گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
فصل 23 فی تعيين أن أی مقولة من المقولات تقع فيها الحركة و أيها لم


تقع فيها


فصل ( 23 ) حركت در چه مقولاتی واقع می‏شود و در چه مقولاتی واقع نمی‏شود


( 1 )


عنوان اين فصل اينست كه : " ای مقولة تقع فيها الحركة و ای مقولة من‏
المقولات لاتقع فيها الحركة " . بنا را بر اين می‏گذاريم كه مقولات همان‏
ده مقوله ارسطوئی است ، چون تأثيری در مطلب ندارد كه مقولات چند تا
است ، فرض می‏كنيم همان جوهر و نه مقوله عرضی است . آيا در همه اين ده‏
مقوله حركت ممكن است ؟ اين سؤال معنايش اينست كه : آيا اين ده مقوله‏
همه به نحوی هستند كه نسبت متحرك با اين مقوله بحيثی باشد كه له فی كل‏
آن فرد منتزع من المقولة ؟ يعنی آيا ممكن است حركتی داشته باشيم و معنای‏
اين حركت اين باشد كه متحرك در هر آنی فردی از جوهر را بالقوه دارد ، و
همچنين مقولات ديگر را .
مرحوم آخوند مطلب را اينجور عنوان كرد كه حركت از نظر اينكه ضعيفة
الوجود است به 6 چيز تعلق دارد . كه بدون اين 6 چيز تحقق پيدا نمی كند :
يكی فاعل يعنی ما عنه الحركة ، يكی قابل كه ما به الحركه ( و در بعضی‏
اصطلاحات نادر ، ما له الحركة ) و سوم مبدأ حركت كه ما منه الحركة و
چهارم منتهای حركت كه ما اليه الحركة و پنجم مقوله ای كه متحرك در آن‏
حركت می‏كند يعنی ما فيه
الحركة ، و به تعبيری مسافت ، و ششم زمان يا ماعليه الحركة يعنی چيزی كه‏
زمان بر آن نوعی انطباق پيدا می‏كند .
مرحوم آخوند در اينجا می‏خواهد اشاره ای به اين شش تا بكند ، البته از
اين شش تا درباره زمان بحث نمی كند . بحث درباره زمان بعدا می‏آيد ،
می‏گويد ما بحث در فاعل و قابل را قبلا كرده ايم ، بحث فاعل را آنجايی‏
كرديم كه گفتيم هر متحركی احتياج به محرك دارد ، بحث قابل را هم آنجائی‏
كرديم كه گفتيم هر حركتی نياز به موضوع دارد ، منتهی در آنجا گفتيم كه در
بعضی از حركات فاعل غير از قابل است ، يعنی آنجايی كه تأثير و تأثر
تدريجی باشد و به تعبير ديگر آنجا كه حركت عارضی باشد نه ذاتی ولی در
بعضی از موارد فاعل و قابل يكی هستند كه مقصود حركت ذاتی جوهری است .
پس بحث دو تا از اركان حركت قبلا گذشت . بحث زمان هم بعدا می‏آيد ، و
در اينجا فقط بحث از سه ركن ديگر حركت يعنی مبدأ و منتهی و مسافت مطرح‏
است .
اول از ما منه و ما اليه يعنی مبدأ و منتهی بحث می‏كند . ابتدا اين‏
سؤال مطرح می‏شود كه حركت چه احتياجی به مبدأ و منتهی دارد ؟ آيا معنای‏
اين اينست كه هر حركتی بايد منقطع الاول و منقطع الاخر باشد و نمی شود
حركتی بلا اول و يا بلا آخر باشد ؟ در اين صورت حكما كه قائلند به حركت‏
بلااول و بلاآخر مثل حركت فلك ، مقصودشان چيست ؟
مقصودشان چيز ديگری است . دانشمندان يك اصطلاحی دارند كه می‏گويند
كميات بر دو قسم است : كميات موجهه ( جهت‏دار ) و كميات غير موجهه .
كميات غير موجهه كمياتی هستند كه در خود آنها جهت خاص نخوابيده است ،
جهت برای آن امر اعتباری است ، مثل جسم و مقادير جسمانی ( مقادير قاره‏
) . مثلا در ذات خط اين نيست كه جهت خاصی داشته باشد ، می‏شود به اين سو
باشد يا به آن سو ، و از اين سو به آن سو برای خط اعتباری است . به يك‏
اعتبار می‏شود يك طرف را مبدأ قرار داد و طرف ديگر را منتهی و به‏
اعتبار ديگر بالعكس
ولی بعضی از كميات در ذاتشان جهت هست ، مثل حركت ، مثلا در حركت‏
أينی آيا می‏شود تصور كرد كه از سوئی به سوئی نباشد ؟ نه نمی شود .
پس معنای اينكه حركت ابتدا دارد و انتها ، اينست كه از سوئی است و
به سوئی است ، منتهی از يك نظر ابتدا و انتها امر قراردادی است ، اگر
حركت منقطع الاول باشد ، يك ابتداء نهايی می‏شود برايش فرض كرد و اگر
منقطع الاخر باشد منتهای نهايی يعنی نهايتی كه بعد از آن نهايتی نباشد
می‏شود برايش فرض كرد . ولی اگر حركت منقطع الاول والاخر نباشد هر مرتبه‏
ای ما منه است نسبت به مرتبه ديگر و ما اليه است نسبت به مرتبه قبلی‏
، مثلا در حركت فلك كه به نظر حكماء منقطع الاول والاخر نيست ، هر نقطه‏ای‏
را كه در نظر بگيريم نسبت به نقطه بعدی ما منه است و نسبت به مرتبه‏
قبلی مااليه ( 1 ) . پس مقصود از مبدأ و منتهی جهت حركت است ، نه‏
اينكه مقصود اين باشد كه حركت بايد منقطع الاول و الاخر باشد . بحث ما
منه و ما اليه هم مفصلا در آينده می‏آيد ، لذا در اينجا بيش از اين بحث‏
نمی كنيم .
از اين هم می‏گذريم ، و حالا وارد بحث ما فيه الحركه می‏شويم كه اصلا
عنوان اين فصل برای همين يكی است . چون بحث فاعل و قابل قبلا صحبت شده‏
بود ، مبدأ و منتهی هم بعدا خواهد آمد و همچنين زمان يعنی ماعليه هم بعدا
بحث می‏شود ، لذا اين فصل تنها برای بررسی مافيه الحركه است . يعنی‏
حركت در چه مقوله ای ممكن است و در چه مقوله ای ممكن نيست . به اين‏
معنی كه متحرك در چه مقوله ای
ممكن است حركت كند يعنی در هر آن فردی [ از آن ] قابل انتزاع باشد ؟
حركت در سه مقوله مورد اتفاق حكما بوده است ، كيف و كم و أين . بوعلی‏
وضع را هم اضافه كرد نه به اين معنی كه يك سلسله حركتها را ديگران قائل‏
نبودند و بوعلی به آن قائل شد بلكه بعضی از حركات را آنها " أينی "
می‏دانستند و بوعلی ثابت كرد كه اينها حركت اينی نيستند بلكه وضعی هستند
، مثل حركت شی‏ء به دور خودش كه قدما آن را حركت أينی می‏دانستند و
بوعلی ثابت كرد كه حركت وضعی است ( 1 ) .
مرحوم آخوند می‏فرمايند در اين چهار مقوله بحثی نيست ، و بايد سراغ‏
مقولات ديگر رفت . مقوله جوهر همان بحثی است كه ايشان با ديگران دارند
، مقوله جوهر چون مهمترين مقولات است و مقولات عرضی در مقابل آن ارزشی‏
ندارند ، يعنی اگر انسان قائل شود كه در همه نه مقوله عرضی حركت هست و
در جوهر نيست ، باز بيشتر عالم را ساكن دانسته است و بالعكس ، پس‏
مهمترين مقولات جوهر است كه بايد ديد حركت در آن هست يا نه ، ايشان‏
مقوله جوهر را به دليل همين اهميت گذاشته اند برای بعدها و در آخر فصل‏
متعرض آن می‏شوند .
غير از اين پنج مقوله [ مقوله جوهر و چهار مقوله عرضی ] پنج مقوله ديگر
باقی می ماند ، يكی ان يفعل و ديگری ان ينفعل و سوم اضافه و چهارم جدش و
پنجم متی . ايشان می فرمايند در مقوله اضافه وجدش به يك معنی حركت هست‏
و به يك معنی نيست ، اضافه وجدش ( كه در واقع نوعی نسبت است ) اساسا
با مقولات ديگر فرق دارند ، مقولات چيزهايی هستند كه در خارج تحقق واقعی‏
دارند و انتزاعی نيستند ولی اضافه وجده در خارج جز منشأ انتزاع تحقق‏
جداگانه‏ای ندارند ، لذا در مورد آنها به طور مستقل نمی شود بحث كرد بلكه‏
تابع منشأ انتزاعشان هستند . مثلا اضافه اگر با جوهر اضافه داشت حركت در
آن تابع
حركت در جوهر است و به اين صورت اين دو مقوله هم از بحث خارج می‏شوند
. باقی می ماند سه مقوله ديگر : ان يفعل ، ان ينفعل و متی . در مورد اين‏
سه مقوله حكمای قبل از آخوند و نيز ايشان و بعد از ايشان قائل اند كه‏
حركت در آنها نيست ، و باز يگانه كسی كه مخالفت كرده‏اند آقای طباطبائی‏
هستند كه می‏گويند حركت در اينها هم هست ، كه هم در حاشيه " اسفار " و
هم در رساله مستقلی كه درباره قوه و فعل و حركت تأليف كرده اند و چاپ‏
نشده است ( 1 ) اين مطلب را بيان فرموده اند .

نسبت حركت با مقوله فعل و انفعال


ما بايد ببينيم بيانی كه مرحوم آخوند و ديگران دارند و حركت را در اين‏
سه مقوله قائل نيستند چيست ؟ و آيا لازمه حرف مرحوم آخوند اينست كه در
عالم چيز ساكنی هم وجود دارد ، در جوهر و آن چند مقوله عرضی حركت هست‏
ولی در اين دو مقوله حركت نيست و اينها ساكنند ؟ پس ايشان در طبيعت‏
قائل به ثباتی هم هست ولی در دو مقوله ؟ نه اين را بايد از ذهنمان خارج‏
بكنيم . ايشان می‏گويند مقوله فعل و انفعال حركت يعنی تدرج جزء ذات و
تعريفشان است . مقولات ديگر حركت و تدرج در ماهيتشان دخالت ندارد و
لذا اين بحث طرح شد كه در وجود آيا فرد متدرج دارند يا ندارند ، ولی‏
مقوله ان يفعل يعنی تأثير تدريجی ، اصل تدريج در ماهيتش خوابيده است .
ان ينفعل هم همين طور اگر بخواهيم به حركت در اين دو مقوله قائل بشويم ،
بايد به حركت در حركت قائل شويم و حركت در حركت را ايشان محال‏
می‏دانند و بيانی دارند كه با آن بيان می‏خواهند محال بودن آن را ثابت‏
كنند .
ايشان نه تنها حركت را جزء ماهيت ان يفعل و ان ينفعل می‏دانند بلكه‏
می‏گويند اصلا ان يفعل و ان ينفعل يعنی حركت ، منتهی حركت به اعتبار
نسبتش با فاعل می شود ان يفعل و به اعتبار نسبتش با منفعل می‏شود ان‏
ينفعل . ولی اين حرف
ايشان مورد اعتراض هم حاجی و هم آقای طباطبائی قرار گرفته است و هر دو
توجيه كردند كه لابد تسامحی در تعبير است . حاجی می‏گويند مقوله ان يفعل‏
حركت نيست ، بلكه در تعريف آن گفته اند ان يفعل آن هيئتی است كه برای‏
فاعل پيدا می‏شود از نظر تأثير تدريجی آن در منفعل .
آقای طباطبائی هم يك اعتراض ديگر و بهتری می‏كنند و می‏گويند شما
می‏گوييد مقوله ان يفعل همان حركت است و همچنين ان ينفعل ، منتهی به دو
اعتبار . ولی مقولات‏كه متباين با لذات هستند و مستقل از يكديگرند ، مگر
می‏شود به دو اعتبار ، يك شی‏ء مثل حركت را گاهی از اين مقوله دانست و
گاهی از آن ؟ مقولات مگر با اعتبار عوض می‏شود ؟ خودتان می‏گوييد افراد در
تحت مقولات متباين بالذات هستند ، پس چطور می‏شود ذوات اشياء با
اعتبار با هم فرق بكنند ؟
پس ايشان حركت را در اين دو مقوله بدليل اينكه مستلزم حركت در حركت‏
است محال می‏دانند ، چرا ؟ بيانش چيست ؟
آن چيزی را كه در اول درس توضيح دادم برای اين بود كه مطلب اينجا
روشن شود . می گويند معنای حركت در يك چيز اينست كه آن چيز كه‏
مافيةالحركة است به جوری باشد كه للمتحرك فی كل آن فرد منه [ بالقوه ]
پس مافيه الحركة بايد چيزی باشد كه بتواند بالقوه فرد آنی داشته باشد
يعنی فردی كه در " آن " وجود پيدا بكند . اگر مافيه الحركة خود حركت‏
باشد مثل ان ينفعل كه فرد تدريجی است ، ديگر نمی تواند در آن وجود داشته‏
باشد ، اين مثل اينست كه بگوييم حركت كه تدريجی و سيال است در " آن‏
" وجود پيدا كند در حاليكه حركت كه ممتد است منطبق بر زمان است و حد
حركت منطبق با " آن " است ، حركت كه ممتد است و اول و آخر و وسط
دارد نمی تواند در چيزی وجود پيدا كند كه اول و آخر و وسط ندارد . پس‏
اگر بخواهد حركت در حركت وجود پيدا كند معنايش اينست كه للمتحرك فی‏
كل آن فرد منه ( يعنی من الحركة ) و حال آنكه كل " آن " قابليت اينكه‏
فردی از حركت ولو بالقوه از آن انتزاع شود ندارد . لذا حركت در حركت‏
محال است
لازمه حركت در حركت اينست كه تدريج در تدريج واقع شود . لازمه حركت‏
در شی‏ء اينست كه خروج از فردی به فرد ديگر پيدا شود ( ولو بالقوش ) .
ولی تدريج در تدريج آيا ممكن است ؟ خود تدريج آيا دفعی الوجود است يا
تدريجی الوجود ؟ نفس تدريج كه تدريجی الوجود نيست بلكه تدريجی بودنش‏
دفعی است ، شبيه بحث ثابت و متغيری است كه سابقا گفتيم . در آنجا
گفتيم وجود تقسيم می‏شود به ثابت و متغير ، و متغير در نسبتش به مقوله‏
متغير است ولی متغير در تغيرش كه ديگر متغير نيست بلكه ثابت است ،
امر تدريجی تدريجی است در آن چيزی كه حركت در آن هست مثلا " أين "
است كه وجود تدريجی دارد ولی خود تدريج كه وجود تدريجی ندارد ، پس به‏
اين اعتبار است كه حركت در حركت محال است .

نظر بديع علامه طباطبائی در " حركت در حركت "


آقای طباطبائی در اينجا حرف مرحوم آخوند را خوب تقرير می‏كند ولی‏
استدلال ايشان را در مورد حركت در حركت رد نمی كنند و حال آنكه لازم بود
اين استدلال را رد می‏كردند . ولی در جاهای ديگر اين برهان را به يك بيانی‏
رد كرده اند ، ولكن خود ايشان يك مطلب ديگری را ذكر می‏كنند كه آن مطلب‏
بسيار بسيار عالی است و ايشان همان را حركت در حركت می‏نامند . ما در
مورد اين مطلب ايشان دو بحث بايد بكنيم يكی اينكه آن مطلبی كه ذكر
كردند آيا درست است يا نه و ديگر اينكه بر فرض درست بودن آيا مصداق‏
حركت در حركت است كه مرحوم آخوند رد كرده اند يا نه ؟
يك مطلب ديگر هم هست كه ما در اينجا به عنوان سؤال طرح می‏كنيم و آن‏
حركت حركت است . و اين غير از حركت در حركت است ، چون در اينجا
حركت موضوع حركت است ولی در حركت حركت ، حركت مسافت حركت است .
مثالی ذكر می‏كنيم كه واقعيتی را نشان می‏دهد كه موجود است ، حالا اسمش را
هر چه می‏خواهيد بگذاريد : حركت در حركت يا حركت حركت
آن مثال اينست كه : شما قبول داريد كه حركت يك نيازی به مسافت دارد و
يك نياز به زمان . مثلا اين مسافت ده متر را شی‏ء متحرك يك وقت در دو
ثانيه طی می‏كند و يك وقت در يك ثانيه ، اين در حركتهای يك نواخت ،
ولی گاهی حركت تدريجا سرعت پيدا می‏كند ، يعنی سرعتش مثل فرض اول‏
ثابت نيست بلكه متدرج و متغير است چنين چيزی بدون ترديد هست حالا اين‏
اسمش چيست ؟ حركت در حركت يا چيز ديگر است ، بايد در اين باره فكر
كرد .
و اما مطلبی كه آقای طباطبائی در اينجا دارند و گفتيم آن مطلب بسيار
عالی است اينست كه می‏گويند : مرحوم آخوند حركت در اعراض را همان‏
حركات ظاهری می‏داند كه ما می‏بينيم مثل حركت در كيف ، در أين ، در كم و
نظاير اينها و غير اين حركات محسوس را ايشان سكون اعتبار می‏كند . مثلا
شی‏ء اگر الان در اين مكان هست و ثابت است و حركت نمی كند پس ساكن‏
است و حركت در " أين " ندارد ولی لازمه حرف ايشان درباب حركت جوهری‏
( كه خود ايشان هم ثابت كرده اند و گفته اند عرض به تمام شئونش تابع‏
جوهر است و برای جوهر سكون نيست ) اينست كه در همان حالی كه انسان‏
احساس می‏كند جوهر در عرضی مثلا " أين " ساكن است در همان حال در عرض‏
" أين " متحرك باشد يعنی اين سكون امر نسبی است . منتهی يك وقت‏
متحرك انتقال پيدا می‏كند از فرد بالقوه از مكان به فرد ديگر و مغاير و
يك وقت انتقال از فردی از مكان است به فرد مماثل ، اين شی‏ء كه در
اينجا ساكن به نظر می‏آيد محال است جوهر آنافانا تغيير بكند ولی أينش (
1 ) تغيير نكند ، محيطش ساكن است و تغيير نمی كند چون مفروض اينست كه‏
منتقل نمی شود ، ولی نسبت اين شی‏ء با محيطش به طور مسلم تغيير می‏كند ،
زيرا كه خودش در جوهرش در حال تغيير است . دو شی‏ء كه با هم نسبت‏
دارند اين نسبت وقتی ثابت می‏ماند كه هر دو ثابت باشند ، ولی اگر هر
يك از آنها تغيير بكند نسبت
تغيير می‏كند . پس شی‏ء در حالی هم كه ساكن در مكان است متحرك در مكان‏
است ، ولی حركت می‏كند از فردی از مكان به فردی مثل خودش ، و در
صورتيكه حركت انتقالی بكند و منتقل به مكان ديگر شود از فردی به فرد
مغاير منتقل می‏شود ( 1 ) .
پس علامه طباطبائی شی‏ء ساكن در مكان را هم متحرك در " أين " می‏دانند
. حال اين سؤال پيش می‏آيد كه پس اين حركات مكانی كاملا محسوس چيست ؟
می‏گويند اين حركت در حركت است ، حركت جوهر متحرك در " أين " است‏
در " أين " ، نه تحرك جوهر در " اين " كه تلقی همه فيلسوفان اينطور
بوده است ، حركت جسم متحرك در " أين " در " أين " است ، به تعبير
ديگر حركت جسم متحرك در " أين " به نوعی ديگر از حركت در " اين "
است . پس تمام حركتهای محسوسی كه ما در عالم داريم حركت در حركت است‏
.
علامه طباطبائی در اينجا برهان مرحوم آخوند و ديگران را بر محال بودن‏
حركت در حركت رد نمی كند ، ملاك اين برهان اين بود كه حركت شی‏ء در
مقوله ای معنايش اينست كه " يكون للمتحرك فی كل آن فرد مما فيه‏
الحركة " بعد گفتيم مافيه الحركه اگر از سنخ حركت باشد فرد آنی ندارد و
نمی تواند داشته باشد ، جواب اين چيست ؟ بعدا بحث می‏شود
فصل ( 23 ) حركت در چه مقولاتی واقع می‏شود و در چه مقولاتی واقع نمی شود


( 2 )


بحث در اين بود كه حركت در چه مقوله ای ممكن است واقع بشود و در چه‏
مقوله ای حركت ممكن نيست و محال است . مقدمه ای ذكر كردند و آن اين‏
بود كه حركت با 6 چيز نسبت دارد . 5 تا را بطور مختصر بيان كردند و
بحث درباره ششم يعنی ما فيه الحركة بود ، بعد فرمودند كه نسبت حركت به‏
مافيه كه همان مقوله باشد الصق است تا آنجا كه بعضی ها ادعا كرده اند
حركت عين آن مقوله است ، يعنی ميان حركت و مقوله ای كه حركت در آن‏
واقع می‏شود تفاوتی نيست ، و ايشان فرموده اند اين مطلب بطور مطلق صحيح‏
نيست ، فی الجمله صحيح است . در مقوله أن يفعل و أن ينفعل درست است (
1 ) . بعد می‏فرمايند و لهذا ممتنع است
حركت در اين دو مقوله ، چون حركت عين اين دو مقوله است و حركت در
حركت محال است .
سپس بر مرحوم آخوند ايراد گرفتند كه حركت نمی شود عين مقوله ان يفعل‏
و ان ينفعل باشد . حكيم سبزواری از يك نظر ايراد می‏گيرند و آقای‏
طباطبائی از نظر ديگر .
حاجی نظرشان به اين جهت است كه حركت اساسا جزء ماهيات نيست كه‏
بگوئيم عين اين مقوله است يا عين اين مقوله نيست ، بلكه باب حركت‏
باب نحوه وجود است و لذا در مقولات مختلف پيدا می‏شود ، والا يك ماهيت‏
كه محال است داخل در چند مقوله باشد آنچه از سنخ وجود است می‏تواند داخل‏
در چند ماهيت باشد ، مرحوم آخوند هم هميشه اين حرف را می‏گويد ، و وجود
را به ثابت و سيال تقسيم می‏كند و سيلان را نحوه وجود می‏داند ، حركت را
نحوه وجود می‏داند .
ايراد آقای طباطبائی به مرحوم آخوند اينست كه : مقولات اجناس عاليه‏
هستند ، و اجناس عاليه را خودتان مثل ديگران قبول داريد كه متباينات‏
بالذات هستند نه متباينات بالاعتبار ، اينجور نيست كه يك شی‏ء به يك‏
اعتبار يك مقوله باشد و به اعتباری مقوله ديگر ، مثلا يك شی‏ء به اعتباری‏
جوهر باشد و به اعتبار ديگر كيف باشد ، چون مقولات با ذات اشياء ارتباط
پيدا می‏كند و ذاتيات بااعتبار قابل تغيير نيست ، پس چطور می‏گوييد
مقوله ان يفعل و ان ينفعل هر دو حركت هستند ولی حركت به اعتبار نسبتش‏
با فاعل ان يفعل می‏شود و به اعتبار نسبتش با قابل ان ينفعل ؟

فعل و انفعال مقوله نيستند


اين دو ايراد را بر مرحوم آخوند گرفته اند و ظاهر اينست كه اين دو
ايراد
بر ظاهر حرف ايشان وارد است ولی اينجا احتمال يك حرف هست كه بدان‏
وسيله بتوان حرف ايشان را توجيه كرد بطوريكه هيچيك از اين دو ايراد
وارد نباشد ، و آن اينكه :
باب مقولات باب ماهيات هستند و ماهيات معقولات اوليه هستند نه‏
مقولات ثانيه ( چه منطقی و چه فلسفی ) و اين ماهيات ذواتی هستند كه ما
بازاءشان در خارج وجود دارد ، جنس و فصل واقعياتی هستند كه در خارج‏
موجودند . در منطق ارسطو مقولات را ده تا دانسته است ، جوهر و نه مقوله‏
معروف عرض ، بعضيها صريحا با ده مقوله ارسطو مخالفت كردند مثل شيخ‏
اشراق كه قائل به پنج مقوله شده است و حركت را هم يكی از مقولات شمرده،
و مثل صاحب " البصائر النصيرية " (1) ، ابن سهلان ساوجی كه مرحوم آخوند
هم در جلد دوم (چاپ سنگی) از او نقل قول می‏كند . كسانی هم كه بحسب ظاهر
اين ده مقوله را قبول كرده‏اند ، باز به نوعی منكر ده مقوله هستند ، مثلا
كسانی كه در باب مقوله كم مخصوصا كم متصل معتقدند كه عين جسم است و
تفاوتشان به ابهام و تعيين است، و عروض كم متصل بر اجسام، عروض تحليلی‏
و ذهنی است نه خارجی ، اينها نيز كميات يا لااقل كم متصل را از ماهيات‏
نمی‏دانند و در عين حال اينها را تسامحا در باب مقولات آورده اند .
مقوله اضافه در خيلی جاها حتی در خود منظومه درباب معقولات ثانيه از
معقولات ثانيه شمرده شده است ، پس آن را از معقولات اوليه نمی دانند و
نتيجة بايد گفت كه آن را مقوله نمی دانند و اگر از معقولات اوليه نباشد
داخل در ماهيات نيست . مقوله ان ينفعل و ان يفعل هم مقوله بودنشان به‏
اندازه مقوله اضافه قابل مناقشه است كه واقعا مقوله باشند و از سنخ‏
ماهيات و معقولات اوليه باشند يا مقوله ناميدن اينها بنحوی تسامح است ،
اين حرف را هم كه مثل حاجی در منظومه زده اند كه مقصود از ان يفعل هيئتی‏
است كه بر شی‏ء عارض می‏شود از تأثيری
تدريجی ، حرف درستی نيست چون هيئتی در خارج عارض نمی شود ، آن هيئتش‏
هم امر انتزاعی است . برای اينكه مقوله ان يفعل را اينجور تعريف می‏كنند
: تأثير تدريجی يا هيئت حاصل از تأثير تدريجی ، و ان ينفعل را تعريف‏
می‏كنند به تأثر تدريجی يا هيئت حاصل از تأثر تدريجی . پس همه حرفها
برمی گردد به تأثير و تأثر ، و باب تأثير و تاثر باب ايجاد است نظير
عليت و معلوليت ، بلكه عين عليت و معلوليت است . عليت و معلوليت‏
را اگر در شكل مادی و طبيعی تصور بكنيم می‏شود ان يفعل و ان ينفعل ، يعنی‏
علت وقتی مادی باشد تأثيرش تدريجی است و معلول هم اگر مادی باشد
تأثرش تدريجی حاصل می‏شود . در اينجا ديگر هيئت حاصل معنی ندارد ، هيئت‏
حاصلی در خارج نداريم ، اينها هم نظير عليت و معلوليت است كه از ايجاد
و وجود انتزاع می‏شوند و از معقولات ثانيه هستند .
بنابراين بعيد است كه مرحوم آخوند از حرف خودش درباب حركت غافل‏
شده باشد كه حركت نحوه وجود است و يا اينكه شی‏ء به دو اعتبار نمی شود
دو مقوله باشد ، بلكه بحسب ظاهر اعتقاد ايشان درباب مقوله ان يفعل و ان‏
ينفعل نظير اعتقادشان در مقوله اضافه است ، يعنی مقوله ناميدن اينها
بالمسامحه است ، اينها مقوله واقعی نيستند و از معقولات ثانيه فلسفی‏
هستند ، و وقتی كه مقوله نبودند اين دو ايراد وارد نخواهد بود .

براهين امتناع حركت در حركت


اكنون می‏پردازيم به اين مطلب كه گفتند : حركت در ان يفعل و ان ينفعل‏
نيست چون خودشان حركت هستند [ و حركت در حركت محال است ] . برای‏
اثبات اينكه چرا حركت در حركت محال است ايشان بيانی دارند كه همه آن‏
از خودشان نيست ، يا از شيخ و يا از بهمنيار در " التحصيل " است . در
اينجا در بيان مرحوم آخوند يك نوع بی نظمی نيز وجود دارد از مجموع بيان‏
مرحوم آخوند در تقرير اين دليل سه نكته بدست می‏آيد ، نظر محشين هم در
اينكه آيا می‏شود
اين نكات را به يك مطلب برگرداند يا آنكه سه نكته جداگانه است ،
مختلف است .
1 - يكی اينكه حركت در حركت جايز نيست چون معنای حركت در شی‏ء كه‏
حركت در آن واقع می‏شود يعنی مسافت ، اينست كه شی‏ء در هر آنی فردی از
آن مسافت را دارد و در دو آن يك فرد را ندارد و آنا فانا افراد آن عوض‏
می‏شود . مثلا اگر جسمی حركت مكانی داشته باشد ، مجموع مكانها را طی كرده‏
ولی در هر نقطه از نقاط را كه در نظر بگيريد اين شی‏ء دو آن در آنجا نبوده‏
است بلكه در هر نقطه تنها يك آن بوده است ( البته مكرر گفته ايم كه‏
اين نقاط و افراد ، افراد بالفعل نيستند ، بلكه افراد بالقوه هستند ) .
اين معنای حركت در يك شی‏ء است . پس بايد آن شيئی كه حركت در آن‏
واقع می شود چيزی باشد كه شی‏ء متحرك در هر آنی بتواند يك فرد از آن را
داشته باشد ، اكنون اگر چيزی در عالم داريم كه نمی تواند فرد آنی داشته‏
باشد ، يعنی تلبس متحرك به آن نمی تواند در آن باشد بلكه بايد در زمان‏
باشد يعنی مقدار ممتد قهرا حركت در آن شی‏ء محال است . خود حركت از اين‏
قبيل است كه متحرك نمی تواند در هر آنی يك فرد از آن را داشته باشد
چون طبيعت حركت طبيعت زمانی است ، و هر جزئی از آن هر چند كوچك باشد
مقداری از زمان را اشغال كرده است ، و محال است فرد آنی داشته باشد .
اين يك بيان .
2 - بيان ديگر اينكه می‏فرمايند : معنای اينكه شی‏ء حركت می‏كند اينست‏
كه آنافانا از فردی به سوی فرد ديگر متلبس می‏شود . يعنی تلبس به فردی و
خروجش از فردی تقريبا با يكديگر مقارن است ، و لذا می‏گوييم در اينجور
اشياء حدوث و زوال مقارن است ، اگر بخواهد حركت در حركت متحقق باشد
يعنی تدريج در تدريج يك وقت شی‏ء دفعتا متلبس به تدريج می‏شود ، يعنی‏
وقتی متلبس به حركت كه تدريج است می‏شود ، دفعتا متلبس شده است ، و
اين تلبسش به امری است كه از جنبه توسطی تا آخر باقی است . در آن‏
تلبس به شی‏ء و حركت ملازم است با تلبس به افراد آن شی‏ء وخروج از همان‏
افراد كه تلبس و خروج مقارن با يكديگر
است . بعد ايشان می‏گويند اگر تدريج بخواهد تدريجا صورت بگيرد ، اين‏
مستلزم امعان در تدريج است نه خروج از تدريج ، چون شی‏ء اگر بخواهد تدريج‏
را تدريجا متلبس بشود نه دفعتا ، پس هر چه كه دارد هنوز تلبس به تدريج‏
است يعنی از اول تا به آخر مثلا يك ساعت كه بخواهد در تدريج متدرج بشود
، هنوز در تدريج هست و در طول اين مدت می‏خواهد متدرج بشود .
يك وقت می‏گوييم اين شی‏ء مثلا اتومبيل اين مسافت را طی می‏كند ، تدريجا
، يعنی آنا فانا قسمتی از مسافت را طی می‏كند ، حالا اگر اين تعبير مسامحی‏
عرفی را بكنيم و بگوييم : تدريجا دارد حركت می‏كند آيا در اين صورت‏
مسافت را طی كرده يا نكرده ؟ معلوم است كه طی نكرده است ، چون حركت‏
می‏كند يعنی بعضی از مسافت را طی كرده و بعضی را طی نكرده پس اگر بگوييم‏
يك ساعت در حال حركت تدريجی است يعنی هم حركت كرده و هم نكرده ، چون‏
هنوز متلبس به حركت نشده و متدرجا متلبس به حركت می‏شود ، و معنايش‏
اينست كه حتی يك ذره هم از مسافت را طی نكرده است ، اگر چيزی از
حركت را طی كند معنايش اينست كه بطور كامل متلبس به حركت شده است ،
و اين با تدريج منافات دارد ، و ايشان اين مطلب را اينجور گفته اند كه‏
: لازمه تدريج در تدريج در شی‏ء امعان در آن شی‏ء است ( نه خروج از آن ) و
در نتيجه حركتی صورت نگرفته است . اينهم نكته دومی است كه ذكر كرده‏
اند .
3 - نكته سوم اين است كه ايشان می‏گويند مثلا فرض كنيم كه " ان يفعل‏
" تسخين است كه گرم كردن تدريجی است . لازمه اين حرف اينست كه اين‏
تسخين اگر خودش هم بخواهد تدريجی باشد ، يعنی تدريجا دارد تدريجا گرم‏
می‏كند ، لازمه اش اينستكه به سوی تبريد باشد نه به سوی تسخين و حال آنكه‏
خود تسخين اينست كه تدريجا گرم شود !
حاجی مقصود مرحوم آخوند را از اين عبارت جوری بيان كرده است و آقای‏
طباطبائی جور ديگر . آقای طباطبائی اين را دنباله حرف قبلی گرفته است
ولی حاجی با يك مقدمه خواسته است مطلب را توضيح بدهد و آن مقدمه‏
اينست كه : اگر حركت در مقوله ان يفعل و ان ينفعل جايز باشد لازمه آن‏
اينست كه همان طور كه انتقال از فردی به فردی جايز است انتقال از نوعی‏
به نوعی هم جايز باشد ، حالا اگر در مقوله أن يفعل حركت جايز باشد بايد
حركت از تسخين به تبريد هم جايز باشد ، و اگر حركت از تسخين به تبريد
جايز باشد لازمه اش اينست كه شی‏ء همانطور كه دارد گرم می‏شود در همان حال‏
هم مشغول سرد شدن باشد ، اين می‏شود اجتماع ضدين . پس ايشان حرف مرحوم‏
آخوند را مبتنی بر يك مقدمه مطويه‏ای گرفته اند و گمان نمی كنند غير اين‏
هم توجيهی داشته باشد و آقای طباطبائی هم توضيح نداده اند ، همين قدر
دنباله حرف سابق بشمار آورده اند .
عمده دليل بر بطلان حركت در حركت همان بيان اول است كه ذكر شد ، از
اين می‏گذريم .

اعراض متحرك ، حركتی هم به تبع جوهر دارند ( حركت مركب ) :


آقای طباطبائی در اينجا يك بيانی دارند كه فی حد ذاته بيان بسيار خوبی‏
است ، ما بايد اولا ببينيم كه مراد ايشان چيست و چه می‏خواهند بگويند و
در ثانی آيا اين چيزی كه ايشان می‏گويند حركت در حركت است يا نه .
خودشان اين را حركت در حركت می‏دانند ولی توضيح نداده اند كه چرا حركت‏
در حركت است .
بيان ايشان اينست كه : بنابر حركت جوهريه ، يكی از براهينی كه خود
مرحوم آخوند بر حركت جوهريه می‏آورند مسئله تبعيت اعراض است از
موضوعات ، و می گويند شما تصور می‏كنيد كه اعراض سوار بر موضوعات‏
می‏شوند ؟ يا اينكه نه ، نحوه وجود عرض نحوه وجود تعلق به موضوع است . و
در واقع بطوريكه ايشان و ديگران اثبات كرده اند عرض از مراتب وجود
جوهر است ، و لذا محال است حركت در عرض صورت بگيرد و در جوهر صورت‏
نگيرد . بنابراين
حركاتی كه ما در اعراض می‏بينيم محال است كه صورت بگيرند و جوهری كه‏
اين عرضها به آن قائم هستند ساكن باشند و فقط اين عرضها بر روی آنها
بلغزند ، رابطه عرض و جوهر قوی تر از اين حرفها است . پس حركتهای‏
محسوسه در اعراض دليل بر حركت جوهر است . اين حرفی است كه ايشان‏
درباب حركت جوهريه می‏زنند ، و از حركت اعراض حركت جواهر را اثبات‏
می‏كنند و بعد از حركت جوهر به اين نتيجه می‏رسند كه همه اعراض هم بايد
متحرك باشند ، چون عرض از توابع جوهر است . پس به دليل حركت محسوس‏
در پاره ای از اعراض مثل كم و كيف و اين و وضع حركت جوهر را اثبات‏
می‏كنيم و بعد از حركت جوهر حركت تمام اعراض را بدليل تبعيت اعراض از
جواهر نتيجه می‏گيريم .
در اينجا يك سؤال پيش می‏آيد و آن اينكه پس شما درباره سكون ها چه‏
می‏گوئيد ؟ می گويند : به يك معنی در واقع سكونی نداريم ، و آنجا هم كه‏
شی‏ء ساكن است و مثلا رنگ ثابت دارد و در واقع رنگ ثابت ندارد .
همچنين كم و أين ، منتهی به اين شكل است كه شی‏ء كه در يكجا ساكن است‏
چون خودش متغير است مكانش هم در همين مكان دائما در تغيير است و اين‏
يك نوع تغيير مكان است ، غير تغيير مكانهايی كه سراغ داريم ، يعنی شی‏ء
به تبع جوهر تغيير می‏كند اگر يك حركتی هم از خارج به آن بدهيم ، يعنی از
جايش منتقلش كنيم ، معنايش اين می‏شود كه شی‏ء متحرك در " أين " ، در
" أين " حركت می‏كند و اين ، يك نوع حركت ديگری است و ايشان اينرا
حركت در حركت می‏دانند .
اصل مطلب ايشان درست است ، ولی اينكه ما آنرا حركت در حركت بدانيم‏
قابل مناقشه است . اين يك نوع حركت مركب هست ولی حركت در حركت‏
شمردن آن قابل مناقشه است . حركت مركب مثل زمين كه حركت وضعی دارد و
در همان حال حركت انتقالی هم دارد ، اين حركت در حركت نيست ، زمين دو
حركت دارد يك وضعی و ديگری انتقالی نه اينكه حركت انتقالی آن در حركت‏
وضعی باشد . اگر ما به اين مطلب قائل شديم كه ايشان می‏فرمايند
اين نوعی از حركت است كه اسم ندارد چون محسوس نيست ، عرف برای آن‏
اسم نگذاشته است و ايشان برای اولين بار چنين حركتی را كشف كرده اند ،
و درست هم كشف كرده اند ، در واقع نوعی حركت مركب است ، نه حركت در
حركت .

مثالی از حركت در حركت


اينجا يك بحثی است كه طرحش بی فايده نيست و آن اينكه : آيا اينكه‏
می‏گويند مثلا زمين حركت وضعی می‏كند و در عين حال حركت انتقالی انجام‏
می‏دهد حرف درستی است ؟ يك شی‏ء اگر در جای خودش ثابت باشد و در همان‏
جا دور خودش بچرخد ، اين حركت حركت وضعی است ، يعنی بدون اينكه‏
مكانش را تغيير بدهد نسبتش تغيير می كند ، ولی شيئی كه دارد دور خودش‏
می‏چرخد و حركت انتقالی هم می‏كند ، مثلا چرخ اتومبيل ، آيا درست است كه‏
هم حركت وضعی دارد و هم حركت انتقالی ؟ به يك معنی درست است [ اگر
در تعريف حركت وضعی قائل به مسامحه شويم ] ولی به يك معنی درست نيست‏
. برای فهميدن اينكه اين شی‏ء دور خودش نمی چرخد ، می‏شود از طريقه ذيل‏
استفاده كرد : در يك نقطه از چرخ اتومبيل يك نقطه سفيدی رسم كرد و بعد
ماشين را آهسته به حركت درآورد ، در اين صورت بطور محسوس می‏توان ديد
كه نقطه سفيد اصلا نمی چرخد بلكه در يك خط منحنی حركت انتقالی می‏كند ،
البته اين مطلب مهمی نيست . ولی آن مطلبی را كه در جلسه قبل گفتيم شايد
بشود حركت در حركت به شمار آورد و اشكالات را با آن حل كرد . و آن‏
مطلب اين بود كه شی‏ء حركت كند ولی حركتش يك نواخت نباشد و آنا فانا
بر سرعت حركت افزوده شود و شتاب پيدا كند . مثل سنگی كه از بالا به‏
پائين می‏آيد و آنا فانا بر سرعت آن افزوده می‏شود و در دو زمان مثلا دو
ثانيه يا كم تر سرعتش يك جور نيست ، و همچنين اگر سنگی را به بالا
بياندازيم كه آنا فانا از سرعتش كاسته
شود ، در هر دو حالت حركتی ضمن حركت ديگر انجام می‏گيرد . اين جا ممكن‏
است حركت در حركت ناميد ، و در اينجا آن ايراد سابق ( كه لازمه حركت‏
در هر مقوله ای اينست كه فرد آنی داشته باشد ) قابل حل است . [ در چند
صفحه بعد استاد توضيح می‏دهند كه حتی اين را " حركت در حركت " نمی‏
توان دانست بلكه " حركت حركت " است نه " حركت در حركت " ] .
فصل ( 23 ) حركت در چه مقولاتی واقع می‏شود و در چه مقولاتی واقع نمی شود


( 3 )


بحث به اينجا رسيد كه درباب حركت در حركت چه بايد گفت ؟ آيا جايز
است يا جايز نيست ؟ و نيز گفتيم كه يك چيز در خارج وجود دارد و آن‏
افزايش دائمی سرعت حركت ، يا كاهش مستمر سرعت حركت ، و در اينجور
موارد حركت ثابت نيست بلكه متغير است ، و آيا اين را حركت در حركت‏
می‏شود ناميد و اگر می‏شود ، جواب برهان بطلان حركت در حركت را چه بايد
داد .
به نظر می‏رسد كه اين هم حركت در حركت به معنائی كه فلاسفه رد می‏كنند
است اگر به لايتناهی برسد كه معنايش اينست كه ديگر زمان در كار نيست و
در اين صورت هم حركت نخواهد بود ولی سرعت به دو نحو است ثابت و
متغير . اگر ثابت باشد معنايش اينست كه نسبت تمام اجزاء زمان با
اجزاء مسافت مساوی است و اگر بطور تدريج ، متغير باشد معنايش اينست‏
كه نسبت اجزاء زمان حركت با اجزاء مسافت مساوی نيست و نسبتشان در حال‏
تغيير است . پس دو نوع از سرعت صحيح است چون حركت نياز به سرعت‏
دارد اعم از ثابت و يا متغير .
پس آنچه كه در اينجا هست يعنی تغيير سرعت حركت ، آن را حركت در
حركت نمی شود دانست به معنای اينكه حركتی مسافت باشد برای حركت ديگر
، در اينجا شی‏ء در تدريج وجودش متدرج نيست ، بلكه وجود تدريجی را دفعتا
پيدا می‏كند ، ولی صفتی از صفات تدرج وجود كه عبارت از سرعت باشد ، (
سرعت و بطء دو صفتند از صفات حركت ) ممكن است بطور ثابت برای حركت‏
باشد يا بطور متغير . بنابراين ، اين را حركت حركت می‏شود ناميد نه‏
حركت در حركت . چون حركت حركت يعنی حركت شی‏ء حركت می‏كند نه اينكه‏
شی‏ء در حركت حركت می‏كند ، تا از نظر حكما محال آن لازم بيايد .

عدم وقوع حركت در مقوله متی ، جده و اضافه


گفتيم از ميان ده مقوله ، حركت در چهار مقوله به عقيده جمهور و در يك‏
مقوله به عقيده مرحوم آخوند مسلم است . از ده مقوله ، پنج مقوله ديگر
باقی می‏ماند ، گفتيم حركت در دو مقوله أن يفعل و أن ينفعل نيست چون خود
آنها حركت هستند و حركت در حركت معنی ندارد ، باقی می‏ماند سه مقوله‏
ديگر يكی متی و ديگر جده و سوم اضافه .
ايشان می‏گويند در متی و جده هم حركت نيست ، چون مقوله متی هم در
مقوله بودنش ( به معنای ماهيت بودن و معقول اول بودن ) شك و ترديد
است بلكه به اين معنی در واقع مقوله نيست . گفته اند كه متی عبارت‏
است از هيئتی كه عارض
موجود می‏شود از آن جهت كه موجود واقع در زمان است . موجودات زمانی‏
واقع در زمان هستند ، مثلا ما الان در زمان قرار داريم ، و اما معنای اينكه‏
در زمان هستيم و زمان ظرف ما هست چيست . بعدا نيز خواهيم گفت كه اين‏
" در بودن " در بودن تحليلی است نه عينی و خارجی ، مثل در اطاق بودن ،
اينجور نيست و بعدا تفصيلش می‏آيد كه خود در زمان بودن واقعی و خارجی‏
نيست بلكه انتزاعی است . بنابراين مسأله " هيئت حاصله از در زمان‏
بودن " كه تعريف " متی " است امر انتزاعی و غير عينی می‏شود .
فرضا از اينها هم كه صرف نظر بكنيم ، آيا حركت در نسبت شی‏ء به زمان‏
معنی دارد ؟ نه اين هم معنی ندارد ، چون در آينده خواهيم گفت كه زمان و
حركت يك چيز است ، يعنی هر شی‏ء كه حركت دارد اگر مقدار حركت آن را
مبهم در نظر نگيريم و متعين در نظر بگيريم می‏شود زمان ، و هر چيزی كه‏
متحرك است زمانی و هر چيزی كه زمانی است متحرك است ، اگر چيزی زمانی‏
باشد محال است متحرك نباشد ، به عدد حركات عالم هم زمان وجود دارد ،
منتهی يك حركت از حركات عالم را كه مقياس سنجش ساير حركات می‏گيريم‏
، زمان را از آن انتزاع می‏كنيم و اين زمان اصطلاحی است والا در واقع همه‏
حركات می‏توانند منشأ انتزاع زمان باشند . ما حركات شب و روز را مقياس‏
زمان می‏گيريم و آن را مثلا به بيست و چهار قسمت تقسيم می‏كنيم و آن را
باز به تقسيمات ديگر و همچنين ، حركت زمين به دور خورشيد را سال حساب‏
می‏كنيم و هكذا ، و حركات ديگر را با اين مقياسهای وضعی می‏سنجيم . حركت‏
و زمان يك چيز است ، و چون حركت در حركت معنی ندارد ، حركت در زمان‏
و حركت در نسبت شی‏ء به زمان ( متی ) هم معنی ندارد ، بنابراين حركت در
" متی " را هم نفی می‏كنيم .
اكنون می‏پردازيم به مقوله جده ، مقوله جده هم در مقوله بودنش بحث‏
هست ، ولی در هر صورت آن را تعريف كرده اند : " هيئت احاطه شی‏ء بر
شی‏ء ديگر " مثل تقمص و تعمم و . . . اين هم يك امری است مثل مقوله‏
اضافه ، يعنی اصالت ندارد
همچنان كه در خود اضافه نظر به اينكه اصالت ندارد حركت نيست در جده هم‏
همچنين ، اضافه تابع طرفينش است ، اگر در طرفينش حركت باشد در آن هم‏
هست . در مقوله ملك يا جده هم اگر در طرفين اين نسبت حركت باشد در آن‏
هم هست . پس جده به دليل اينكه اصالت ندارد حركت ندارد ، لذا بالتبع‏
هم حركت دارد و هم ندارد . تا اينجا بحث اينكه در چه مقوله ای حركت‏
وجود دارد و در چه مقوله وجود ندارد پايان می‏پذيرد .

تقابل حركت و سكون


در دنباله اين فصل وارد بحث سكون می‏شوند كه بحث مهم و خوبی است ، ما
قار . در حركت كه سيلان است شی‏ء در هر آن مرتبه ای از مافيه الحركه و
فردی از آن را دارد ، ولی سكون كه قرار است در قطعه ای از زمان مثلا يك‏
ساعت يك فرد خاص از مافيه الحركة را دارد . پس سكون عبارت شد از
قرار الموضوع فی المقوله . می توان بحثی را كه در فصل پيش مطرح بود در
اينجا عنوان كرد ، آن بحث اين بود كه : " التسود ليس بمعنی أن السواد
اشتد " بلكه اشتداد الموضوع فی السواديته است ، ولی بعد ديديم مرحوم‏
آخوند در آخر كلام به شكلی اين معنی را قبول كرد كه در عين اينكه اشتداد
الموضوع فی سواديته است ، در عين حال صحيح است بگوييم سواد اشتد هم‏
هست اين كه اينجا می‏گويند : السكون قرارالشی‏ء ، ممكن است سؤال شود يعنی‏
چه ؟ مثلا وقتی می‏گوييم شی‏ء در مكان ساكن است معنايش قرارالمكان است يا
قرارالجسم فی المكان است . يعنی قرار صفت موضوع است يا صفت مقوله ؟
اگر درباب حركت گفتيم كه تسود اشتداد [ سواد ] نيست بلكه
اشتدادالموضوع است ، در اينجا هم وقتی می‏گوييم السكون قرار الشی‏ء بايد
بگوييم قرارالموضوع فی صفته است ، و اما اگر آن را درست دانستيم كه‏
التسود اشتداد السواد است ( كه گفتيم هر دو درست است ) در اينجا هم هر
دو تعبير درست است ، يعنی السكون قرارالشی‏ء فی زمان خاص و مكان معين ،
و نيز می‏توانيم بگوييم السكون قرارالمكان فی زمان .

نظريه متكلمين درباره سكون


متكلمين درباب سكون نظری دارند كه در " معالم " هم در شبهه كعبی‏
متعرض آن شده است ، اين نظر هر چند درست نيست ولی حاكی از دقتی است‏
كه كرده اند . گفته‏اند " السكون الكون فی الان الثانی فی المكان الاول "
يعنی شی‏ء اگر در حال حركت باشد در هر آن در مكانی است ، و در آن دوم و
سوم در مكان های ديگر ( البته در حركات اينی ) و سكون به اين محقق می‏شود
كه شی‏ء در دو آن در يك مكان باشد ، منتهی آنها ديگر نگفته اند : " كون‏
فی الان الاول فی مكان [ الاول ] و كون
فی الان الثانی فی المكان الاول " بلكه سكون را تنها از سكون دوم در مكان‏
اول انتزاع كرده اند ، بر اين اساس قائل به اكوان شده اند ، يعنی اكوان‏
متعددی اينجا وجود دارد و بعد آنات اكوان هست . حكما به اين معنی قبول‏
ندارند كه شی‏ء ساكن دارای اكوانی است ، بلكه مجموع بودن شی‏ء ساكن در
مكانی را يك كون می‏دانند ، نه اينكه به عدد آناتی كه فرض می‏شود اكوان‏
وجود دارد .
در اينجا يك مطلبی به نظر می‏رسد كه تأييد می‏كند نظر آقای طباطبائی را
راجع به اينكه شی‏ء در حال سكون هم در حال حركت است . متكلمين می‏گويند
شی‏ء كه در جايی ساكن است اكوان متعددی پيدا می‏كند ( كه اين فی حدذاته‏
نظر دقيقی است يعنی آنها هم حتی در حال سكون ثبات را انكار كردند ، كه‏
نظريه عرفا هم درباب تجدد اكوان همين است ، يعنی هر شی‏ء را كه شما ساكن‏
و با حالت يكنواخت می‏بينيد ، و فكر می‏كنيد حالتی را كه در اين آن دارد
عين حالتش در آن سابق است ، اشتباه است ، در هر آنی اين شی‏ء كونی دارد
و در آن ديگر كون ديگر و . . . منتهی ظاهر تصور متكلمين و عرفا اينست كه‏
اين اكوان متعدد است و از هم منفصل می‏باشند ، يعنی فصل و وصل می‏شود . )
اين معنی را فيلسوف قبول نمی كند . فيلسوف يك كون واحد مستمر را
قبول می‏كند ، و می‏گويد : اگر می‏گوييم شی‏ء در يك دقيقه يعنی در آنات‏
متعدد در مكان اول قرار دارد نه اينكه اين قرار مجموع اكوان باشد ، بلكه‏
به معنای كون واحد قار است . اينجا قهرا اين سؤال پيش می‏آيد كه آيا بر
آن زمان می‏گذرد يا نمی گذرد ؟ می‏گوييم زمان می‏گذرد . آيا كون قاری كه‏
اينجا هست مثلا به اندازه يك دقيقه ، آيا اين سكون امتداد يك دقيقه ای‏
را دارد يا نه ؟ اگر امتداد ندارد پس غلط است بگوييم يك دقيقه قرار
داشت ، چون امر ممتد تنها با امر ممتد مثل زمان قابل انطباق است ، و
غير ممتد با ممتد قابل انطباق نيست اگر امتداد دارد پس بايد حركت كند
. ناچار متكلمين بايد بگويند سكون زمانی نيست و بالعرض والمجاز زمانی‏
است ، در حاليكه از نظر حكما زمانی
بودن سكون حقيقی است . زيرا مثلا وقتی انسان يك ساعت حركت می‏كند اين‏
حركتش واقعا امتدادی دارد به امتداد زمان ، سكون هم همينطور است با اين‏
فرق كه در حركت دو امتداد هست ، امتدادی به امتداد زمان و امتدادی به‏
امتداد مسافت ، ولی در سكون امتدادی به امتداد زمان هست ولی امتدادی‏
يك بعدی نه دو بعدی ، به عبارت ديگر حركت يك حقيقتی است دو بعدی كه‏
له بعد بحسب المسافة وله بعد بحسب الزمان ، سكون حقيقتی است يك بعدی‏
كه له امتداد و بعد بحسب الزمان فحسب وليس له امتداد بحسب المسافة .
علت اينكه يك بعدی است اينست كه خودش نوعی از حركت است ، يعنی‏
حركت شی‏ء در جای خودش و به همين لحاظ كه حركت است زمان دارد و لذا
همين طور كه يك ساعت حركت منطبق بر يك ساعت زمان است يك ساعت‏
سكون هم منطبق بر يك ساعت زمان است ، حركت درجا است . [ و اين مؤيد
نظر علامه طباطبائی است ]
اگر سكون را اينجور بيان كنيم هر سكونی هم امر وجودی خواهد بود . شی‏ء
در حاليكه ساكن است متلبس به يك امر وجودی است كه اين امر وجودی نوعی‏
از حركت است ، يعنی عدم محض ولا وجود محض نيست . از اين جهت زمانی‏
بودن آن هم حل می‏شود . سكون را كه حكما و متكلمين به قرار و اكوان معنی‏
كرده اند ( 1 ) ، پس سكون امر وجودی می‏شود ، و نسبت سكون و حركت نسبت‏
تضاد می‏شود .
ولی بعضی آمدند و گفتند سكون عدم حركت است ، به اين معنی كه شی‏ء قابل‏
حركت ، يك وقت اين تحرك برايش فعليت دارد و يك وقت فعليت ندارد
، اگر فعليت پيدا كند ، اين شی‏ء متحرك است ولی اگر فعليت پيدا نكند ،
اين سكون است . پس سكون عبارت است از عدم‏الحركه مما يقبل الحركة و من‏
شانه الحركة ، مرحوم آخوند نيز اين تعبير را پسنديده اند و اين مطلب هم‏
مطلب درستی است
فرضا در حال سكون بگوييم شی‏ء دارای قراری است ، همانطور كه حكما
می‏گويند ، يا دارای اكوانی است ، همانطور كه متكلمين می‏گويند ، خواه آن‏
قرار را قرار ثابت بدانيم ، مثل جمهور حكما و يا قرار سيال ، مثل آقای‏
طباطبائی ، در هر صورت سكون آن قرار نيست ، يعنی شی‏ء از آن جهت كه‏
دارای اين قرار است ساكن نيست بلكه از جهت اينكه امكان سيلان را دارد و
فاقد آن سيلان است ساكن است . به عبارت ديگر ما دو مطلب داريم و ممكن‏
است هر كسی چيزی را اصطلاح كند . الان كه ما يك ساعت در اينجا هستيم دو
حيثيت بر ما منطبق است . يكی قرار در اين مكان در ظرف يك ساعت و
ديگر عدم حركت ضمن يك ساعت با آنكه حركت امكان داشته است ، اين دو
خصوصيت است يكی قرار كه برای ما فی نفسه ثابت است ، و ديگری عدم چيزی‏
در اين يك ساعت كه امكان داشت وجود داشته باشد ، اگر مقصود از سكون آن‏
قرار است كه در اينجا هست [ در اين صورت تقابل سكون و حركت تقابل‏
تضاد است ] ولی اگر مقصود از سكون ، عدم حركت است از آن جهت كه امكان‏
حركت دارد ، اين معنای ديگری است و تقابل سكون با حركت تقابل عدم و
ملكه خواهد بود ، چون برمی گردد به اصطلاح و در اينجا دو واقعيت است‏
نظير عمی و بصر .
اشكال : بنابراين سكون در هر دو تقدير زمانی نيست .
استاد : نه ، اگر به معنای قرار باشد زمانی است ولی اگر به معنای عدم‏
باشد بعدا خواهيم گفت كه آيا زمانی هست يا نه .

آيا سكون حظی از وجود دارد ؟


مطلب ديگری كه در اينجا بايد درباره آن بحث كنيم اين است كه اگر ما
سكون را عدم ملكه بدانيم آيا برايش حظی از وجود هست يا نيست ؟ اين‏
همان جمله معروفی است كه می‏گويند عدم مضاف له حظ من الوجود .
عدم مضاف و عدم مطلق گاهی به معنائی به كار برده می‏شوند كه با معنايی‏
كه اينجا می‏گوييم فرق دارد . يك وقت ما عدم را به هيچ چيز اضافه نمی‏
كنيم و به طور مطلق اعتبار می‏كنيم ، همچنانكه وجود را گاهی به طور مطلق‏
اعتبار می‏كنيم و يك وقت همچنانكه وجود را مضاف به ماهيتی اعتبار
می‏كنيم يا به يك مفهوم اعتبار می‏كنيم و می‏گوييم مثلا وجودالانسان ، عدم را
هم مضافا به يك شی‏ء اعتبار می‏كنيم و می‏گوئيم عدم الانسان ، اين می‏شود عدم‏
مضاف . ولی در اينجا مقصود از عدم مطلق و عدم مضاف اين نيست ، در
اينجا مقصود از عدم مضاف عدم ملكه است . هر جا كه حكما می‏گويند العدم‏
المضاف له حظ من الوجود ، مقصودشان عدم مضاف به معنای عدم ملكه است ،
والا عدم العنقاء عدم مضاف است ولی ليس له حظ من الوجود ، عدم القرنين‏
للانسان عدم مضاف ولی ليس له حظ من الوجود . پس كدام عدم است كه له حظ
من الوجود ؟ عدمی كه به شيئی نسبت داده بشود در حاليكه آن شی‏ء امكان آن‏
را دارد ، به اين معنی يك صفت وجودی می‏شود . اين عدم ، چون عدم محض‏
نيست ، بلكه نبودن توأم با شأنيت داشتن است ، همان حيثيت شأنيت‏
داشتن ، و در واقع همان شأنيت توأم با فعليت نداشتن ، امری است وجودی‏
، البته اين حيثيت وجودی را از نداشتن فعليت كسب نمی كند ، بلكه از
داشتن شأنيت كسب می‏كند . مرحوم آخوند می‏فرمايند سكون به اين معنی امری‏
است وجودی . مثلادرباره ذات واجب تعالی ، گفته می‏شود : لايتحرك ، ليس‏
بمتحرك ، وليس بساكن ، چون سكون يعنی شيئی كه شأنيت تحرك دارد و
فعليت تحرك را ندارد . لذا امری است كه به قول مرحوم آخوند هم فاعل‏
دارد و هم قابل . فاعلش همان ماده است ، ماده در اينجا متصف است به‏
عدم و لذا عدم مقبول است ( البته با نوعی تجوز ) و ماده قابل ، احتياج‏
به فاعل هم دارد و فاعل اين امور همان عدم فاعل وجود است . مثلا فاعل‏
حركت علت حركت است و عدم فاعل حركت علت است برای سكون ، وجودالعلة
علةلوجود المعلول و عدم العلة علةلعدم المعلول ، كه عدم العلة علةلعدم‏
المعلول در مورد عدم ملكه صادق است ، اين نظر مرحوم آخوند است در باب‏
سكون
فصل ( 23 ) فی تعيين ان ای مقولة من المقولات تقع فيها الحركة و ايها


لم تقع فيها


و اعلم أن الحركة الكونها ضعيفةالوجود تتعلق بامور ستة : الفاعل ،
والقابل ، وما فيه الحركة ، و ما منه الحركة ، و مااليه الحركة ، والزمان‏
.
أما تعلقها بالقابل فبينا ، وأما تعلقها بالفاعل فقد علمت ايضا بوجهين‏
( 1 ) اذقد علمت أن تعلقها بالفاعل والقابل علی ضربين : ضرب يوجب‏
اختلافهما بالحقيقة كما يتخالف مقولة " أن يفعل " و مقولة " أن ينفعل‏
" ( 2 ) و ضرب لايوجب اختلافهما كما فی لوازم الذوات و لوازم الماهيات‏
كحرارش الصورش النارية ( 3 ) و
زوجيه الاربعة .

[ تعلق الحركة بما منه و ما فيه ]


و أما تعلقها بما منه و ما اليه فيستنبط من حدها لانها موافاش حدود ( 4
) بالقوش علی الاتصال ، و ربما كان ما منه و ما اليه ضدين ، و ربما كانت‏
امورا متقابلة بوجه فلا يجتمعان معا ( 5 ) و ربما كان مامنه وما اليه مما
يثبت ( يلبث‏خ‏ل ) الحصولان فيهما زمانا حتی يكون عندالطرفين سكون كما فی‏
الحركات المنقطعة ، و ربما لم يكن كالحال فی الفلك .
قال بعض الحكماء : " وربما كان المبدأ فيه هوالمنتهی بعينه كما فی‏
الفلك ( 6 ) فباعتبار ان منه الحركة هوالمبدأ ، و باعتبار ان اليه‏
الحركة هوالمنتهی " ، وهذا غير صحيح فان وصول الفلك فی الحركة اليومية
الی الوضع اليومی عندالطلوع مثلا غيروضعه الامسی عنده بالشخص والهوية ( 7
) بل مثله ، فيكون المبدأ غيرالمنتهی بالذات ، ولاحاجة فيه الی اعتبار
الجهتين الا عند المقايسة الی السابق واللاحق كما فی جميع الحدود الانية ،
فان كلا منها مبدأ لشی‏ء و منتهی لشی‏ء آخر
و اعلم أن تسمية حدود الحركة الوضعية الفلكية بالنقط علی المسامحة فان‏
تلك الحدود بالحقيقة أوضاع آنية وجودها بالقوش الا أنها قوش قريبة من‏
الفعل .

[ تعيين المقولة التی تقع فيها الحركه ]


أما تعلق الحركة بما فيه الحركة فهو ألصق حتی ذهب جماعة الی أنها نفس‏
المقولة التی وقعت فيه الحركة ، وليس ذلك بصحيح مطلقا بل هی كما أشرنا
اليه تجدد تلك المقولة ، نعم هی بعينها مقولة " أن ينفعل " اذا نسبت‏
الی القابل ، و مقولة " أن يفعل " اذا نسبت الی الفاعل ، و لهذا يمتنع‏
أن تقع الحركة فی شی‏ء منهما لانها الخروج عن هيأش والترك لهياش ، فهی‏
يجب أن يكون خروجا عن هيأش قارش لانها لووقعت فی هيأش غير قارش لما كان‏
خروجا عنها بل امعانا فيها ( 8 ) .
وبالجملة معنی الحركة فی مقولة عبارش عن أن يكون للمتحرك فی كل آن فرد
من تلك‏المقولة فلابد لمايقع فيه الحركة من أفراد آنية بالقوش ، وليس‏
لتينك المقولتين فرد آنی . مثلا ان وقعت الحركة فی التسخين يجب أن يكون‏
الی التبريد ، فليزم أن يكون الجسم فی حالة تسخنه متبردا مع أنه لم يخرج‏
عن التسخن ( التسخين‏خ‏ل ) حتی يكون متحركا فيه و ان كان فی اثناء حركته‏
ترك التسخن
فالحركة فی غير مقولة " أن ينفعل " وكذا لايمكن الحركة فی مقولة متی ( 9
) و أما الاضافة فانها و أن وقعت فيها التجدد لكن وجود الاضافة غير مستقل‏
بل الاضافة تابعة لوجود الطرفين فلاحركة فيها بالذات كمامر ، وكذا الجدش
فان حركتها تابعة لحركة اينية فی العمامة أو نحوها ( 10 ) ، فلم يبق من‏
المقولات التی يتصور فيها الحركة الا أربع عندالجمهور ، وخمس عندنا :
الجوهر ، والكيف ، والكم ، والاين ، والوضع .

[ تقابل السكون والحركة ]


والسكون يقابلها تقابل الضد أوالعدم ، و تفصيله فی كتاب " الشفاء "
، و لكن هذا العدم ( 11 ) يصح أن يعطی رسما من الوجود لان الذی هو عدم‏
بالاطلاق ليس بموجود أصلا والجسم الذی ليس فيه الحركة وهوبالقوش متحرك ،
فلامحالة له وصف زائد يتميز به عن غيره ، ولولم يكن زائدا لمافارقه اذا
تحرك ، فاذن هذا الوصف للجسم لمعنی مافيه فلا محالة له فاعل و قابل ،
وليس كعدم لاحاجة فی الاتصاف به الی شی‏ء كعدم القرنين فی‏الانسان مما
لاينسب الی وجود وقوش ( 12 ) بخلاف عدم المشی له فانه يوجد عند ارتفاع‏
علة المشی ، وله وجود بنحو من الانحاء ، وله علة هی
بعينها علةالوجود بالقوش ، و من ههنا يعلم أن علةالحركة يتضمن فيها معنی‏
العدم كما مرت الاشارش اليه ، وهذا العدم المعلول ليس هوالاشياء ( 13 )
علی الاطلاق بل هو لاشيئية شی‏ء فی شی‏ء ما معين بحال ما معينة وهی كونه‏
بالقوش