گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل هشتم
V - بازول روسو را ملاقات میکند


از گزارش پنج دیداری که بازول از ژان ژاک در دسامبر 1764 به عمل آورد، تصویری بسیار مطبوع از روسو به دست میآید. این ستایشگر، که گریز از دستش امکان نداشت، 21 اکتبر جدا سوگند یاد کرده بود که “قبل از دیدن روسو، نه با یک کافر صحبت کند و نه از موانست زنان لذت ببرد.” در سوم دسامبر، او از نوشاتل عازم موتیه - تراور شد. دربرو، که نیمه راه بود، در یک مسافرخانه توقف کرد و از دختر صاحب مسافرخانه پرسید که درباره شکار او (روسو) چه میداند. پاسخ این دختر ناراحت کننده بود:
“آقای روسو اغلب با بانوی خانهدارش، مادموازل لوواسور، به اینجا میآید و چند روز میماند. او شخصی بسیار دوستداشتنی است. صورت خوبی دارد، ولی خوشش نمیآید مردم بیایند و به او خیره شوند، مثل اینکه انگار او دو سر دارد. خدا میداند که کنجکاوی مردم چقدر باور نکردنی است، اشخاص بسیار زیادی به دیدن او میآیند، و اغلب او آنها را نمیپذیرد. او بیمار است و نمیخواهد کسی مزاحمش شود.”
البته بازول به کار خود ادامه داد. در موتیه در مسافرخانه دهکده اقامت گزید:
نامهای برای آقای روسو تهیه کردم که در آن به او اطلاع دادم یک مرد اسکاتلندی قدیمی، به سن بیست و چهار سال، به آنجا آمده است به امید اینکه او را ببیند. من به او اطمینان دادم که استحقاق توجه او را دارم. ... در اواخر نامهام به او اطمینان دادم که قلب و روح دارم. ... این نامه واقعا یک شاهکار است. من آن را برای همیشه به عنوان دلیل بر اینکه روح من میتواند به مدارج عالی صعود کند حفظ خواهم کرد.
نامه او، که به فرانسه بود، مخلوط زیر کانهای بود از بلاهت عمدی و تحسین غلوآمیز و غیرقابل مقاومت، به این شرح:
آقای محترم، نوشته های شما قلب مرا دچار رقت کرده، روحم را به درجات بالا سوق داده، و به نیروی تخیلم جان بخشیدهاند. باور کنید شما از دیدن من خوشحال خواهید شد. ... ای سن - پرو عزیز! مرشد روشنفکر! روسو فصیح و دوستداشتنی! در من این احساس قلبی ایجاد شده است که یک دوستی قابل احترام امروز به وجود خواهد آمد. ... من برای شما گفتنی بسیار دارم. با آنکه من مردی جوانم، تنوع زندگی من شما را به حیرت خواهد آورد. ... ولی از شما تقاضا دارم تنها باشید. ... نمیدانم کدام یک از این دو را ترجیح میدهم - هرگز شما را نبینم، یا اینکه در نخستین دیدار شما را در جمع ببینم با بیصبری منتظر پاسخ شما هستم.
روسو پیام فرستاد او میتواند بیاید مشروط بر اینکه قول دهد دیدارش را کوتاه کند.

بازول در حالی که “کت و جلیقه ارغوانی رنگ زردوزی شده به تن و شلوار پوستی و نیم چکمه به پا داشت و روی آنها یک پالتو کرکی سبز رنگ که آسترش از پوست روباه بود بر تن داشت”، به دیدن روسو رفت. ترز، که “یک دختر ریزه اندام، با روح، و تر و تمیز فرانسوی بود”، در را به روی او باز کرد. ترز او را به بالاخانه نزد روسو راهنمایی کرد. بازول درباره روسو میگوید: “او مردی برازنده با پوستی تیره رنگ بود که لباس ارامنه بر تن داشت.” بازول از او پرسید حالش چطور است، و روسو پاسخ داد حالش خیلی بد است، ولی از پزشکان دست کشیده است. روسو نسبت به فردریک اظهار تمجید کرد، و فرانسویان را قابل تحقیر خواند، ولی افزود که در اسپانیا شخصیتهای بزرگی وجود دارند. بازول گفت در کوه های اسکاتلند هم همین طور. روسو درباره علمای الاهی گفت که این آقایان برای یک مطلب توضیح تازهای میدهند، ولی اصل مطلب مثل سابق غیرقابل درک باقی میماند. آنها درباره جزیره کرس صحبت کردند. روسو گفت از او خواسته شده است قوانینی برای آنها تدوین کند. علاقه پایدار بازول نسبت به استقلال کرس آغاز شد. کمی بعد روسو بازول را از نزد خود مرخص کرد و گفت میخواهد تنها به پیادهروی برود.
در چهارم دسامبر بازول به مقر روسو بازگشت. روسو مدتی با او صحبت کرد، و سپس او را مرخص کرد و به او گفت: “شما مرا کسل میکنید. این طبیعت من است، دست خودم نیست.” بازول پاسخ داد: “با من رسمی نباشید.” روسو به او گفت: “بروید.” ترز تا دم در بازول را همراهی کرد و به او گفت: “من بیست و دو سال است با آقای روسو هستم و حاضر نیستم جای خود را با ملکه فرانسه عوض کنم. من سعی میکنم از اندرزهای خوبی که او به من میدهد استفاده کنم. اگر او بمیرد، من ناچار خواهم بود به صومعه بروم.” روز پنجم دسامبر دوباره بازول جلو خانه روسو بود. روسو آهی کشید و گفت: “آقای عزیز، من متاسفم که نمیتوانم آن طور که میخواهم با شما صحبت کنم.” بازول این معاذیر را نادیده گرفت و با گفتن این جمله که “من در سلک کاتولیکهای رومی درآمده بودم و قصد داشتم خود را در یک صومعه پنهان کنم” صحبت را به جنب و جوش آورد. روسو گفت: “چه حماقتی!” بازول پرسید: “صادقانه به من بگویید، آیا شما مسیحی هستید!” روسو با دست بر سینه خود کوفت و پاسخ داد: “بلی من به مسیحی بودن مباهات میکنم.” بازول، که خود دچار عوارض مالیخولیا میشد، پرسید: “به من بگویید که آیا دچار مالیخولیا میشوید” روسو پاسخ داد که با طبعی آرام به دنیا آمده و استعداد مالیخولیا ندارد، بلکه بدبختیهایش او را دچار آن کردهاند. بازول پرسید که نظر او درباره پناه بردن به صومعه ها، توبه کردن، و درمانهای مشابه چیست. روسو جواب داد که همه اینها صحنه سازیند. بازول پرسید آیا روسو حاضر است هدایت روحی او را به عهده بگیرد. روسو پاسخ منفی داد.
بازول گفت دوباره بازخواهد گشت، و روسو جواب داد قول نمیدهد او را ببیند، زیرا دچار درد است و هر دقیقه به لگن ادرار نیاز دارد.

آن روز بعد از ظهر، در “مرکز اداری دهکده”، بازول در چهارده صفحه مطالبی تحت عنوان “شرح مختصر زندگی من” نوشت و آن را برای روسو فرستاد. وی در این شرح جریان یکی از زناکاریهای خود را بازگو میکرد و سوالش این بود که برای او امکان دارد که خود را یک مرد کامل عیار بداند یا نه. او به نوشاتل بازگشت، ولی در تاریخ 14 دسامبر باز دم در منزل روسو بود. ترز به او گفت که آقایش سخت بیمار است. بازول اصرار کرد; روسو او را پذیرفت; بازول میگوید: “او را دیدم که با درد بسیار نشسته است.” روسو به او گفت که بیماری، ناکامی، و اندوه بر او مستولی شده است و برای باز کردن مجرای ادرار از میل استفاده میکند، و افزود: “همه فکر میکنند من موظفم به آنها توجه کنم. بعدازظهر باز گردید.” بازول سوال کرد برای چه مدت میتواند بماند، روسو پاسخ داد برای یک ربع ساعت، و نه بیشتر. بازول گفت برای بیست دقیقه. روسو در حالی که نمیتوانست جلوی خنده خود را بگیرد گفت: “راهتان را بگیرید و بروید!” بازول ساعت چهار، در حالی که رویای لویی پانزدهم را در سر داشت، نزد روسو بازگشت و به او گفت: “در نزد من، اخلاقیات موضوعی نامشخص است. مثلا من دوست دارم سی زن داشته باشم. آیا من نمیتوانم این تمنا را برآورم” روسو پاسخ داد: “نه” بازول ادامه داد: “ولی فکرش را بکنید ... اگر من آدم ثروتمندی باشم، میتوانم تعدادی دختر بگیرم; من آنها را بچهدار میکنم، و به این ترتیب بر تعداد نفوس افزوده میشود. به آنها جهیزیه میدهم، و به دهقانانی که از داشتن آنها بسیار خوشوقت خواهند بود، شوهرشان میدهم. به این ترتیب آنها در همان سنی صاحب شوهر میشوند که اگر با کره مانده بودند، صاحب شوهر میشدند و من هم به سهم خود از تنوع زنان زیادی بهرهمند شدهام.” بازول که با این فرضیه شاهانه خود اثر دلخواه خویش را در روسو ایجاد نکرده بود، پرسید: “تقاضا دارم به من بگویید چگونه میتوانم تقاص بدی بزرگی را که مرتکب شدهام پس بدهم” روسو پاسخی پرارزش به او داد: “برای بدی، تقاصی جز نیکی نیست.” بازول از روسو تقاضا کرد او را به شام دعوت کند; روسو گفت فردا. بازول با روحیهای بسیار خوش به مسافرخانه بازگشت.
در 15 دسامبر او با ژان ژاک و ترز در آشپزخانه منزل روسو، که به نظر بازول تمیز و با روح میآمد، شام صرف کرد. روسو سر کیف بود و نشانهای از ناراحتیهای روانی که بعدا برایش پیش آمدند در او دیده نمیشد، سگ و گربهاش، هم با یکدیگر و هم با خود روسو، خوب کنار میآمدند. “او مقداری خوراکی روی ظرفی چوبی گذاشت و سگش را وادار کرد دور آن برقصد. او آهنگی با روح، با صدایی مطبوع و حسن سلیقه بسیار، خواند.” بازول درباره مذهب صحبت کرد و گفت که طرفدار کلیسای انگلیکان است. روسو گفت بلی، ولی این مذهب طبق انجیل نیست. بازول پرسید آیا روسو از بولس حواری خوشش نمیآید و روسو جواب داد که به او احترام میگذارد، ولی عقیده دارد که بولس تا حدودی مسئول افکار مغشوش بازول

است و اگر اینک زنده بود، یکی از روحانیان انگلکان میشد.
مادموازل لوواسور از بازول پرسید که آیا وی از ولتر دیدن خواهد کرد بازول جواب داد: “به طور مسلم.” و سپس روبه روسو کرد و گفت: “آقای ولتر از شما خوشش نمیآید. صحبت او بسیار لذتبخش است و حتی از کتابهایش هم بهتر است.” بازول از حدی که برایش معقول بود بیشتر ماند، ولی وقتی از آنجا میرفت، “روسو مرا چند بار بوسید و با صمیمیتی برازنده در آغوش گرفت.” وقتی که بازول به مسافرخانه رسید، خانم صاحبخانه گفت: “آقا گمان میکنم شما گریه کرده باشید.” بازول در این مورد میگوید: “من این خاطره را به عنوان یک ستایش واقعی از عواطف انسانی خویش حفظ میکنم.”