گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
ترجيعات
از زبان محمدعلی شاه مخلوع


با بنده فلک چرا به جنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

بودم روزی به شهر تبریز

آقا و ولی عهد و با چیز

شه هرمز بود و بنده پرویز

و اینک شده‌ام ز دیده خونریز

کاین چرخ چرا چنین دورنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

بودم روزی به شهر تهران

مولا و خدایگان و سلطان

بستم همه را به توپ غران

گفتم که کسی نماند از ایشان

دیدم روز دگر که جنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

گفتیم که خلق حرف مفتند

آخر دیدیم دم کلفتند

خیلی گفتیم وکم شنفتند

یک جنبش سخت کرده گفتند

بسم‌الله ره سوی فرنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

گفتیم که ما ز گندگانیم

زحمت ز خدا به بندگانیم

سوی ادسا شوندگانیم

غم نیست که از روندگانیم

بنشستن ما به خانه ننگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

سوی ادسا شدیم هی هی

مجنون‌آسا شدیم هی هی

بی‌برگ و نوا شدیم هی هی

یکباره فنا شدیم هی هی

آن دل که به ما بسوخت سنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

اندر ادسا قزی جمیله

آمد چون لیلی ازقبیله

مجنون شدمش بلا وسیله

بگذاشت به گوش من فتیله

گفتم که نه وقت لاس و دنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

بدبختی ما نگر که خانم

ناداد دگر به دست ما دم

یک روز و دو روز بود و شد گم

با خودگفتیم خسروا قم

کن عزم سفرکه وقت تنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

بر یاد نگار عیسوی کیش

کردیم سفر به ملک اطریش

درویشانه گذشتم از خویش

کز عشق‌، شهان شوند درویش

دیدم ره دور و پای لنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

خانم ز نظر برفت باری

مقصود سفر برفت باری

وقتم به هدر برفت باری

چون عشق ز سر برفت باری

گفتم که نه موقع درنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

دیدیم به شهر قال و قیل است

صحبت زنگار بی‌بدیل است

وز ما سخنان بس طویل است

گفتیم که نام ما خلیل است

گفتیم که کار ما شلنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

با خود گفتیم ممدلی هی

وقت سفر است یا علی هی

برخیز و برو مگر شلی هی

خود را آماده کن ولی هی

بپا که زمانه تیز چنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

آنکس که تو راست میهماندار

بسیار رفیق تو است بسیار

از توپ و تفنگ و جیش جرار

همره کندت‌، مترس زنهار

بشتاب که وقت نام و ننگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

وانگاه ز شهر «‌ماربنباد»

رفتیم به بادکوبه دلشاد

صاحبخانه نوید می‌داد

می‌‎گفت برو به استرآباد

گفتیم که ممدلی زرنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

گفتم قلی اف بیا بیا زود

آماده بکن یکی پاراخود

نامرد به قیمتش بیفزود

من نیز قبول کردم از جود

گفتم که نه ‌وقت چنگ چنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

وانگاه به رسم میهمان‌ها

رفتیم به ایل ترکمان‌ها

دادیم نویدها به آنها

گفتیم که ای عزیز جان‌ها

از غم دل ما به رنگ رنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

گفتم سخنان به مکر و فن‌ها

پختم همه را از آن سخن‌ها

خوش داد نتیجه ما و من‌ها

این نقشه نه خوب گشت تنها

هرنقشه که می کشم قشنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

من ممدلی گریز پایم

با دولت روس آشنایم

تهران تو کجا و من کجایم

خواهم که به جانب تو آیم

کز عشق تو کله‌ام دبنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

ای ترکمنان نیک‌منظر

ریزید به شهر و قلعه ‌یکسر

چاپید هرآنچه اسب و استر

زآغوش پدر کشید دختر

کاین مایهٔ پیشرفت جنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

وانگاه دو اسبه با دل شاد

رفتیم به شهر استرآباد

کردیم علم چماق بیداد

گفتیم که هرکه پیشکش داد

ایمن زگلولهٔ تفنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

«‌ارشد» که چو ما نشد هراسان

شد عازم شاهرود و سمنان

از سوی دگر رشید سلطان

شد از ره راست سوی تهران

گفتیم که وقت دنگ وفنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

خود گرچه ز شوق تیز بودیم

در وحشت وترس نیز بودیم

هردم به سرگریز بودیم

هر لحظه بجست و خیز بودیم

گفتی که به راه ما پلنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

گفتند که کارها شلوغ است

وین کهنه چراغ بی‌فروغ است

سرمایهٔ ارتجاع دوغ است

گفتیم که جملگی دروغ است

گفتیم که جملگی جفنگ است

سبحان‌الله این‌چه رنگ است

گفتندکه کشته شد رشیدت

گفتند که پاره شد امیدت

گفتند وعید شد نویدت

گفتند سیاه شد سفیدت

دیدم سر من ز غصه منگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

گفتند که خصم کینه‌خواه است

بدخواه به راه و نیمه راه است

قصد همگی به قتل شاه است

دیدیم‌.که روز ما سیاه است

وآئینهٔ ما قرین زنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

گفتندکه ارشدت جدو شد

وان میر مکرمت کتو شد

اردوی منظ‌مت چپو شد

هنگام بدو بدو بدو شد

بگریز که جعبه بی‌فشنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

گفتند جناب حکمفرما

زحمت چکسوز دگر بفرما

برگرد کجا که بودی آنجا

دیدم زین بیش جنگ و دعوا

حقا که برای بنده ننگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

بنمود زمانه هرزه پوئی

وین گردون کرد تیره‌روئی

افکند مرا به مرده‌شوئی

گفتیم مگر که جنگجوئی

چون عشق نگار شوخ و شنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است

امروز ز بخت در گله استم

درگیر شکنجه و تله استم

درکار فرار و ولوله استم

گر بنده امیر قافله استم

این قافله تا به حشر لنگ است

سبحان‌الله این چه رنگ است