گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
غزليات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۹


برو ای عشق که تا شحنه خوبان شده‌ای
توبه و توبه کنان را همه گردن زده‌ای
کی شود با تو معول که چنین صاعقه‌ای
کی کند با تو حریفی که همه عربده‌ای
نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست
نه در این شش جهتی پس ز کجا آمده‌ای
هشت جنت به تو عاشق تو چه زیبا رویی
هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشکده‌ای
دوزخت گوید بگذر که مرا تاب تو نیست
جنت جنتی و دوزخ دوزخ بده‌ای
چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن
فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهده‌ای
بی تو در صومعه بودن به جز از سودا نیست
ز آنک تو زندگی صومعه و معبده‌ای
دل ویران مرا داد ده ای قاضی عشق
که خراج از ده ویران دلم بستده‌ای
ای دل ساده من داد ز کی می‌خواهی
خون مباح است بر عشق اگر زین رده‌ای
داد عشاق ز اندازه جان بیرون است
تو در اندیشه و در وسوسه بیهده‌ای
جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و دده‌ای
بس کن و سحر مکن اول خود را برهان
که اسیر هوس جادویی و شعبده‌ای