گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
فصل 20 فی اثبات الطبيعة لكل متحرك و أنها هی المبدء القريب لكل


حركة سواء كانت الحركة طبيعية أو قسرية أو ارادية
فصل 20 اثبات طبيعت برای هر متحركی و اينكه طبيعت مبداء قريب هر


حركتی است خواه آن حركت طبيعی باشد يا قسری و يا ارادی ( 1 )


مقدمه :


قبلا ثابت شد كه هر متحركی محركی دارد ، و نيز گفته شد كه محرك مباشر
در حركات عرضيه طبيعت ، و هر حركتی كه در طبيعت انجام می‏گيرد فاعل‏
مباشر آن ، طبيعت آن جسم و يا به تعبير ديگر صورت نوعيه آن جسم است ،
و يا به تعبير ديگر قوه ای است جوهری در خود آن جسم . حكما بر اين مطلب‏
اصرار دارند كه همه حركات حتی حركات قسريه منشأ قريبش همان طبيعت‏
است . اين مبحثی است كه در آينده هم خيلی روی آن بحث می‏شود ، و در
زمان ارسطو هم مطرح بوده است كه اين جسم ، مثلا يك توپ ، چطور است كه‏
اگر آنرا به سوی بالا پرتاب كنيم به بالا می‏رود در صورتی كه اگر آنرا از
دستمان رها می‏كرديم به زمين می‏آمد ، علت بالا رفتنش چيست ؟ با اينكه‏
بحسب ظاهر ، محرك همراهش نيست ، آيا حركت بدون محرك صورت می‏گيرد ؟
همچنانكه امروزه می‏گويند ، و می‏گويند حركت نيازمند به محرك نيست ، يا
موجی در هوا پيدا می‏شود و نظير آب كه با موجش اشياء را به حركت درمی‏
آورد اين موج هم مثلا توپ را به بالا می‏برد . اين نظريه ای بود در ميان‏
قدما ، نظريه ای را كه حكما از بوعلی به اين
طرف قبول كرده اند ، اينست كه طبيعت سنگ و قوه ای كه در خود سنگ‏
هست ، اين خصلت را دارد . وقتی كه شما ضربه ای مثلا به سنگ وارد می‏كنيد
، اين ضربه شما محرك نيست بلكه محرك در خود سنگ است ، ولی ضربه شما
تغييری در طبيعت سنگ بوجود می‏آورد و ميلی بوجود می‏آيد كه آن مبدأ ميل ،
آن را به بالا می‏كشد ( 1 ) . اكنون اين سئوال پيش می‏آيد كه اين مبدأ ميل‏
چرا به يك جا كه می‏رسد برمی گردد ، و همچنين به بالا رفتن ادامه نمی دهد
؟ آيا علت اين برگشت فشار هوا است از بالا ، يعنی اگر ما اين حركت را
در خلاء ايجاد كنيم نبايد اصلا قطع شود ، چون فشار معاكسی در كار نيست يا
نه ، علت برگشت اينستكه حركت چون به صورت قسر بوده لذا كم كم به‏
صورت اول برمی گردد . اتفاقا بوعلی نظريه ای دارد كه با نظريات امروزی‏
خيلی تطبيق می‏كند و مرحوم آخوند در اواخر مباحث حركت نقل می‏كند و آن‏
اينكه : " لولا مصادمة الهواءالمخروق لوصل الحجر المرمی الی سطح الفلك‏
" .
پس حكما معتقدند كه در هر حركتی فاعل مباشر طبيعت است ، هر چند علت‏
بعيد ممكن است چيز ديگری باشد ، مثلا ضربه علت بعيد حركت قسری است .
در حركات طبيعی هم كه معلوم است علت مباشر ، طبيعت است و علت بعيد
به اين معنی نداريم ، مگر موجد طبيعت . در حركات نفسانی هم همينطور
است ، در يك موجود ذی نفس مثلا انسان بدون شك از نظر فلاسفه ، مخزن‏
اصلی همه افعال نفس است آيا نفس بالمباشره اين افعال را انجام می‏دهد ؟
يا يك سلسله قوا و از آن جمله طبيعت را در استخدام دارد ، مثلا اگر معده‏
غذا را هضم می‏كند آيا نفس است كه هضم می‏كند يا قوه طبيعت است ؟
می‏گويند هر دو ولی نه به معنای مشاركت بلكه به معنای اينكه فاعل قريب‏
طبيعت است و فاعل بعيد نفس است . پس حركاتی كه در حوزه نفس انجام‏
می‏گيرد ، در آن موارد هم فاعل قريب طبيعت است .
اين مطلبی كه در اين فصل [ فصل 20 ] می‏گويند در واقع متمم فصل گذشته‏
است ، چون بحث فصل گذشته اين بود كه علت حركت بايد متجدد بالذات‏
باشد و علت
حركت طبيعت است ، بعد سؤال می‏شود كه آيا طبيعت متجدد بالذات است ،
می‏گويند : بله متجدد بالذات است ، سپس می‏روند سراغ امثال بوعلی كه‏
خواسته اند اصل " علةالمتغير متغير " را به صورت ديگری توضيح بدهند ،
و حالا بايد ديد كه امثال بوعلی اساسا اين اصل را قبول دارند يا ندارند ،
و اگر قبول ندارند ، آن را اثبات می‏كنيم و نادرستی حرفشان معلوم می‏شود ،
و اگر قبول دارند ، چرا حركت جوهريه را نپذيرفته اند و چگونه توجيه‏
می‏كنند " علةالمتغير متغير " را بدون اينكه به حركت جوهريه قائل باشند
فصل 20 اثبات طبيعت برای هر متحركی و اينكه طبيعت مبدأ قريب هر


حركتی است خواه آن حركت طبيعی باشد يا قسری و يا ارادی ( 2 )


در فصلی كه تحت عنوان " حكمة مشرقيه " بود ، اثبات شد كه " علة
المتغير متغير " و چون اين [ علل ] نمی تواند تا بی نهايت ادامه پيدا
كند ، ناچار بايد همه متغيرات و متجددات منتهی شوند به يك متغير
بالذات . و نيز گفتيم چون علت تغييراتی كه در طبيعت هست ، خود طبيعت‏
می‏باشد نه چيز ديگر ، برای اينكه حركتها يا قسری يا طبيعی و يا نفسانی‏
است ، حركتهای طبيعی طبق برهانی كه اقامه شده است ، معلل هستند به نيرو
و قوه ای كه در خود شی‏ء هست كه به آن طبيعت می‏گويند ، قسرها هم گفتيم‏
كه به طبيعت منتهی می‏شود ، حركتهای نفسانی هم توأم با استخدام طبيعت‏
است ، نتيجه اينكه : فاعل مباشر در حركتها خود طبيعت است ، پس جوهر
طبيعی بايد متجدد بالذات باشد .

تعبير و توضيح " علةالمتغير متغير " در فلسفه بوعلی


سپس مرحوم آخوند فرمود : اينكه علت متغير بايد متغير باشد و نيز علت‏
حركتهای طبيعی خود طبيعت است ، اينها را منكران حركت جوهری مثل بوعلی‏
قبول دارند ، ولی آنها مطلب را به شكل ديگری ، نه به شكل حركت در جوهر
، توجيه می‏كنند كه قبلا حرف آنها گذشت و خلاصه اش اينكه طبيعت‏
بموازات عليتش برای حركت ، در خودش هم حركت حاصل می‏شود ولی اين‏
حركت از خارج به آن داده می‏شود نه اينكه در ذات خودش باشد ، و در
علةالمتغير متغير لازم نيست كه علت ، متغير بالذات باشد ، چون تغيير
شرط موجب می‏شود كه شرط و مشروط مجموعا متغير باشند ، پس تغير شرط به‏
خود طبيعت هم صفت تغيير می‏دهد .
مرحوم آخوند می‏فرمايند كه اين توجيه شيخ توجيه غلطی است ، برای اينكه‏
ما نقل كلام می‏كنيم به همان شرائطی كه ملحق شده است ، چون اين شرائط از
خارج طبيعت كه ملحق نمی شود . اين مراتب قرب و بعدی كه شما می‏گوييد
خود اينها از كجا پيدا می شوند ، تجدد اين مراتب معلول چيست ؟ اينها هم‏
معلول طبيعت است ، يعنی همان چيزی را كه شما شرط می‏گيريد خود همان هم‏
باز معلول است ، پس باز اين سؤال زنده می‏شود كه چگونه طبيعت ثابت‏
علت اين تجدد قرب و بعدها شده است .
اشكال : حكما مطلب را به اين شكل بيان نكرده اند كه طبيعت با تجدد
مراتب قرب و بعد علت است برای حركت ، يعنی حركت را فقط در مرتبه‏
معلول بگيرند و تجدد مراتب قرب و بعد را در مرتبه علت ، يعنی دو چيز
بگيرند جدا از يكديگر كه يكی به تمامه بر ديگری تقدم دارد ، بلكه اينها
يك عليت متداخلی فرض می‏كنند ، يعنی می‏گويند طبيعت با قسمتی از مراتب‏
قرب و بعد علت است برای قسمتی از حركت ، و طبيعت باشطری از حركت‏
علت است برای شطری از قرب و بعد كه در واقع اينطور می‏شود كه قرب و
بعد ، علت حركت می‏شوند با طبيعت ، و حركت هم علت قرب و بعد می‏شود
با طبيعت . مثلا فرض كنيد اين سنگ كه از بالا حركت می‏كند ، خود سنگ با
درجه ای از قرب و بعد علت است برای درجه ای از حركت ، بعد كه آن درجه‏
از حركت پيدا شد ، طبيعت با آن درجه از حركت علت است برای درجه‏
جديدی از قرب و بعد و باز طبيعت با اين درجه جديد از قرب علت است‏
برای حركت و همچنين . . .
پاسخ : اينهم مشكلی را حل نمی كند . اولا هيچ فرق نمی كند كه
مراتب قرب و بعد را يكسره در مرتبه علت بگيريم ، و همه مراتب حركت‏
را يكسره در مراتب معلول ، يا اينكه مراتبی از قرب را علت مرتبه‏ای از
حركت ، و مرتبه‏ای از حركت را علت مرتبه‏ای از قرب و بعد بدانيم .
اينرا ديگر مرحوم آخوند ذكر نكرده كه اساسا اين حرف نادرست است ، مثلا
چه اولويتی در كار است كه حركت اين سنگ را شطر شطر بكنيم ، و بگوئيم‏
يك سانت اول حركت با قرب علت است برای آن قسمت از حركت در سانت‏
دوم ، حركت با سانت اول علت است برای درجه قرب دوم . اين تشطير كردن‏
اولويتی ندارد ، و اگر باشد بايد اينها را در آن واحد هم علت بدانيم و
هم معلول و اين محال است ، يعنی بايد بگوييم طبيعت بانضمام مراتب قرب‏
و بعد علت است برای مراتب حركت باز همان طبيعت به انضمام مراتب‏
حركت علت است برای مراتب قرب و بعد ، و لازم می‏آيد مراتب حركت و
مراتب قرب و بعد هم علت يكديگر باشند و هم معلول ، اين اولا [ كه اين‏
حرف اساسا باطل است ] .
ثانيا : اين مراتب قرب و بعد چيست ؟ آيا طبيعت كه حركت می‏كند و
می‏آيد به پايين ، دو كار صورت می‏دهد ؟ يكی حركت است ، و ديگری تجدد
بخشيدن به مراتب قرب ؟ نه ، اين مراتب قرب همان مراتب حركت است و
چيز ديگری نيست ، مثلا شما اگر حركت می‏كنيد آيا دو كار انجام می‏دهيد ؟
يكی اينكه حركت می‏كنيد به سوی مقصد و ديگر اينكه نزديك می‏شويد به مقصد
؟ يعنی دوكار در يك آن انجام می‏دهيد ؟ نه ، قرب و بعد امری نسبی هستند
، و وقتی شی‏ء حركت می‏كند و به سوی مقصد می‏رود ، دائما تجديد مكان می‏كند
، و اين مراتب مكان را وقتی با مقصد می‏سنجيم ، می‏گوئيم بعضی از اين‏
مراتب نزديكتر و بعضی دورتر است به مقصد . پس ما در حركتمان جز اينكه‏
مكان ها را طی می‏كنيم كار ديگری انجام نمی دهيم ، و از مراتب مكانهای طی‏
شده قرب و بعد انتزاع می‏شود ، پس قرب و بعد از معقولات ثانيه است ،
مثل فوقيت و تحتيت و علت جدا از منشأ انتزاعشان نمی‏خواهند
پس اين مراتب قرب و بعد كه فرض كرده اند جز مراتب حركت چيز ديگری‏
نيست .
لزوم فرض سلسله قرب و بعد بعنوان علت معده


اين مطلب را مرحوم آخوند در آخر كلامش گفته است ، در ابتداء
می‏فرمايند : " فرض سلسلتين نعم العون علی توجيه الحركه ، ولی از ناحيه‏
علل معده نه از ناحيه علل موجبه " فرق علل معده و علل موجبه اينستكه علل‏
معده به ماده قابله قابليت می‏بخشد ، آمادگی می‏دهد ، و لذا می‏گويند : "
العلة المعده مايلزم من وجوده و عدمه المعلول " يعنی چيزی است كه موجود
می‏شود بعد هم معدوم می‏شود ولی به معلول آمادگی می‏بخشد ، نقشش ايجاد
آمادگی است . ولی علت موجبه چيزی است كه معلول را ايجاد می‏كند ، وجود
معلول از وجود آن ناشی شده است ، مثل آتش كه چوب را می‏سوزاند و چيزی‏
ديگر كه برای سوختن ، به چوب آمادگی می‏دهد . آتش علت موجبه است و آن‏
چيز علت معده .
مراتب حركات اعم از اينكه ما آنرا يك سلسله بدانيم يا دو سلسله ، از
نظر علت اعدادی فرض خوبی است و لازم هم هست ، يعنی جسمی كه حركت‏
می‏كند هر مرتبه ای از حركتش علت معده مرتبه ديگر است ، اعم از اينكه‏
يك سلسله بدانيم يا دو سلسله ، و لذا گفتيم همان آن اول كه طبيعت ،
حركت را بوجود می‏آورد ، چرا در همان آن ، مرتبه آخر را بوجود نياورده‏
است ؟ علتش اينستكه علت تامه فراهم نيست چون يكی از اجزاء علت تامه‏
قابليت ماده است يعنی حركت در اين مكان مشروط به اينستكه قبلا حركت‏
مرتبه قبل حاصل شده باشد ، و هر درجه ای از حركت علت معده است برای‏
درجه ديگر اينرا ما هم قبول داريم ، ولی بحث در علت ايجابی است ، يعنی‏
آن چيزی كه به اصطلاح اصوليين نقشش نقش مقتضی است ، و اين مقتضی وقتی‏
شرائط حاصل شود اثر خودش را می‏بخشد ولو اينكه علت معده از بين رفته‏
باشد . ممكن نيست مقتضی با شرائط وجود داشته باشد و معلول وجود پيدا
نكند . و لذا گفتيم اگر طبيعت ثابت باشد و علت حركت بشود ، لازمه‏
ثبات طبيعت اينستكه هر مرتبه از مراتب حركت كه وجود پيدا كند ، ثابت‏
باشد به ثبات طبيعت ، و ثبات حركت مساوی است با اينكه حركت حركت‏
نباشد
ثابت باشد نمی شود مطلب را توجيه كرد .
خلاصه حرف آخوند اين شد كه [ اگر در علل موجبه فرض سلسلتين بكنيد ] ما
نقل كلام به هر دو سلسله می‏كنيم ، در اول كه فرض يك سلسله شده بود گفتيم‏
كه اين سلسله از خارج كه نيامده است كه مقدم باشد بر سلسله حركتها ، و
حالا هم كه شما قائل به تداخل شده ايد و می‏گوييد شطری از آن علت است‏
برای شطری از اين ، باز می‏گوييم ما كلاممان را يك جا می‏كنيم و می‏گوييم‏
همين سلسلتين متداخل و متشافع آيا بأسرها معلول طبيعت هستند يا نيستند ؟
قهرا معلول طبيعت هستند ، باز يعودالكلام من رأسه . يعنی اگر متجدد
بالذاتی در كار نباشد همين سلسلتين متشافع را از كجا می آوريد ؟

مشابهت تشطير حركت با تكثير واسطه ها در برهان طرف و وسط


بعد ايشان می‏فرمايند اين مطلب به آنچه كه در برهان وسط و طرف بر بطلان‏
تسلسل آورده می‏شود شبيه است . در برهان وسط و طرف كه بر بطلان تسلسل در
علل ايجادی آورده می‏شود گفته می‏شود مثلا اگر معلولی داشته باشيم به نام‏
الف و اين معلول علتی داشته باشد به نام ب ، و اين ب هم علتی داشته‏
باشد به نام‏ج ، اولی معلول است و علت نيست ، دومی هم معلول است و هم‏
علت ، سومی علت است و معلول نيست ، آيا در اينجا ممكن است كه وسط
باشد و طرف نداشته باشد ؟ يعنی دومی خاصيت معلوليت و عليت را داشته‏
باشد ، ولی طرف [ هردو يا يكی
را ] نداشته باشد ؟ نه ممكن نيست ، زيرا اين وسط كه هم معلول است و هم‏
علت بايد طرفی داشته باشد كه آن علت باشد و طرفی هم داشته باشد كه‏
معلول باشد . اين مطلب در موارد كم واسطه خيلی روشن است ، حالا اگر ما
به جای يك واسطه ده و صد و هزار بلكه ميليارد واسطه داشته باشيم ، باز
مطلب همين است و همه در خاصيت وسطيت مانند يكی هستند ، چون قاعده "
معلول المعلول معلول " همه اين وسطها را معلول علت اول ( ج ) می‏كند .
در اينجا مرحوم آخوند حرفش اينستكه نه دو سلسله بلكه اگر هزار سلسله‏
هم فرض بكنيم بالاخره بايد منتهی شود به متغير بالذات ، همين طور كه در
برهان وسط و طرف يك واسطه با هزار واسطه فرق نمی كند . اين سلسله ای كه‏
شما می‏آييد فرض می‏كنيد ، دو سلسله فرض می‏كنيد و می‏خواهيد حركات را با
سلسله ديگر توجيه بكنيد ، چون حكم سلسله حركت در آن سلسله ديگر هم جاری‏
است ، مانند سلسله حركت می‏شود ، و اگر به جای دو سلسله هزار سلسله هم‏
فرض بكنيد باز همه معلول طبيعتند ، و در حكم سلسله واحد هستند ، همه چون‏
متغير هستند طبيعت هم بايد متغير باشد .

اعتراض مرحوم جلوه بر توجيه ربط متغير به ثابت در فلسفه آخوند :


در اينجا يكی از دشوارترين مباحث اسفار ، يعنی مبحث ربط متغير به‏
ثابت مطرح می‏شود . در اين مبحث ، بعضی از فلاسفه ای كه بعد از آخوند
آمدند اساسا حرف ايشان را قبول نكردند و بسياری هم سكوت كردند ، و بعضی‏
ها هم كه دفاع كردند ، شايد دفاعشان خالی از خدشه و مناقشه نباشد ، و عده‏
ای هم خواستند اساسا حرف مرحوم آخوند را در اينجا رد بكنند . يكی از
كسانی كه در فلسفه تابع بوعلی است و نظر خوبی به فلسفه ملاصدرا نداشته‏
است ، مرحوم ميرزا ابوالحسن جلوه ( 1 ) است . ايشان بيشتر به فلسفه شيخ‏
اعتقاد داشته است و كوشش
می كنيم ، و جواب او را در جای خودش به روشنی خواهيم داد
فصل ( 20 ) فی اثبات الطبيعة لكل متحرك و انها هی المبدأ القريب لكل


حركة سواء كانت الحركة طبيعية او قسرية او ارادية


أما اذا كانت الاولی فظاهر أن فاعلها الطبيعة ، وأما اذا كانت قسرية
فلان القاسر العلة المعدش ، والمعد علة بالعرض ولذلك يزول القسر والحركة
غير منقطعة بعد . و أيضا لابد من انتهاء القواسر الی الطبيعة أوالارادش ، و
أما اذا كانت ارادية فان النفس انما تحرك الجسم باستخدام الطبيعة ، و
كثير من اولی البحث و ان زعموا أن النفس هی الفاعلة القريبة للحركات‏
المنسوبة الی الارادش لكن التحقيق ان المبدأ القريب لها بعد تحقق التخيل‏
والارادش والشوق هوالقوش المحركة للعضلة والاوتار والرباطات ، و تلك‏
القوش هی بعينها طبيعة تلك الاعضاء والالات جعلت مطيعة اياها ، لانها
منبعثة عن النفس علی الاعضاء لتدبير البدن بواسطتها ، و نحن نتيقن‏
بالوجدان فضلا عن البرهان أن الامر المميل للجسم والصارف له من مكان الی‏
مكان أو من حالة الی حالة لايكون الاقوش فعلية قائمة به ، و هی المسماش
بالطبيعة .
فالمبدأ القريب للحركة الجسمية قوش جوهرية قائمة بالجسم اذالاعراض‏
كلها تابعة للصورش المقومة وهی الطبيعة ، و لهذا عرفها الحكماء بأنها
مبدأ أول لحركة ماهی فيه و سكونه بالذات لابالعرض ، و قد برهنوا أيضا
علی أن كل ما يقبل الميل من خارج فلابد و أن يكون فيه ميل طباعی ( 1 ) ،
فثبت أن مزاول الحركة مطلقا لايكون الاطبيعة ، وقد علمت أن مباشر الحركة
أمر سيال متجدد الهوية ، ولو لم يكن سيالا متجددا لم يمكن صدور هذه‏
الحركات الطبيعية عنه لاستحالة صدورالمتجدد عن الثابت .

[ اعتراف الشيخ بأن المحرك طبيعة متغيرش ]


والحكماء كالشيخ الرئيس و غيره معترفون بأن الطبيعة مالم يتغير لايمكن‏
أن تكون علة الحركة الا أنهم قالوا لابد من لحوق التغير لها من خارج
كتجدد مراتب قرب و بعد من الغاية المطلوبة فی الحركات الطبيعية ،
وكتجدد أحوال اخری فی الحركات القسرية ، و كتجددالارادات والاشواق‏
الجزئية المنبعثة عن النفس علی حسب تجدد الدواعی ( 3 ) الباعثة لها علی‏
الحركة .
أقول : ما ذكروه ( 4 ) غير مجد فی صحة ذلك فان تجدد هذه الاحوال و
تغيرها فی آخرالامر ينتهی لامحالة الی الطبيعة لما قد عرفت من انتهاء
القسر الی الطبيعة ، و علمت أن النفس لاتكون مبدأ الحركة الاباستخدام‏
الطبيعة ، فالتجددات بأسرها منتهية الی الطبيعة ، معلولة لها ، فتجدد
ماهی مبدأ له يستدعی تجددها ألبتة .
فان قيل : انهم صححوا استناد التغير كالحركة الی الثابت كالطبيعة علی‏
زعمهم بأن أثبتوا فی كل حركة سلسلتين : احداهما سلسلة أصل الحركة ،
والاخری سلسلة منتظمة من أحوال متواردش علی الطبيعة كمراتب قرب و بعد من‏
الغاية ، قالوا : فالثابت كالطبيعة مع كل شطر من احدی السلسلتين علة
لشطر من الاخری و بالعكس ، لا علی سبيل الدور المستحيل كما ذكروا فی ربط
الحادث با لقديم .

[ عدم تمامية ما قيل فی وجه ربط الحادث بالقديم ]


أقول : هذا الوجه غير كاف فی استناد المتغير الی الثابت و ارتباط
الحادث بالقديم ، فان الكلام ( 5 ) فی العلة الموجبة للحركة لافی العلة
المعدش لها ، ولابد
فی كل معلول من علة مقتضية ، ففرض السلسلتين نعم العون علی وجود امور
مخصصة ( 6 ) لاجزاء الحركة العارضة للمادش المستعدش لها ، وكلامنا فی العلة
الموجبة لاصل الحركة ، فان الحركة معلولة ، و كل معلول لابد له من موجب‏
لاينفك ولايتأخر عنه زمانا ، ولو كان كل من السلسلتين علة للاخری يلزم تقدم‏
الشی‏ء علی نفسه ، ولا مخلص عن هذا الا بأن يذعن بأن الطبيعة جوهر سيال‏
انما نشأت حقيقتها المتجددش بين مادش شأنها القوش والزوال ، و فاعل محض‏
شأنه الافاضة والافضال ، فلايزال ينبعث عن الفاعل أمر و ينعدم من القابل ،
ثم يجبره الفاعل بايراد البدل علی الاتصال .
و أيضا من راجع الی وجدانه فی حال السلسلتين معا بجميع أجزائهما ولا
محالة أنهما جميعا متأخرتان فی وجود هما عن وجود الطبيعة علم أن الكلام فی‏
لحوقهما معا بأمر ثابت عائد من رأس ، من أنهما من أين حصلتا بعد مافرض‏
الاصل ثابتا والاعراض تابعة ؟ و هذا علی قياس ماذكر فی البرهان المسمی‏
بالوسط والطرفين علی بطلان اللاتناهی فی تسلسل العلل ، من أنه اذا كان جميع‏
الاحاد ما سوی الطرف الاخير أوساطا من غير أن يكون لها طرف أول فمن أين‏
حصلت تلك السلسلة ؟ فهكذا نقول ههنا : اذا لم يكن ههنا وجود أمر شأنه‏
التجدد والانقضاء لذاته ، فمن أين حصلت المتجددات سواء كانت سلسلة
واحدش أو سلاسل ؟ و مم حصل تجدد السلسلتين ؟
علی أن مراتب القرب والبعد التی فرضوها سلسله اخری هی ليست غير نفس‏
الحركة فان تجدد القرب والبعد ليس أمرا غيرالحركة جعلا وجودا ، فقد وضح‏
أن تجدد المتجددات مستند الی أمر يكون حقيقته و ذاته متبدلة سيالة فی‏
ذاتها و حقيقتها و هی الطبيعة لاغير ( 7 ) ، لان الجواهر العقلية هی فوق‏
التغير والحدوث ، وكذا النفس من حيث ذاتها العقلية ، و أما من حيث‏
تعلقها بالجسم فهی عين الطبيعة كما سيجی‏ء ، و أما الاعراض فهی تابعة فی‏
الوجود لوجود الجواهر الصورية .

[ عدم امكان كون التجدد ذاتيا للحركة ]


و أما نفس الحركة ( 8 ) فقد علمت أنه لاهوية لها الاتجدد أمر و تغيره‏
لاالمتجدد فهی نفس نسبةالتجدد لاالذی بها التجدد