فصل 29 أتم حركات عرضی حركت وضعی مستديره است
فصل 29 اتم حركات عرضی
اين فصل ، فصل مهمی نيست ، بلكه میتوان گفت فصل لازمی هم نيست . تحت
اين عنوان است كه در ميان حركات عرضيه ، يعنی چهار مقولهای كه حركت در
آنها هست ( أين ، كيف ، كم ، وضع ) يك حركت است كه از همه حركات ،
اقدم است ، يعنی بر همه حركات تقدم زمانی دارد و ادوم از همه حركات
است ، و نيز اتم حركات است ، يعنی هيچ گونه نقصی در آن نيست ( 1 ) .
و حتی از همه حركات اشرف است ، و آن حركت عبارت است از حركت وضعی
دوری . پس در ميان حركات عرضيه ، حركتی داريم كه آن ادوم و اتم و اشرف
حركات است .
حالا چرا اين را مطرح كردند ؟ برای اين است كه بعد از اين فصل ، فصلهای
مربوط به زمان شروع میشود كه بحث فوق العاده مهمی است . در مقدمه بحث
زمان اين بحث را میكنند . البته اين بحث برای قدما كه قائل به حركت در
جوهر نبودند ، لازم و ضروری بوده ، ولی برای مرحوم آخوند چنين ضرورت و
لزومی را ندارد . در فصلهای آينده ما روی اين قضيه بحث خواهيم كرد و
بعضی از محشين هم در آنجا نظريهای در همين زمينه دارند
بطور كلی مقصود از حركت وضعيه مستديره معلوم است ، يعنی شیء حركت
وضعی داشته باشد نه حركت انتقالی و أينی و مكانی . حركت وضعی دوری
دائمی داشته باشد ، و منظور آن چيزی است كه قدما به آن حركت فلكی
میگفتند . چون در عالم حركت وضعی مستديری كه دوام داشته باشد غير از
حركت فلك كه قدما قائل بودند وجود ندارد ، همين هم امروزه مورد انكار
است . حالا ببينيم چه میخواهند بگويند ؟ و چرا حركت وضعيه مستديره را
اقدم و ادوم و اتم و اشرف مینامند .
حركت مستديره اقدم حركات است
اما اينكه اقدم است ، برای اين است كه ساير حركتها ، يا حركت در "
كم " است يا در " اين " يا در " كيف " . هر حركت كمی متأخر است
از يك حركت مكانی ، يعنی حركت " كمی " توقف دارد بر حركت " أينی
" و بعد باز خواهيم گفت كه حركت أينی توقف دارد بر حركت " وضعی "
. پس حركت وضعی تقدم دارد بر حركت أينی ، و نتيجهاش اين است كه
حركت وضعی بر حركت كمی تقدم دارد . و نيز خواهيم گفت كه حركت كيفی هم
توقف دارد بر حركت أينی و حركت أينی هم توقف دارد بر حركت وضعی ،
نتيجه اينكه سه نوع حركت ديگر يعنی كمی ، كيفی و أينی متوقف بر حركت
وضعی هستند .
توقف حركت كمی بر حركت أينی
اما اينكه حركت كمی توقف دارد بر حركت أينی ، برای اين است كه
حركت كمی چنانكه اينها میگويند دو نوع است : يك نوع نمو و ذبول است ،
نمو يعنی رشد كردن موجود نامی كه گياه و حيوان چنين رشدی دارند . ذبول هم
نقطه مقابل آن است ، يعنی لاغر شدن و ضعيف شدن يك موجود نامی . نوع
ديگر تخلخل و تكاثف حقيقی است . ايشان میگويد : حركت كمی چه به نحو
نمو و ذبول و چه به
نحو تخلخل و تكاثف ، توقف بر نقل و انتقال در طبيعت دارد . يعنی يك
موجود نامی كه نمو میكند ، جزئی از ماده را جذب در خود میكند و در خود
تبديل و حل میكند و بعد جزء او میشود ، بطور جزء واقعی ، يعنی مجموعا يك
واحد متصل میشوند . در حسابهای امروز ، قدر مسلم اين است كه يك دگرگونی
واقعی و كيفی پيدا میكند و ماده بيجان تبديل به ماده آلی و جاندار میشود
. ولی تا يك ماده ديگری نباشد كه موجود نامی آن را به خود منتقل نكند و
يك نوع نقل مكانی ندهد ، امكان اينكه اين را تبديل به خودش بكند نيست
. همچنين است در موجودهای متحرك بالاراده مثل حيوان و انسان . مثلا اگر
بچهای رشد میكند ، يك غذائی از خارج هست كه يا بچه به طرف آن حركت
میكند و يا غذا به طرف بچه میرود يا هر دو . يعنی اگر اجزاء عالم ، يك
دفعه راكد و ساكن بشوند و هيچ حركت مكانی در عالم نباشد ، حركتهای نامی
هم متوقف میشوند ، چون تا ماده از جائی به جائی منتقل نشود قابل تبديل
شدن به نامی نيست .
پس هر جا كه حركت كمی نموی باشد بايد حركت أينی هم باشد . ذبول هم
به همين نحو . يعنی در ذبول هم چيزی از شیء نامی جدا میشود ، و از آن
منتقل میشود تا ذبول تحقق میيابد ، نه اينكه در خود آن شیء معدوم شود .
در نوع دوم از حركتهای كمی ، يعنی تخلخل و تكاثف نيز حركت أينی و نقل
مكان هست . در وجود تخلخل و تكاثف حقيقی ترديد هست ، قدما قائل به
وجود آن هستند . تخلخل يعنی بر حجم يك جسم بدون آنكه از خارج تغذی بكند
افزوده میشود و تكاثف يعنی بدون آنكه جزئی از آن خارج بشود از حجمش
كاسته میشود . مثلا يك مقدار هوای معين كه در يك فضا هست ، اگر از آن
مقداری بيرون كشيده شود ، بر حجم باقيمانده افزوده میشود ، بدون اينكه از
خارج چيزی به آن اضافه بشود ، و اگر به اندازه يك سر سوزن هم هوا باقی
بماند حجم همان هوا به اندازه حجم هوای قبل از بيرون كشيده شدن ، میشود ،
و خلاء يعنی خالی شدن كامل فضا از هوا ممكن نيست . يعنی همه اجزای عالم
يك قابليت انبساط حقيقی و
واقعی دارند بدون اينكه نيازی باشد از ماده خارجی تغذيه بكنند . اين
معنای تخلخل و تكاثف حقيقی است .
پس در اينجا ، نقل و انتقالهائی كه در مورد نمو و ذبول لازم است ، لازم
نيست . ولی يك چيز ديگر هست ، اجسام به خودی خود كه تخلخل و تكاثف
پيدا نمیكنند ، يك علتی بايد در خارج وجود داشته باشد كه منشأ تخلخل يا
تكاثف بشود . قدما معتقد بودند كه حرارت و برودت منشأ تخلخل و تكاثف
میشود . همين حرفی كه امروزه میگويند كه مثلا آهن در اثر حرارت انبساط
پيدا میكند و در اثر برودت انقباض پيدا میكند ، ولی امروزه اينها را
تخلخل و تكاثف حقيقی نمیدانند ، بلكه معتقدند كه در ميان ذرات آهن خلل
و فرجهائی وجود دارد كه در اثر حرارت بر حجم آنها افزوده و يا از آنها
كاسته میشود .
قدما معتقد بودند كه در اثر حرارت و برودت ، بدون اينكه خلل و فرجی
در كار باشد بر حجم خود شیء حقيقتا افزوده میشود ، و انبساطی واقعی و يا
انقباض واقعی پيدا میشود . پس ، اگر چه خود تخلخل احتياج به تغذيه از
خارج ندارد كه به او منتقل شود ، ولی ناچار بايد يك علت خارجی به آن
نزديك بشود ، مثلا علت مبردهای يا مسخنهای به آن نزديك بشود ، تا در آن
تخلخل يا تكاثف ايجاد كند . پس بايد نقل و انتقالی در ناحيه علت رخ
بدهد ، در حالی كه در نمو و ذبول نقل و انتقال در ناحيه ماده غذايی بايد
رخ بدهد . اگر فرض بكنيم كه عالم ساكن بشود و قدرت نقل و انتقالها و
حركتهای أينی سلب بشود ، تخلخل و تكاثفی هم در كار نخواهد بود ، چون
هميشه علت تخلخل يك امر حادثی است ، يعنی مثلا حرارت از آهن دور بوده
و بعد به آن نزديك شده و سبب انبساط گشته است .
بنابراين معلوم شد كه تمام حركات كميه متوقف بر يك سلسله حركات
آينيه و انتقاليه است
توقف حركات كيفی بر حركات أينی
اما حركات كيفی ، آنها هم از همين قبيل است و بدون حركات أينی متحقق
نمیشود ، برای اينكه تا در ناحيه علت حركات كيفی يك تغيير پيدا نشود و
يك نقل و انتقالی رخ ندهد ، باز حركت كيفی پيدا نمیشود ، ولو اينكه يك
علت معدهای از خارج به آن نزديك بشود تا حركت كيفی پيدا بشود .
مثلا درست است كه جوهر علت سرخی رنگ سيب است ، اما باز يك سلسله
علل معده در كار هست ، و اجزاء عالم مكتفی به ذات نيستند . در گذشته
گفتيم كه جوهر علت حركات عرضيه است ، ولی مقصود اين نيست كه يك شیء
كه جوهر ذاتش علت حركاتش هست ، از غير خودش كه علل عرضی میباشند
بینياز است ، بلكه باز نيازمند به يك سلسله علل معده است . مثلا اگر
درختی را مجزا در نظر بگيريم ، بدون اينكه نوری در كار باشد و هوايی در
كار باشد ، نمو هم در كار نيست . و از اينجا معلوم میشود كه تا يك
سلسله حركات أينی در ناحيه علل معده رخ ندهد ، عليت جوهر اشياء برای
حركات كيفی آنها به تحقق نخواهد رسيد ، و حركت كيفی وجود نخواهد داشت
. پس حركت كيفی هم متأخر از حركت مكانی است و متوقف بر آنست .
توقف حركات مكانی بر حركت وضعی
اما خود حركت مكانی هم از حركت وضعی متأخر است ، برای اينكه حركت
مكانی به سه قسم است : يا مستقيم است يا منعطف است يا راجع . مستقيم
اين است كه شیء روی يك خط مستقيم حركت بكند الی مالا نهايه له . منعطف
آنست كه شیء روی خط منحنی حركت بكند . راجع حركتی است كه رفت و
بازگشت داشته باشد ، مثل سنگی كه روی خط مستقيم میرود به بالا و بعد
برمیگردد . حركت مستقيم غير متناهی وجود ندارد ، چون قائل به تناهی
ابعاد هستند . پس هر حركت مسقيمی
يا بايد راجع باشد ، يعنی روی خط مستقيمی برگردد ، يا منعطف كه روی خط
منحنی برگردد .
تخلل سكون در حركات راجعه
يك مسأله ديگری از قديم ، تقريبا از قرن سوم و چهارم ، از زمان ثابت
بن قره و اينها مطرح بوده ، كه آيا اگر ما جسمی را روی خط مستقيم به
حركت در بياوريم ، و بعد آن جسم بخواهد برگردد ، مثل سنگی كه به هوا
انداخته میشود ، آيا جسم در اينگونه موارد ، رفت و برگشت آن به هم متصل
است ؟ يعنی هيچ سكونی ولو خيلی كوتاه كه حتی با ثانيه و دهم ثانيه هم
قابل اندازه گيری نباشد بين دو حركت فاصله نمیشود ؟ يا اينكه يك لحظه
هر چند خيلی كوتاه سكون پيدا میشود ؟ عدهای معتقد بودند كه تخلل سكون
صورت نمیگيرد و يك حركت واحد است ، ولی اين شخص واحد حركت از نظر
مبدأ و منتهی همهاش يك جور نيست ، نيمی از آن مبدأ و منتهائی دارد و
نيم ديگر مبدأ و منتهای ديگر . طبق اين نظر مبدأ و منتهی مشخص حركت
نيست .
در آينده بحث خيلی خوبی داريم ، راجع به اينكه مشخص حركت چيست ؟ چه
چيز است كه شخص حركت را تغيير میدهد و دو حركت میكند ؟ بعضیها
معتقدند كه مبدأ و منتهی مشخص حركت است ، و تعدد مبدأ و منتهی سبب
تعدد حركت است . ناچار اصحاب اين رأی ، قائل هستند كه در حركات راجعه
، در لحظه برگشت سكونی پيدا میشود و بعد حركت آغاز میشود .
عدهای ديگر قائل به تخلل سكون نيستند . خود مرحوم آخوند قائل به تخلل
سكون هست ، و آنها هم ايرادهای خيلی مهمی به تخلل سكون دارند . يكی از
ايرادها اين است كه : لازمه قول به تخلل سكون اين است كه مثلا اگر ما يك
جسم فوق العاده سنگينی داشته باشيم كه از بالا دارد به سوی پائين میآيد ،
و يك سنگ ريزهای را به سوی آن پرتاب كنيم ، اين سنگ ريزه قهرا به آن
اصابت میكند و
برمیگردد . آنهايی كه میگويند تخلل سكون نمیشود ، میگويند لازمه قول
قائلين به تخلل سكون اين است كه اگر برای اين سنگ ريزه سكونی پيدا شود
و برگردد ، برای آن سنگ بسيار سنگين هم بايد سكونی پيدا شود . جواب اين
اشكال در آينده میآيد .
در هر صورت كلام مرحوم آخوند در اينجا بر اين مبتنی است كه در حركت
راجعه تخلل سكون پيدا میشود .
زمان عمومی عالم
در اينجا يك بحث ديگر پيش میآيد ، و آن اينكه سكون هم به نوبه خودش
زمان میخواهد . در گذشته گفتيم ، در آينده هم خواهيم گفت كه فرق است
ميان ثبات و سكون ، مسأله ثابت و متغير غير از مسأله ساكن و متغير است
. در اصطلاح اينها ثبات يك معنی است و سكون معنای ديگر . شیء ثابت ،
يعنی شيئی كه نحوه وجودش وجود جمعی است ، و نحوه وجودش وجود بالفعل
است ، و هيچ جنبه بالقوه و امكان تغير در آن نيست ، كه منطبق میشود بر
مجردات ، ولی ساكن يعنی شيئی كه برای آن امكان حركت هست و حركت
نمیكند ، و عدم حركت برای آن به نحو عدم ملكه ثابت است . و عدم حركت
برای ثابت به نحو سلب تحصيلی از او نفی میشود ، ولی از اشياء مادی ساكن
به نحو سلب عدولی حركت سلب میشود . از اين جهت شیء ساكن زمان دارد ،
همچنانكه شیء متحرك زمان دارد . اين بحث نيز در آينده خواهد آمد .
بنابراين ، اشيائی كه در مكان حركت میكنند ، همين قدر كه حركتش حركت
مستدير نباشد بايد منتهی به سكون شود ولو سكون آنا ما . خود حركت كه
زمان میخواهد ، سكون هم زمان میخواهد . ممكن است بگوييد : زمانی كه حافظ
حركت است چيست ؟ زمان خود اين شیء ؟ زمان اين شیء همان حركت اين شیء
است ، چون زمان عبارت است از مقدار حركت ، ولی وقتی شیء سكون پيدا
میكند زمان آن چيز
ديگر است . بنابراين ، يك چيزی هميشه در عالم بايد وجود داشته باشد كه
آن مقدار زمان همه اشياء زمانی باشد ، اعم از اينكه در زمان حركت باشند
و يا در زمان سكون ، و آن جز حركت وضعی چيز ديگری نمیتواند باشد ، يعنی
اگر چنين حركت وضعی در عالم نداشته باشيم ، لااقل برای اشياء ساكن زمان
معنی ندارد ، و حال آنكه زمان برای همه چيز معنی دارد . پس يك حركت
وضعی مستدير دائمی بايد در عالم باشد .
بررسی بيان مرحوم آخوند
اين بحث را ايشان اينجا كرده ، ولی همينطور كه آقای طباطبائی هم در
حواشی ديگرشان نوشتهاند ، اين حرف با مبنای خود ايشان هم جور در نمیآيد
، چون معنای اين حرف همان چيزی است كه شيخ و اينها میگفتند كه زمان از
حركت وضعی فلك انتزاع میشود . خود ايشان بارها تصريح میكنند كه زمان از
حركت جوهری طبيعت انتزاع میشود ، لذا اگر ما حركت فلك هم نداشته
باشيم ، يك زمان مستمر دائم داريم . در آينده اين بحث مطرح خواهد شد كه
آيا براهين اثبات زمان ، فقط يك زمان اثبات میكنند ؟ يعنی يك حركت
است كه منشأ انتزاع زمان است ؟ و معنی زمانی بودن اشياء به اينست كه
در آن زمان قرار گرفتهاند ؟ يا اينكه نه ، به عدد حركتها در عالم زمان
وجود دارد . همين جور كه به عدد اشياء ذی كميت كميات وجود دارد . منتهی
ما ميان كميتها يك كميت را اعتبار میكنيم كه مقياس كميتهای ديگر
واقع بشود ، و آن يك چيز اعتباری است و اولويتی ندارد . مثلا يك چهل
ميليونيم نصف النهار را متر اعتبار كردهايم و هر چيزی را با آن متر
میسنجيم آن متر و اين پارچه و اندام انسانها در كميت داشتن هيچ فرقی
نمیكنند ، هر چيزی برای خودش كميتی دارد ، همچنانكه هر جسمی وزن دارد
ولی ما يك مقدار معين را مقياس وزنها قرار دادهايم زمان هم همين جور ،
هر چيزی كه در عالم حركت دارد ، زمان دارد . همين جور كه حركتها متعدد
است زمان هم
متعدد است ، ولی در ميان حركتها و زمانهای عالم يكی را مقياس قرار
دادهايم برای سنجش ساير حركتها ، به قول قدما حركت فلك را به دور
زمين ، و به قول امروزیها حركت وضعی يا انتقالی زمين را مقياس برای
حركتها قرار میدهيم و مثلا حركت وضعی زمين را به بيست و چهار قسمت
تقسيم كردهايم و نام هر قسمت را يك ساعت گذاشتهايم پس معنی اينكه فلان
كار يك ساعت طول میكشد اين است كه اين مقدار كار منطبق با يك بيست و
چهارم آن حركت است ، و الا از نظر زمان بودن هيچ كدام اولويتی بر يكديگر
ندارند ، هر دو زمانند .
پس اين حرفها بيشتر بر مبنای قدما است نه خود مرحوم آخوند .
اتميت و اشرفيت حركت وضعيه
تا اينجا ، ما تقدم حركت وضعی را بر ساير حركات بيان كرديم .
ادوميتش چطور ؟ ادوميتش هم خيلی واضح و روشن است . هيچ حركت كمی الی
الابد ادامه پيدا نمیكند ، يعنی هر شيئی كه حركت كمی بكند بالاخره متوقف
میشود . اينست كه همه حركتهای كمی اول و آخر دارند . حركت كيفی هم
همينطور ، هيچ وقت ادامه پيدا نمیكند ، حركت مكانی هم همينطور . و تنها
حركتی كه امكان اين است تا ابد ادامه پيدا بكند حركت وضعيه است ، يعنی
اگر يك شیء روی محوری حركت بكند قابليت اين را دارد كه اين حركت تا
ابد ادامه پيدا بكند و قدما معتقد بودند كه حركت فلك چنين چيزی است ،
از ازل شروع شده و تا ابد ادامه دارد ، و " شروع شده " هم مسامحه لفظی
است ، يعنی لا أول له و لا آخر .
و اما اينكه اين حركت اتم است . اين هم واضح است ، برای اينست كه
اين حركتی است كه نقصان در آن فرض نمیشود ، نقصان آنجاست كه يك شیء
امكان حركتی داشته باشد بعد به علت مانعی حركت متوقف بشود . وقتی كه
حركتی هميشه در هميشه ادامه دارد ، بنابراين هيچ وقت نقصان در آن پيدا
نمیشود ، پس اتم است
بعد ، از يك جهت ديگر هم اتميت آن را اثبات میكند . چون قدما حركت
وضعيه را حركت فلك میدانستند ، و فلك را دارای نفس میدانستند ، و
معتقد بودند كه فلك محرك عقلی دارد ، و محركش شوق است ، بنابراين
غايت حركت فلكی را يك غايت عقلانی میدانستند ، پس حركت وضعی از نظر
غايت هم كه غايت عقلانی است اتم است از ساير حركات ، يعنی حركات
ديگر غايت عقلانی ندارند .
اشرفيت چطور ؟ میگويد : اتميت كه ثابت شد اشرفيت هم ثابت شده است
. اين خلاصه اين فصل بود كه فصل مهمی هم نيست
فصل 29 فی أن أقدم الحركات الواقعه فی مقوله عرضيه و أدومها هی
الوضعيه المستديره و هی أيضا أتمها و أشرفها
أما أنها أقدم الحركات ، فلان الحركه فی الكم مثل النمو و الذبول يفتقر
الی حركات مكانيه ( 1 ) اذ لابد للنامی و الذابل من وارد يتحرك اليه أو
خارج يتحرك منه ، و هی ( 2 ) و الوضعيه تستغنيان عن الكميه ، و التخلخل
و التكاثف أيضا لا يخلو عن حركه كيفيه ( 3 ) و هی الاستحاله بتحليل ( 4 )
مسخن أو تجميد مبرد ، و الاستحاله ( 5 ) لا تكون دائمه فلا بد لها من عله
محيله حادثه مثل نار تحيل الماء بأن تقرب منه أو يقرب هو منها بعد أن
لم يكن ( 6 ) . فالحركه المكانيه أقدم من الكميه و الكيفيه ، لكن
المكانيه اما
مستقيمه أو منعطفه ( 1 ) أو راجعه ( 2 ) ، و المستقيمات لا تدوم علی
اتصالها لتناهی الابعاد ( 3 ) المكانيه كلها ، و الاخيرتان غير متصلتين
لتخلل السكون بين كل حركتين متخالفتين جهه ( 4 ) ، و السكون لا يكون الا فی
الزمان ، لانه قوه الحركات كما مر و قوه الشیء لابد أن تكون متقدمه عليه
زمانا ( 5 ) و الزمان يفتقر الی حركه حافظه له ، و هو لا ينحفظ بحركه
متصرمه بل بما يقبل الدوام التجددی الاتصالی ، و التی تقبل هذا الدوام هی
المستديره ( 6 ) التی يجوز اتصالها دائما ، فهی غنيه عن سائر الحركات
العرضيه و هی لا تستغنی عن المستديره ، فهی أقدم الحركات ( 7 ) .
و أما أن المستديره أدومها فلما مر أن غيرها منقطعه الی سكون ، لانه
عدمها ، و
هو لكونه عدما خاصا يصحبه قوه أو ملكه مفتقرتين الی قابل زمانی متجدد
الوجود يحتاج الی زمان بعد زمان الحركه التی هو يقابلها . و قد علم أن
حافظ الزمان هو المستديره فی المشهور ( 1 ) .
و أما اتمها ، فلانها فی نفسها لا يحتمل الزياده فی الكميه كباقی
الحركات و لا الاشتداد و لا التضعف فی السرعه و البطؤ ( 2 ) لما ستعلم ( 3
) فی مباحث الافلاك ، و لان فاعلها و غايتها ليس أمرا محسوسا بل أمر عقلی
غير متفاوت فی القرب اليه و البعد عنه لكونه خارجا عن هذا العالم كما
يتفاوت غايه الحركات الطبيعيه الاينيه و تشتد حركتها أخيرا ( 4 ) كلما
قرب المتحرك من الحيز الطبيعی ، و القسريه يضعف أخيرا كلما
بعد من القاسر ، و ذلك لان الشیء كلما هو أقرب من مبدئه و أصله فهو أشد
و أقوی ، و كلما بعد منه فهو أضعف و أوهن .
و أما أنها أشرف منها ، فلانها تامه و التام أشرف من الناقص ،
فالدوريه أشرف من سائر الحركات ، فحينئذ قد ظهر أن الجرم المتحرك
بالاستداره وجب ان يكون أقدم الاجرام و أتمها و أشرفها ( 1 ) طبيعه ، اذ
شرف الفعل و تمامه و دوامه يستدعی شرف الفاعل و تمامه و دوامه ، فبقوته
الممسكه له تحدد جهات الحركات الطبيعيه الاينيه المستقيمه و جهات
الابعاد المكانيه كما سيجیء موعد بيانه فی مباحث الجهات و مباحث
الفلكيات انشاء الله تعالی