن ‌به‌ صد حکمت ‌آبستن است

به بادافره خون‌، بریده سری

بود مایهٔ عبرت دیگری

حکیمی در آن شهر پر داد و دین

ز بی‌دینی و فقر، گوشه‌نشین

سوی نامه‌داران یکی نامه کرد

درفشی نوین بر سر خامه کرد

نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه

که ای نامه‌داران بادستگاه

قلمتان به کف دشنه بینم همی

زبانتان به خون تشنه بینم همی

نه کاری بود سهل خون ربختن

روان کسی از تن انگیختن

فزون از شمر سال بگذشته است

کجا جانور آدمی گشته است

فزون از شمر مرد رفته ز دهر

که در دهرش از زن نبوده است بهر

فزون از شمر نطفه رفته ز هم

که زهدان یکی را کشیده بدم

خبه کرده زهدان فزون از شمر

که یک تن ز زهدان برآورده سر

فزون از شمرد مرده کودک همی

کز آنان یکی کشته ریدک‌ همی

فزون از شمر مرده ریدک ز درد

کز آنان یکی مانده و گشته مرد

یکی مرد، سرمایه ی عالم است

به‌نزد یکی مرد، عالم کم است

به ویژه چنین نوجوان هژیر

کشاورز و محنت کش وتیز ویر

ز گیتی یکی گوشه کرده پسند

زنی و دو تا گاو و ده گوسپند

مه و سال در آفتاب و دمه

گهی پشت گاو و گهی با رمه

شده تازه از کوشش جانتان

فراهم ازو روغن و نانتان

همان پنبه و پشم و مرغ و بره

ز بهر شما ساخته یکسره

خورش کرده خود نان کاک جوین

فرستاده بهر شما انگبین

نه دریوزه کار و نه تاراج گر

سخی‌طبع و روشندل و رنجبر

عوانی فرستید در خانه‌اش

که ویران کند بوم و کاشانه‌اش

ز یکسوی محصولش آفت زده

محصل ز سوی دگر آمده

از او بره و مرغ و می خواسته

فراشی ز دیبای پیراسته

فرود آمده در سرایش به زور

به همسرش بردوخته چشم شور

پس آن که سواران ببرده ز شهر

که ‌زی‌شهرش ‌آرند از آن ده به قهر

سواران بده ربخته نیمشب

در انداخته ‌جنگ و جوش و جلب

عوان فرومایه بشکسته در

به‌خانه به طمع زنش برده سر

پس آنگه ز یک‌ مشت مرد دلیر

عوان زبون‌، گشته از عمر سیر

کشندهٔ عوان نیست مرد جوان

جوان بیگناهست و جانی عوان

گر او را به‌حجت زبان چیر نیست

چرا مر شما را دل آژیر نیست

کشاورز، اندام و دهیو، بدن

مبرید اندام دهیو ز تن

به ار صد عوان کشته آید به تیغ

که یک مرد دهقان بگیرد گریغ

قصاص ار ز آدم کشی کاستی

ز آدم کشان نام برخاستی

گنه کاره را نیست کشتن هنر

گنه را ببایست کشت ای پسر

برآهنج‌ تخم گنه را ز دهر

بر آن تخم بپراکن از علم‌، زهر

چو تخم گنه شد برون از نهاد

شود دیو خونخواره‌، مردم‌نژاد

هم‌آن‌را که‌ خون ریختن گشته خوی

نگر تا چه رفته است درکار اوی

کسی سرسری خون نریزد همی

به رغبت به کین برنخیزد همی

به مغز اندرش هست بیماریئی

و یا در دلش کینهٔ کاریئی

ز مستی‌، گه و گه ز دیوانگیست

کجا مست‌ و دیوانه‌ را هوش نیست

گهی بهر زرّست وگه بهر زن

تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن

چو زین‌ها گذشتی‌ سبب‌ها ست راست

نگه کن که اصل سبب‌ها کجاست

به هر معنی از این معانی که بود

نبایست خونریز را کشت زود

اگر هست بیمار، مدهوش ساز

دماغش بدست آر و داروش ساز

چو تخم جنایت نباشد به شهر

برد مرد جانی ز درمانت بهر

وگرنه به زندان به کارش گمار

برو توشه از مزدکارش شمار

وگر کینی اندر دلش کرده جای

به پند و نصیحت دلش برگرای

ور از آب مستی است آگاه نیست

بجز منع می در جهان راه نیست

تو بیخ می از انجمن برفکن

که مستان نجوشند در انجمن

مر آن مست را دار سختش به‌بند

که بر مست و دیوانه‌بند است پند

وگر کاری افتاده زین‌ها برون

کشندنه‌جانی است‌نی‌مست‌و دون

نیش کین دیرین نیش طمع زر

نه جویای شهرت نه پرخاشخر

چنان‌دان که هرگزگناهیش نیست

نگه کن که اینجاگنه کار نیست

بسا اوفتد کارها این‌چنین

که خیره شود مرد با داد و دین

ببایست جستن سبب را ز بن

از آن پیش کان کار گردد کهن

من اکنون بر آنم که مرد عوان

گنه را سبب شد نه مرد جوان

به من بردو چشمش دهند آگهی

که مغز از جنایتش باشد تهی

نه‌بوده‌است کین گستری‌پیشه‌اش‌

نه بر رهزنی بوده اندیشه‌اش

نه‌ مِی‌خورده‌ هرگز،‌نه‌ دیوانه‌ است

جوانی نکوروی و فرزانه است

ولیکن عوان بداندیش زشت

پدیداست‌تاخودچه‌داردسرشت

به ده رفته و آتش افروخته

بر و بوم بیچارگان سوخته

شکسته اوانی به کردار خوک

دونده به قصد زن نو بیوک‌١

لتی‌خورده از شوی و رفته به قهر

سواران بیاورده از سوی شهر

سواران دویده به کردار دیو

برآورده زان بوم و برزن غریو

به کین توختن دردویده عوان

دژ آهنگ سوی سرای جوان

گرفته گریبان‌، کش از پیش زن

کشد بیگنه بر سر انجمن

جوانش‌زده مشت و رانده ز پیش

سپرکرده او را پی جان خویش

گر ایدون نمی‌کرد بیمار بود

به نزدیک دانا گنه کار بود

نگرکاین سبب‌ها که گفتم تمام

به مرد جوان بسته باشد کدام

سبب‌هاهمه‌زان عوان بوده است

نتاجش‌به‌دست جوان بوده است

یکی روزنامه نبشت این مقال

به شهر اندر افتاد از آن قیل و قال

وکیل جوان در دگر داوری

همیدون شد اندر سخن گستری

به پرسش برفتند مردان راست

شنیدند کان گفته‌ها پابجاست

نگه کرد قاضی در آن داوری

در آن راه و رسم سخن کستری

چنین گفت کاین گفته‌ها باطلست

اگر خوب اگر بد جوان قاتلست

به فرمان دین و به حکم جزا

ببایست دادن به قاتل سزا

تنش باید از دار آویخته

روانش سوی دوزخ انگیخته

گرفتم که قاضیش بخشد خلاص

چه‌بایست کردن به دعوای خاص

خصوصی‌بر او مدعی خاستست

دیت‌ رد نموده‌ است‌ و کین‌خواستست

ز مرگش همانا نباشدگزیر

که عبرت پذیرند برنا و پیر

رقم کرد قاضی به مرگ جوان

نمودند سوی تمیزش روان

در آن حوزه هم حکم ابرام یافت

جوان را زمان یک سر انجام یافت

چو محکوم‌شد مرگ‌راساخت مرد

ولی دل ز اندیشهٔ زن به‌درد

هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد

به پشتیش در نامه هنگامه کرد

بیامدکه بیند جوان را به بند

از آن پیش کش حلق گیرد کمند

بدادش بسی پند و دل‌شاد کرد

ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد

بگفتش که ای‌دوست‌مردن‌دمیست

به‌چنگ‌ اجل‌ جان‌سپردن دمی ست

غم مرگ از مرگ ناخوشترست

مخور غم که‌ یک‌تن‌ ز مردن نرست

اگر پادشاهست‌، اگر بینوا

سرانجام او مرگ باشد روا

دو روزی اگر دیر یا زود شد

چو بینی همه بوده نابود شد

بمیر ای پسر در جهان بیگناه

بر این بیگناهیت عالم گوا

ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم

که این داد و دین از جهان باد کم

کنون‌ هرچه‌ خواهی‌ ازین‌ دوست‌ خواه

بجز جان که شد برخی دادگاه

ترا جان شکاری بودکنده پر

به چنگ قوانین مردم شکر

ولیکن گرت پویه ای در دلست

به‌ من گوی‌ اگر چند بس مشکلست

جوان گفت بُد مر مرا زن یکی

مگر زاده باشد کنون کودکی

به هنگام زادن به تیمار اوی

دویدم که ماما کنم جستجوی

فتادم به چنگال مردم کشان

از آن‌ پس ندارم ز همسر نشان

خبر گیر باری ز دلبند من

نگهدار او باش و فرزند من

یکی باغ دارم یکی خانه نیز

دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز

اگر مانده باشند اینجا بجای

به فرزند و زن بخش بهر خدای

یکی دار کردند در اسپریس

به گردش جوانان پتیاره ریس

جوان را کشیدند بسته دو دست

غریوان و غران به کردار مست

ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار

تنیده همه گرد بر گرد دار

یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ

به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ

هم آن گه به دارش درآویختند

تماشاییان در هم آمیختند

زمانی بپیچید و پس گشت سرد

به یک‌دم گل سرخ او گشت زرد

زبانش برون جست ازکنج لب

به دندان فشرده زبان از غضب

رخان کرده آماس و لب‌ها سیاه

فکنده به گیتی ز حسرت نگاه

یکی باد آمد هم اندر زمان

بگرداندش اندر سر ریسمان

توگفتی که شاهد پذیرد همی

گواهی بر آن کشته گیرد همی

توگفتی که گوید نسیم صبا

که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!

ز دین بود اگر قاضی این داد داد

که لعنت برین دین و این داد باد

گرین‌ داد و دین‌ است‌ پس کفر چیست‌؟

بر این داد ودین بربباید گریست

به جان بشر دست یازیدنا

بود با خداوند جنگیدنا

هر آن‌ دین که باشد بنایش به خون

بد است‌ ار شریفست‌ اگر هست دون

ازآن شب که شد بسته مرد فقیر

برآمد چهل روز و مسکین اسیر

زن تازه زای اندر آن خاکدان

نشسته به امید مرد جوان

دوکودک بزاد اندر آن تنگنا

به چادر بپوشیدشان‌، بینوا

چو شد روز،‌ مردی‌ شبان دررسید

کجاگو سیندانش آنجا‌ چرید

هم آن کلبه خود بود جای شبان

. ر * ب . *‌ر-

زن دربدر را بدید و شناخت

در آنجا غنودی به روز و شبان

برافروخت آتش‌، بکرد آب گرم

ز پشمینه‌اش جای آرام ساخت

به‌شیر و به‌سرشیر،‌زن را نواخت

بشست آن دو نوزاد را نرم نرم

چو شب اندر آمد فروبست در

دلش‌را به آواز خوش گرم ساخت

همی گشت تا روز آنجا شبان

برون ماند و تا روز ننهاد سر

لع‌

بسان یکی نامور پاسبان

سحر چون بیاراست خورشید زرد

به تیریژ زر چادر لاجورد

شبان اندر آمد به صحرا زکوه

که جوید نشان جوان از گروه

شبانی نیاموخته رسم و راه

ندانسته هرگز ثواب از گناه

ز خردی به کوه و بیابان شده

ابا گله هر سو شتابان شده

نه کرده دبیری‌، نه خوانده کتاب

نه آمخته راه خطا از صواب

چنین خوی نیک ازکه آموخته

کجا زین خردمندی اندوخته‌؟

توگویی طبیعت بُدش اوستاد

دهد این منش‌های نیکوش یاد

ولی من بر آنم که استاد اوی

بود دوری از مردم زشت‌خوی

چو با مردمان کم‌نشسته‌است و خاست

نیامخته خویی که مخلوق راست

خیابان‌ندیده‌است‌و غوغای شهر

ز سور و ز ماتم نبرده است بهر

به‌ عقل غریزیش کم‌خورده دست

نه کردست‌مستی‌،‌نه‌دیدست‌مست

نخوردست جز شیر و کاک جوین

نه سرکه مزیده نه سرکنگبین

نه شب دیده نور فروزان چراغ

نه روز از دلارام جسته سراغ

چمیده به روز از بر مرغزار

به‌شب‌خفته در دامن کوهسار

از آزادی و سادگی بهره‌ور

برومند وآزاده و نیک‌فر

شبان گله را با سگ و زن سپرد

سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد

در آن دِه درآمد که جوید نشان

دهی دید چون مغز مردم کشان

شبان هفته‌ای بود رفته ز ده

بنشنیده آن کار کرد فره

بگفتندش آن رفته کار شگرف

فزودند بر آن بسی نیز حرف

همه ناروا شهرت شهریان

که دادند نسبت به مرد جوان

ز شهر اندر آمد به کردار باد

در آن ده پراکند و باور فتاد

چنین است آیین خیل عوام

پذیرای هر شهره گفتار خام

به چشم ار ببینند چیزی درست

نیارند دانستنش از نخست

به دیده ز چیزی نگیرند بهر

جزان را که گردد نیوشه به شهر

نیوشه‌خو دار چه ‌محال ‌و خطاست‌

پذیرند و دارند آن را به‌راست

نیوشیده بر دیده و سر نهند

ز دیده نیوشنده برتر نهند

شبان‌سهم‌برداشت‌زان کار خفت

بلرزند بر خود ز بیم گرفت

به نزدیک زن رفت لرزنده تن

ز لرزبدنش لرزه برداشت‌، زن

بلرزند پستان مامک ز بیم

در افغان شدند آن دو طفل یتیم

خروشی‌درآن کلبه‌برخاست‌سخت

که‌شد کوه ‌از اندوهشان لخت لخت