گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل سی و دوم
VI – چترتن و کوپر


در این هنگام چه کسی تصور می کرد که در 1760 محبوبترین شاعر زندة انگلیسی چارلز چرچیل باشد؟ او، که فرزند یک روحانی بود و خودش نیز به مقام کشیشی کلیسای انگلیکان تعیین شده بود، به لذات علاقه مند بود، همسر خود را رها کرد، قرض بالاآورد، و شعری که زمانی مشهور بود و روشیاد نام داشت سرود (1761) که به او امکان داد قروضش را بپردازد، برای همسرش یک مقرری تعیین کند، و «در لباسی آشکارا غیر روحانی، به عنوان یک آدم اهل دل به فعالیت بپردازد.» شعر او نام خود را از کوینتوس روسکیوس، که در دوران قیصر بر تئاتر روم حکمفرمایی کرده بود، به دست آورد؛ در این شعر بازیگران درجة اول لندن مورد هجو قرار می گرفتند، و بر اثر آن گریک ناچار شد دست و پای خود را جمع کند؛ یکی از قربانیان هجویه های وی «مانند گوزن تیرخورده، در اطراف شهر در تکاپو بود.» چرچیل در انجام مراسم مستهجن دیر مدمنم باویکلس همگام بود، در نوشتن نشریة نورث بریتن به او کمک می کرد، و برای سهیم بودن در تبعید ویلکس به فرانسه رفت؛ ولی در بولونی از فرط میخوارگی و با «بیتفاوتی اپیکوری» درگذشت (1764).
یک روحانی دیگر به نام تامس پرسی به آنچه که فرقة روحانیش از او انتظار داشت عمل کرد، در ایرلند اسقف درومور شد، و با نجات دادن یک نسخة خطی کهنه (که یکی از منابع بازمانده های شعر قدیم او شد – 1765)، از دست یک کلفت خانه، که می خواست آن را بسوزاند، اثری بر ادبیات اروپا گذاشت. این اشعار، که از انگلستان قرون وسطی باقی مانده بودند، مورد توجه صاحبان خاطرات قدیمی قرار گرفتند و روحیة رمانتیک را، که مدتی چنان مدید تحت نفوذ خردگرایی (راسیونالیسم) و خلق و خوی کلاسیک قرار گرفته بود، تشویق کردند تا منویات خود را در اشعار، داستان، و هنر نشان دهد. وردزورث تاریخ پیدایش نهضت رمانتیک در ادبیات انگلستان را انتشار این بازمانده ها دانست. اوشن مکفرسن، اشعار چترتن، قصر اوترانتو و «ستراوبری هیل» اثر والپول، و واثق و «دیر فانتیل» اثر بکفرد همگی نداهای گوناگونی بودند که با یکدیگر هماواز شده و فریاد احساس، اسرار ورموز، و خیالپردازی سرداده بودند. برای مدتی، قرون وسطی روح عصر جدید را به خود گرفت.

تامس چترتن تلاش خویش را برای آشنا کردن خود با قرون وسطی، با تدقیق در طومارهای پوستی که عمویش در یکی از کلیساهای بریستول یافته، آغاز کرد. این پسر بچة حساس و دارای قدرت تخلیل که در 1752، کمی پس از مرگ پدرش، در آن شهر به دنیا آمده بود، در دنیایی از تخیلات تاریخی خود بزرگ شد. او یک فرهنگ لغات آنگلوساکسون را مطالعه کرد، اشعاری سرود که به نظر خودش به زبان قرن پانزدهم بودند، و وانمود کرد آنها را در کلیسای سنت مری ردکلیف یافته است. او این اشعار را به تامس راولی، یک راهب تخیلی مربوط به قرن پانزدهم، نسبت می داد. در 1769، در سن هفدهسالگی مقداری از این «اشعار راولی» را نزد هوریس والپول، که خودش پنج سال پیش از آن واترانتو را به عنوان یک اثر اصیل قرون وسطایی منتشر کرده بود، فرستاد. والپول از این اشعار تمجید کرد و خواهان سروده های بیشتری شد. چترتن بازهم فرستاد، و خواستار کمک برای یافتن یک ناشر و شغلی پردرآمد در لندن شد. والپول اشعار را در اختیار تامس گری و ویلیام میس گذاشت، و هر دو آنها اعلام کردند که اشعار جعلیند. والپول به چترتن نوشت که این ادبا «به هیچ وجه در مورد اصالت نسخ خطی قانع نشده بودند؛» و به او اندرز داد تا هنگامی که نتواند خرج خود را درآورد، سرودن شعر را کنار بگذارد. سپس والپول به پاریس رفت و فراموش کرد که اشعار را پس بفرستد. چترتن سه بار کتباً آنها را خواست، و سه ماه طول کشید تا این اشعار به دستش رسیدند.
شاعر به لندن رفت (آوریل 1770) و یک اطاق زیرشیروانی در خیابان بروک درهوبرن گرفت. او مقالاتی به طرفداری از ویلکس می نوشت، و بعضی از اشعار راولی را به نشریات گوناگون می فرستاد، ولی چنان دستمزد کمی به او داده می شد (هر شعر 8 پنی) که نمی توانست مخارج خود را با آن تأمین کند. سعی کرد شغلی به عنوان کمک جراح در یک کشتی تجارتی افریقایی به دست آورد، ولی موفق نشد. در 27 اوت وی یک شعر طعنه آمیز در تودیع با جهان نوشت:
خداحافظ توده های ملوث آجر بریستولیا،
دوستداران ثروت، ستایشگران تزویر!
شما پسری را تحقیر کردید که به شما آوازهای عتیق داد،
و با تمجید توخالی خود، بهای آگاهی از آن را پرداختید.
خداحافظ، شما زعمای احمقهای شکمپرست،
که طبیعتتان شما را برای آلت فساد شدن مناسب کرده است!
خداحافظ مادرم! – روح دردمندم. از حرکت بایست
و نگذار امواج بزرگ پریشان حواسی بر روی من درغلتند!
خدایا، هنگامی که من دیگر در اینجا زنده نیستم، رحم کن،
و این آخرین عمل درماندگی را ببخش.
سپس با خوردن ارسنیک خود را کشت. هفده سال و نه ماه از عمر وی می گذشت. در گورستان فقرا به خاک سپرده شد.

اشعار او اینک در دو جلد کتاب مندرجند. اگر او به جای اینکه این اشعار را اصیل بخواند، آنها را تقلید خوانده بود، امکان داشت به عنوان یک شاعر شناخته شود؛ زیرا پاره ای از قطعات «اشعار راولی» با بیشتر اشعار اصیل برابری می کنند. وقتی با نام خود شعر می نوشت، می توانست ابیات هجوآمیزی بنویسد که تقریباً پوپ رقابت می کردند، مانند شعری به نام «متودیست»، یا – گزاینده تر از همه – هفده بیتی که در آن والپول به عنوان یک متملق بی احساس مورد حملة شدید قرار گرفته بود. هنگامی که دستنوشته های باقیماندة وی در 1777 منتشر شدند، تنظیم کنندة اشعار والپول را متهم کرد که تا حدودی مسئول مرگ شاعر است. والپول یه این عنوان از خود دفاع کرد که احساس تعهدی نمی کرده است تا به یک شیاد سرسخت کمک کند. بعضی از افراد خوش قلب مانند گولد سمیث اصرار داشتند که این اشعار واقعیند؛ جانسن به رفیقش خندید، ولی گفت: «این عجیبترین جوانی است که من از او اطلاع یافته ام. عجیب است که چگونه پسرک این چیزها را نوشته است.» شلی در شعر خود به نام آدونائیس مختصراً خاطرة این جوان را تجدید کرد، و کیتس شعر خود به نام اندیمیون را به یاد وی نوشت.
چترتن از واقعیات خشونتبار بریستول و لندن از طریق افسانه های قرون وسطی و ارسنیک رهایی جست. ویلیام کوپر از لندنی که جانسن آن را دوست داشت گریخت و به سادگی زندگی روستایی، ایمان مذهبی؛ و جنون ادواری روی آورد. پدر بزرگش از اتهام قتل نفس تبرئه شد و منصب قضا یافت؛ پدرش یک روحانی انگلیکان بود؛ مادرش هم از همان خانواده ای بود که جان دان را به وجود آورده بود. وقتی ویلیام شش ساله بود، مادرش درگذشت و خاطراتی دلتنگ کننده از نگرانی محبت آمیز خود برای فرزندش از خویش به جای گذارد؛ پنجاه و سه سال بعد، وقتی یکی از عموزادگان تصویری قدیمی از مادرش را نزد وی فرستاد، ویلیام در شعری پراحساس، خاطرة تلاشهایی را تجدید کرد که اغلب مادرش به عمل می آورد تا بیم و هراسی را که شبهای دوران کودکیش را تیره و تار می ساختند برطرف کند.
او، که از دستانی چنان پرعطوفت خارج شده بود، در سن هفتسالگی به یک مدرسة شبانه روزی رفت، و در آنجا به صورت پادو کمروی یک گردن کلفت زورگو، که از ارجاع هیچ کار خفتباری به او مضایقه نمی کرد، درآمد. به تورم چشم مبتلا شد، و سالها ناچار بود تحت نظر یک چشم پزشک قرار داشته باشد. در 1741، در سن دهسالگی، به مدرسة وستمینستر فرستاده شد. در هفدهسالگی یک دوران خدمت سه ساله را به عنوان منشی در دفتر یک مشاور حقوقی در هوبرن آغاز کرد. در این هنگام برای ماجراهای عاشقانه رشد کافی یافته بود؛ چون دختر عمویش به نام ثیودورا کوپر همان نزدیکیها زندگی می کرد، این دختر بت خوابهای طلایی ویلیام شد. در بیست و یک سالگی درمیدل تمپل سکنا گزید، و در بیست و سه سالگی اجازة وکالت یافت. او، که از رشتة حقوق بدش می آمد و در برابر دادگاه احساس کمرویی و کمدلی می کرد،



<574.jpg>
جورج رامنی: ویلیام کوپر. گالری ملی چهره ها، لندن


دچار حالت افسردگی خاطر شد، و وقتی پدر ثیودورا بر دخترش منع کرد که دیگر با پسر عمویش آمد و رفتی نداشته باشد، این افسردگی خاطر شدت یافت. کوپ دیگر هرگز او را ندید، هرگز او را از یاد نبرد، و هرگز ازدواج نکرد.
در 1763، او که ناچار شده بود در مجلس اعیان حضور یابد، از پای درآمد، مشاعرش مختل شد، و سعی کرد خود را بکشد. دوستانش او را به یک تیمارستان در سنت آلبنز فرستادند. پس از هجده ماه مرخص شد، و زندگی تقریباً انزواطلبانه ای در هانتینگدن در نزدیکی کیمبریج در پیش گرفت؛ می گفت اکنون «مایل نیست با هیچ کس جز خداوند و عیسی ارتباط و مراوده ای داشته باشد.» او معتقدات کالونی را جزء به جزء پذیرفت، و دربارة رستگاری و عذاب جاودانی بسیار فکر کرد. براثر یک اتفاق میمون، با خانواده ای برخورد کرد که مذهبشان به جای ترس، آرامش و مهربانی با خود می آورد. این خانواده عبارت بود از مورلی انوین، که یک روحانی بود، همسرش مری، پسرش ویلیام، و دخترش سوزانا. کوپر پدر خانواده را به ادمز کشیش در داستان جوزف اندروز اثر فیلدینگ تشبیه می کرد. او در وجود خانم انوین، که هفت سال از او بزرگتر بود، مادر دومی یافت. خانم انوین و دخترش با ویلیام به عنوان پسر و برادر رفتار می کردند و از او مراقبتهای ظریف و زنانه ای به عمل می آوردند که او را واداشت تقریباً، دوباره به زندگی علاقه مند شود. آنها از وی دعوت کردند نزد آنها زندگی کند. او این کار را کرد (1765) و در زندگی سادة آنها شفا یافت.
وقتی پدرخانواده بر اثر سقوط از اسب کشته شد، این سعادت یکباره به پایان رسید. بیوة او و دخترش، در حالی که کوپر راهم با خود می بردند، به اولنی در باگینگم شر نقل مکان کردند تا نزدیک جان نیوتن، روحانی شهیر، باشند. این واعظ کوپر را وادار کرد که در عیادت از بیماران و نوشتن سرودهای مذهبی به او بپیوندد. یکی از این «سرودهای مذهبی اولنی» دارای ابیات مشهوری بود:
خداوند به طریقی مرموز حرکت می کند
تا عجایب خود را به حیطة عمل درآورد؛
او جای پای خود را بردریا می گذارد،
و برروی طوفان سوار می شود.
ولی موعظات نیوتن دربارة آتش دوزخ، که «تنی چند از پیروانش را از حال تعادل خارج کرده بود، بیم و هراس مذهبی شاعر را به جای آنکه کاهش دهد، تشدید کرد. کوپر می گفت: «خداوند همیشه برای من رعب آور است، مگر هنگامی که او را می بینم که نیش خود را، با درآوردن آن در قالب عیسی مسیح، از دست داده است.» او به خانم انوین پیشنهاد ازدواج کرد، ولی حملة دیگری از جنون (1773) مانع ازدواج شد. پس از سه سال توجه محبت آمیز، بهبود یافت. در 1779 نیوتن از اولنی عزیمت کرد، و تقدس کوپر اعتدال بیشتری یافت.
1101-10
زنان دیگری به مری انوین کمک کردند تا شاعر را با امور و مسایل اینجهانی در تماس نگاه دارند. لیدی اوستین، که بیوه ولی اهل دل بود، از خانة خود در لندن دست کشید، به اولنی آمد، با خانوادة انوین رفت و آمد برقرار کرد، و به جایی شادی و نشاط آورد که در آن مدتها تمام حواس متوجه وقایع حزن آوری می شد که گاه گاه در زندگی روی می دادند. همین خانم بود که داستانی را برای کوپر تعریف کرد که شاعر آن را به صورت «سرگذشت سرگرم کنندة جان گیپلین» حاوی وقایعی مانند اسب سواری پرسروصدا و خلاف میل خودش درآورد. یکی از دوستان خانواده این شعر تفریحی را برای یکی از روزنامه ها فرستاد. یک بازیگر، که جای گریک را در تئاتر دروری لین گرفته بود، در آنجا آن را خواند؛ این شعر نقل محافل لندن شد، و کوپر نخستین مزة شهرت را چشید. او هیچ گاه خود را به عنوان یک شاعر، جدی تلقی نکرده بود. در این هنگام لیدی اوستین به او اصرار کرد آثار مایه داری بنویسد. ولی در بارة چه موضوعی؟ لیدی اوستین گفت دربارة هرچه که باشد؛ و در حالی که با دست نیمکت راحتی را نشان می داد، به کوپر مأموریت داد در توصیف آن شعر بسراید. کوپر از اینکه زنی دلفریب به او امر می کرد، خشنود شده بود؛ اثر خود به نام وظیفه را نوشت. این اثر، که در 1785 منتشر شد، در میان مردمی که از جنگ و سیاست و کشمکشهای زندگی شهری خسته شده بودند، با
حسن قبول روبه رو شد. نوشتن یا خواندن شش «کتاب» دربارة یک نیمکت راحتی وظیفة شاقی است، مگر اینکه انسان اخلاقیاتی شبیه به اخلاقیات کربیون «پسر» داشته باشد؛ کوپر به قدرکافی عاقل بود که این موضوع را تنها به عنوان یک نقطة شروع قرار دهد. او پس از اینکه نیمکت راحتی را به نقطة اوج یک تاریخچة فکاهی دربارة صندلی قرار داد، آهسته وارد موضوع مورد علاقة خود شد، که می توان آن را در مشهورترین بیت شاعر به این شرح خلاصه کرد: «خداوند نقاط خارج از شهر، و بشر شهر را ساخت.» شاعر اذعان داشت که هنر و فصاحت در لندن بارور می شوند، او از رنلدز و چتم تمجید می کرد، و از علم، که «یک ذره (اتم) را اندازه گیری می کند و اینک همة دنیا را احاطه کرده است،» در شگفت بود؛ ولی او «ملکة شهرها» [لندن] را سرزنش می کرد که برای پاره ای سرقتهای کوچک مجازات مرگ مقرر می کند، در حالی که عنوان و افتخار بر «مختلسین طلای ملت» ارزانی می دارد. می گفت:
آه، چقدر دلم می خواهد در بیابانی وسیع، مسکنی
و سایه ای با وسعت بیپایان داشته باشم.
که در آنجا خبر ظلم و فریب،
و جنگهای ناموفق یا موفق
دیگر اصلاً به من نرسد، گوشم درد گرفته،
و روحم رنجور شده، از خبری که هر روز
دربارة بدیها و ستمهایی که دنیا از آن پر است، به من می رسد،

زنان دیگری به مری انوین کمک کردند تا شاعر را با امور و مسایل اینجهانی در تماس نگاه دارند. لیدی اوستین، که بیوه ولی اهل دل بود، از خانة خود در لندن دست کشید، به اولنی آمد، با خانوادة انوین رفت و آمد برقرار کرد، و به جایی شادی و نشاط آورد که در آن مدتها تمام حواس متوجه وقایع حزن آوری می شد که گاه گاه در زندگی روی می دادند. همین خانم بود که داستانی را برای کوپر تعریف کرد که شاعر آن را به صورت «سرگذشت سرگرم کنندة جان گیلپین» حاوی وقایعی مانند اسب سواری پرسروصدا و خلاف میل خودش درآورد. یکی از دوستان خانواده این شعر تفریحی را برای یکی از روزنامه ها فرستاد. یک بازیگر، که جای گریک را در تئاتر دروری لین گرفته بود، در آنجا آن را خواند؛ این شعر نقل محافل لندن شد، و کوپر نخستین مزة شهرت را چشید. او هیچ گاه خود را به عنوان یک شاعر، جدی تلقی نکرده بود. در این هنگام لیدی اوستین به او اصرار کرد آثار مایه داری بنویسد. ولی در بارة چه موضوعی؟ لیدی اوستین گفت دربارة هرچه که باشد؛ و در حالی که با دست نیمکت راحتی را نشان می داد، به کوپر مأموریت داد در توصیف آن شعر بسراید. کوپر از اینکه زنی دلفریب به او امر می کرد، خشنود شده بود؛ اثر خود به نام وظیفه را نوشت. این اثر، که در 1785 منتشر شد، در میان مردمی که از جنگ و سیاست و کشمکشهای زندگی شهری خسته شده بودند، با حسن قبول روبه رو شد. نوشتن یا خواندن شش «کتاب» دربارة یک نیمکت راحتی وظیفة شاقی است، مگر اینکه انسان اخلاقیاتی شبیه به اخلاقیات کربیون «پسر» داشته باشد؛ کوپر به قدرکافی عاقل بود که این موضوع را تنها به عنوان یک نقطة شروع قرار دهد. او پس از اینکه نیمکت راحتی را به نقطة اوج یک تاریخچة فکاهی دربارة صندلی قرار داد، آهسته وارد موضوع مورد علاقة خود شد، که می توان آن را در مشهورترین بیت شاعر به این شرح خلاصه کرد: «خداوند نقاط خارج از شهر، و بشر شهر را ساخت.» شاعر اذعان داشت که هنر و فصاحت در لندن بارور می شوند، او از رنلدز و چتم تمجید می کرد، و از علم، که «یک ذره (اتم) را اندازه گیری می کند و اینک همة دنیا را احاطه کرده است،» در شگفت بود؛ ولی او «ملکة شهرها» [لندن] را سرزنش می کرد که برای پاره ای سرقتهای کوچک مجازات مرگ مقرر می کند، در حالی که عنوان و افتخار بر «مختلسین طلای ملت» ارزانی می دارد. می گفت:
آه، چقدر دلم می خواهد در بیابانی وسیع، مسکنی
و سایه ای با وسعت بیپایان داشته باشم.
که در آنجا خبر ظلم و فریب،
و جنگهای ناموفق یا موفق
دیگر اصلاً به من نرسد، گوشم درد گرفته،
و روحم رنجور شده، از خبری که هر روز
دربارة بدیها و ستمهایی که دنیا از آن پر است، به من می رسد،

او از تجارت برده سخت ناراحت بود، ندای او از نخستین نداهایی در انگلستان بود که محکوم می کرد کسی را که:
همنوع خود را به خاطر پوست بدنش،
که همرنگ پوست خودش نیست، گناهکار می داند؛
و چون قدرت ظلم کردن دارد ...
او را به عنوان شکار قانونی خود محکوم می دارد.
پس بشر چیست؟ کدام انسان که این را می بیند
و احساسات انسانی دارد
از فکر اینکه خود او نیز بشر است، شرمسار و سرافکنده نمی شود؛
با این وصف، چنین به مطلب خود پایان داد: «انگلستان، با همة معایبت، تو را دوست دارم.»
او احساس می کرد که اگر انگلستان به سوی مذهب و زندگی روستایی باز گردد، همة این عیوب کاهش می یابند. «من چون گوزن تیر خورده ای بودم که از گله خارج شده باشد» - یعنی او لندن را، که در آن «فواحش با آرنج خود ما را به کناری می زنند»، ترک گفته و در ایمان و طبیعت تشفی یافته بود. به نقاط روستایی بیایید! رودخانة اوز را ببینید که «آهسته از جلگة مسطح، راه پرپیچ و خم خود را طی می کند.» احشام آرام، کلبة دهقانی و خانوادة سالم و نیرومند آن، و برج کلیسای دهکده را، که حاکی از اندوه و امید است، ببینید؛ صدای شرشر آبشارها و چهچة بامدادان پرندگان را بشنوید. در نقاط روستایی، هر فصل از خود شادی خاصی دارد؛ بارانهای بهاره نعمتی است، و برف زمستانی تمیز است. راه رفتن در برف و سپس جمع شدن گرد آتش شامگاهان چقدر مطبوع است!
کوپر پس از وظیفه کمتر چیز با ارزشی نوشت. در 1786 او به وستن اندروود، که در آن نزدیکی بود، نقل مکان کرد. در آنجا شش ماه دیگر به جنون مبتلا بود. در 1792 خانم انوین به حملة فلج دچار شد و مدت سه سال به صورت یک فرد علیل و عاجز به زندگی ادامه داد. کوپر همان طور از او پرستاری کرد که خانم انوین از او پرستاری کرده بود؛ و در ماه آخر عمر او، کوپر این ابیات را تحت عنوان «تقدیم به مری انوین» نوشت:
جعد زلفان نقره فامت، که زمانی خرمایی و روشن بودند،
در نظر من هنوز از اشعة زرین آفتاب مشرق زمین
زیباتر است،
مری عزیزم!
در 1794، که فشار ناشی از نگرانی و کار ناموفقیت آمیزش در ترجمة آثار هومر او را مغلوب کرده بود، بار دیگر کارش به جنون کشید، و سعی کرد خودرا از میان ببرد. از این وضع بهبود یافت، و یک مقرری دولتی به مبلغ 300 لیره او را از فشار مالی رهایی بخشید. ولی در 17 دسامبر 1796 مری انوین درگذشت، و کوپر کاملاً احساس گمگشتگی و پریشانخاطری می کرد.

او دوست تازه ای در وجود خواهر ثیودورا به نام لیدی هریت کوپر هسکث یافته بود. روزهای آخر عمر وی آکنده از هراسهای مذهبی بودند. او در 25 آوریل 1800 در سن شصت و هشت سالگی درگذشت.
کوپر در ادبیات به نهضت رمانتیک، و در زمینة مذهب به نهضت انجیلی تعلق داشت. در زمینة شعر، به سلطنت پوپ پایان داد و، زمینه را برای وردزورث آماده ساخت؛ او نوعی طبیعی بودن فرم و صمیمیت احساس را وارد شعر کرد که جلو دوبندیهای تصنعی را، که عصر طلایی ادبیات در انگلستان رواج داده بود، گرفت. اعتقادات مذهبیش از لحاظ اینکه تصویری از خدایی انتقامجو و دوزخی ناخوشایند مجسم می داشتند، برای او در حکم مصیبتی بودند. با این وصف، امکان دارد که همین معتقدات مذهبی، به اضافة غرایز مادری، بوده باشند که آن زنان مهربان را واداشتند از این «گوزن تیرخورده» در طول تمام اندوهها و تیره روزیهایش توجه کنند.