گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل بیست و پنجم
III ـ موزس مندلسون


نخستین ندای مهم یهودیتی بود که از انزوای دفاعی بیرون می آمد و با افکار دوران جدید در تماس واقع می شد.
موزس مندلسون، که دوست و مخالف کانت، دوست و الهامبخش لسینگ، و پدربزرگ فلیکس مندلسون بود، یکی از شریفترین شخصیتهای قرن هجدهم بود. پدرش مناخیم مندل در یک مدرسة یهودی در دساو منشی و معلم بود. این «موسای سوم»، که در ششم سپتامبر 1729 به دنیا آمد، با چنان شور و حرارتی به مطالعه می پرداخت که به خمیدگی دایمی ستون فقرات مبتلا شد. در سن چهاردهسالگی به برلین فرستاده شد تا در زمینة تلمود مطالعات بیشتری بکند؛ در آنجا از تعالیم تلمود تقریباً لفظ به لفظ پیروی می کرد: «نان را با نمک بخورید، آب را به اندازه بیاشامید، روی زمین سخت بخوابید، با محرومیت زندگی کنید، و خود را با تورات مشغول دارید.» او مدت هفت سال به یک اطاق زیرشیروانی اکتفا کرد، قرص نان هفتگی خود را برای جیرة روزانه با خط علامتگذاری می کرد، و درآمد ناچیزی از طریق نسخه برداری از اسناد باخط زیبایش به دست می آورد. در برلین خود را غرق در آثار موسی بن میمون کرد، از زندگی آن «موسای دوم» جرئت و شهامت یافت، و از آثار و نحوة زندگی او آموخت که غرور خود را به شکسته نفسی و خلق وخوی آتشین خود را به ملایمت و نزاکت تبدیل کند. معاشرانش در

برلین به وی لاتینی، ریاضیات، و منطق آموختند. ترجمة آثار لاک را خواند، سپس به آثار لایبنیتز و ولف روی آورد، و طولی نکشید که مفتون فلسفه شد. نوشتن آلمانی را به سبکی چنان سلیس و روشن آموخت که در ادبیات کشورش در آن دوران نادر بود.
وقتی در سن بیست ویک سالگی در خانوادة اسحاق برنهارد معلم شد، دوران فقرش به پایان رسید. برنهارد در برلین یک کارخانة ابریشم بافی داشت، چهارسال بعد موزس دفتردار، سپس کارگزار سیار، و سرانجام یکی از شرکای مؤسسه شد. او ارتباط خود را با کارش تا پایان عمر به نحوی فعالانه حفظ کرد، زیرا مصمم بود که به محبوبیت و درآمد مالی کتابهایش متکی نباشد. احتمالاً در سال 1754 با لسینگ، ظاهراً در یک بازی شطرنج، آشنا شد و به این ترتیب دوستیی آغاز شد که، باوجود اختلاف نظرهای فلسفی، تا زمان مرگ لسینگ دوام کرد. در 16 اکتبر 1754 لسینگ به یکی از دوستانش نوشت: «مندلسون مردی بیسست و پنج ساله است که بدون هیچ گونه تحصیلات [ دانشگاهی] ، در زمینة زبان، ریاضیات، و شعر موفقیتهای بزرگی به دست آورده است. اگر همدینانش بگذارند او به مرحلة بلوغ فکری برسد، من در او مایة افتخار برای ملت خودمان پیش بینی می کنم. ... صراحت لهجه و روحیة فیلسوفانة او باعث می شوند که من، از پیش، به او به چشم یک اسپینوزای دوم نگاه کنم.» مندلسون هم به سهم خود می گفت که یک کلمه یا یک نگاه دوستانه از جانب لسینگ همة غمها و افسردگیها را از فکر او می زداید.
در 1755 لسینگ ترتیبی داد که محاورات فلسفی اثر مندلسون منتشر شود، این اثر، اندیشه های اسپینوزا و لایبنیتز را مطرح، و از آنها دفاع می کرد. در همان سال، این دو دوست بر روی مقاله ای به نام آیا پوپ یک عالم مابعدالطبیعه است؟ همکاری کردند. در این مقاله استدلال کردند که شاعر انگلیسی (پوپ) از خود فلسفه ای نداشته، بلکه فقط آثار لایبنیتز را به شعر درآورده است. همچنین در سال 1755 مندلسون نامه هایی دربارة احساسات را منتشر کرد. این نامه ها در حکم پیش زمینة نظرات کانت بود دایر براینکه احساس زیبایی از خواهش و تمایل کاملاً جدا و مستقل است. این نشریات باعث شدند که این یهودی جوان به «مجمع پرآرامش اخوت فلاسفه» در برلین، که آن قدرها هم پرآرامش نبود، با حسن قبول کامل وارد شود. او به وسیلة لسینگ با فریدریش نیکولای آشنا شد. او و نیکولای با یکدیگر به خواندن زبان یونانی پرداختند و طولی نکشید که وی آثار افلاطون را به زبان اصلی می خواند؛ مندلسون به نیکولای کمک کرد تا نشریة کتابخانة ادبیات و هنرهای زیبا را دایر کند، و برای این نشریه و نشریات دیگر مقالاتی می نوشت که نفوذ نیرومندی در اندیشه های جاری در زمینة نقد ادبی و هنری اعمال می کردند.
در این هنگام مندلسون به قدر کافی احساس تأمین می کرد که از خود خانواده ای تشکیل دهد. در 1762 او در سن سی وسه سالگی با فرومت گوگنهایم، که بیست وپنج سال داشت. پیمان

زناشویی بست. هردو آنها به سن عقل رسیده بودند و این وصلت برای هردو خوشبختی بسیار به بار آورد. وقتی آنها ماه عسل خود را می گذراندند، مندلسون در مسابقة مقاله نویسی فرهنگستان برلین شرکت کرد. موضوع مقاله این بود:«آیا علوم مابعدالطبیعه همچون علوم ریاضی قابلیت پذیرش شواهد و ادله را دارند؟» ایمانوئل کانت هم در میان شرکت کنندگان بود. مقالة مندلسون جایزه را ربود (1763) و برای او پنجاه دوکات جایزه و شهرت بین المللی آورد.
یکی از شرکت کنندگان در مسابقه توماس آبت یکی از استادان دانشگاه فرانکفورت ـ آن ـ در ـ اودر بود. او در مکاتبات دراز مدتی با مندلسون دربارة فناناپذیری روح اظهار شک می کرد و درعین حال متألم بود که از دست رفتن این اعتقاد ممکن است پایه قوانین اخلاقی را ویران کند و اشخاص بدبخت را از آخرین تسلای خود محروم بدارد. تا حدودی براثر این مکاتبات، مندلسون مشهورترین اثر خود را به نام فایدون، یا فناناپذیری روح به رشتة تحریر درآورد. این اثر، مانند سرمشق اصلی آن که متعلق به افلاطون بود، به صورت یک محاوره و به سبک عامه پسند قالبگیری شده بود. در این کتاب استدلال شده بود که روح انسان آشکارا با ماده فرق دارد؛ بنابراین می توان اعتقاد داشت که سرنوشت روح و جسم یکی نیست؛ و اگر ما به خداوند اعتقاد داشته باشیم، بسختی می توانیم تصور کنیم که او با نشاندن نهال امیدی که اساس و پایه ای در حقیقت نداشته باشد، ما را فریب دهد. علاوه برآن [همان طور که کانت بعداً این عقیده را ابراز داشت] ، روح گرایشی طبیعی به سوی تکامل خویش دارد. این تکامل را نمی توان در دوران زندگی انسان تأمین کرد؛ بدون شک خداوند باید به روح اجازه دهد که پس از مرگ جسم باقی بماند. مندلسون احساس می کرد که «بدون خداوند، توجه و خواست خداوندی، و فناناپذیری روح، همة خوبیهای زندگی ارزش خود را در نظر من ازدست می دهند، و زندگی خاکی ما مانند آن خواهد بود که شب هنگام در باد و باران بدون امید تسلابخش یافتن پناهگاهی سرگردان باشیم.» امثله و شواهدی که در تأیید این نظر ذکر می شدند استحکام زیادی نداشتند، ولی سبک اثر بسیاری از خوانندگان را به شوق و شعف می آورد؛ چنین به نظر می رسید که جذبة محاورات افلاطون بار دیگر زنده شده است؛ در حقیقت لقب «افلاطون آلمان» به صورت نام دیگری برای مندلسون درآمد. این کتاب کوچک پانزده بار تجدید چاپ، و تقریباً به همة زبانهای اروپایی و همچنین عبری ترجمه شد، و در زمان خود پرخواننده ترین کتاب غیرداستانی در آلمان بود. هردر و گوته به گروه تمجیدکنندگان از آن پیوستند. لاواتر از نویسندة آن دیدن کرد، سروصورت او را مورد آزمایش قرار داد، و اعلام داشت که هر برجستگی یا خط در سروصورتش افشاکنندة روح سقراط است.
مسیحیان، از فرقه های گوناگون، این یهودی فصیح را مورد تحسین قرار دادند و دو راهب فرقة بندیکتی از او اندرز معنوی خواستند. ولی در 1769 لا واتر، که نسبت به الاهیات همان شور و حرارتی را داشت که در مورد جمجمه شناسی نشان می داد، با تقاضای آشکار از مندلسون

دایر براینکه مسیحی شود، هیجانی ناگهانی به راه انداخت. مندلسون در اثر خود تحت عنوان نامه به آقای دیاکونوس لاواتر (1770) به این تقاضا پاسخ داد. او به وجود معایبی در یهودیت و زندگی یهودیان اعتراف کرد، ولی متذکر شد که این گونه معایب در هر مذهبی در طول تاریخش پدید می آید. او از لاواتر تقاضا کرد به مشقاتی که یهودیان در قلمرو مسیحیت متحمل می شوند توجه کند، و افزود: «کسی که می داند ما اینک در چه وضعی هستیم، و آن که قلبی بشردوستانه دارد، بیش از آنچه من بتوانم بیان دارم درک خواهد کرد؛» و چنین نتیجه گیری کرد: «من دربارة اصول و اساس ایمان خودم چنان اطمینانی دارم ... که خدا را به شهادت می گیرم که تا زمانی که روحم کیفیتی دیگر به خود نگیرد، به ایمان اساسی خود پایبند خواهم بود.» لاواتر تحت تأثیر قرار گرفت و با فروتنی پوزش خواست که چنین تقاضایی کرده است. ولی گروهی از جزوه نویسان مندلسون را به عنوان یک کافر مورد حمله قرار دادند، و بعضی از یهودیان بنیادگرا او را به خاطر اعتراف به اینکه مفاسدی وارد رسوم مذهبی یهودیان شده است محکوم کردند. برای مدتی این مشاجره بیش از امور سیاسی ملی، یا اختلال سلامت فردریک، ایجاد بحث کرد.
براثر این شور و شر، سلامت خود مندلسون نیز لطمه دید؛ در 1771 وی مدت چند ماه ناچار شد که از هرگونه فعالیت فکری خودداری کند. پس از بازیافت نیروی خود وقتش را بیش از پیش صرف کمک به هم مذهبان خود کرد. وقتی بعضی از ایالات سویس خود را برای تضییقات بیشتری علیه یهودیان آماده می ساختند، او از لاواتر خواست که مداخله کند. لاواتر چنین کرد، و نتایج خوبی از آن حاصل شد. هنگامی که مقامات درسدن درصدد برآمدند چند صد یهودی را اخراج کنند، مندلسون از دوستی خود با یک مأمور محلی استفاده کرد تا نوعی سازش به عمل آید. او در سال 1778 شروع به انتشار ترجمة آلمانی خود از اسفارخمسه کرد، و این ترجمه، که در 1783 انتشار یافت، طوفان دیگری برانگیخت. مندلسون برای نوشتن پاره ای از تفسیرهای متن، هرتس هومبرگ را به کار گمارد. هومبرگ با یهودیان برلین، که به طور کامل با کنیسه قطع رابطه کرده بودند، محشور و معاشر بود. چند تن از ربیها خواندن این ترجمه را تحریم کردند، ولی ترجمه به داخل جوامع یهودی راه یافت؛ یهودیان کم سن وسال از روی آن آلمانی می آموختند. و نسل بعدی یهودیان به شرکت فعالانه در زندگی فکری آلمان پرداخت. در خلال این احوال (1779)، لسینگ نمایشنامة خود ناتان خردمند را منتشر کرد، که صدها خواننده آن را به عنوان تجلیلی از دوست یهودی وی تعبیر کردند.
مندلسون، که در این هنگام در اوج شهرت و نفوذ خود بود، مارکوس هرتس را وادار کرد که اثبات حقانیت یهودیان را، که منسی بن اسرائیل در سال 1656 خطاب به مردم انگلستان نوشته بود، به آلمانی ترجمه کند. او به این ترجمه یک پیشگفتار دربارة «نجات یهودیان» (1782) افزود. در این پیشگفتار، وی از ربیها تقاضا کرد که از حق تکفیر خود دست بکشند. وی در سال

1783 با اثری بلیغ تحت عنوان دربارة مرجعیت مذهبی و یهودیت دنبال این کار را گرفت. در این اثر او ایمان یهودی خود را مجدداً تأیید کرد، از یهودیان دعوت به عمل آورد که از گتوها بیرون آیند و نقش خود را در فرهنگ غربی ایفا کنند، اصرار داشت که کلیسا و دولت از هم تفکیک شوند، هرگونه اجبار در معتقدات مذهبی را محکوم ساخت، و پیشنهاد کرد که معیار قضاوت دربارة دولتها میزان اتکای آنها به ترغیب باشد نه به اعمال زور. کانت نیز، که در این وقت در اوج شهرت خود بود، نامه ای به نویسندة این اثر نوشت که حق است در تاریخچة دوستیها جایی داشته باشد؛ او گفت:
من این کتاب را مبشر اصلاحی بزرگ می انگارم که نه تنها بر ملت شما، بلکه بر ملل دیگر نیز تأثیر خواهد گذارد. شما موفق شده اید مذهب خود را با چنان درجه ای از آزادی وجدان ترکیب کنید که هیچ گاه امکانپذیر بودن آن تصور نمی شد. ... شما درعین حال به نحوی چنان روشن و کامل لزوم آزادی نامحدود وجدان در هر مذهب را نشان داده اید که مآلاً کلیسای ] لوتری[ ما نیز هدایت خواهد شد تا توجه کند چگونه آنچه را که مخل وجدان است یا بر آن ظلم روا می دارد، از میان خود بردارد.
رهبران سنت گرا، اعم از مسیحی یا یهودی، به این کتاب حمله کردند، ولی کتاب کمک عظیمی به آزادی و غربی شدن یهودیان کرد.
در 1783، مندلسون با آنکه فقط پنجاه وچهار سال داشت، پیوسته ازنظر جسمانی و سلامت ضعیف بود و احساس می کرد که مدت زیادی از عمرش باقی نمانده است. در سالهای آخر عمر خود سخنان آموزنده ای به اطفال و بعضی از دوستان خود در تشریح معتقدات مذهبی خویش می گفت؛ این سخنان در 1785 تحت عنوان ساعات صبح، یا سخنانی دربارة وجود خداوند منتشر شدند. او در آخرین سال عمر خود، وقتی با خواندن کتابی نوشتة یاکوبی متوجه شد که دوست عزیزش لسینگ، که اینک مرده بود، مدتها طرفدار مذهب وحدت وجود اسپینوزا بود، یکه خورد. او نمی توانست این مطلب را باور کند. و دفاع پرحرارتی تحت عنوان تقدیم به دوستداران لسینگ نوشت. وقتی دستنوشته را نزد ناشران می برد، سرما خورد؛ و در خلال آن بیماری، در چهارم ژانویة 1786، براثر سکته درگذشت. مسیحیان در برپا کردƠمجسمه ای از او در دساو، شهری که وی در آن متولد شده بود، به یهودیان پیوستند.
مندلسون یکی از متنفذترین شخصیتهای نسل خود بود. جوانان یهودی، که از نوشته ها و عبور موفقیت آمیز وی از مرزهای مذهبی الهام گرفته بودند، از گتوها خارج شدند و طولی نکشید که در زمینة ادبیات، علوم، و فلسفه مقام و منزلتی برای خȘϠکسب کردند. مارکوس هرتس به عنوان دانشجوی پزشکی به دانشگاه کونیگسبرگ رفت؛ او چند دوره از دوره های آموزشی کانت را گرفت و دستیار و دوست این معرفت شناس بزرگ شد. او بود که با خواندن نسخة خطی نقد عقل محض در نیمه راه بازایستاد، زیرا بیم آن را داشت که اگر ادامه دهد، دیوانه شود.

وقتی به برلین بازگشت، به عنوان پزشک، کارش رونق گرفت و در رشته های فیزیک و فلسفه به مستمعین مسیحی و یهودی درس می داد. همسر وی هنریتا، که زیبا و صاحب کمال بود، سالونی دایر کرد که در آغاز قرن نوزدهم محفل عمده ای برای روشنفکران برلین بود؛ ویلهلم فون هومبولت، شلایر ماخر، فریدریش شلگل، میرابو «پسر»، و دیگران به این سالون می آمدند. ... اختلاط اندیشه هایی که از این تجمع حاصل می شد احتمالاً باب طبع مندلسون نبود. چند تن از فرزندانش تغییرمذهب دادند و به مسیحیت گرویدند. دو تن از دخترانش در یک «دستة فضیلت»، که «پیوندهای انتخابی» را بیش از وفاداری در ازدواج محترم می داشتند، به هنریتا هرتس پیوستند. هنریتا با شلایر ماخر روابطی داشت؛ دوروتئا مندلسون شوهر خود را رها کرد تا رفیقه و سپس همسر باوفای فریدریش شلگل شود، و سرانجام یک کاتولیک کلیسای رم شد. هنریتا مندلسون نیز مذهب کلیسای رومی را پذیرفت، و آبراهام مندلسون باعث شد که فرزندانش، از جمله فلیکس، به شیوة مذهب لوتری تعمید داده شوند. ربیهای سنت گرا مدعی بودند که احساس بیم آنها موجه بوده است. اینها نتایج اتفاقی آزادی جدید بودند؛ جنبه های پردوامتر نفوذ مندلسون در آزادی فکری، اجتماعی، و سیاسی یهودیان ظاهر شدند.