گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
فصل 22 فی نسبة الحركة الی المقولات

فصل 22 نسبت حركت به مقولات ( 1 )


بحث ما درباره ربط متغير به ثابت بود . قبلا گفتيم ممكن است ترتيب‏
را رعايت نكنيم و بعد از فصل ( 21 ) فصل ( 33 ) [ فی ربط الحادث‏
بالقديم ] را بخوانيم ولی بعد فكر كرديم كه خواندن فصلهای ميان اين دو
فصل به فهميدن مطلب كمك می‏كند ، لذا به ترتيب خواهيم خواند .
عنوان اين فصل ( 22 ) ، " فی نسبةالحركة الی المقولات " است . آنچه‏
مسلم است اينست كه ما حركتهای مختلفی از جنبه های مختلف داريم كه فعلا
همه جنبه های اختلاف حركات محل بحث ما نيست ، مثلا تقسيم حركت به‏
مستقيمه و غير مستقيمه و امثال اينها ، كه اينها فعلا مورد نظر ما نيست .
حركت تقسيم ديگری هم از نظر مقولات دارد . مقولات يك نظريه ارسطوئی‏
است كه در آن ماهيات عالم را دسته بندی كرده اند ، ذاتيات و انواع‏
اشياء را دسته بندی كرده اند ، و معتقد شده اند تحت ده جنس اعلا قرار
می‏گيرند ، آن جنس اعلی را " مقوله " می‏گويند ، يك مقوله جوهر و نه‏
مقوله عرض . يكی از تقسيمات حركت از نظر نسبتش با مقولات است ، يعنی‏
ما می‏بينيم بعضی حركات أينی است ، يعنی با مقوله أين انتساب دارد ، و
بعضی هم كيفی و بعضی كمی و بعضی هم وضعی است اينكه آيا حركت در جوهر
داريم يا نه ، اين محل بحث است می‏خواهيم ببينيم وقتی حركت را به أين‏
يا مقولات ديگر نسبت می‏دهيم ، اين نسبت چه نسبتی است . در واقع اين‏
بحث تحليلی است
در حركت از جهت انتسابش با مقولات .
البته اينرا بگويم كه حكما معمولا روی انتخاب خودشان ، مقوله را متعلق‏
" فی " قرار می‏دهند ، گاهی می‏گويند حركت أينی و گاهی هم می‏گويند حركت‏
فی الاين ، و يا ساير مقولات . حالا می‏خواهيم ببينيم از كلمه " فی " كه‏
مبين اين نسبت است ، چه اراده شده است ، و مقصود چيست ؟ اعم از اينكه‏
با كلمه " فی " آنرا بيان كنيم يا با يای نسبت ، و اگر مرحوم آخوند
كلمه " الحركة فی المقولات " بكار نمی برد ، و می‏گفت : مقصود از "
انتساب حركت به مقولات " چيست ، بهتر بود .

چهار نظريه در توجيه نسبت حركت به مقوله


در اينجا چهار نظريه ابراز شده است :
1 - يكی اينكه معنای انتساب حركت به مقوله اينستكه آن مقوله موضوع‏
حركت است . مثلا در حركت " أينی " ، " أين " متحرك است يا
بعبارت ديگر " أين " متغير و متجدد است ، جسم كه در " أين " حركت‏
می‏كند ، در حقيقت " أين " اين جسم حركت كرده است .
2 - نظريه دوم كه آنرا نظريه ای مستقل به حساب آوردن خالی از اشكال‏
نيست ، اينست كه : وقتی ما حركت را به مقوله ای نسبت می‏دهيم مقصود
اينستكه جوهر به توسط آن مقوله حركت می‏كند ، ( البته اينجا حركت در
جوهر مطرح نيست چون اين حرف را قدما هم می‏گفتند ) مقصود اين قول اينست‏
كه موضوع ، جوهر است ، ولی بتوسط و به تبع آن مقوله . مقصود از اين‏
تبعيت ، تبعيت تعليلی نيست ، كه دو متحرك داشته باشد ، يكی جوهر به‏
تبع مقوله و ديگری خود مقوله ، بلكه مقصود حيثيت تقييدی و واسطه در
عروض است ، يعنی آنی كه متغير واقعی است خود مقوله است ولی ثانيا و
بالعرض آنرا به موضوعش نسبت می‏دهيم . مثل اينكه خود عرض را به عنوان‏
يك صفت به موضوعش نسبت می‏دهيم ، مثلا می‏گوييم جسم ابيض است به تبع‏
بياض ، نه اينكه دو ابيض داريم ، يكی جسم و ديگری بياض
كه بياض وجودش وجود ناعت است برای جسم ) همين ابيضيت بياض را به‏
جسم هم نسبت می‏دهيم . پس معنای تبعيت ، تبعيت در عروض است نه‏
تبعيت در ثبوت ، لذا اين نظريه نظريه جديدی در مقابل نظر اول نيست .
آن نظريه می‏گفت موضوع حركت مثلا خود " أين " است ، اينجا هم می‏گويد
موضوع حركت مثلا خود " أين " است و مجازا به جوهر هم نسبت می‏دهيم ، و
قول اول هم انتساب مجازی به جوهر را كه نفی نمی كرد پس هر دو در حقيقت‏
يكی هستند .
3 - نظريه سوم نظريه نسبتا قابل توجهی است ، و آن اينست كه معنای‏
حركت در يك مقوله بمنزله نوع آن مقوله است ، و آن مقوله بمنزله جنس‏
آن حركت . توضيح اينكه : اين مقولاتی كه ما داريم بمنزله جنس الاجناسند ،
و با ضميمه شدن يك سلسله فصول به اين مقولات ، نوع بوجود می‏آيد ( اجناس‏
متوسط داشته باشيم يا نداشته باشيم ، از بحث ما خارج است ، در يكجا
ممكن است داشته باشيم و در يكجا ممكن است نداشته باشيم مثلا كيف‏
جنس‏الاجناس است ، اعم از آنكه جنس متوسط داشته باشيم يا نداشته باشيم‏
) و يك نوع از انواع حركت است ، اين مثل اينست كه می‏گوييم : "
الجوهر علی اقسام اما نفس و اما عقل او جسم او مادش او صورش ، در اينجا
هم می‏گوييم : " الكيف علی قسمين اما قار و اما سيال " يعنی از قبيل‏
تقسيم جنس به اقسام خودش است ، پس در اين نظريه ، حركت به منزله نوع‏
مقوله است .
4 - نظريه چهارم ، نظريه ای است كه معمولا ، حكما آنرا می‏پذيرند ، و
اين فصلی كه مرحوم آخوند در اينجا ذكر كرده است باستثناء بعضی از رد و
ايرادها با فخر رازی و بعضی مطالب خودشان ، بقيه در شفاء هست . صاحبان‏
اين نظريه می‏گويند : معنای حركت أينی و كيفی و كمی و . . . ، اينست كه‏
موضوع حركت موضوع اين اعراض است نه خود اعراض موضوع حركت ، يعنی آن‏
چيزی كه حركت بر آن وارد می‏شود و قبول حركت می‏كند و متصف به حركت‏
می‏گردد ، موضوع عرض است نه خود عرض ، پس عرض چيست ؟ عرض مسافت‏
حركت و مسافت اين موضوع است . حركت در أين : يعنی اين جسم است كه "
در مكان " حركت می‏كند ، نه اينكه " أين " حركت می‏كند ، آن چه متغير
و متجدد است ، جسم است كه متغير و متجدد " در مكان " است .
معنای اينكه عرض مسافت است اينست كه ، جسم دارای يكی از اين اعراض‏
است و دو حالت دارد ، در وقتی كه ساكن است يك فرد از عرض خود را
دارد و همان را برای خود نگاه می‏دارد ، مثلا يك فرد از مكان برای آن باقی‏
است ، اما همينكه جسم در يكی از اين اعراض حركت می‏كند ، دائما از فردی‏
از افراد آن عرض خارج می‏شود و فرد ديگر را می‏گيرد ، يكی را رها می‏كند و
ديگری را می‏گيرد . ( در بعضی از موارد فقط فرد رها می‏شود بدون آنكه صنف‏
تغيير كند ، بلكه وحدت صنفی ميان افراد حاصل است ، ولی در مواردی از
صنفی خارج می‏شود و وارد صنف ديگر می‏گردد ، و گاهی در حركات اشتداديه‏
جسم از نوعی خارج می‏شود و وارد نوع ديگر می‏شود ) اينست معنای مسافت‏
بودن عرض ، يعنی آنی كه طی می‏شود و ابعاض آن دائما متبدل می‏شود . درست‏
است كه عرف در مسافت فقط مكان را می‏شناسد ، ولی عقل با نظر دقيق ، عين‏
همين را در كم و كيف و . . . هم می‏بيند .

انتقاد حكما از سه نظريه ديگر :


تا اينجا چهار نظريه را بيان كرديم و گفتيم حكما معمولا نظريه چهارم را
انتخاب كرده اند : حالا بايد ببينيم آن سه نظر يا دو نظر ديگر چه عيبی‏
دارد و چرا پذيرفته نيستند .
قول اول اين بود كه مقوله موضوع حركت است ، يعنی اگر جسم حركت می‏كند
در " أين " ، اين " أين " است كه حركت می‏كند ، اگر ما حركت را
كمال اول بدانيم ، اين " أين " است كه متصف به كمال اول شده است ، و
چون می‏گوييم حركت عين تجدد و تغير است ، پس اين " أين " است كه‏
قبول می‏كند تجدد آنا فانا را .
اينرا مقايسه كنيد با نظريه چهارم ، در نظريه چهارم گفت كه اين جسم‏
است كه قبول می‏كند " أين " های جدا جدا را ، يعنی " أين " قبول شده‏
است نه قبول كننده ، جسم است كه قبول می‏كند " أينی " را بعد از "
أينی " . نظريه اول می‏گويد : خود " أين " است كه متجدد است ، يعنی‏
" أين " است كه قبول می‏كند آنا فانا چيزی را ، حكما همينجا است كه به‏
اين قول اشكال می‏گيرند ، و می‏گويند بقول ما وقتی جسمی اشتداد پيدا می‏كند
و مثلا دارد سياه می‏شود آنا فانا ، الجسم يتحرك فی السواد والجسم يشتد فی‏
اسوديته ، ولی بقول شما " السواد يشتد " و آنی كه اشتداد را می‏پذيرد
خود سواد است .

برهان شيخ بر اينكه مقوله موضوع حركت نيست


در اينجا شيخ گفته است : اگر ما فرض بكنيم آنی كه موضوع است و متجدد
است خود عرض باشد ، مثلا خود سواد باشد ، و معنای تسود قبول كردن ذات‏
سواد چيزی را باشد ، از شما سؤال می‏كنيم كه ذات سواد در حال اشتداد باقی‏
است يا باقی نيست ؟ اگر بگوييد ذات سواد باقی نيست و يك ذات باقی‏
از سواد نداريم ، پس سواد اشتداد پيدا نكرده ، موضوع آنی است كه باقی‏
باشد . تسود يعنی ذات سواد است كه اشتداد می‏پذيرد ، خوب ذات سواد
بايد باشد كه سواد بپذيرد ، اگر بنا شود تا شروع شود به حركت اشتدادی ،
سواد باقی نباشد ، پس چه چيز اشتداد می‏پذيرد ؟ پس نمی توانيم بگوييم‏
ذات باقی نيست . از طرف ديگر اگر بگوييم ذات باقی است ، آيا صفتی‏
برای اين ذات پيدا می‏شود يا نمی شود ؟ ذات باقی است ، چيزی برای آن‏
حادث می‏شود يا نمی شود . اگر بگوييم هيچ چيزی پيدا نمی شود ، همان ذات‏
است كه باقی است و اشتداد پيدا می‏كند بدون اينكه صفتی به آن ملحق بشود
، باز هم الذات لم يشتد ، چون زياده‏ای به آن عارض نشده است ، و اگر
زياده عارض نشود پس چه فرق می‏كند كه اشتداد پيدا بشود يا نشود ؟ شق‏
ديگر اينكه سواد كه اشتداد پيدا می‏كند يك زياده ای پيدا كرده است . اگر
بگوييم ذات سواد باقی است ، به اين معنا كه يك زياده ای پيدا كرده‏
است ، شيخ می‏گويد ، پس سواد اشتداد پيدا نكرده است فقط يك صفتی برای‏
آن حادث شده
است ، مثل اينكه زيد قائم نبود بعد قائم شد . پس امكان ندارد ذات سواد
، يا ذات هر عرض ديگر كه حركت به آن انتساب دارد ، موضوع باشد .
موضوع حركت در جميع احوال حركت و مراتب حركت بايد باقی بماند ، والا
اين حركت كه يك حركت نيست ، موضوع اگر عوض شود ، حركت هم عوض شده‏
است . مثل اينكه يك شی‏ء حركت كند بعد شی‏ء ديگر حركت كند ، اينرا كه‏
نمی شود يك حركت واحد دانست ( هر چند ممكن است عرف يك حركت بداند
) ، چون تشخص حركت به تشخص موضوع است ( 1 ) و ( 2 ) .
در اينجا يك مطلب باقی می‏ماند و آن اينكه كسی می‏تواند بگويد شقوق در
اينجا استيفاء نشده است ، برای اينكه ما شقوق را اينجور بيان كرديم و
گفتيم اگر موضوع حركت اشتدادی خود آن عرض باشد يا باقی هست يا باقی‏
نيست ، انتخاب می‏كنيم كه باقی هست ، بعد می‏گوييد اگر باقی هست صفتی‏
ملحق شد به اين ذات يا صفتی ملحق نشد به اين ذات ، ما قبول می‏كنيم صفتی‏
ملحق شد ، بعد گفتيد اينكه صفتی ملحق شد كه اشتداد نيست .
همين جا می‏گوييم شما استيفاء اقسام نكرديد ، و قاعده اش اين بود كه‏
می‏گفتيد امر حادثی پيدا شد يا نشد ، چرا كلمه صفت بكار برديد ! ؟ اينكه‏
آيا صفتی حادث شد يا نشد كه استيفاء اقسام نيست . بايد بگوييد : آيا
امری حادث شد يا نشد ، تا همه اقسام ، صفت و غير صفت را دربر گيرد .
اكنون اين امری را كه قبول كرديم حادث شده است ، خود ذات سواد است يا
غير آن ؟ غير آن ، همان صفتی است كه شما نفی كرديد ، و گفتيد اشتداد
سواد نيست ولی اگر گفتيم اين امر حادث عين ذات سواد است ، اشكال وارد
نيست و اشتداد هست ( 1 ) .
پس با توجه به اينكه در تقسيم قبل استيفاء اقسام نشده بود ، مطلب را
بايد اين جور بيان كرد ، می‏گوييم : معنای اينكه ذات يك مقوله موضوع‏
است چيست ؟ آيا مقصود اينست كه ماهيت اين مقوله موضوع است ، يا وجود
اين مقوله موضوع است ؟ اگر ماهيت موضوع باشد كه تقسيم و استدلال شيخ همه‏
بكار می‏آيد و اگر وجود باشد ، می‏گوييم اين وجود سواد باقی است يا باقی‏
نيست ، جواب می‏دهيم باقی است . سؤال می‏شود آيا امری برايش حادث شد
يا حادث نشد ، جواب می‏دهيم حادث شد . باز سؤال می‏شود اين امری كه‏
حادث شد آيا صفتی بود برای اين وجود ، يا عين ذات آن است . جواب‏
می‏دهيم عين ذات اين وجود است ، آن چيزی كه ذاتش
اشتداد پيدا نمی كند ، چيزی است كه تشكيك در آن محال است و آن ماهيت‏
است ، در وجود كه تشكيك محال نيست .
حق اين بود كه مرحوم آخوند مطلب را به اين صورت بيان می‏كرد ، يعنی از
همان اول اين را تحليل می‏كرد كه مقصود از ذات چيست ؟ يا اقسام سه گانه‏
را چهار تا می‏گرفت و در قسم چهارمش می‏گفت آن امر حادث ذات سواد است‏
و مقصود ما از ذات سواد ماهيت سواد نيست ، وجود سواد است . در اين‏
صورت از اين جهت اشكالی نيست كه بگوييم خود مقوله موضوع است و متحرك‏
است ، و اشكالی كه بر اين وجه ذكر شد ، وارد نيست و اگر اشكالی داشته‏
باشد از جهت ديگر است ( ضمنا اين را توجه داشته باشيد كه اين بحث با
مسأله ربط متغير به ثابت خيلی ارتباط دارد ) .
مرحوم آخوند در اينجا اين حرف را گفته و گذشته است ولی بعدا كه قسم‏
سوم از اين نظريات را می‏خواهد رد كند حرفی می‏زند كه عين آن حرف در اين‏
قسم [ قسم اول ] هم می‏آيد .
تا اينجا به بيانی كه ما ذكر كرديم آن بيان مرحوم آخوند رد شد . اين‏
بيان ما در اينجا عين بيان مرحوم آخوند است در رد شيخ در نفی حركت در
جوهر ( 1 ) .
اشكال : حال كه ما اين حرف را از خود آخوند گرفتيم و به خودش اشكال‏
كرديم ، ممكن است كسی بگويد بالاخره نتيجه مطلب چه شد ؟ چون از اين چهار
قسم ، سه قسم را باطل می‏كنيد می‏گوييد پس قسم چهارم درست است و ديگر
برای قسم چهارم دليل خاصی نمی آورد .
پاسخ : موضوع بودن مقوله را برای حركت به اين دليلی كه در اينجا ذكر
شد رد نمی كنيم ، چون اين رد باطل است ، بلكه از راه ديگر آنرا رد
می‏كنيم و آن اينستكه :

برهان بر موضوع نبودن مقوله


اگر مقوله خودش موضوع باشد ، به تعبير مرحوم آخوند معنای آن اينست كه‏
حركت صفت عارضی مثلا " أين " نخواهد بود . مثل همان حرفی كه در حركت‏
جوهری می‏گويد كه حركت ذاتی است ، در اينجا هم همين طور است و وقتی‏
حركت صفت ذاتی متحرك بود معنايش اينستكه متحرك عين حركت است ، و
در واقع دو چيز نداريم متحركی و حركتی ، بلكه تحليلا دو چيز داريم . پس‏
فاعل و علتی كه حركت را ايجاد می‏كند همان علتی است كه خود متحرك را
ايجاد می‏كند ، يعنی فاعل ايجاد می‏كند " أين " را كه لازمه ذاتش حركت‏
است ، وقتی مطلب باين صورت درآمد تالی فاسدش اينست كه : اين أينی كه‏
شما فرض كرده ايد و به آن شخصيت داده ايد و يا اين كيف ، آيا وجود فی‏
نفسه و لنفسه دارد ، يعنی امری است كه در كنار جسم قرار گرفته مثل ضم‏
الحجر فی جنب الانسان ، كه رابطه اعتباری بين آنها هست ؟ و يا اين عرض‏
است و وجودش وجود رابطی و ناعت است و ايجاد فی نفسه و لنفسه برای‏
عرض محال است .
العرض لايقبل الاالجعل التاليفی و قبول جعل بسيط نمی كند . پس آن وجود
فی نفسه ای كه برای " أين " در نظر می‏گيريد عين وجودش است برای جسم و
ايجاد " أين " ، ايجاد جسم متأين است ، در اينجا واقعا ميان اين عرض‏
و ميان موضوعش يك نسبت تأليفی و عارضی است ، پس اين نسبت كه به خود
عرض می‏دهيم و می‏گوييم مثلا " أين " متجدد است ، اين نسبت غلط است ،
چون در اين نسبت برای " أين " شخصيت مستقل قائل شده ايم ، و در واقع‏
" معنی حرفی " را با " معنی اسمی " اشتباه كرده‏ايم
البته ماهيت عرض با ماهيت جوهر فرق نمی كند و هر دو معنای اسمی هستند
ولی وجود عرض برای جوهر يك نوع وجودی است كه وجود لنفسه ندارد .
پس شما چيزی را كه وجود لنفسه ندارد مستقل فرض كرديد و گفتيد " أين‏
" قبول تجدد می‏كند ، در صورتی كه قبول آن يعنی قبول جسم تجدد را ( 1 ) .
به تعبير ديگر : حكما يك اصطلاحی دارند و می‏گويند : طبيعت فاعل الحركه‏
است نه فاعل الوجود ، يعنی طبيعت بر هر چه كه اثر بگذارد ، نمی تواند
ايجاد كننده ماهيت باشد ، بلكه فقط می‏تواند حركت دهنده باشد ، بعبارش
اخری طبيعت هميشه وجود ناعت [ لغيره ] می‏دهد نه وجود لنفسه . پس قسم‏
اول را به اين بيان بايد رد كرد نه اين بيان كه ذات سواد باقی است يا
باقی نيست ، اگر باقی باشد چنين و اگر باقی نباشد چنان ، بلكه به اين‏
بيان كه اگر بگوييم خود مقوله موضوع است ، و تحليلا و مفهوما با هم‏
اختلاف دارند ، و علتی كه حركت را ايجاد می‏كند همان علتی است كه آنرا
بوجود می‏آورد پس مقوله روی اين حساب متحرك بالذات است ، و چيزی كه‏
متحرك بالذات است ، نمی تواند وجودش وجود رابطی باشد ، بلكه بايد
وجود نفسی باشد .
جواب امثال مرحوم جلوه هم همين است . آنها در باب حركت عرضيه‏
می‏گويند كه هر چه شما درباب حركت در جوهر بگوييد ، ما در باب حركت‏
عرضيه می‏گوييم . جوابش اينست كه حركت درباب حركت جوهريه ذاتی است ،
و درباب حركت عرضيه حركت نمی تواند ذاتی باشد چون وجود عرض وجود رابط
و غير مستقل است ، و شما برای آن فرض استقلال و تشخص می‏كنيد ، در
حاليكه خود عرض جدا از موضوعش استقلال ندارد و اگر آنرا مستقل فرض كنيم‏
از عرضيت خارج می‏شود مانند معانی حرفی ، بنابراين عرض بدون موضوعش نمی‏
تواند موضوع حركت باشد .
فصل ( 22 ) نسبت حركت به مقولات ( 2 )


در درس پيش ضمن بحث در كيفيت نسبت حركت به مقولات ، به اين مطلب‏
رسيديم كه معنای حركت اشتدادی اين است كه حركت خارج می‏كند مقوله را از
نوعی به نوع ديگر يا از صنفی به صنف ديگر ، و يا از فردی به فرد ديگر ،
( البته در حركات اشتدادی تنها بايد بگوييم از نوعی به نوع ديگر ) .
فخر رازی به اين حرف اشكال كرده و خواسته اين حرف را تحليل بكند ،
گفته است كه : اينكه معنی ندارد كه يك شيئی از نوع خودش خارج بشود و
وارد نوع ديگری خارج از خودش بشود ، هر شيئی يك نوع بيشتر كه ندارد ،
ما يك نوع سواد كه بيشتر نداريم ، و آن سواد حقيقی است ، و موضوع تنها
يك بار وارد آن می‏شود و بعد از آن خارج می‏گردد ، و اين در يك لحظه‏
انجام می‏گيرد و بس ، و اين شيئی كه دائما حركت می‏كند و می‏گوييد از نوعی‏
به نوعی خارج می‏شود آيا منظور اينستكه مثلا مليونها نوع رنگ داريم ؟
اينكه درست نيست ، ما مجموعا 87 نوع رنگ اصلی بيشتر نداريم . ثانيا
شما يك رنگ خاصی مثلا سواد را می‏گوييد از نوعی وارد نوعی می‏شود سواد مگر
چند نوع است ؟
پس مطلب چيز ديگری است ، مثلا يك شی‏ء كه سياه است و سياه‏تر می‏شود ،
بايد
قائل شويم كه انواع دائما عوض می‏شوند ولی يكی از اينها سواد است نه‏
بيشتر ، باقی انواع مخلوطهائی است از رنگها . مثلا وقتی می‏گوييم سياه كم‏
رنگ در واقع سياه كم رنگ نيست بلكه رنگ سياه است مخلوط با رنگ ديگر
، بعد گفته فرضا اگر اين حرف در مواردی درست باشد ، در مقدار درست‏
نيست . در مقدار مطلب جور ديگری است .

پاسخ به اشكال فخر رازی


ابتدا ببينيم جواب فخر رازی چيست ؟ به فخر رازی می‏گوييم آيا در همه‏
حركتهای اشتدادی مثلا در مورد حرارت هم اين حرف را می‏شود زد ؟ و می‏شود
گفت حرارت بين صفر تا صد ، يك درجه‏اش حرارت است و بقيه حرارت‏
مخلوط با چيز ديگر است ، مثلا مخلوط با برودت . رنگها چون اضداد وجودی‏
هستند در مورد آنها شايد بشود با فخررازی موافقت كرد و در بعضی از آنها
گفت كه مخلوطند ، ولی درباب حرارت چطور ؟ ممكن است كسی بگويد فخر
رازی در مورد رنگ نظريه‏ای شبيه نظريه امروزيها دارد ، كه اساسا در
نظريات امروزی رنگ كيفيت جسم نيست ، ولی به طور مسلم فخر رازی رنگها
را كيفيت اجسام می‏داند . اين جواب نقضی است كه می‏شود به فخر رازی داد
.
مرحوم آخوند در جوابش می‏گويد : از فخررازی اين حرف خيلی عجيب است ،
يعنی چه يكی از اين مراتب سواد است و بقيه سواد نيست ؟ آن مرتبه كه‏
سواد است كدام است ؟ حرفی مرحوم حاجی در حاشيه می‏زند كه مكمل حرف‏
مرحوم آخوند است ، می‏گويد : اگر در مورد يك شيئی كه سياه است و دائما
سياه‏تر می‏شود ، گفتيم نوعی از كيف تبدل پيدا می‏كند به نوع ديگر معنايش‏
اينست كه خود سواد نوع نيست بلكه خود سواد جنس است ، يعنی ما يك‏
جنسی را ، كه در تحت آن انواع زيادی هست بنام سواد ناميديم ، والا يك‏
نوع نيست كه سواد باشد و وقتی كه طبيعت در حركتهای اشتدادی نوعی را رها
می‏كند اين همان است كه
اسمش را سواد گذاشتيم ، در صورتيكه يك مدت ممتدی ادامه دارد .
در اينجا مطلب ديگری هست كه ذكرش مفيد است و آن اينكه : در باب‏
اعراض مطلب به همين شكل است و چندان هم مشكل نيست چون مقوم عرض ،
موضوع آنست ، و اگر جسم در سواد حركت می‏كند ، جسم موضوع است و آنا
فانا انواع سواد تغيير پيدا می‏كند ، و اين تغيير آنی به دو شكل می‏تواند
باشد يكی بصورت انفصال و ديگری به صورت اتصال ، ولی در حركت جوهری‏
مطلب مشكلتر و عميق‏تر می‏شود ، اگر بگوييم انسان از ابتداء عمر تا به آخر
در حركت جوهری است . ناچار بايد بگوييم در مورد انسان هم انواع عوض‏
می‏شود ، اگر بگوييم انواع عوض می‏شود ، آيا معنايش اينست كه يك نوزاد
با يك انسان بزرگ دو نوع هستند بلكه انسان در دو لحظه ( چون در حركت‏
است ) يك نوع نيست ؟ لازمه حركت جوهريه اينست . در اينجا كه ( مانند
اعراض ) موضوعی نيست كه بعضی مسائل را به اعتبار وحدت موضوع حل كنيم .
بنابراين آيا در مورد انسان كه ما آن را نوع می‏ناميم در واقع نوع نيست و
جنس است ؟ جواب اين است كه اتفاقا همين جور هم هست ، از جمله‏
حرفهائی كه مرحوم آخوند خصوصا در مورد انسان دارد ، ( يعنی اگر در غير
انسان نگوييم در انسان حتما بايد گفت ) اينست كه انسان علی رغم اينكه‏
همه افرادش را يك نوع می‏ناميم ، همه افرادش يك نوع نيستند بلكه كل‏
فرد نوع برأسه ، هر فرد در هر زمان نوعی است غير از نوع ديگر . بعد اگر
بگوييم اين وحدتی كه ميان انسانها هست و يا ميان ادوار مختلف زندگی يك‏
انسان هست اين چيست ؟ گفته می‏شود كه : اين يك امری است كه ذهن ، آنرا
به اصطلاح در يك عرض عريض اعتبار می‏كند ، مسأله حركت توسطی مخصوصا با
نحو تعبيری كه آقای طباطبائی داشته بخوبی توجيه كننده اين مطلب است .
مثلا جسمی كه در مكانی در حركت است ، هيچگاه در دو لحظه ، در يك مكان‏
نيست . مثلا هواپيمائی كه ساعتها بر فراز اقيانوس در پرواز است در هيچ‏
آنی طول هواپيما كه مثلا پنجاه متر را اشغال می‏كند ، در يك نقطه نيست ،
بلكه مرتب در حال تغيير مكان است ، ولی
در عين حال گاهی با عرض عريض آنرا اعتبار می‏كنيم و مجموعی از مكانها را
واحد اعتبار می‏كنيم و می‏گوييم مثلا 6 ساعت برفراز اقيانوس است ، و
متوسط بين اين مبدأ و منتهی است ، به اين اعتبار 6 ساعت است كه‏
هواپيما يك مكان دارد .
انسان هم همين طور است ما انسان را وقتی در نظر می‏گيريم برای او يك‏
مرز تصور می‏كنيم كه در اين مرز از انواع ديگر جدا است ، همه مراتب او
داخل اين مرز قرار گرفته اند ولی در واقع و نفس الامر آن انسانی كه ما
اعتبار كرده ايم جنس مجموع انواعی است كه آنا فانا دارد طی می‏كند ، مثل‏
اقيانوس كه در عين كثرت آنرا واحد اعتبار كرديم ( 1 ) .
مرحوم آخوند به امثال شيخ می‏گويد عجيب است كه شما می‏گوييد نفس يك‏
كودك و نفس يك پيغمبر از نظر جوهر و از نظر نوع ، يك چيز است و
اختلاف تنها به عوارض است ؟ در حاليكه تفاوتی است از زمين تا آسمان‏
ولی در عين حال هر دو داخل اين مرز قرار گرفته اند ، يعنی ما يك امری در
نظر گرفته ايم كه اينها داخل آن مرز از گياه از حيوانات ديگر از ملائكه و
امثال آنها امتياز داده می‏شوند ولی هر دو در ميان اين مرز قرار گرفته اند
.
در حركت ، وقتی شی‏ء در حال حركت هست نوع باقی نداريم ، نه تنها نوع‏
ثابت نداريم ( نكته اصلی اينست ) شی‏ء اصلا ماهيت ندارد ، ماهيت ندارد
الا بالقوه . اين مطلب را بايد اينطور تشريح و توجيه كنيم كه بجز با
اصالةالوجود هم قابل توجيه نيست شی‏ء در حال حركت كه از نوعی به نوعی‏
می‏رود ، اينجور نيست كه اين انواع در كنار يكديگر قرار بگيرند ، شی‏ء مثلا
در اين آن وارد اين نوع می‏شود و در آن بعدی وارد نوع ديگر و همچنين ،
يعنی تبدل انواع می‏شود ، كه انواع بالفعل باشند ، بطور انفصال و در كنار
هم . نه ، اينطور نيست . اگر انفصال
باشد اصلا حركت نيست ، چون حركت معنايش اين نيست كه شی‏ء مجموع بودن‏
ها باشد ، يعنی در يك آن در اين حد مسافت وجود دارد و در آن ديگر در حد
ديگر مسافت ، بلكه حركت يك شدن مستمر است ، و دو اعتبار دارد يكی‏
بنحو حركت توسطی كه امری موجود است و استمرار دارد و حدودش تغيير
می‏كند ، و ديگر به نحو حركت قطعی ( كه درست‏تر است ) ، يك وجود متصرم‏
كه آنا فانا موجود و معدوم می‏شود ولی به هر حال [ مجموع بودن ها نيست ]
، حركت توسطی يعنی يك امر بسيط و نقطه‏وار ، و حركت قطعی يعنی يك امر
متجدد و متكمم كه علی الاتصال موجود و معدوم می‏شود كه حدوثش عين بقاء و
بقائش عين حدوثش است علی نحوالاتصال .
با اين بيان ماهيت چگونه توجيه می‏شود ؟ در هر آنی قابليت آنرا دارد
كه ماهيتی برای آن انتزاع شود نه اينكه آنی رخ می‏دهد كه ماهيت بالفعل‏
داشته باشد ، و اين يك نكته خيلی مهمی است كه شی‏ء در حال حركت دارای‏
هيچ ماهيت بالفعلی نيست بلكه بالقوه دارای ماهيت است و اگر يك آن از
حركت بايستد بالفعل ماهيت خواهد داشت ، عينا مثل حد كه شی‏ء در حال‏
حركت دارای حد معين ، اندازه معين نيست همين كه بايستد حد پيدا می‏كند .
پس بنابراين به فخررازی اينجور جواب می‏دهيم : اينكه شی‏ء متحرك از
نوعی خارج می‏شود و به نوع ديگر می‏رود ، اينطور نيست كه اين نوعها فعليت‏
پيدا می‏كند و يك مرتبه فعلی از اين مراتب سواد است ؟ اصلا هيچ نوعی‏
فعليت پيدا نمی كند بلكه در همه مراتب ، بالقوه چنين است كه اگر
بخواهيم به اعتبار ثبوتش می‏توانيم ماهيت و نوعی برای آن اعتبار بكنيم ،
پس اين انواع ، همه انواع بالقوه است ، آن چيزی كه ثابت است جنس‏
است حالا يا جنس قريب بگوييم مثلا سواد يا جنس بعيد مثلا كيف ، نه‏
اينكه نوعی برود و نوعی بيايد
مشابهت حركت كمی و حركت جوهری


اشاره كرديم كه فخر رازی بعدا وارد بحث مقدار شده است و گفته اگر در
حركتهای ديگر بتوانيم مطلب را حل كنيم در حركتهای مقداری اشكال به هيچ‏
وجه قابل حل نيست .
يكی از حركتها حركت كمی است ، درباب حركت مقداری اشكال قوی‏تر است‏
كه شيخ الرئيس در اين مورد صريحا اظهار عجز كرده است و علت مشكلتر
بودن حركت مقداری اينست كه مقصود از حركت كمی حركت در كم متصل است ،
حركت در كم متصل چيزی شبيه حركت جوهری است ، بلكه می‏شود گفت نوعی از
حركت جوهری است .
البته امروزه اين بحث صغروی مطرح است كه اصلا حركت كمی داريم يا نه ؟
و نظاير آن مثل تمدد اشياء به وسيله حرارت ، حركتهای كمی هستند .
در حركتهای أينی و وضعی و كيفی می‏شود اين وضع و كيف را يك عرض خارجی‏
برای موضوع ، يعنی جسم تلقی كرد چون اينها واقعا يك وجود مباينی با محل‏
خودشان دارند ، ولی آيا كميت شی‏ء يك عارض خارجی است ؟ يا كميت عين‏
جسم است و اعتبارا با آن فرق می‏كند ؟ يعنی جسم به يك اعتبار ، جسم‏
تعليمی است و به اعتبار ديگر جسم طبيعی ، نه اينكه اينها حقيقتا فرق‏
داشته باشند ؟
حتما احتمال دوم درست است . بنابراين اين نظر كه از زمان شيخ تقريبا
قطعی شده است ، حركت شی‏ء در كميت ، در واقع حركت در خودش است نه‏
حركت در عرضی از اعراض اينست كه برای امثال بوعلی كه منكر حركت‏
جوهريه هستند سخت اشكال به وجود آمده است ، و حركت در خود كه متحرك و
متحرك فيه يكی باشد برای آنها قابل قبول نيست ، ولی برای مرحوم آخوند
كه حركت جوهريه را قبول دارند و اثبات كرده اند چنين اشكالی مطرح نيست‏
، چون در اين نظر همانطور كه می‏شود حركت عين متحرك باشد ، می‏شود عين‏
متحرك فيه هم باشد .
پس ما در حركت مقداريه با اشكالی مواجه هستيم كه در حركتهای ديگر
نيستيم . لذا فخر رازی برای حركت مقداريه حساب جداگانه ای باز كرده‏
است و می‏گويد : اين حرف كه در حركت ، جسم در هر آنی دارای نوعی است ،
لازمه اش تتالی آنات است و تتالی آنات باطل است .
ما گفتيم زمان يك كميت متصل است كه " آن " برای آن اعتبار می‏شود .
اين آن آن متفرع بر زمان و امر اعتباری است و " آن " يك معنای ديگر
دارد كه دروغ است و مطابق با واقع نيست و آن بمعنای ذرات كوچكی است‏
كه با كنار يكديگر قرار گرفتن آنها زمان به وجود می‏آيد ، اگر اين را قبول‏
بكنيم " زمان " می‏شود مجموعی از آنات نه مجموعی متصل و اين حرفی است‏
كه قبول ندارند و ادله زيادی بر امتناعش قائم شده است . فخر رازی‏
می‏گويد اگر حركت جوری باشد كه شما می‏گوييد لازمه حركت خروج فرد است از
نوعی به نوعی آنا فانا و لازم می‏آيد
معنای امكان در مقابل فعليت به كار می‏برديم . اينجا اگر می‏گوييم مقادير
بالقوه اند يا ماهيات بالقوه اند ، بالقوه به معنی بامكان در مقابل‏
بالفعل نيست ، بالقوه به معنای بالاجمال است لابالتفصيل ، سپس می‏گويد :
گاهی ماهيات بالتفصيل موجودند و گاهی بالاجمال و طولی موجودند . تفصيل‏
مثل اينكه ماهيت گوسفند در گوسفند وجود دارد ، ماهيت اسب در اسب ،
ماهيت جماد در جماد ، ماهيت نبات در نبات و . . .
ولی به يك اعتبار انسان كه نقطه مقابل جماد هست به يك معنای ديگر همه‏
آن ماهيات در انسان جمع است . همين انسان ليس بحجر و معدن و نبات و .
. . است ولی در عين حال به يك اعتبار واجد همه ماهيات هست . اين چطور
است ؟
در مباحث اعتبارات ماهيت خوانده‏ايد كه ما دو نوع لابشرط و بشرط لا
داريم يكی لابشرط و بشرط لائی كه در باب ماده اعتبار می‏كنند ، ما اگر
بخواهيم حجر را تعريف بكنيم يك وقت به شرط لا اعتبار می‏كنيم و می‏گوييم‏
جسم معدن فلان ، لاغيره . يعنی جوری تعريف و تحديد می‏كنيم كه آن ماهيتی‏
بشود كه دارای اين اجناس و فصول است و غير اينها را نباشد ، ولی اگر
تمام اجناس و فصول حجر را در نظر بگيريد ولی قيد بشرط لائش را نگوئيد و
نگوييد آن چيزی كه اينها را دارد و غيراينها را ندارد ، بلكه همين قدر
بگوييد آن چيزی كه اينها را دارد ، اعم از اينكه غير اينها را داشته باشد
يا نداشته باشد ، در اين صورت همه آنچه را كه در حجر از كمالات وجودی‏
هست در انسان هم هست ، مع شی‏ء زايد . پس به آن معنی انسان حجر است ،
نه حجر به شرط لابلكه حجر لابشرط ، و حتی انسان چيزهائی است كه از صدق‏
آنها برخودش ابا دارد مانند الاغ ، ولی انسان از جنبه های وجودی اين‏
اشياء ابا ندارد بلكه ابا دارد كه الاغ بشرط لا باشد ، نه الاغ لابشرط كه با
كمالات انسان هم جمع می‏شود . خلاصه ايشان می‏گويد مثلا انسان بالقوه دارای‏
همه كمالات جماد و نبات و . . . می‏باشد ، نه به معنای اينكه جزئی از
انسان جماد است و جزئی از آن نبات ، به تمام وجودش نبات و جماد و
غيره است و به تمام وجودش انسان است ، بدون اينكه تمايزی بين اينها در
خارج وجود داشته باشد . مثل همان مسأله اعداد ، آيا نود در ضمن صد هست‏
يا نه ؟ هم هست و هم نيست ، نود به اعتبار اينكه يك مرتبه ای از
مراتب اعداد است و به شرط لااعتبار شده است ، چيز ديگری نيست ، ولی‏
اگر اعتبار به شرط لا را از نود بگيريم ، و حقيقت نود يعنی مجموعه ای از
واحدها را لحاظ كنيم ، به اين اعتبار در ضمن صد هست ، پس به يك اعتبار
صد ضد نود است و به معنای ديگر صد واجد نود است
طبيعت هم گاهی بشرط لا و گاهی لابشرط است ، يعنی گاهی قبول می‏كند يك‏
صورت را و قبول نمی كند صورت ديگر را ، مثلا ماده گوسفند گاهی صورت‏
ديگری را قبول نمی كند ولی گاهی لابشرط است يعنی كمالات گوسفندی را قبول‏
می‏كند و ابا از قبول صور ديگر هم ندارد . اينست كه مرحوم آخوند می‏گويد
مقصود شيخ از كلمه بالقوه ، بالامكان در مقابل فعليت نيست ، بلكه به‏
معنای عدم التمايز و عدم التفصيل است ، به صورت اجمال و به صورت وحدت‏
است
فصل ( 22 ) نسبت حركت به مقولات ( 3 )


بحث ما درباره نسبت حركت به مقولات است ، گفتيم بدون شك انواعی از
حركات در خارج داريم كه هر حركتی به مقوله خاصی نسبت دارد واز اين جهت‏
حركت اقسامی پيدا می‏كند مثل حركت أينی و كمی و وضعی و . . . اكنون‏
می‏خواهيم بدانيم نسبت حركت به اين مقولات چگونه نسبتی است ، ماهيت‏
اين نسبت چيست ؟ در اين مورد چهار نظريه داشتيم كه برمی گشت به سه‏
نظريه .

نقد و بررسی قول سوم


مرحوم آخوند به قول سوم جواب می‏دهد ( قول اول و دوم سابقا جواب داده‏
شد ) كه : لازمه اين حرف شما اينست كه حركت غير قار باشد ، و آنرا غير
قار بدانيم ، به اين بيان كه ما وقتی می‏خواهيم مثلا " أين " را تقسيم به‏
قار و غير قار بكنيم می‏گوييم " أين " قار حركت نيست و غير قار حركت‏
است . پس حركت أين " غير قار " است ، و حال آنكه اين لازم باطل و
نادرست است چون حركت نه قار است و نه غيرقار ، بلكه حركت نفس عدم‏
القرار است . همچنانكه درباب سكون غلط است بگوييم سكون عبارت است از
قار ، بلكه سكون نفس قرار است . بنابراين
حركت تجدد و عدم‏القرار مثلا " أين " است نه " أين " غير قار ، و نيز
حركت نفس خروج از قوه به فعل است ، نه خارج از قوه به فعل ، بلكه خارج‏
موضوع حركت است نه خود حركت .
بنابراين تقسيم صحيح مثلا " اين " اينست كه بگوييم : " الاين منه‏
قرار و منه عدم‏القرار " و همچنين كيف و ساير مقولات ، و به اينجا كه‏
می‏رسيم دچار اين اشكال می‏شويم كه " أين " خودش قرار نيست . بلكه قرار
" أين " چيز ديگری غير خود " أين " است ، همچنانكه " أين " عدم‏
القرار هم هست .
بنابراين ، اين بيان هم بيان ضعيفی است . در اينجا مرحوم آخوند خودشان‏
مطلب را به يك شكلی توجيه می‏كنند بدون اينكه اين اشكال وارد شود ، و آن‏
توجيه اينست : ما ممكن است همان مطلبی را كه اينها گفتند بگوييم كه مثلا
" الكيف علی قسمين منه قار و منه غير قار " ولی ما قبلا گفتيم كه حركت‏
برای موضوعش گاهی يك صفت عارضی است و گاهی يك صفت تحليلی ( در باب‏
حركت جوهريه بيانمان اين بود ) گاهی حركت به شكلی است كه قابل با
مقبول دو تا است ، موضوع با ذی موضوع دوتا است و اين در مواردی است كه‏
موضوع با قطع نظر از حركت خودش تعينی دارد ، تحصلی دارد و بعد حركت‏
عارضش می‏شود ، تمام حركات عارضی نسبت به جسم اين چنين بودند ، چون جسم‏
با صرف نظر از حركت عارضی تحصلی دارد و بعدا حركت عارضش می‏شود ، ولی‏
در موارد ديگر مثل حركت در جوهر ، متحرك از خودش تحصلی غير از تحصل‏
حركت ندارد ، متحرك عين حركت است . مثل اينكه درباب جسم می‏گفتيم‏
ممتد عين امتداد است ، نه اينكه ذات يعرض له امر هوالامتداد ، بلكه‏
ممتد بالذات است ، يعنی ذات هوالامتداد . با اين فرق كه در مورد حركت‏
ذاتی گفتيم كه اين صفت وجود است نه صفت ماهيت ، در اين باره بعدا هم‏
زياد بحث خواهيم كرد .
اگر ماهيت مثلا " أين " را تقسيم بكنيم و بگوييم نوعی قار است و
نوعی غير قار ، اين درست نيست ، حركت و سكون نه نوع و نه فصل هيچ‏
مقوله ای
نيست ولی مقولات از نظر وجود و انحاء آن اين تقسيمات را می‏پذيرد . مثلا
می‏شود گفت " الاين قد يوجد بوجود قار وقد يوجد بوجود غير قار " و البته‏
اينجا " قرار " و " عدم القرار " ذاتی است ، يعنی عدم القرار و تجدد
از حاق ذات اين " أين " انتزاع می‏شود نه اينكه اين مقوله خودش تحققی‏
دارد و اين حركت در خارج عارض آن می‏شود . بلكه نحوه وجود نحوه وجودی‏
است كه حركت از حاق ذاتش انتزاع می‏شود ، پس آن نحوه وجود هم حركت‏
است و هم متحرك ، هم تجدد است و هم متجدد ، مثل حركات جوهريه .
اين بيانی است كه مرحوم آخوند در توجيه قول سوم دارد و اين بيان جز با
اصالت وجود درست در نمی آيد . بعد مرحوم آخوند می‏رود سراغ بيان ديگران‏
، كه آنها كه تقسيم كردند مقوله را به قار و غير قار آن را به دو جور
تقسيم كردند . بعضی به اينجور كه مقوله جنس است و قار و غير قار به‏
منزله دو نوع است و بعضی ديگر گفتند قار و غير قار به منزله دو صفت‏
است نه دو نوع .

آيا مقوله برای حركت جنس است ؟


حكيم سبزواری اينجا يك ايراد واضحی را گوشزد می‏كند و آن اينكه شما
گفتيد كه آنها می‏گويند مقوله جنس است ، و وقتی مقوله جنس بود قهرا به‏
دو قسم ذاتی كه نوع باشد بايد تقسيم شود و به غير آن معنی ندارد تقسيم‏
شود ، و اگر تقسيم را به دو عرضی بگيريم ديگر مقوله برای حركت و غير
حركت جنس نمی شود . البته اين يك مسامحه ای است در تعبير مرحوم آخوند
كه گفتند آنها مقوله را جنس می‏دانند و بايد تعبير جور ديگر باشد .
آنهايی كه گفتند تقسيم مقوله به قار و غير قار تقسيم به دو نوع است ،
استدلال كردند كه : اين قرار و اين عدم القرار در مفهوم مقوله اخذ شده‏
است و هر چه كه در مفهوم شی‏ء اخذ شود منوع خواهد بود .
اين يك مغالطه عجيبی است ، زيرا اگر چنين چيزی صحيح باشد همه‏
عرضيها را می‏شود منوع دانست چون عرضی هم ممكن است در مفهوم شی‏ء داخل‏
باشد . مثلا اگر جسم را به ابيض و غير ابيض تقسيم كنيم ، می‏توانيم‏
بگوييم بياض و عدم البياض منوع جسم هستند با اينكه عرضی هستند ؟ البته‏
اينطور نيست . ممكن است گفته شود كه بياض در مفهوم مطلق جسم دخيل‏
نيست ولی در مفهوم جسم ابيض داخل است . جوابش اينست كه نسبت به جسم‏
ابيض بايد هم داخل باشد چون اين ، قضيه بشرط محمول است و همه عرضيها
همين كه به چيزی اضافه شد ثبوتش ضروری است مثلا ضاحك كه نسبت به انسان‏
عرضی است ، برای انسان ضاحك ضروری است و در مفهوم آن داخل است .
پس ملاك اينكه يك شی‏ء ذاتی باشد يا عرضی اين نيست كه ما اول آن عرضی‏
را با اين شی‏ء اعتبار بكنيم بعد بگوييم حالا كه اعتبار كرديم جزء مفهومش‏
است ، ملاك اينكه فصول را از عرضيها تشخيص بدهيم اين نيست ، ملاك‏
ديگری دارد كه اينجا جای بحث آن نيست .
كسانی كه تقسيم شی‏ء را به قار و غيرقار تقسيم به صنف و غير ذاتی‏
دانستند اينجور استدلال كردند كه : ما وقتی مثلا " أين " را در نظر
می‏گيريم و قرار و عدم قرار را در نظر می‏گيريم می‏بينيم كه اين دو صفت ،
زايد بر ذاتش است .
اينهم استدلال عجيبی است ! فصل كه نبايد ذاتی جنس باشد . نوع هم كه‏
ذاتی جنس نيست ، جنس است كه ذاتی نوع است ، جنس حتی ذاتی فصل نيست‏
، بلكه جنس و فصل ذاتی نوعند . می‏گويند : " الجنس عرضی عام للفصل‏
والفصل عرضی عام‏للجنس و كلاهما ذاتيان للنوع " و معنای ذاتی بودن اينست‏
كه يك شی‏ء يا تمام ذات شيئی ديگر و يا جزء ذات آن باشد . مثل جنس و
فصل كه جزء ذات نوع هستند ولی جنس و فصل عرضی همديگر هستند و لذا
می‏گوييم جنس و فصل مقوم نوعند ولی نسبت به همديگر مقوم نيستند بلكه مثلا
فصل مقسم جنس است . پس اين حرف كه سيلان مثلا چون در ذات " أين "
داخل نيست پس منوع " أين " نيست ، حرف درستی نيست
مرحوم آخوند می‏گويد : وقتی سه قول از چهار قول باطل شد قول چهارم صحيح‏
خواهد بود ، و آن اينست كه مقوله مسافت حركت است ، و موضوع ، آن چيزی‏
است كه مقوله قائم به آن است ، يعنی موضوع حركت جسم است ، و معنای‏
حركت در مقوله اينست كه جسم در هر آنی نوعی يا صنفی يا فردی از مقوله‏
را دارد . پس معنای حركت كردن در مقوله اينست كه متحرك جسم است ، و
جسم حركت می‏كند در مقوله يعنی مقوله مسافت آن جسم است و معنای مسافت‏
بودن اينست كه : در هر آنی مرتبه ای از آن را دارد ، در هر آنی مثلا جزئی‏
يا نوعی يا صنفی از مكان را دارد .

نظری كلی به مطالب فصل 22


مرحوم آخوند قول اول را اين جور رد كه " التسود ليس سوادا اشتد " و
گفتيم كه اين رد تمام نيست ، و دليلی كه مرحوم آخوند در اينجا برای رد
اين قول آورده شبيه برهانی است كه شيخ در رد حركت جوهريه ذكر می‏كند و
خود مرحوم آخوند به آن برهان جواب می‏دهد ، و به همان بيان دليل مرحوم‏
آخوند هم در اينجا مخدوش است ، و بعدها خود مرحوم آخوند در مورد اشتداد
نظری مغاير با نظر اينجا می‏دهد . پس اجمالا رد مرحوم آخوند در اينجا تمام‏
نيست و اين راه ، مطلب را باطل نمی كند و هيچ مانعی ندارد بگوييم سواد
اشتداد پيدا می‏كند ولی به معنای اينكه وجود سواد اشتداد پيدا می‏كند .
برای رد قول اول راه ديگری وجود دارد و آن اينكه طبق آنچه در فصل های‏
پيش گفتيم موضوع حركت بايد مركب مما بالفعل و مما بالقوه باشد و آن‏
جسم است [ بنابراين مقوله ای از قبيل " أين " نمی تواند موضوع حركت‏
باشد ] .
در فصل های پيش اين را هم بحث كرديم كه احتياج حركت به موضوع از چه‏
نظر است ، و گفتيم يك وجه اينست كه حركت چون در مقولات عرضی است و
يا خود حركت عرض است ، پس از اين نظر نياز به موضوع دارد . اين وجه‏
وجه
درستی نيست ، چون در حركت‏های جوهريه نمی آيد ، و گفتيم وجه صحيح تر
اينست كه حركت امری است بالقوه كه می‏خواهد به فعليت برسد و لذا نياز
به قابل دارد همچنانكه نياز به فاعل دارد ، پس مقصود از موضوع يعنی قابل‏
نه موضوعی كه درباب عرض می‏گويند و يا طبق " كل حادث مسبوق به قوه و
مادش تحملها " موضوع ماده است و حركت هم حادث .
بنابراين مقوله نمی تواند موضوع حركت به معنای قابل باشد ، و از اين‏
راه است كه می‏شود موضوع بودن مقوله را ابطال كرد نه از راه برهانی كه‏
ذكر كردند ، و ديديم كه خود مرحوم آخوند اين برهان را رد كرد . [ ضمن رد
قول سوم گفت تقسيم مقوله به قار و غير قار به وجهی يعنی به اعتبار وجود
درست است ] به اعتبار وجود ، حركت در عين اينكه حركت است متحرك‏
است ، تجدد و متجدد است آنهايی هم كه می خواستند موضوع بودن مقوله را
از راه وجود توجيه كنند می‏گفتند تسود سواد است ، يعنی عين حرف مرحوم‏
آخوند را در اينجا ، می‏زدند . منتهی اينجا دو سه مطلب است كه هميشه با
هم مخلوط می‏شود و باعث اشتباهات زيادی می‏گردد :
اول اينكه : درباب موضوع حركت يك وقت از باب عرض بودن و يك وقت‏
از باب حدوث و ماده وارد می‏شويم ، گفتيم وجه اول درست نيست و وجه دوم‏
درست است . پس منظور از موضوع حركت قابل و ماده است .
مطلب ديگر اينكه آيا می‏توانيم به حركت متحرك اطلاق بكنيم يا نه ، كه‏
در واقع يك مبحث لغوی است و شبيه مبحث مشتق است كه آيا مشتق به مبدأ
اشتقاق اطلاق می‏شود يا نه ، مثل اينكه درباب وجود می‏گويند كه آيا می‏شود
به وجود موجود اطلاق كرد يا نه .
جواب اينست كه در امور انتزاعی محض مثل ابوت و بنوت مشتق به مبدأ
اشتقاق بهيچ وجه صدق نمی كند و نمی توانيم به ابوت اب اطلاق كنيم ، ولی‏
در مواردی كه مفهوم انتزاعی محض نباشد مثل موجود ، در اين موارد مشتق به‏
مبدأ اطلاق می‏شود
پس اگر ما وجود را حقيقی و اصيل بدانيم به آن می‏توانيم موجود اطلاق كنيم‏
، ولی اگر وجود را اعتباری بدانيم به هيچ وجه نمی شود بر آن موجود اطلاق‏
كرد .
در اينجا همين جور است ، اگر ما قائل به اصالت وجود بشويم و حركت را
هم نحوه وجود بدانيم ، به تجدد می‏توانيم متجددا طلاق كنيم و يا به حركت‏
متحرك ، ولی اين مطلب ربطی ندارد به مسأله موضوع حركت ، چه اين اطلاق‏
درست باشد يا نباشد حركت موضوع به معنای قابل لازم دارد .
پس اينجا سه مسأله است كه با هم نبايد اشتباه شود با بيانی كه ذكر شد
چهار قولی كه مرحوم آخوند در اينجا ذكر كرد همه اش به وجهی درست است ،
هم می‏توانيم بگوييم مقوله موضوع است ولی نه به معنای مصطلح از موضوع‏
يعنی قابل ، بلكه به معنای اينكه به آن مقوله منتسب بتوانيم بگوييم‏
متحرك ( البته در مقولات نسبی نمی توانيم بگوييم مثل " أين " و وضع كه‏
نسبی هستند أما در كيف و كم می‏شود ) و نيز قول دوم درست است كه مقوله‏
جنس است ، ولی نه به اين معنی كه حركت نوع يا فصل است ، بلكه به‏
معنای اينكه اين جنس مقوله دارای دو نحوه وجود ، وجودی كه عدم‏القرار
است و غير قار است ، و وجودی كه عين القرار و قار است . [ قول سوم را
همانطور كه گفتيم قول مستقلی نمی توان به حساب آورد
قوم چهارم هم كه به طريق اولی درست است ، چون در اينجا مقصود از
موضوع حركت همان معنای اصطلاحی موضوع است يعنی آنی كه قبول می‏كند حركت‏
را ، و آن ماده است با صورش ما كه در حركت عرضيه جسم است و وقتی‏
بگوييم جسم قبول می‏كند حركت را ، در اينجا مقوله حكم مسافت را پيدا
می‏كند ، يعنی اين جسم است كه در مراتب مقوله در حركت است . پس اين‏
چهار قول هر كدام به نحوی درست است
فصل ( 22 ) نسبت حركت به مقولات ( 4 )


در اين فصل نسبت حركت به مقولات تحقيق و مشخص شد . نسبتی را كه‏
مرحوم آخوند قبول كردند اين بود كه شی‏ء متحرك كه حتما بايد جسم باشد ،
در هر آنی از آنات ، فردی از آن مقوله را دارد كه منتسب به آنست ، و
اگر حركت اشتدادی باشد نوعی از آن مقوله را دارد و در بعضی از موارد
صنفی از آن را . اين مطلب زياد توضيح داده نشد و اينك توضيح بيشتر :

متحرك در هر آنی بالقوه فردی از مقوله دارد


اينكه می‏گوييد : اگر شيئی ، متحركی در مقوله ای حركت بكند ( مثلا حركت‏
أينی داشته باشد ، يا حركت كيفی ) معنايش اينست كه متحرك جسم است ،
و اين متحرك دارای خصلتی شده است به نام حركت ، جسم در حال حركت است‏
، آن ذاتی يا ماهيتی كه وجود دارد بالفعل حركت است ، و اين حركت (
علی‏الفرض ) حركت أينی است . معنای حركت أينی اينست كه اين حركت‏
امری مستمر است و دوام دارد ، و لازمه‏اش اينست كه اين متحرك در هر آن‏
متلبس به فردی از اين مقوله باشد ، منظور از اين بيان چيست ؟
برای روشن شدن مطلب ابتداء حركت را در نظر نگيريد ، حالت سكون را در
نظر بگيريد ، مثال را هم از حركات أينی می‏زنيم . اگر جسم ساكن باشد ،
جسم ساكن در مكان آيا دارای مكان هست يا نه ؟ قهرا هست . اين جسم ساكن‏
الان در اين مكان قرار دارد ، اگر يك ساعت ساكن باشد در همه يك ساعت ،
يك مكان را اشغال كرده است ، يك فرد از " أين " را اشغال كرده است‏
، يعنی دارای يك فرد از " أين " خاص است كه با گذشت زمان هيچگونه‏
تغييری نمی كند .
اكنون اگر اين شی‏ء حركت بكند ، أينش تغيير می‏كند يا در " أين "
تغيير می‏كند ، وقتی كه اين شی‏ء تغيير می‏كند آيا دارای فردی از " أين "
هست يا نيست ، دارای مكان هست يا نيست ؟ مسلم دارای مكان هست ، خوب‏
در مكان كه هست ، اين شی‏ء در اين نقطه اگر بخواهد باشد در يك مكان است‏
، در نقطه بعد كه قرار می‏گيرد در مكان ديگر قرار گرفته چون نسبتش فرق‏
می‏كند با اشياء در نقطه بعد از اين نقطه كه قرار بگيرد در مكان سومی قرار
گرفته . پس در اين مورد افرادی از مكان هست ، نه فرد واحدی از مكان ،
منتهی اين جسم كه از اين سر ديوار تا آن سر ديوار حركت می‏كند ، نمی‏
توانيم بگوييم ، اين دارای مكان نيست و نمی توانيم هم بگوييم كه از اول‏
حركت تا آخر حركت ، دارای يك فردی از مكان است قطعا اينجور نيست ؟
پس در اينجا چه بگوييم ؟
در اينجا فرضهای متعددی هست كه اگر ما فرضهای ديگر را ذكر نكنيم فرض‏
خودمان روشن نمی شود .
يك فرض اينست كه قبلا فردهايی از مكان در اينجا به صورت يك سلسله‏
نقطه ها وجود دارد ، شی‏ء كه حركت می‏كند ، معنای حركت كردنش اينست كه‏
در هر آنی در يك مكان قرار دارد و ساكن است ، يعنی حركت مجموع سكونات‏
است به عبارت ديگر مجموع بودن‏ها است ولی بصورتی كه بودن ها كوتاه‏
كوتاه بشود به طوری كه هر بودنی برابر با يك آن بيشتر نباشد ( 1 ) . اين‏
يك فرض
اين فرض قطعا باطل و محال است ، بعدا در ضمن بحث از " آن " درباره‏
اين فرض بحث می‏كنيم نتيجه اين فرض اين است كه حركت در هر آنی فردی‏
از مكان را بالفعل دارد ، يعنی " للمتحرك فی كل آن فرد من المقولة
بالفعل " پس حركت می‏شود مجموع بودن‏های بالفعل ، بودن‏های بالفعل يعنی‏
هر بودن غير از ديگری است منتهی در كنار يكديگر قرار گرفته اند . طبق‏
اين فرض حركت ماهيتی جز سكون ندارد ، اسم مجموع سكون‏های پی در پی را
گذاشته ايم حركت .
اين نظريه در مورد حركت صحيح نيست و دليل های زيادی بر بطلانش وجود
دارد . حركت چيزی است غير از سكونات و در نقطه مقابل سكونات قرار
دارد . نوع خاصی از بودن است كه ما از آن به شدن تعبير می‏كنيم ، در
فلسفه ما شدن در مقابل بودن نيست آنچنانكه در فلسفه های غربی هميشه شدن‏
را در مقابل بودن قرار می‏دهند ، و شدن را به تبع فلسفه هگل جمع ميان بودن‏
و نبودن می‏گيرند . در فلسفه ما شدن نحوه ای از وجود و بودن است همچنانكه‏
سكون نيز نحوه ای از وجود و بودن است ، و اين لازمه اصالت وجود است
از طرف ديگر اينكه تصور می‏شود كه زمان چيزی است كه از آنات تشكيل‏
می‏شود ، تصور غلطی است ، مثلا يك ساعت نه 3600 مليون آن است و نه كمتر
و نه بيشتر . زمان يك امتداد و كشش است و " آن " اعتبار ذهن است ،
" آنی " كه درباب زمان معقول است ، " آن " ی است كه متفرع بر زمان‏
يعنی حد زمان است ، حد مشترك دو زمان ، اما " آن " ی كه زمان بر آن‏
متفرع باشد موهوم است و وجود ندارد . پس فرض آنات درست نيست و زمان‏
يك امر ممتد است .
مسافت هم از همين قبيل است ، اين غلط است كه ما بگوييم از اين ديوار
تا آن ديوار واقعا چند نقطه وجود دارد ، مسافت هم در ذات خودش يك امر
ممتد است .
پس حركت عبارت است از تحقق يك امر ممتد [ نه مجموعی از سكونات ]
در مدتی از زمان كه خود زمان هم يك امر ممتد و كشش‏دار است [ نه مجموعی‏
از آنات ] در مسافت كه آن هم يك امر ممتد است [ نه مجموع نقاط ] يعنی‏
" أينی " كه مثلا فرض می‏كنيم خودش يك امر كشش دار است .
بنابراين اينكه می‏گوييم متحرك در هر آنی فردی از مقوله را دارد ، آيا
مطابق با آن نظريه مردود نيست كه حركت را مجموع سكونات بدانيم و زمان‏
را مجموع آنات و مسافت را مجموع نقاط ؟ جواب اينست كه نه ! حكما
می‏گويند : للمتحرك فی كل آن فرد من المقولة " بالقوه " . و نظريه باطل‏
اين بود كه : للمتحرك فی كل آن فرد من المقوله " بالفعل " پس متحرك‏
فرد مقوله را بالقوه دارد ، بالفعل چه دارد ؟ بالفعل فرد زمانی از مقوله‏
را دارد ، يعنی فرد كشش‏دار . فرد آنی فرد بالقوه است يعنی فرد فرضی ،
به اين معنی كه فرد بالفعل كه كششی دارد و يك واحد كشش‏دار است قابل‏
اينست كه ذهن آنرا به افراد زيادی تقسيم كند ، پس بالقوه يعنی برای ذهن‏
قابل تقسيم است والا واقعا و فعلا فرد نيست .
معنای حركت در مقوله اينست كه متحرك از ابتداء حركت يك فرد تدريجی‏
الوجود از مقوله را دارد طی می‏كند ، يك فرد واحد از مسافت را كه متصل‏
است دارد طی می‏كند . مثلا از اين سر ديوار تا آن سر ديوار يك فرد از
مكان را
دارد ، ولی فرد متدرج الوجود . و معنای اينكه گفته اند " للمتحرك فی كل‏
آن فرد من المقولة او نوع منه او صنف منه " روشن می‏شود . فردش را الان‏
گفتيم نوعش هم وقتی است كه حركت اشتدادی باشد ، كه در اين صورت له فی‏
كل آن نوع من المقوله ، البته به همان معنی يعنی بالقوه ، روشن است كه‏
جايی كه انتقال از نوعی به نوعی باشد انتقال از فردی به فردی هم هست و
لاعكس .
آنی كه فرد واقعی بالفعل است فرد واحد متدرج الوجود است ، اين حرف‏
را به صورت ديگر هم می‏توانيم تعبير كنيم ، چون در مورد حركت يك اختلافی‏
بود كه آيا حركت توسطی كه امری است بسيط و غير ذی بعد موجود است يا
حركت قطعی كه ممتد است به امتداد زمان ، يا هر دو . مرحوم آخوند به‏
وجود هر دو تمايل داشتند . اين جهت در مانحن فيه تأثيری نمی گذارد چون‏
علی ای حال چه قايل به اين باشيم يا به آن ، قائل به اصالت وجود باشيم و
يا مثل شيخ قائل به اصالت وجود نباشيم در هر صورت حركت در مقوله به‏
اين معنی نيست كه متحرك در هر آنی بالفعل يك فرد از آن مقوله را دارد
بلكه به صورت يك امر واحد ( حالا يا واحد توسطی يعنی يك وجود واحد
مستمر يا به صورت امر واحد قطعی يعنی شی‏ء متدرج الوجود ممتد به امتداد
زمان ) وجود پيدا می‏كند . ولی در هر آنی فردی از مقوله از حركت قابل‏
انتزاع است
فصل ( 22 ) فی نسبةالحركة الی المقولات


اذا قلنا : حركة فی مقولة ( 1 ) كذا ، احتمل وجوها أربعة :
أحدها : ان المقولة موضوع حقيقی لها .
والثانی : ان الموضوع و أن كان هوالجوهر ولكن بتوسط تلك المقولة .
الثالث : ان المقولة جنس لها .
الرابع : ان الجوهر يتبدل و يتغير من نوع تلك المقولة الی نوع أومن‏
صنف الی صنف آخر تبدلا و تغيرا علی التدريج ، والحق هو هذا القسم الا
خيردون البواقی .

[ بطلان الشق الاول فی نسبةالحركة الی المقولات ]


أما الاول ، فنقول : التسود ليس هو ان ذات السواد يشتد ، فان ذات‏
السواد ان بقيت بعينها ولم يحدث فيها صفة فلم يشتد بل هی كما كانت ، و
أن حدثت فيه صفة زائدش و ذاته باقية كما كانت فلايكون التبدل فی ذات‏
السواد بل فی صفاته
- و صفاته غير ذاته - و قد فرضنا التبدل فی ذاته ، هذا خلف ( 2 ) . و ان‏
لم يبق ذاته عند الاشتداد فهو لم يشتد بل عدم وحدث سواد آخر ، و هذا ليس‏
بحركة ، فعلم ان موضوع هذه الحركه محل السواد لانفسه ، والاشتداد يخرجه من‏
نوع الی نوع أو من صنف الی صنف ، فله فی كل [ آن ] نوع آخر أوصنف آخر
، و كذا الحركة فی المقدار ( 3 ) فان الشی‏ء اذا تزايد مقداره فاما أن‏
يكون هناك مقدار واحد باق فی جميع زمان الحركة أولا يكون ، فان كان‏
فالزيادش اما أن تداخله أو تنضم اليه من خارج ، الاول باطل لاستحالة
التداخل ( 4 ) ولانه علی فرض ذلك لم يزد المقدار علی ماكان ، وكلامنا فيه‏
. والثانی أيضا باطل لان ذلك كاتصال خط بخط مازاد شی‏ء منها ولا المجموع‏
علی ماكان أولا و ان كان المقدار الاول لايبقی عند الزيادش ، فلا يكون هو
موضوع بل محله أعنی الهيولی فقط أو مع مقدار ما ( 5 ) علی العموم كما هو
التحقيق عندنا ، فهناك مقادير متعاظمة متتالية علی الجسم بلانهاية بالقوش
.

[ كلام الرازی فی الاشتداد ]


واعلم ان الامام الرازی لما نظر فی قولهم : " ان التسود يخرج سوادا من‏
نوعه " زعم أن معناه أنه يخرجه الی غيرالسواد ( 6 ) ، ولاجل ذلك قال فی‏
بعض تصانيفه : " ان اشتداد السواد يخرجه من نوعه و يكون للموضوع فی كل‏
آن كيفية بسيطة واحدش لكن الناس يسمون جميع الحدود المقاربة من السواد
سوادا ، و جميع الحدود المقاربة من البياض بياضا ، والسواد المطلق فی‏
الحقيقة واحد وهو طرف خفی ، والبياض كذلك ، والمتوسط كالممتزج لكن‏
يعرض لما يقرب من أحدالطرفين أن ينسب اليه ، والحس لايميز فيظن انها
نوع واحد " ، انتهی ما ذكره . وقد صوبه بقوله هذا كله حق و صواب ، لكن‏
يجب طرد القول به فی الحركة المقدارية .

[ ابطال ماذهب اليه الرازی فی معنی الحركة ]


أقول : فساده مما لا يخفی علی من له اطلاع علی هذه المباحث ، ولست أدری‏
أی حد من حدودالسواد سواد عنده ، والبواقی كلها غير سواد ؟ مع أن كل واحد
من تلك الحدود يوجد بالفعل عندالثبات والسكون ( 7 ) ، واذا لم يكن سواد
فأی شی‏ء كان ؟
ثم اعترض علی قولهم " ان للمتحرك فی المقدار فی كل آن مقدارا آخر
بحيث لايوجد مقدار واحد منهما فی زمانين و الا لم تكن الحركة فيه " بأنه‏
يلزم
عليهم القول بتتالی الانات ، قال : " والذی وجدنا فی التعليقات جوابا
عن ذلك من أن تلك الانواع بالقوش ، فيه نظر لان الانواع ان لم يكن لها
وجود فی الخارج لم يكن لحركة الجسم فی كيفية واحدش وجود فی الخارج ،
فالجسم لايكون متحركا بل يكون ممكنا أن يتحرك وان كانت موجودش بالفعل ،
وقد دل الدليل علی تخالفها بالنوع و أن كلامنها لايوجد فی غير آن وهی‏
متتالية لايتخللها زمان يلزم ما ذكرناه ، والتی هذا شأنها كيف يقال : ان‏
وجودها بالقوش ؟ بل هذا الشك يستدعی حلا أصفی و أشفی من هذا الكلام ،
وسيكون لنا اليه عود عن قريب " ، انتهی .
أقول : ان الموجود من السواد مثلا فی اثناءالحركة أمر وجدانی متوسط بين‏
الحدود ، وذلك مستمر ، وله فرد زمانی متصل تدريجی منطبق علی زمان الحركة
. ولها افراد آنية وجودها بالقوش القريبة من الفعل والوجود ( 8 ) ، وقد
علمت أنه متقدم علی الماهية فها هنالمطلق السواد وجود بالفعل ، لكن هذا
الوجود بحيث يصح أن ينتزع العقل منه فی كل آن نوعا آخر من السوادات‏
الموجودش بوجودات متمايزش آنية ، ولافساد فی ذلك بل هذا الوجود للسواد
أقوی من الوجودات الانية حيث يكون مصداقا لانواع كثيرش ، وهذا كما ان‏
وجود الحيوان أقوی من وجود
النبات لانه مع وحدته يكون مصداقا لجميع المعانی الموجودش فی النبات‏
والموجودش فيه التی كل منها يوجد علی حدش فی موضوع آخر ، وهكذا حكم‏
الشديد من السواد حيث يوجد فيه كل مايوجد فی السوادات الضعيفة من‏
المعانی بالقوش ، و كذا المقدار العظيم هذا حكمه ، و معنی بالقوش و
بالفعل ههنا يرجع الی الجمع والتفصيل .
ثم ان الحل الذی اعتمد عليه فی هذا المقام ان للسواد فی اشتداده تبدلات‏
دفعية للموضوع ، كل منها يبقی زمانا قليلا لايدرك بالحس بقاؤه لصغر زمانه‏
فيظن أن له فی كل آن فردا آخر ، و هكذا فی الكم ، و بالجملة لابد عنده من‏
القول بنفی الحركة بالحقيقة فی هاتين المقولتين ( 9 ) .
أقول : وهذا مما لافائدش فيه لدفع الاشكال المذكور لان مثله يرد علی وقوع‏
الحركة فی الاين و فی الوضع أيضا الا أن يرتكب فيه وجود الطفرش التی‏
يكذبها الحس أيضا ، فالمصير الی ماذكرناه ، فقد ظهر بطلان القسم الاول .

[ بطلان الشقين الثانی والثالث فی نسبةالحركة ]


و أما بطلان القسم الثانی فهو أيضا يعلم مما ذكر ، لانه اذالم يجزكون‏
شی‏ء موضوعا لعارض لم يجزكونه واسطة فی العروض الا أن يعنی بكونه واسطة
معنی آخر ، و هو كون الطبيعة المطلقة باعتبار و حدش ماأی وحدش كانت‏
واسطة بينها و بين الموضوع كما ذكر فی الحركة المقدارية .
و أما القسم الثالث وهو كون المقولة جنسا لهذا ( لها ) فقد ذهب اليه‏
بعض فزعموا بأن الاين منه قار و منه غير قار و هوالحركة المكانية ،
والكيف منه قار و منه سيال وهو الاستحالة ، والكم منه قار و منه سيال و
هوالنمو والذبول ، فالسيال من كل جنس هوالحركة ، و هذا غير صحيح ( 10 )
بل الحق ان الحركة تجدد الامر لاالامر المتجدد كما ان السكون قرار الشی‏ء
لاالشی‏ء القار ، لكن ههنا شی‏ء ( 11 ) و هو ان ثبوت‏الحركة للفرد المتجدد
السيال ليس كعروض العرض للموضوع المتقوم بنفسه لابما يحله بل هی من‏
العوارض التحليلية و العوارض التحليلية نسبتها الی المعروض نسبةالفصل‏
الی الجنس ( 12 ) و كذا الكلام فی نسبةالسكون الی الفرد القار ، فاذا
تقرر هذا فالقول بأن الكيف منه فرد قار ، و منه فرد سيال حق و صواب ، و
ان الكيف السيال حركة بمعنی أن مابه الحركة عين وجوده لاأمر زائد عليه‏
أيضا غير بعيد .
ثم ان هؤلاء اختلفوا ، فمنهم من جعل المخالفة بالسيلان والثبات مخالفة
نوعيه ، محتجين بأن السيالية داخلة فی ماهية السيال فيكون فی ماهيته‏
مخالفا لما ليس بسيال ( 13 ) .
و منهم من جعلها مخالفة بالعوارض لانه كزيادش خط علی خط ، والحجتان‏
كلتاهما باطلتان .
أما الاولی ، فيرد عليه ان البياض داخل فی حقيقة الابيض مع أن امتياز
الابيض عن الاسود قد لايكون بالفصل لمنوع ، وهذا غير وارد علی ما احتججنا
به
وأما الثانية ، فيرد عليها انه ليس كل زيادش غير منوع كزيادش الفصول و
كزيادش الاحاد فی العدد فانها زوائد منوعة لكن يجب أن يعلم كيفية
زيادشالفصول و امتيازها عن زيادشالخواص المميزش غيرالمنوعة ، واذا بطلت‏
الاقسام الثلاثة فتحقق الرابع وهو أن المعنی بوقوع الحركة فی مقولة أن يكون‏
الموضوع متغيرا من نوع الی نوع أومن صنف الی صنف تدريجيا لادفعيا .