گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
فصل 19 فی حكمة مشرقية

فصل 19 حكمت مشرقيه ( 1 )


در فصل قبل گفته شد كه حركت نيازمند به موضوع است و موضوع حركت يك‏
امر بالفعل از جميع جهات و بالقوه از جميع جهات نيست ، بلكه امری است‏
مركب از مما بالفعل و مما بالقوه و چنين امری چيزی غير از جسم نيست ،
پس موضوع حركت بايد جسم باشد . بنابراين مجردات ، مثل ذات واجب‏
تعالی و عقول ، محال است متغير و متحرك باشند ، زيرا بالفعل از جميع‏
جهات هستند . همچنين هيولای اولی كه بالقوه از جميع جهات است نمی تواند
بخودی خود ، موضوع حركت باشد ، حتی اگر از ما بپرسند كه خود صورت نوعيه‏
و صورت جسميه می‏توانند موضوع حركت باشند يا خير ، جواب منفی است چون‏
موضوع حركت بايد مركب از ماده و صورت و مما بالقوه و مما بالفعل باشد
كه نامش جسم است .
از اين بيان می‏توان يك نتيجه ای گرفت و آن اينكه : جسم و جوهر جسمانی‏
هميشه متحرك به معنای موضوع حركت می‏تواند باشد . پس اجسام متحركند
يعنی موضوع حركت واقع می‏شوند و بعد از تحقق و تحصل حركت بر آنها وارد
می‏شود ، اما اينكه حركت در خود جسم باشد و درون جسم ، مسير حركت باشد ،
اين ديگر طبق بيان سابق امكان پذير نيست ، چون حركت نيازمند موضوعی‏
است كه موضوع بايد جسم باشد و نتيجتا اگر حركت در درون خود جسم باشد ،
حركت بلاموضوع می‏ماند . فعلا اين مطلب را توضيح داديم تا رد آن كه می‏آيد
روشن باشد .

آيا حركت منوع است ؟


در آخر فصل پيش [ صفحه 60 متن ] با كلمه " واعلم " شروع به شرح‏
مطلبی می‏كند كه حكم مقدمه " حكمة مشرقية " را دارد و آن اينكه : محال‏
است كه حركت برای يك جوهر ، نوعی از جواهر جسمانی ، صورت واقع شود .
اساس اين حرف اينست كه می‏گوئيم : اجسام مركب از ماده و صورت است ،
ماده ملاك قوه و صورت ملاك فعليت است و در باب صورت می‏گوئيم : يك‏
صورت جسميه داريم كه عبارت است از جرم و كشش ، كشش جوهری كه ملاك‏
ابعاد جسم است . اجسام در صورت جسميه همه شريكند و مانند يكديگرند ولی‏
انواع كه انواع هستند مثل كاغذ و پارچه ، ملاك اين انواع چيست ؟ حكما
معتقدند كه در اجسام يك صورت ديگر غير از صورت جسميه وجود دارد كه‏
جواهر هستند ، صور جوهريه اند و ملاك تنوع اجسام همين صور هستند كه "
صور نوعيه " و گاهی " طبيعت " ناميده می‏شوند ، منظور حكما از "
طبيعت " مثلا طبيعت آب يا طبيعت فلان دوا ، صورت جوهريه نوعيه‏ای است‏
كه در اجسام هست ، اين طبايع كه منوعات هستند جواهر هم هستند . اين‏
مطلبی است كه در كلمات حكما وجود دارد .
در اين " واعلم " می‏خواهد بگويد كه : آيا در نوعی از انواع عالم يا
همه انواع می شود بگوئيم كه حركت صورت نوعيه است ؟ و اختلاف صور نوعيه‏
اجسام از حركتهای خاصی كه در هر يك وجود دارد پديد آمده باشد و ملاك‏
تنوع ، حركات باشد ؟ آيا چنين امری ممكن است يا محال ؟ در علوم جديد
اين مطلب بطور دقيق مطرح است و انواع را با اختلاف حركات از هم جدا
می‏كنند ، مثلا می‏گويند فلان عنصر در اصل ماده تشكيل دهنده خود با عنصر ديگر
يكی هستند و اختلافشان در حركت است ، يكی حركت سريعتر دارد و ديگری‏
بطی‏ءتر
براهين امتناع منوع بودن حركت از نظر حكما


مرحوم آخوند در اين مورد حرف ديگران را نقل می‏كند كه گفته اند به‏
وجوهی اين امر محال است ، آن وجوه اين است كه :
1 - حركت عرض است و انواع جوهرند و عرض نمی تواند منوع جوهر باشد .
طرف مخالف در اين موضوع شيخ اشراق است ، او برخلاف همه می‏گويد هيچ‏
مانعی ندارد كه عرض منوع جوهر باشد و او اساسا منكر صورت جوهری است و
می‏گويد منوع همان اعراض هستند . مرحوم آخوند در مباحث جواهر و اعراض‏
" اسفار " نظر شيخ اشراق را رد كرده است .
2 - در جای خود ثابت گرديده كه حركت نيازمند به موضوع مركب مما
بالقوه و مما بالفعل است و لازمه اين حرف اينست كه جسم قبلا بايد متعين‏
باشد تا بعد حركت عارض آن شود و اگر حركت بخواهد منوع باشد ، تحقق و
تحصل جسم به حركت خواهد بود و اين با مطلب قبلی منافات دارد .
حاجی در اينجا نكته خوبی دارد ، می‏گويد صور گاهی مترتبه هستند نه‏
متكافئه ، مثل صورت نوعيه انسان كه ناطق است و قبل از آن منوعهای ديگری‏
داشته است ، مثل نفس حيوانی ، نباتی ، معدنی كه صور طولی هستند و قبل‏
از ناطقيت به انسان تعينهای ديگری داده اند . پس ممكن است جسم قبلا با
منوعهای ديگر درجه ای از تعين را پيدا كرده باشد و بعد حركت ، منوع آن‏
در درجه ديگری بشود ، پس اين دليل دوم قابل خدشه است .
3 - حركت فعليت تام ندارد و بين القوش والفعل است در حاليكه منوع‏
بايد فعليت تام داشته باشد چون صورت ملاك فعليت است همچنانكه ماده‏
ملاك قوه می‏باشد .
4 - حركت يك امر ناپايدار و موقت در اجسام است ، اگر حركت صورت‏
نوعيه باشد لازم می‏آيد با پايان پذيرفتن حركت اصل حقيقت شی‏ء معدوم شود و
اين نوع فانی شود و حال آنكه چنين نيست ، حركات پايان می‏پذيرند و در
عين حال انواع باقی هستند .
به اين برهان نيز می‏توان اينطور خدشه وارد كرد كه اگر منظور از منوعيت‏
حركات تمام حركتها باشد ، اشكال وارد است ولی اگر همانطور كه امروزه‏
می‏گويند بگوئيم بعضی از حركات منوع است اين اشكال درست نيست كه‏
حركتها پايان می‏پذيرند و نوع و حقيقت متحركها تبديل نمی شود . زيرا اين‏
حركتهای مشاهد حركتهای عرضی هستند در حاليكه مدعا ، منوعيت حركتهای‏
درونی و جوهری است .
خلاصه اينكه اين چهار برهان نفی می‏كند كه حركت منوع باشد و بايد حركت‏
را برای اشياء و اجسام جوهری يك امر عرضی و خارج از وجود و حقيقت آنها
بشمار آورد .
مرحوم آخوند بعد از ذكر اين چهار وجه می‏گويد : هذا غاية ما قيل فی هذا
المقام و ستسمع كلاما فی تنوير القلب . يعنی باطل می‏كنيم اين براهين را و
اثبات می‏كنيم كه مانعی ندارد كه حركت منوع جواهر باشد .
فصل 19 " حكمت مشرقيه " ( 2 )


مرحوم آخوند در فصل " حكمة مشرقيه " اين مطلب را كه در فصل پيش ذكر
كرده بود كه موضوع هر حركتی بايد جسم باشد ، می‏خواهد باطل كند و قهرا
آنچه را كه در ذيل فصل گفته شده بود كه حركت نمی تواند منوع جوهر باشد ،
آنرا هم می‏خواهد انكار كند ولی با يك بيان پيچيده ای مطلب را بيان‏
می‏كند .
اولين توضيحی كه مقدمة بايد بيان كنيم اينستكه يك بحثی در كلمات‏
حكمای قبل از آخوند هست و بحث ديگری هم در كلمات آخوند آمده است كه‏
در كلمات قبل از ايشان نديده ايم و اين دو بحث خيلی به هم نزديك هستند
ولی عين يكديگر نيستند .
بحث اول مبحث معروف " ربط حادث به قديم " است . اين مسئله مهمی‏
است و اختصاص هم به فلسفه الهی ندارد و در فلسفه های مادی نيز مطرح‏
است . بدون ترديد اموری در اين جهان حادث می‏شوند ، در اينجا اين سئوال‏
پيش می‏آيد كه چرا اين حادثها قبلا حادث نشده‏اند ؟ ناچار بايد بگوئيم‏
علت آنها قبلا وجود نداشته و بعد حادث شده است ، نقل كلام به خود علت‏
می‏كنيم الی غيرالنهايه . پس بايد علت قديم باشد تا تسلسل لازم نيايد و
وقتی كه قديم شد ، اين سئوال پيش می‏آيد كه چرا بين علت و معلول انفكاك‏
پيدا شد و معلول در زمان بعد حادث شد و با علت تامه خودش وجود پيدا
نكرد ؟ خلاصه اينكه اگر علت حادث را حادث فرض كنيم و علت علت را هم‏
حادث و به همين ترتيب پيش برويم ، تسلسل لازم می‏آيد
اگر علت حادث را قديم فرض كنيم ( البته قديم نسبی يعنی موجود در
زمان سابق ) ، اشكال انفكاك معلول از علت تامه پيش می‏آيد .
اين اشكال مهمی است كه در كلمات بوعلی و امثال بوعلی آمده و مورد
بحث قرار گرفته است و در دو سه فصل بعد در همين جلد از اسفار بحث‏
می‏شود ، در آنجا می گويند علة الحادث حادث و علة القديم قديم و قهرا
اين سئوال پيش می‏آيد كه امور حادثه عالم كه طبعا نمی تواند علل آنها هم‏
حادث باشد چگونه با قديم مرتبط می‏شود .
بحث ديگری كه مرحوم آخوند مطرح می‏كند ، مسئله " ربط متغير به ثابت‏
" است . در اين مسئله فرض اين استكه علةالمتغير متغير و علةالثابت‏
ثابت . درباب علةالثابت ثابت ما به اشكالی برنمی خوريم ولی در باب‏
علة المتغير متغير ، با اشكال مواجه می‏شويم كه چگونه ممكن است متغيرها
به ثابت منتهی نشوند و علت آنها متغير باشد ؟ بلكه در نهايت امر علت‏
متغير هم بايد ثابت باشد ، قاعده علةالمتغير متغير چگونه در اين مقام‏
قابل توجيه است .

اشكال : محال است علت متغير ثابت باشد .


ابتدا بايد برهان " علة المتغير متغير " را ذكر كنيم سپس توجيه آنرا
در مورد علت قديم حادثها بيان نمائيم . گفته شد كه حركت عين تجدد و
تغير است و اجزاء آن تدريجا پيدا می‏شود و معدوم می‏گردد . علت متغير و
يا تغير اگر ثابت باشد ، بحكم اينكه معلول از علت انفكاك ناپذير است‏
و انفكاك آنها محال است ، و فرض اينست كه اين متغير دارای اجزاء و
مراتب است و ممتد است به امتداد زمان البته تعبير به اجزاء درست‏
نيست چون اجزاء را در ذهن ما درست می‏كند ، بلكه دارای مراتب است ما
می‏رويم سراغ همان مرتبه اول از مراتب تغيير و حركت كه فرض شده علت آن‏
ثابت است ، می‏بينيم در اثر ثابت بودن علت بين علت و معلول انفكاك‏
حاصل می‏شود ، چون طبق فرض ، علت قابل تغيير نيست ولی معلول از مرتبه‏
اول می‏گذرد و به مرتبه ديگر می‏رود
اشكال را اينطور هم می‏شود بيان كرد كه : فرض اينستكه علت ، علت تمام‏
حركت و تغيير است و با همان مرتبه اول از حركت وجود دارد ، چرا با
آنكه علت تامه وجود دارد اجزاء بعدی يكجا حاصل نمی شود و از علت خود
تخلف پيدا می‏كنند ، و از علت منفك می‏شوند ، اما به اين بيان ذكر
نكردند چون ممكن است كسی جواب دهد كه وجود مراتب سابق ، شرط وجود
مراتب لاحق است ، و تا آنها نيايند علت تامه مراتب بعدی حاصل نيست .
اشكال را به همان صورت اول بيان كردند كه چگونه با وجود علت تامه مرتبه‏
اول ، خود مرتبه اول معدوم می‏شود و حال آنكه با فرض وجود علت ، معلول‏
نبايد از آن منفك شود .
لذا بايد علت متغير را متغير دانست تا اشكال رفع شود ، چون در اين‏
صورت خود علت حركت هم متغير است و هر مرتبه ای از آن ، علت درجه ای‏
از حركت است . اين برهان " علةالمتغير متغير " است ، ولی همان طور
كه سابقا گفتيم با توجه به اين قاعده در حادثها به طور متسلسل علل متغيره‏
بايد وجود داشته باشد ، در حاليكه اين محال است و تسلسل لازم می‏آيد و
بالاخره بايد به ثابت برگردد . اين اشكالی است كه بايد جوابش را
درآينده بيان كنيم .
پس از روشن شدن اينكه " علة المتغير متغير " ، اضافه می‏كنيم كه : در
حركات عرضی مثل حركت سنگ و آب و مانند آنها ، طبق قاعده ای كه قبلا
ذكر شد كه علت حركت در اينها خود طبيعت آنها است نه يك شی‏ء مفارق و
خارجی ، بايد خود طبيعت اين اشياء متغير باشد . چون علةالمتغير متغير ،
و مفروض اينستكه خود طبايع در اينجا علت حركت هستند ، پس علت متغير
هستند و بايد طبق قاعده فوق متغير باشند ، و اين همان حركت در جوهر است‏
، يعنی اين صور نوعيه تا خودشان متغير نباشند ممكن نيست تغيير و حركت‏
در ظاهر آنها پيدا بشود .
حال كه اين قاعده و نتايج آن درست روشن شد ، بايد اشكالی را كه سابقا
به آن اشاره شد جواب دهيم كه چگونه حادثهای متغير به ثابت منتهی می‏شوند
، و تسلسل در متغيرات پيدا نمی شود و قاعده " علةالمتغير متغير " نيز
نقض نمی گردد
پاسخ :


جواب اينستكه : طبيعت كه متغير است نياز به علتی كه متغير باشد
ندارد ، طبيعت خصوصيتی دارد كه می‏تواند متغير باشد ولی علتش ثابت باشد
. چرا ؟ آيا استثنائی در كار است ؟ نه استثناء نيست ، اين از خصوصيتی‏
كه در فصل پيش گفتيم ناشی می‏شود .
مرحوم آخوند مطلب را اينجور بيان می‏كند ، می‏گويد : حركت و متحرك دو
جور است ، يك وقت متحرك چيزی است و حركت چيز ديگری كه بر آن عارض‏
شده است ، در اينجا است كه علت متغير يا تغير بايد متغير باشد ولی يك‏
وقت حركت عارض نمی شود برای متحرك ، بلكه عين متحرك است ، انتزاع‏
می‏شود از متحرك ، و فرق ميان حركت و متحرك ( در اين قسم ) فرق تحليلی‏
است نه فرق خارجی . به بيان ديگر ، ما گاهی متحرك بالعرض و حركتی‏
داريم ، و گاهی متحرك بالذات و حركتی ، يعنی يك وقت متحرك خودش‏
تحصلی دارد و بعد حركت به آن ملحق می‏شود ، و يك وقت متحركی داريم كه‏
حركت عين ذات ( يا لااقل ) عين وجود آن است ، ولی اينجا اين سؤال پيش‏
می‏آيد كه مسأله موضوع حركت و اينكه حركت نياز به موضوعی دارد كه بر آن‏
عارض بشود چطور می‏شود ؟ جواب می‏دهد : مسأله موضوع حركت هم شكل ديگری‏
پيدا می‏كند .
هر چند مسأله حركت جوهری را بعدا ذكر می‏كنند ولی اين مطلبی كه اينجا
ذكر شد ، مربوط به حركت جوهری است . برای روشن شدن مطلب بايد يك‏
مقدمه ای ذكر شود تا به فهم مطلب كمك كند و آن اينكه : در منظومه و
جاهای ديگر خوانده ايد كه ما دو گونه جعل ( كه همان عليت است ) داريم ،
جعل بسيط و جعل تأليفی ( بجای جعل می‏توانيد خلق ، عليت ، فعل و امثال‏
اينها بگوئيد ) يعنی جاعل يك وقت يك شی‏ء متحقق و متحصلی را " يجعله‏
شيئا آخر " مثلا يجعل المعلم الجاهل عالما ، خوب روشن است كه جاهل با
صرف نظر از تعليم ، وجود و تحقق دارد وجاعل جاهل را خلق نمی كند بلكه‏
علم را در او جعل می‏كند و
يجعله عالما
درباب حركت هم يك وقت جعل تأليفی است يعنی جعل الشی‏ء المتحصل‏
متحركا ، اينجا است كه موضوع می‏خواهد ، و قاعده علة المتغير متغير ،
می‏آيد . ولی يك وقت جعل حركت بنحو جعل بسيط است يعنی چيزی جعل می‏شود
كه ذاتش عين حركت است ، يعنی يجعل و يخلق ذاتا ينتزع منه انه متحرك ،
اين در جايی می‏تواند باشد كه حركت يا عين ماهيت شی‏ء باشد و يا عين وجود
آن عين ماهيت درست نيست ، چون حركت عين ماهيت چيزی نمی تواند باشد .
حرف مرحوم آخوند اينستكه حركت در طبيعت اينجور نيست كه چيزی وجود
دارد بعد حركت بر آن عارض می‏شود مثل چرخ نخ ريسی و يا مثل محرك اول‏
ارسطوئی ، بلكه ماوراء الطبيعه يجعل و يخلق نفس الطبيعة ، ولكن اين‏
طبيعت به نحوی است كه از آن حركت انتزاع ميشود ، و نسبت حركت به‏
متحرك در اينجا نسبت امر تحليلی است ، نه نسبت امر خارجی
فصل 19 " حكمت مشرقيه ( 3 )


يادآوری


بحث جلسه قبل درباره ( فی حكمةمشرقية ) بود ، برای اينكه مقصود اين‏
فصل درست روشن شود ، بايد بطور خلاصه مطلب فصل قبل را بياد بياوريم ،
فصل قبل درباره اين بود كه حركت به موضوعی ثابت نيازمند است كه در
تمام مدت حركت واحد آن موضوع ثابت و باقی باشد . منتهی مرحوم آخوند
گفت كه موضوع بايد ثابت باشد ( بوجه ) و اين كلمه معنايی دارد كه بعدا
روشن می‏شود ، بعد گفتند موضوع بايد امری باشد نه بالفعل محض و نه بالقوه‏
محض ، بلكه مركب از اين دو ، كه همان جسم باشد ، و گفتند در مرتبه‏
سابقه بر حركت بايد جسم وجود داشته باشد و در تمام مدت حركت همراه آن‏
باشد ، بعد هم بحثی كردند راجع به اينكه حركت نمی تواند منوع جوهر باشد
، اين خلاصه فصل پيش بود .

دليل نيازمندی حركت به موضوع


مطلبی كه در آنجا درست شكافته نشد اينستكه به چه دليل حركت نيازمند
به موضوع است و ملاك اين نياز چيست ؟ البته وقتی می‏گوييم حركت نيازمند
به موضوع است يعنی نيازمند به متحرك است ، لذا می‏شود گفت به چه دليل‏
حركت نيازمند به متحرك است ؟ اين نياز به چند بيان تشريح شده است :
بيان اول كه در فصلهای قبل به آن اشاره شد ، اينست كه همانطور كه‏
شيخ اشراق قائل است حركت عرض است ، و عرض احتياج به موضوع دارد پس‏
موضوع در حركت همان موضوع در ساير عرضها است ، ( والبته مبنای اين بيان‏
كه عرض بودن حركت است مردود است ) .
بيان دوم : كه بيان خود مرحوم آخوند مبتنی بر آن است ، اينستكه حركت‏
يك امری است بين القوش والفعل ، يعنی امری است كه تدريجا از قوه به‏
فعل می‏رسد ، پس حادث و بلكه عين حدوث است ، و ما قبلا ثابت كرديم كه‏
هر حادثی نيازمند به قابل است و گفتيم " كل حادث مسبوق بقوش و مادش
تحملها " پس هر چه كه حدوث پيدا می‏كند ، نياز به موضوع ، ماده ، بدن‏
دارد ( با اختلاف حادثها اسم حاملش مختلف ميشود ) . به عبارت ديگر
آنچه كه حادث ميشود نحوه وجودش وجود تعلقی و مقبولی است و وجودش‏
هميشه به صورت مقبول بايد باشد ( 1 ) . پس اين بيان با بيان سابق فرق‏
دارد و بنايش بر اينستكه حركت حادث و مقبول است و وجودش وجود تعلقی‏
است و احتياج به قابل دارد ، اعم از اينكه عرض يا صورت باشد ، كلام‏
مرحوم آخوند در اينجا به همين وجه اشاره می‏كند .
بيان سوم ، در كلمات مرحوم آخوند آمده است و قابل مناقشه هم هست ، و
آقای طباطبائی هم مثل اينكه در آن مناقشه می‏كنند ، و آن اينكه حركت در
وحدت شخصية خودش [ احتياج به موضوع دارد ] . يك مبحث مهمی است كه‏
بعدا می‏آيد ، و آن اينكه تشخص حركت به چيست ؟ ملاك تعدد ، يا وحدت و
كثرت در حركت چيست ؟ شكی نيست كه اگر حركتهائی داشته باشيم كه فاعلها
و موضوعها و زمانها و مبدأها و منتهی ها ، همه در آنها مختلف باشند ، آن‏
حركتها هم متعدد و متكثر خواهد بود ، مثلا يكی حركت در مكان باشد و ديگری‏
حركت در كيف و امثال آن ، يا حركتی از مبدأ شروع شود و به منتهی ختم‏
شود و
يك حركت ديگر بعكس آن . ( حتی اگر يك حركت از نقطه ای به نقطه ديگر
بيايد بعد برگردد ، بعدا صحبت می‏شود كه آيا اين يك حركت است يا دو
حركت ) .
يكی از آن چيزهايی كه موجب تعدد حركت دانسته شده است ، موضوع حركت‏
است يعنی اگر حركت متحرك و موضوع نداشته باشد ، ملاك وحدت ندارد ، و
اين همان مسأله ای است كه قابل مناقشه است و آقای طباطبائی هم مناقشه‏
كرده اند ، مرحوم آخوند نيز اينجا نياز حركت را به موضوع به وجه دوم كه‏
اقوای وجوه هم هست بيان كردند .
البته كسی ممكن است در اينجا به يك وجه ساده و عوامانه ای هم تمسك‏
كند و بگويد ، حركت مصدر است و يا اسم مصدر است و اينها بايد قائم به‏
ذات باشد ، كه اين حرف درستی نيست .
در فصل پيش گفتيم كه حركت نيازمند به موضوعی است كه ثابت باشد ،
ولی مرحوم آخوند گفتند " بوجه " . در اينجا مقصود از " بوجه " را
بيان می‏كنند ، در اين فصل " حكمة مشرقية " می‏گويند حركت نيازمند به‏
علتی است كه ثابت نباشد و متغير باشد ، از باب " علةالمتغير متغير و
علةالثابت ثابت " . اين قاعده و قاعده " علةالقديم قديم و علةالحادث‏
حادث " دو قاعده قريب المخرج و مهمی هستند كه بعدا در فصلهای آينده‏
بحث می‏شوند و فعلا وارد آن نميشويم و فقط همان مقدار كه در " حكمة
مشرقيه " آمده است به تبع مرحوم آخوند بحث می‏شود . ايشان در اينجا
گفته اند : حركت يك امری است متغير و متجدد ، بلكه عين تجدد و تغير
است ، و هر مرتبه اش از مرتبه ديگر غايب است ، يعنی عين حدوث و زوال‏
می‏باشد ، و از طرف ديگر علت تامه از معلولش انفكاك ناپذير است ،
خواه معلول بسيط باشد يا متدرج ، چه اينكه علت معدوم شود و معلول باقی‏
بماند ، يا علت باقی باشد و معلول معدوم شود ، ( ولو جزئی از معلول ) هر
دو محال است ، حالا اگر يك علت تامه ای پيدا شد و حركت هم پيدا شد ،
جزء اول از حركت معلول علت تامه است ، چگونه ممكن است جزء اول حركت‏
معدوم شود ، و حال آنكه علت تامه باقی است ، اگر هم بخواهد معدوم نشود
حركت نيست ، چون حركت متقوم به اينست كه اجزائش متصرم باشد
نتيجه اين می‏شود كه يا حركت نبايد وجود پيدا كند و يا از علتی بايد
صادر شود كه آن علت ثابت نباشد ، مثل خود حركت متدرج و متغير باشد ،
يعنی هر مرتبه ای از آن علت ، علت مرتبه ای از حركت باشد . حال كه بنا
شد علت حركت متغير باشد ، و در فصلهای قبل هم ثابت كرديم كه علت‏
مباشر حركت همان طبيعت است ، پس طبيعت بايد متغير باشد ، ولی يك‏
تغير و تجدد ذاتی نه عرضی ، چون اگر تغير آن عرضی باشد باز نياز به محرك‏
ديگری دارد و همچنين الی غيرالنهايه ، ولی اگر تجدد عين ذاتش باشد ديگر
ذاتی نيست كه بخواهند به آن تجدد و تغيير بدهند تا سؤال از علت آن تجدد
شود ، بلكه در اينجا علت تجدد و تحرك همان علتی است كه وجود اين شی‏ء
متحرك با لذات را اضافه كرده است ، چون در اين صورت حركت و تغيير از
مرتبه ذات شی‏ء انتزاع می‏شود ، و علت شی‏ء انتزاعی همان علت منتزع منه‏
است ، مثل امتداد جسم كه در مرتبه بعد به آن داده نمی شود چون امتداد در
مقابل جسم هويت مستقلی ندارد ، بلكه از وجود جسم انتزاع می‏شود ، و خلق‏
الجسم يعنی خلق الامتداد .
حرف مرحوم آخوند اينستكه اين حركتهای معروف كه همه قبول دارند ، يعنی‏
حركت أينی و كمی و وضعی و كيفی ، اينها با موضوعشان رابطه امكانی دارند
، يعنی با قطع نظر از موضوعشان تحققی دارند و اين حركتها عارض موضوعشان‏
می‏شوند و طبعا علتی بايد باشد كه اين حركت را به اين موضوعها عارض كند
، اما در دار وجود ما حقيقتی داريم كه تجدد و تصرم برای آن ، آن نسبتی را
دارد كه امتداد برای جسم دارد ، يعنی زائد بر ذاتش نيست ، و چنين چيزی‏
نه تنها داريم بلكه بايد داشته باشيم تا حركتهای ديگر قابل توجيه باشند .
چنين حركتهای ذاتی ، نسبتش با موضوعش نسبت لازم با ملزوم است ، كه‏
بی نياز از جعل است چون می‏دانيد كه مناط جعل امكان است ، زوجيت اربعه‏
كه ديگر جعل نمی شود ، بلكه اربعه ای جعل می‏شود كه ينتزع منها الزوجيه .
برای چنين چيزی كه حركت ذاتی آن است ، حركت از عوارض هست ، ولی از
عوارض تحليلی نه عوارض خارجی ، يعنی در ظرف عقل عارض و معروض‏
هست ، نه در خارج بلكه در خارج عينيت است ، چون ساير معقولات ثانيه كه‏
ظرف عروض ذهن است و ظرف اتصاف خارج .
نتيجه اين بحث اين می‏شود كه : حركت امری است بين القوش و الفعل ،
حادثی است كه نيازمند به موضوعی است كه ثابت باشد ، و چنانچه حركت‏
برای موضوعش عارضی باشد ، نياز به علت متغير دارد . ولی آن علت ديگر
نمی تواند دارای علت متغير باشد ، چون علت آن طبيعت است ( و طبيعت‏
احيانا دارای حركت عرضی نيست ) پس بايد منتهی شود به حقيقتی كه نسبت‏
حركت به آن شی‏ء نسبت زوجيت به اربعه باشد ، يعنی حركت ذاتی آن باشد ،
و نياز به علتی كه به آن حركت بدهد ندارد ، بلكه نياز به علتی دارد كه‏
وجود آن را افاضه كند ( 1 ) .
پس خلاصه " حكمت مشرقيه " اين شد كه تمام حركتهای عرضيه بايد منتهی‏
بشود به حركت ذاتی ، يعنی حركتی كه لازمه ذات موضوعش باشد و اتصاف‏
موضوعش به آن نيازمند به علت نباشد ، و حركت از نفس موضوعش انتزاع‏
شود ، و هوالجوهر و هو الطبيعة الجوهريه . اين همان حركت جوهری است كه‏
مرحوم آخوند اينجا آورده ، با اينكه هنوز بحث حركت جوهريه نيامده است‏
، و اين عادت مرحوم آخوند است كه در مسائلی كه خودش تأسيس كرده مثل‏
حركت جوهريه و اصالت وجود و مانند آن ، شتابزده است و هر جا كه پيش‏
بيايد صحبتش را می‏كند
سؤال : معلوم نشد كه بالاخره موضوع ، طبيعت جوهريه است يا صور نوعی ؟
پاسخ : صور نوعی هم جوهر هستند . جوهر تقسيم می‏شود به نفس ، عقل ،
ماده ، صورت ، جسم ، پس صور نوعيه هم جوهر هستند .
حال كه مطلب رسيد به اينجا ، عود می‏كنند به آنچه كه در فصل پيش گفتند
كه حركت نيازمند به موضوعی است كه ثابت باشد و مما بالقوه و مما
بالفعل باشد و هوالجسم ، تكليف آن مطلب چه می‏شود ؟ و آيا آن حرف با
حرف اينجا سازگار است ؟ می‏گويند ما آن حرف را به مذاق قوم گفتيم (
البته تصريح نمی كنند ولی نتيجه حرف اينست ) و حالا آن مطلب را تصحيح‏
می‏كنيم و توضيح می‏دهيم . آنهايی كه می‏گويند حركت نيازمند به موضوع ثابت‏
است آيا مقصودشان حركت عرضی است ؟ ( مقصود از حركات عرضی اينستكه‏
نسبت حركت با موضوعش نسبت امكانی باشد و مقصود از حركات ذاتی ،
حركاتی است كه لازمه ذات موضوعش باشد و قهرا نوع اول منطبق می‏شود بر
حركات در اعراض و نوع ثانی منطبق می‏شود بر حركات در جوهر ) می‏پرسيم كه‏
مقصودشان از موضوع چيست ؟ آيا موضوع شامل ماهيت هم می‏شود ؟
اگر بگوييد بله شامل ماهيت هم می‏شود ، می‏گوييم : چنين موضوعی در حركت‏
جوهريه هم وجود دارد ، چون در آنجا ماهيت ثابت است ولی وجود متجدد
می‏باشد . ( البته منظور ماهيات متدرجه بالقوه نيست كه بعدا می‏گويند ) و
واضح است كه با معنايی كه برای موضوع ذكر كردند ، هرگز چنين چيزی (
ماهيت ) مقصود قوم نيست و گفتن اگر مقصود چنين چيزی است ، مورد ندارد
، و مقصود مرحوم آخوند هم از اين تشقيق ، شكافتن مطلب است .
اما اگر مقصودتان صرف ماهيت نباشد بلكه يك ماهيت متحصل متحقق باشد
، می گوييم اين در تمام حركات ضرورت ندارد بلكه تنها در حركات عرضيه‏
لازم است ، و حركات جوهريه نياز به چنين موضوعی ندارند .
پس اين كه در فصل پيش گفتيم كه حركت نيازمند به موضوع است ، اينجا
تصحيح می‏كنم كه حركات عرضيه نيازمند به موضوع متحصل هستند ، نه حركات‏
ذاتی ، و آن دلائلی را كه ما در اول فصل برای نياز حركت به موضوع ذكر
كرديم در حركات ذاتيه و جوهريه نمی آيد .
دليل اول اين بود كه حركت عرض است و عرض موضوع می‏خواهد . واضح است‏
كه اين دليل در حركات جوهريه نمی آيد ، چون بر فرض صحت اين حرف ،
تنها حركات عرضيه می‏توانند عرض باشند ، و حركات جوهريه كه عرض نيستند
، چون حركت در هر مقوله ای تابع آن مقوله است و حركت در جوهر ، جوهر
است و حركت در عرض ، عرض .
دليل دوم كه مسأله قوه و فعل باشد باز در اينجا جاری نيست ، چون‏
معنايش اينستكه هر امر حادثی ، يعنی امری كه برای امر ديگر حادث شده ،
و چيزی بالقوه آنرا دارد و بالفعل آنرا ندارد ، چنين چيزی نياز به موضوع‏
دارد ، و حركت در اينجا ذاتی است و لازمه ذات متحرك است كه از ذات‏
آن انتزاع می‏شود و در اينجا قوه و فعلی در كار نيست .
و اگر هم نياز به موضوع برای حفظ وحدت شخصيه باشد ، باز هم در جوهر
جاری نيست چون حافظ وحدت در جوهر ، خودش است ، بلكه گفتيم در عرض هم‏
ممكن است كسی مناقشه كند .
و اما اينكه در فصل پيش گفتيم كه حركت نيازمند به موضوعی است كه‏
مركب از مما بالقوه و مما بالفعل باشد در اينجا می‏گويند : آن حرف را هم‏
بايد اينجا تصحيح كنيم و بگوييم كه اين نياز ، تنها در حركات عرضيه صادق‏
است ، در حركات ذاتی ما نياز به چنين موضوعی نداريم ، و اينجا است كه‏
مرحوم آخوند تعبير می‏كنند كه فاعل و قابل يكی هست ( و بعدا توضيحش بيان‏
می‏شود ) .
يك مطلب مهمی اينجا هست كه از هم اكنون بايد در نظر باشد تا بعد
ببينيم كه چگونه حل می‏شود . بعضی از متاخرين كه بعد از مرحوم آخوند آمدند
و با مسلك ايشان چندان موافق نبودند ، مثل مرحوم ميرز ابوالحسن جلوه ،
ايشان رساله ای كوچك به عنوان ربط الحادث بالقديم دارد كه در آن رساله‏
همين
مطلبی را كه مرحوم آخوند اينجا می‏گويد می‏خواهد متزلزل بكند ، می‏گويد :
شما می گوييد كه حركت از باب اينكه يك امر عرضی است و نسبتش با
موضوعش بالامكان است نيازمند به علت است ، ما عين آن چيزی را كه شما
درباب طبيعت می‏گوييد كه تجدد جزء ذاتش است ، عين اين حرف را در باب‏
خود حركت می‏گوييم حتی حركات عرضيه . چه مانعی دارد كه ما بگوئيم : موجد
جعل می‏كند حقيقتی را كه حركت و تجدد جزء ماهيتش است ، نه اينكه از
وجودش انتزاع می‏شود ، بلكه ماهيتی را جعل می‏كند كه حقيقت آن تجدد و
حركت است ، و با اين بيان ما ديگر نيازی نداريم كه حركات عرضيه را به‏
طبيعت سياله برگردانيم ، بلكه مطلب را در خود حركت خاتمه می‏دهيم .
اين مطلب را فعلا از باب تذكر گفتيم تا در فصل های بعد جوابش را
توضيح دهيم و مطلب روشن شود .
فصل 19 حكمت مشرقيه ( 4 )


بحث رسيد به اينجا كه دو گونه حركت داريم ، حركت عرضی و حركت ذاتی‏
، به همان معنايی كه اين دو حركت را در جلسه پيش تفسير كرديم ، و در
اينجا دو سؤال مربوط به فصل گذشته پيش آمد ، يكی اينكه نياز حركت به‏
موضوع ثابت كه در آن فصل اثبات شد تكليفش چه می‏شود ؟ و جوابش را بيان‏
كرديم ، دوم اينكه آنچه در فصل گذشته گفتيم كه حركت نيازمند به موضوعی‏
است كه مركب از مما بالقوه و مما بالفعل باشد ، آن نيز تكليفش چيست ؟
مرحوم آخوند اينجا توضيح می‏دهند و می‏گويند آن مطلب را هم بايد تصحيح‏
بكنيم ، به اين شكل كه قائل به تفصيل بشويم و بگوييم : حركت چه حركتی‏
است ؟ اگر منظور حركتهای عرضی باشد ، ( بايد منظور مرحوم آخوند حركات‏
عارضه بر جسم باشد مثل حركاتی كه محسوس است و در مقولات چهارگانه كم ،
كيف ، اين و وضع رخ می‏دهد ) در اينگونه حركات راست است و موضوع بايد
بالقوه من جهة و بالفعل من جهة باشد ، و مستمر و ثابت در جميع زمانهای‏
حركت ، و اما اگر حركت ذاتی باشد ، ما نيازمند به موضوع حركت مما
بالقوه و مما بالفعل نيستيم .
ما اول نكته‏ای راجع به مطلب اول ذكر می‏كنيم [ و بعد به مطالب ديگر
می‏پردازيم ] . گفتند اگر حركت عرضی باشد ما نيازمند به موضوع مركب‏
مما بالقوه و مما بالفعل هستيم كه ثابت باشد در جميع زمان حركت ، در
اينجا حاجی حاشيه توضيحی خوبی دارند . می‏گويند توهم نشود كه اين حرف‏
منافات دارد با آنچه سابقا گذشت . شما می‏گوييد : موضوع حركات عارضی ،
جسم است و جسم چون موضوع حركت است ثابت و مستمر است ، و حال آنكه‏
بنابر حركات جوهريه جسم ثبات ندارد . ايشان می‏گويند : مقصود از اين‏
ثبات ، ثبات نسبی است كه با حركت داشتن منافات ندارد ، مقصود
اينستكه موضوع حركت بايد واحدی باشد كه وحدتش باقی باشد ، چون حركت‏
واحد مستلزم اينستكه جسم واحدی باشد كه حركت را انجام بدهد والا اگر دو
جسم باشد و حركت در دو جسم انجام بگيرد ، دو حركت است نه يك حركت‏
واحد مستمر . پس تا جسم واحد نباشد حركت ممكن نيست كه واحد باشد ، اما
خود اين جسم ديگر لازم نيست كه در درون خودش حركت نداشته باشد بلكه اگر
يك حركت واحد مستمر داشته باشد ، با وحدت حركت عرضی منافات ندارد ،
پس متحرك بالذات می تواند موضوع حركت عرضی باشد ، چون در عين حركت‏
ذاتی يك واحد مستمر بشمار می رود ، ( لذا قبلا هم فرمودند كه موضوع حركت‏
بايد ثابت " بوجه " باشد و اين اشاره به همين مطلب است . )
برمی گرديم به اصل مطلب : گفتيم كه موضوع حركت بايد مركب مما بالقوه‏
و مما بالفعل باشد ، و در اينجا اضافه كرديم كه اين ضرورت تنها در
حركتهای عرضی است و اما حركتهای ذاتی به چنين موضوعی نياز ندارد ، چرا ؟
چون در حركتهای ذاتی فاعل و قابل يكی است . مقصود از اين حرف اينست كه‏
از نظر حركت ، حركت در اينجا چيزی نيست كه نياز به موضوع داشته باشد .
در اموری كه از لوازم انتزاعی امور ديگر هستند ، مثل زوجيت نسبت به‏
اربعه ، در اينجا فاعل چيست و قابل چيست ؟ آيا اربعه قابل زوجيت است‏
يا فاعل زوجيت ؟ فخر رازی خيلی وقتها همينها را مايه نقض قرار می‏دهد ،
به او می‏گويند كه : به يك اعتبار نه فاعليتی وجود دارد و نه قابليتی ،
فاعليت و قابليت در مورد امور عينی و
حقيقی است ، يعنی اموری كه در عالم اعيان وجود دارند . اما در عالم‏
معانی انتزاعی ، واقعيتی در خارج از ذهن وجود ندارد تا گفته شود فاعل آن‏
چيست ؟ و قابل آن چيست ؟ آنچه در خارج وجود دارد مثلا چهار تا است ،
ولی چهار بودن ماهيتی است كه ذهن انتزاع می‏كند از آن زوجيت را ، نه‏
اينكه زوجيت ضميمه شده باشد به اربعه . اين يك تعبير است ، و به يك‏
تعبير ديگر می‏گوييم كه اينجا فاعل و قابل يكی است ، چون فاعليت و
قابليت حقيقی نيست پس می‏توانيم بگوييم يكی است ، اربعه به يك اعتبار
فاعل است و به اعتبار ديگر قابل و اينكه فاعل و قابل دو چيز بايد باشد
در امور عينی و حقيقی است و فخر رازی در اثر خلط بين اين دو نوع از امور
، به حكما نقض می‏كند كه چه لزومی دارد فاعل و قابل دوتا باشد بلكه ممكن‏
است يكی باشد مثل زوجيت و اربعه ( و اين نقض را در مورد محرك و
متحرك ذكر می‏كند كه قبلا نقل شد ) .
در باب جواهر كه متحرك بالذات هستند ، حركت از لوازم وجود اين‏
متحرك است ، نه از عوارض وجود آن يعنی اينكه جوهر وجودی باشد كه حركت‏
بر آن عارض شده باشد ، بلكه نسبت حركت با جوهر جسمانی ، نسبت بعد
است با آن ، يعنی حركت چيزی است كه از حاق ذاتش انتزاع می‏شود ، نه‏
اينكه حقيقتی است كه به آن ضميمه شود . پس وقتی كه نسبت حركت ذاتی با
متحركش نسبت لازم به ملزوم شد ، مثل زوجيت و اربعه می‏شود ، و در نتيجه‏
به يك اعتبار در اينجا فاعليت و قابليت نيست و به يك تعبير فاعل و
قابل يكی است ، و از تعبير مرحوم آخوند بعضيها اينجور فهميدند كه‏
می‏خواهد بگويد در اينجا فاعليت و قابليت حقيقی است ، و در عين حال يكی‏
است ، ولی مقصود اين نيست بلكه می‏خواهد بگويد در اينجا فاعليت و
قابليت حقيقی نيست .
وقتی اينجور شد ، ديگر جايی باقی نمی ماند برای موضوع ، چون نياز به‏
موضوع را ما از راه " قابليت " و يا " عرضی بودن " حركت اثبات‏
كرديم ، و اينها در حركت ذاتی وجود ندارد چون اصلا قابليت حقيقی در كار
نيست ، و نيز حركت
در جوهر عرضی نمی تواند باشد چون حركت در اعراض است كه عرضی است ،
اما حركت در جوهر مثل خود جوهر ، جوهر است . به طور كلی حركت در هر
مقوله ای تابع همان مقوله است ، ان كان عرضا فعرض و ان كان جوهرا فجوهر
.
اما اگر از اين راه نياز به موضوع را ثابت كرده باشيم كه حركت حادث‏
است و هر حادثی مسبوق به قوه ای است و ماده ای كه حامل آن قوه باشد ،
اين وجه هم در حركت ذاتی نمی آيد ، چون اين حرف درحركتهايی است كه‏
برای اشياء حدوث پيدا می‏كنند ، اما حركتهايی كه از حاق شيئی انتزاع‏
می‏شوند ، اين برهان در آنها ديگر جاری نيست . اين جوابی است كه مرحوم‏
آخوند به اين سؤال كه در حركتهای ذاتی وضع موضوع و ثبات موضوع چگونه‏
می‏شود ، می‏دهد .
مرحوم آخوند مطلب ديگری می‏گويد كه جواب سؤال مقدری می‏باشد ، و آن‏
سؤال خيلی مهمی است ، و به جوابش هم بايد درست توجه كرد . آن سؤال‏
اينست كه اين درست است كه در حركتهای عرضيه حركت حادث می‏شود برای‏
موضوعی ، لذا حركت نياز به فاعل و قابل يا علت و موضوع دارد ، ولی در
حركتهای ذاتی چون حركت از ذات شيئی انتزاع می‏شود ، لذا احتياجی به علت‏
ندارد ، امور انتزاعی علت جدا از منشأ انتزاعشان نمی خواهند همچنين‏
موضوع هم نمی خواهند چون امر حقيقی نيست ، اينها درست است ، ولی كلام‏
را به منشأ انتزاع نقل می‏كنيم ، يعنی همان جوهر جسمانی ، و می‏گوييم خود
آن صورت جسمانی امر حادثی است بلكه عين حدوث و تجدد است ، ما عين‏
همان حرف را در " متحرك جوهری " می‏آوريم ، نه در " حركت جوهری "
تا جواب بدهيد در آنجا حركت انتزاعی است ، چون متحرك جوهری متجدد
است و آنا فانا حادث می‏شود پس نياز به موضوع دارد .
جواب اين مطلب اينست كه متحرك به حركت جوهری همان صور جسميه است‏
، همان فعليتها است ، و موضوع اينها همان هيولای اولی است ، پس متحرك‏
جوهری از آن جهت كه يك امری است كه در حال حدوث و بين القوش و الفعل‏
است
نيازمند به قابل است و موضوع آن ماده اولی است ، يعنی هيولای اولی كه‏
قوه محض هست ، آنست كه می‏پذيرد اين صور متدرج را ، و پذيرای اين صور
كه از آنها حركت انتزاع می‏شود ، هيولای اولی است .
بعد مرحوم آخوند در اينجا يك تعبير خاصی دارند كه حاجی اين تعبير را
خواسته است اصلاح كند ، می‏فرمايند اين صور كه آنا فانا حادث می‏شوند ،
برای هر صورتی ايجابا هيولائی هست و هر هيولائی استعدادا صورتی دارد ، و
دائما هيولا و صورتها متغير می‏شوند . هيولی در اين مرتبه كه هست مستعد
يك صورت است ، يعنی يك صورتی را بالفعل دارد ، چون صورت بالفعل دارد
( در جای خودش ثابت شده كه صورت شريكة العله است يعنی بمنزله علت‏
هيولی است و علت ايجابی هيولی است ) پس هيولی مستعد صورت ديگر است‏
، پس هيولی نسبتش با صورت دوم نسبت استعداد است ، بعد اين هيولی از
اين صورت می‏گذرد و می‏آيد به صورت بعدی و اين صورت هيولای خودش را
بالايجاب دارد و آن هيولی مستعد صورت ديگر است ، همينطور علی الدوام‏
استمرار دارد ، هيولائی و صورتی ، هيولائی و صورتی .
بعد مرحوم آخوند می‏گويد نه اينكه خيال بكنيد كه صورتها متبادل می‏شوند ،
اين تجزيه را ذهن ما می‏كند ، و می‏گويد صورتی بعد صورتی ، در واقع يك‏
صورت واحد مستمر است ، يعنی حركت مستمر يك وجود ممتد است كه آنافانا
پيدا می‏شود ، نه اينكه منفصل باشد ، پس اگر ما حركت را در نظر بگيريم ،
نه فاعل می‏خواهد و نه قابل ، و اما اگر متحركها و صورتهای جسمانيه را در
نظر بگيريم ، هم نيازمند به فاعل هستيم و هم نيازمند به قابل ، فاعل همان‏
علتی است كه جاعل نفس صورتها است ( و قهرا بايد ماوراء طبيعی باشد )
نه حركتهای آنها ، و قابل هم هيولای اولی ، مرحوم آخوند تعبيرش اينستكه‏
لكل صورش هيولی و لكل هيولی صورش اخری ، باز برای آن صورت اخری هيولی‏
اخری .
معنای اين حرف اين می‏شود كه اگر صورتها متعدد به معنای منفصل و
متكثر باشند ، قهرا هيولی ها هم متكثر و منفصل خواهند بود ، ولی چون‏
ايشان می گويند صور همه متصل و واحدند ، پس اين حرف رادر هيولاها هم‏
بايد بگوييم ، و بگوييم ميان مراتب هيولی هم يك وحدت اتصالی هست .
ولی در مورد هيولی كه چنين حرفی را نمی شود زد ، لذا حاجی حرف مرحوم‏
آخوند را توجيه و تأويل می‏كند و می‏گويد مقصودش اينست : وقتی می‏گويد هر
اينجا هست آنهم امتداد دارد ، و اگر برای آن ، كشش و امتداد زمانی قائل‏
شديم ، هيولا هم كشش زمانی دارد .
بنابراين ، توجيه حاجی توجيه روانی نيست ، و مرحوم آخوند تعمد داشته‏
است كه در اينجا بگويد همان طور كه صورتها متغير و متبدلند هيولا هم وجود
متغير و متبدلی دارد ، منتهی به تبع صورت ، چون از خودش حكمی ندارد ،
با لذات هيچ حكمی ندارد ، نه متحرك است و نه ساكن
فصل ( 19 ) فی حكمة مشرقية


اعلم أن الحركة لما كانت متحركية الشی‏ء ، لانها نفس التجدد والانقضاء
فيجب أن يكون علة القريبة أمرا غير ثابت الذات والا لم ينعدم أجزاء
الحركة فلم تكن الحركة حركة والتجدد تجددا بل سكونا و قرارا ، فالفاعل‏
المزوال ( المزاول ) لها أمر تكون الحركة لازمة له فی الوجود بالذات ( 1
) ، وكل ما كانت الحركة من لوازم وجوده فله ماهية غيرالحركة ، لكن‏
الحركة لاتنفك عنه وجودا ، و كل مايكون من لوازم وجود الشی‏ء الخارجی فلم‏
يتخلل الجعل بينه و بين ذلك اللازم بحسب نحو وجوده الخارجی ( 2 ) فيكون‏
وجود الحركة من العوارض التحليلية
هو بالفعل موجود ، فقد ثبت و تحقق من هذا أن كل جسم أمر متجددالوجود
سيال الهوية و ان كان ثابت الماهية ( 6 ) . و بهذا يفترق عن الحركة لان‏
معناها نفس التجدد والانقضاء ، و بهذا ثبت حدوث العالم الجسمانی و جميع‏
الجواهر الجسمانية و سائر أعراضها ، فلكية كانت أو عنصرية ( 7 ) ، فما
ذكر فی الفصل السابق من أن
موضوع الحركة لابد و أن يكون أمرا ثابت الذات صحيح اذا عنی بموضوع‏
الحركة موضوعها بحسب الماهية ( 8 ) لان موضوع التجدد يكون التجدد عارضا
له ، فهو بحسب ذاته و ماهيته غير متجدد ، أو عنی به موضوع الحركات‏
الغير اللازمة فی الوجود ( 9 ) كالنقلة والاستحالة والنمو .

[ توجيه تركيب موضوع الحركة الجوهرية من القوش والفعل ] .


و ما ذكر أيضا فيه من أن موضوع الحركة مركب من ما بالقوش و ما بالفعل‏
قول مجمل يحتاج الی تفصيل ، و هو أن الموضوعية والعروض ان كانا فی‏
الوجود ( 10 ) كما فی الحركات العارضة للجسم فحق أن موضوعها مركب فی‏
الخارج من أمر به يكون بالفعل موجودا ثابتا مستمرا فی كل زمان الحركة ، و
من أمر يكون بالقوش متحركا ، لان كل جزء من الحركة يوجد فيه بعد مالم يكن‏
و يزول عنه و هو هو بحاله ، و ان كان العروض بحسب التحليل العقلی ( 11
) كما فی اللوازم ، فالقابل والفاعل هناك أمر واحد ( 12 ) والقوش
والفعلية ( 13 ) جهة واحدش أی ما بالقوش عين ما بالفعل كل منهما متضمن‏
للاخر ، و كما أن ثبات الحركة عين تجددها ، وقوتها علی الشی‏ء عين فعلية
القوش علی ذلك الشی‏ء فكذلك حكم ثبات ما به الحركة و هی الطبيعة
الكائنة فی الاجسام فانه عين تجددها الذاتی
تحقيق هذا المقام انه لما كانت حقيقة الهيولی هی القوش والاستعداد كما
علمت ، و حقيقة الصورش الطبيعية لها الحدوث التجددی كما سينكشف لك‏
زيادش الانكشاف ، فللهيولی فی كل آن صورش اخری بالاستعداد ، ولكل صورش
هيولی اخری يلزمها بالايجاب ( 15 ) لما علمت أن الفعل مقدم علی القوش ،
و تلك الهيولی أيضا مستعدش لصورش اخری غيرالصورش التی توجبها لابالاستعداد
، وهكذا لتقدم الصورش علی المادش ذاتا ، و تأخر هويتها الشخصية عنها
زمانا ، فلكل منهما تجدد و دوام بالاخری لاعلی وجه الدور المستحيل ( 16 )
كما يستبين عليك كيفيته فی مباحث التلازم بينهما ، و لتشابه الصور فی‏
الجسم البسيط ظن فيه صورش واحدش مستمرش لاعلی وجه التجدد ( 17 ) ، و ليست‏
كذلك بل هی واحد بالحدوالمعنی لابالعدد الشخصی ( 18 ) ، لانها متجددش
متعاقبة فی كل آن علی نعت الاتصال لابأن يكون امور متباينة متفاصلة ليلزم‏
ما يلزم علی أصحاب الجزء