گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
فصل سوم : جانشین کردن یزید


3 / 1کوشش های معاویه برای جانشین کردن یزید

الفتوح :یزید در سال 56 ، هجری ، حج گزارد و اموال فراوانی را در مکّه و مدینه قسمت کرد تا دل های مردمان را با آنها به دست آورد . سپس در حالی باز گشت که مردم از او خشنود بودند . این خبر ، میان مردم ، شایع شد که معاویه می خواهد برای یزید ، بیعت بگیرد و مردم در امر یزید ، دو گروه بودند : برخی راضی و ساکت بودند و عدّه ای معترض . عُقَیبه اسدی ، شاعر بصریان ، از کسانی بود که بیعت یزید را ناپسند می داشت و با او دشمنی می نمود . شعری نیز در این باره سرود : ای معاویه ! ما انسانیم. آسان بگیر!ما نه کوهیم و نه آهن . سرزمین ما را خوردید و آن را لُخت کردید!آیا گندمی برافراشته و یا درو شده باقی گذاشتید؟ آیا اگر ما هلاک شدیم ، تو طمع به جاودانگی داری ،در حالی که نه ما جاویدانیم و نه تو ؟! برای تو امّتی باشد که آبادی اش از میان رفته استیزید آن را بچرخاند یا پدر یزید . حقّ فرمان روایی را رها کنید و به راه راست در آییدو بردگان و انسان های پست را وا نهید . و به ما یک سان عطا کنید کهلشکرهای پیاپی ، کمکی به شما نمی کند . این خبر به معاویه رسید . او نیز ده هزار درهم برای او فرستاد تا زبانش را نگاه دارد . عُقَیبه در پاسخ سرود : هنگامی که منبر غربی [در شام] در جای خود قرار گیرد ،یزید ، امیر مؤمنان می شود ؛ با طالع خوش و بخت بلندکه هر انسانی ، همای خوش بختی و بخت خوش دارد . تو هماره بلند مرتبه ترینِ مردمی و پیوستهگروه هایی به رقابت با تو بر می خیزند . ای کاش می دانستم که ابن عامر چه می گویدبه مروان [بن حکم] یا سعید [بن عاص] . فرزندان خلیفه های خدا ! مهلت دهیدتا [خدای] رحمان ، هر کدام را بخواهد ، بر گزیند . معاویه ، ده هزار درهم دیگر برای او فرستاد و خبر آن به عبد اللّه بن همّام سلولی ، شاعر کوفیان ، رسید که او نیز با یزید دشمن بود . او چنین سرود : و چون با رمله یا هند شب را به سر کنند ،به حکومت مؤمنان ، با او بیعت می کنند . تو از همه فرزندانت خشنود هستیو اگر بخواهی ، به عمویشان منتسب می شوند . چون پادشاهی بمیرد ، پادشاهی دیگر بر می خیزدسه پادشاه ، در پی هم در می آیند . بزرگانشان ، مُلک را به ارث به فرزندانشان می دهندآن گونه که امیران ، خَدَم و حَشَم را به ارث می برند . حسرت و دریغا ! ای کاش شترانی داشتیمامّا آن گونه که می خواهیم ، باز نمی گردیم . در این صورت ، می روید تا به مکّه باز گردیدو در آن ، سخینه (1) بلیسید . چنان عطای اندکی به ما دادند که اگرخون های بنی امیّه را به ما بنوشانند ، سیراب نخواهیم شد . سگی را بر گردن ما سوار کردندو شما را رها کردند و کودکان را میراث خوار ما کردند . فرض کنید ما بدیِ شما را نمی خواهیمو از فرمانتان سرپیچی نمی کنیم ، پس به درستی حکومت کنید که ما هنوز به پیمانتانبدگمان و بی باور مانده ایم . مُلک شما را ساختم و چونقصد ویرانی ما کردید ، گفتید : در پیِ نیکوکاری هستیم . مردمان شما تباه گشته اند و شماغافلانه ، در پیِ تفریح و شکار خرگوشید . این شعر به معاویه رسید . گفت : ابن همّام ، هیچ چیز باقی ننهاده و حرمت ما را شکسته و ما را به خوردن سخینه ، عیب کرده است . قصدی جز این ندارد که ما را از سرزمین آبادمان ، بیرون کند . سپس معاویه برای او نیز ده هزار درهم فرستاد . چون به وی رسید ، برای سپاس گزاری از معاویه ، چنین سرود : کتاب خدا ، نزد من آمد و دین پا بر جاستو در شام که در آن ، جور و کژی ای نیست . مقصود من ، امیر مؤمنان استکه در همیشه روزگار ، کَرَم از آنِ اوست . و این انصارند که به کَرَم او امید می برندو نیز بادیه نشینانِ هلاک گشته از قحطی . و بدون او ، ما بندگانی آواره ایم .[ای معاویه!] پرچم دین را بر افراشتی و پراکنده ها را گِرد هم آوردی . هر انسانی که بار جنایت بر او سنگینی کردآن بار از گردنشان باز نشد . ابوخالد ، سزاوارتر است که بهره هایی از معروف راپی در پی ، به ما برساند . او اکنون ، ولیّ عهد است و خلیفه ما خواهد بود ؛آن گاه که خلیفه کهن سال ما از دنیا برود . معاویه ، پیوسته مردم را بر بیعت با یزید ، رام می کرد و به نزدیکان ، عطا می نمود و به دورترها نزدیک می شد تا آن جا که بیشتر مردم به او گراییدند و به او پاسخ مثبت دادند .

.

1- .سخینه ، غذایی خشن و داغ بوده که از آرد و روغن یا آرد و خرما تهیه می کردند و در دوره جاهلی ، قوت غالب قریش بوده است .



3 / 2قَتلُ عِدَّهٍ مِمَّن خالَفَ الاِستِخلافَمقاتل الطالبیّین :دَسَّ مُعاوِیَهُ إلَیهِ [أی إلَی الإِمامِ الحَسَنِ علیه السلام ] حینَ أرادَ أن یَعهَدَ إلی یَزیدَ بَعدَهُ وإلی سَعدِ بنِ أبی وَقّاصٍ سَمّا ، فَماتا مِنهُ فی أیّامٍ مُتَقارِبَهٍ . (1)

الاحتجاج :رُوِیَ أنَّ مُعاوِیَهَ دَفَعَ السَّمَّ إلَی امرَأَهِ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ علیه السلام جَعدَهَ بِنتِ الأَشعَثِ وقالَ لَها : اِسقیهِ ، فَإِذا ماتَ هُوَ زَوَّجتُکِ بِابنی یَزیدَ . فَلَمّا سَقَتهُ السَّمَّ وماتَ علیه السلام ، جاءَتِ المَلعونَهُ إلی مُعاوِیَهَ المَلعونِ فَقالَت : زَوِّجنی یَزیدَ . فَقالَ : اِذهَبی ! فَإِنَّ امرَأَهً لَم تَصلُح لِلحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ ، لا تَصلُحُ لِابنی یَزیدَ . (2)

الإرشاد عن مغیره :أرسَلَ مُعاوِیَهُ إلی جَعدَهَ بِنتِ الأَشعَثِ بنِ قَیسٍ : أنّی مُزَوِّجُکِ یَزیدَ ابنی عَلی أن تَسُمِّی الحَسَنَ . وبَعَثَ إلَیها مِئَهَ ألفِ دِرهَمٍ ، فَفَعَلَت وسَمَّتِ الحَسَنَ علیه السلام ، فَسَوَّغَهَا (3) المالَ ولَم یُزَوِّجها مِن یَزیدَ . (4)



1- .مقاتل الطالبیّین : ص 60 ، شرح نهج البلاغه لابن أبی الحدید : ج 16 ص 29 .
2- .الاحتجاج : ج 2 ص 73 ، بحار الأنوار : ج 44 ص 147 ح 14 .
3- .ساغ له ما فعل : أی أجاز له ذلک ، وأنا سوّغته له : أی جوزته (الصحاح : ج 4 ص 1322 «سوغ») .
4- .الإرشاد : ج 2 ص 16 ، المناقب لابن شهرآشوب : ج 4 ص 42 ، روضه الواعظین : ص 185 ، بحار الأنوار : ج 44 ص 155 ح 25 ؛ شرح نهج البلاغه لابن أبی الحدید : ج 16 ص 49 .



3 / 2کشتن عدّه ای از مخالفان جانشینی

مقاتل الطالبیّین :معاویه ، دسیسه کرد و هنگامی که خواست یزید را جانشین خود کند ، به امام حسن علیه السلام و سعد بن ابی وقّاص ، سم خوراند و آن دو در فاصله ای نزدیک به هم ، در گذشتند .

الاحتجاج :روایت شده که معاویه ، سم را برای همسر حسن بن علی علیه السلام ، جَعده دختر اشعث فرستاد و به او گفت : این را به او بنوشان . اگر در گذشت ، تو را به همسریِ پسرم یزید در می آورم . هنگامی که سم را نوشاند و امام حسن علیه السلام در گذشت ، آن زن ملعون ، نزد معاویه ملعون آمد و گفت : مرا به همسری یزید در آور . معاویه گفت : برو! زنی که شایسته حسن بن علی نباشد ، برای پسرم یزید نیز شایسته نیست .

الإرشاد به نقل از مغیره : معاویه ، به جَعده دختر اشعث بن قیس ، پیغام داد که : من تو را در برابر مسموم کردن حسن ، به همسریِ یزید در می آورم . صد هزار درهم نیز برای او فرستاد . چون او امام حسن علیه السلام را مسموم کرد ، معاویه اجازه تحویل مال را برایش داد ؛ امّا او را به همسری یزید در نیاورد .


مروج الذهب فی قَتلِ الإِمامِ الحَسَنِ علیه السلام : ذُکِرَ أنَّ امرَأَتَهُ جَعدَهَ بِنتَ أشعَثِ بنِ قَیسٍ الکِندِیِّ سَقَتهُ السَّمَّ ، وقَد کانَ مُعاوِیَهُ دَسَّ إلَیها أنَّکِ إنِ احتَلتِ فی قَتلِ الحَسَنِ ، وَجَّهتُ إلَیکِ بِمِئَهِ ألفِ دِرهَمٍ ، وزَوَّجتُکِ مِن یَزیدَ ، فَکانَ ذلِکَ الَّذی بَعَثَها عَلی سَمِّهِ . فَلَمّا ماتَ وَفی لَها مُعاوِیَهُ بِالمالِ ، وأرسَلَ إلَیها : أنّا نُحِبُّ حَیاهَ یَزیدَ ، ولَولا ذلِکَ لَوَفَینا لَکِ بِتَزویجِهِ . (1)

شرح نهج البلاغه لابن أبی الحدید عن أبی الحسن المدائنی :وکانَت وَفاتُهُ [أیِ الإِمامِ الحَسَنِ علیه السلام ]فی سَنَهِ تِسعٍ وأربَعینَ ، وکانَ مَرَضُهُ أربَعینَ یَوما ، وکانَت سِنُّهُ سَبعا وأربَعینَ سَنَهً ، دَسَّ إلَیهِ مُعاوِیَهُ سَمّا عَلی یَدِ جَعدَهَ بِنتِ الأَشعَثِ بنِ قَیسٍ زَوجَهِ الحَسَنِ ، وقالَ لَها : إن قَتَلتِیهِ بِالسَّمِّ فَلَکِ مِئَهُ ألفٍ ، واُزَوِّجُکِ یَزیدَ ابنی . فَلَمّا ماتَ وَفی لَها بِالمالِ ولَم یُزَوِّجها مِن یَزیدَ . قالَ : أخشی أن تَصنَعَ بِابنی کَما صَنَعتِ بِابنِ رَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله . (2)

الإصابه عن الزبیر عن عبداللّه بن نافع :خَطَبَ مُعاوِیَهُ فَدَعَا النّاسَ إلی بَیعَهِ یَزیدَ ، فَکَلَّمَهُ الحُسَینُ بنُ عَلِیٍّ علیه السلام وَابنُ الزُّبیرِ وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ أبی بَکرٍ . فَقالَ لَهُ عَبدُ الرَّحمنِ : أهِرَقلِیَّهٌ (3) ؟ ! کُلَّما ماتَ قَیصرٌ کانَ قَیصرٌ مَکانَهُ ! لا نَفعَلُ وَاللّهِ أبَدا . وبِسَنَدٍ لَهُ إلی عَبدِ العَزیزِ الزُّهرِیِّ ، قالَ : بَعَثَ مُعاوِیَهُ إلی عَبدِ الرَّحمنِ بنِ أبی بَکرٍ بَعدَ ذلِکَ بِمِئَهِ ألفٍ ، فَرَدَّها وقالَ : لا أبیعُ دینی بِدُنیایَ . وخَرَجَ إلی مَکَّهَ فَماتَ بِها قَبلَ أن تَتِمَّ البَیعَهُ لِیَزیدَ . (4)

.

1- .مروج الذهب : ج 3 ص 5 .
2- .شرح نهج البلاغه لابن أبی الحدید : ج 16 ص 11 .
3- .أراد أنّ البیعه لأولاد الملوک سنّه ملوک الروم والعجم ، وهرقل اسم ملک الروم (النهایه : ج 5 ص 260 «هرقل») .
4- .الإصابه : ج 4 ص 276 ، الاستیعاب : ج 2 ص 369 وراجع : اُسد الغابه : ج 3 ص 464 .



مُروج الذهب در باره کشته شدن امام حسن علیه السلام : آورده اند که همسرش جعده دختر اشعث بن قیس کِنْدی ، به او سم نوشاند . معاویه دسیسه چیده [و به او گفته] بود که : اگر قتل حسن را چاره کنی ، صد هزار درهم برای تو می فرستم و تو را به همسریِ یزید در می آورم . این ، انگیزه سم خوراندن او به امام حسن علیه السلام بود . چون امام حسن علیه السلام در گذشت ، معاویه به وعده ارسال مال ، وفا کرد؛ اما به او پیغام داد : ما زندگیِ یزید را دوست داریم ، و اگر این نبود ، تو را به همسریِ او در می آوردیم .

شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید به نقل از ابوالحسن مدائنی : وفات حسن علیه السلام ، در سال 49 هجری ، در چهل و هفت سالگی بود و بیماری اش ، چهل روز طول کشید . معاویه برای او دسیسه کرد و به دست همسرش جعده دختر اشعث بن قیس ، او را مسموم کرد و به وی وعده داد : اگر او را با سم بکُشی ، صد هزار درهم به تو می دهم و تو را به همسریِ پسرم یزید در می آورم . هنگامی که حسن علیه السلام در گذشت ، مال را به او داد ؛ اما او را به همسری یزید در نیاورد و گفت : می ترسم با فرزندم همان کاری را کنی که با فرزند پیامبر خدا کردی .

الإصابه:زبیر ، از عبد اللّه بن نافع نقل می کند که: معاویه سخنرانی کرد و مردم را به بیعت با یزید ، فرا خواند . حسین بن علی علیه السلام و [عبد اللّه ] ابن زبیر و عبد الرحمان بن ابی بکر ، به او اعتراض کردند . عبد الرحمان گفت : مگر [خلافت ، ]پادشاهیِ روم است که هر گاه قیصری بمیرد ، قیصری دیگر جانشین او شود؟! به خدا سوگند ، هرگز چنین نمی کنیم ! زبیر همچنین به سندش از عبد العزیز زُهْری می گوید : پس از این ، معاویه صد هزار درهم برای عبد الرحمان بن ابی بکر فرستاد ؛ امّا او آن را باز پس فرستاد و گفت : دینم را به دنیایم نمی فروشم . به سوی مکّه ، بیرون شد و پیش از آن که بیعت برای یزید به انجام رسد ، در آن جا در گذشت .

.




اُسد الغابه :قیل : لَمّا أرادَ مُعاوِیَهُ البَیعَهَ لِیَزیدَ ابنِهِ ، خَطَبَ أهلَ الشّامِ فَقالَ : یا أهلَ الشّامِ ! کَبِرَت سِنّی وقَرُبَ أجَلی ، وقَد أرَدتُ أن أعقِدَ لِرَجُلٍ یَکونُ نِظاما لَکُم ، وإنَّما أنَا رَجُلٌ مِنکُم . فَأَصفَقوا (1) عَلَی الرِّضا بِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ خالِدِ بنِ الوَلیدِ ، فَشَقَّ ذلِکَ عَلی مُعاوِیَهَ ، وأسَرَّها فی نَفسِهِ . ثُمَّ إنَّ عَبدَ الرَّحمنِ مَرِضَ ، فَدَخَلَ عَلَیهِ ابنُ اُثالَ النَّصرانِیُّ ، فَسَقاهُ سَمّا فَماتَ ، فَقیلَ : إنَّ مُعاوِیَهَ أمَرَهُ بِذلِکَ . (2)

تاریخ الطبری عن مسلمه بن محارب :إنَّ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ خالِدِ بنِ الوَلیدِ کانَ قَد عَظُمَ شَأنُهُ بِالشّامِ ، ومالَ إلَیهِ أهلُها ، لِما کانَ عِندَهُم مِن آثارِ أبیهِ خالِدِ بنِ الوَلیدِ ، ولِغَنائِهِ عَنِ المُسلِمینَ فی أرضِ الرّومِ ، وبَأسِهِ ، حَتّی خافَهُ مُعاوِیَهُ وخَشِیَ عَلی نَفسِهِ مِنهُ ؛ لِمَیلِ النّاسِ إلَیهِ ، فَأَمَرَ ابنَ اُثالَ أن یَحتالَ فی قَتلِهِ ، وضَمِنَ لَهُ إن هُوَ فَعَلَ ذلِکَ أن یَضَعَ عَنهُ خَراجَهُ ما عاشَ ، وأن یُوَلِّیَهُ جِبایَهَ خَراجِ حِمصَ (3) ، فَلَمّا قَدِمَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ خالِدٍ حِمصَ مُنصَرِفا مِن بِلادِ الرّومِ ، دَسَّ إلَیهِ ابنُ اُثالَ شَربَهً مَسمومَهً مَعَ بَعضِ مَمالیکِهِ ، فَشَرِبَها فَماتَ بِحِمصَ ، فَوفی لَهُ مُعاوِیَهُ بِما ضَمِنَ لَهُ ، ووَلّاهُ خَراجَ حِمصَ ووَضَعَ عَنهُ خَراجَهُ . (4)

.

1- .أصْفَقَت : أی اجتمعت (النهایه : ج 3 ص 39 «صفق») .
2- .اُسد الغابه : ج 3 ص 436 ، الاستیعاب : ج 2 ص 373 ، الأغانی : ج 16 ص 209 وراجع : تاریخ الیعقوبی : ج 2 ص 223 .
3- .حِمص : بلد مشهور قدیم مسوّر ... وهی بین دمشق وحلب ، بناه رجل یقال له حمص (معجم البلدان : ج 2 ص 302 «حمص») وراجع : الخریطه رقم 5 فی آخر مجلّد 8 .
4- .تاریخ الطبری : ج 5 ص 227 ، الکامل فی التاریخ : ج 2 ص 476 .



اُسْد الغابه :گفته شده که چون معاویه خواست برای پسرش یزید ، بیعت بگیرد ، برای شامیان سخن راند و گفت : ای شامیان! سنّ من زیاد و مرگم نزدیک شده است و می خواهم برای مردی عقد خلافت ببندم که مایه انسجام شما باشد و من هم ، مانند یکی از شمایم (نظر خود را تحمیل نمی کنم) . مردم بر عبد الرحمان بن خالد بن ولید ، اتّفاق کردند . این بر معاویه گران آمد ؛ امّا آن را در درون خود پنهان داشت . سپس، هنگامی که عبد الرحمان بیمار شد ، ابن اُثال نصرانی نزد او آمد و به وی سم نوشاند و او مُرد . گفته شده که معاویه برای این کار ، به ابن اُثال فرمان داد .

تاریخ الطبری به نقل از مَسلَمه بن مُحارب : عبد الرحمان بن خالد بن ولید ، در شام ، عظیم الشأن بود و شامیان به او گرایش داشتند ؛ هم به سبب کارهای پدرش خالد بن ولید و هم برای قدرت و شجاعت خودش که مسلمانان را در برابر روم ، آسوده می داشت ، تا آن جا که معاویه از او ترسید و به سبب گرایش مردم به او ، از وی بر خود، بیمناک شد . پس به ابن اُثال فرمان داد که برای کشتن او ، چاره ای بیندیشد وبرایش ضمانت کرد که اگر چنین کند ، مالیات او را تا آخر عمرش عفو کند و گردآوری مالیات حِمْص (1) را نیز به وی بسپارد . هنگامی که عبد الرحمان بن خالد ، در راه بازگشت از سرزمین های روم ، به حِمْص رسید ، ابن اُثال با یکی از بندگانش دسیسه کرد و شربت مسمومی را به ابن خالد نوشاند و او پس از نوشیدنش ، در حمص در گذشت . معاویه نیز به تعهّد خود ، عمل کرد و گردآوری مالیات حَمْص را به ابن اُثال سپرد و مالیات خود او را نیز از دوشش برداشت .



1- .شهری بزرگ وکهن در سوریه کنونی،که میان دمشق و حلب واقع است(ر.ک: نقشه شماره5 در پایان جلد8).



3 / 3نَصُّ ما کَتَبَهُ مُعاوِیَهُ فِی استِخلافِ یَزیدَالفتوح :دَعا مُعاوِیَهُ بِالضَّحّاکِ بنِ قَیسٍ ومُسلِمِ بنِ عُقبَهَ ، فَقالَ لَهُما : أخرِجا ما فی وِسادَتی ، فَأَخرَجا کِتابا کَتَبَ فیهِ مُعاوِیَهُ بِخَطِّهِ قَبلَ ذلِکَ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ ، هذا ما عَهِدَهُ مُعاوِیَهُ بنُ أبی سُفیانَ أمیرُ المُؤمِنینَ إلَی ابنِهِ یَزیدَ ، أنَّهُ قَد بایَعَهُ وعَهِدَ إلَیهِ ، وجَعَلَ لَهُ الخِلافَهَ مِن بَعدِهِ ، وأمَرَهُ بِالرَّعِیَّهِ وَالقِیامِ بِهِم وَالإِحسانِ إلَیهِم ، وقَد سَمّاهُ «أمیرَ المُؤمِنینَ» ، وأمَرَهُ أن یَسیرَ بِسیرَهِ أهلِ العَدلِ وَالإِنصافِ ، وأن یُعاقِبَ عَلَی الجُرمِ ، ویُجازِیَ عَلَی الإِحسانِ ، وأن یَحفَظَ هذَا الحَیَّ مِن قُرَیشٍ خاصَّهً ، وأن یُبعِدَ قاتِلِی الأَحِبَّهِ ، وأن یُقَدِّمَ بَنی اُمَیَّهَ وآلَ عَبدِ شَمسٍ عَلی بَنی هاشِمٍ ، وأن یُقَدِّمَ آلَ المَظلومِ المَقتولِ أمیرِ المُؤمِنینَ عُثمانَ بنِ عَفّانَ عَلی آلِ أبی تُرابٍ وذُرِّیَّتِهِ . فَمَن قُرِئَ عَلَیهِ هذَا الکِتابُ وقَبِلَهُ حَقَّ قَبولِهِ وبادَرَ إلی طاعَهِ أمیرِهِ یَزیدِ بنِ مُعاوِیَهَ ، فَمَرحَبا بِهِ وأهلاً ، ومَن تَأَبّی عَلَیهِ وَامتَنَعَ ، فَضَربَ الرِّقابِ أبَدا حَتّی یَرجِعَ الحَقُّ إلی أهلِهِ ، وَالسَّلامُ عَلی مَن قُرِئَ عَلَیهِ وقَبِلَ کِتابی هذا . (1)

3 / 4کَلامُ الحَسَنِ البَصرِیِّ فِی استِخلافِ یَزیدَتاریخ الطبری عن الحسن [البصری] :أربَعُ خِصالٍ کُنَّ فی مُعاوِیَهَ ، لَو لَم یَکُن فیهِ مِنهُنَّ إلّا واحِدَهٌ لَکانَت موبِقَهً (2) : اِنتِزاؤُهُ عَلی هذِهِ الاُمَّهِ بِالسُّفَهاءِ حَتَّی ابتَزَّها أمرَها بِغَیرِ مَشوَرَهٍ مِنهُم ، وفیهِم بَقایَا الصَّحابَهِ وذَوُو الفَضیلَهِ ، وَاستِخلافُهُ ابنَهُ بَعدَهُ سِکّیرا خِمّیرا ، یَلبَسُ الحَریرَ ویَضرِبُ بِالطَّنابیرِ (3) ، وَادِّعاؤُهُ زِیادا ، وقَد قالَ رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله : «الوَلَدُ لِلفِراشِ ولِلعاهِرِ الحَجَرُ» وقَتلُهُ حُجرا ، وَیلاً لَهُ مِن حُجرٍ ، مَرَّتَینِ ! (4)



1- .الفتوح : ج 4 ص 347 .
2- .الموبقات : الذنوب المهلکات (النهایه : ج 5 ص 146 «وبق») .
3- .الطنبور : فارسی معرّب ، هو من آلات العزف (راجع : الصحاح : ج 2 ص 726 «طنبر») .
4- .تاریخ الطبری : ج 5 ص 279 ، شرح نهج البلاغه لابن أبی الحدید : ج 2 ص 262 ؛ کشف الغمّه : ج 2 ص 44 .



3 / 3متن نوشته معاویه برای جانشین کردن یزید

الفتوح :معاویه ، ضحّاک بن قیس و مسلم بن عَقَبه را فرا خواند و به آن دو گفت : آنچه را در بالش من است ، بیرون بیاورید . آن دو ، نوشته ای را بیرون آوردند که معاویه ، پیش تر به خطّ خودش در آن نوشته بود : بسم اللّه الرحمن الرحیم . این ، عهدی است که معاویه بن ابی سفیان ، امیر مؤمنان ، برای پسرش یزید می نویسد و با او بیعت می کند و سفارش کارها را به او کرده و خلافت را پس از خود ، برای وی قرار داده است و او را به مراقبت از رعایا و قیام به کارهایشان و نیکی به آنان ، فرمان داده و او را «امیر مؤمنان» نامیده و به او دستور داده است که به شیوه دادگران و منصفان رفتار کند . بر جنایت ، کیفر کند و بر نیکی ، پاداش دهد . این تیره از قریش را بخصوص حفظ کند و قاتلان دوستان را برانَد و بنی امیّه و خاندان عبد شمس را بر بنی هاشم ، مقدّم بدارد و خاندان مظلوم مقتول ، امیر مؤمنان ، عثمان بن عفّان را بر خاندان ابو تراب و فرزندانش ، پیش اندازد . پس هر کس این نوشته بر او خوانده شد و آن را پذیرفت و به اطاعت از فرمان روایش یزید بن معاویه شتافت ، آفرین و صد آفرین به او ! و هر کس که از آن سرپیچی کرد و امتناع ورزید ، گردنش زده شود . این حکم ، همیشگی است تا حق به اهلش باز گردد . و سلام بر آن کس که این نوشته بر او خوانده شود و آن را بپذیرد !

3 / 4سخن حسن بصری در باره جانشینی یزید

اشاره

تاریخ الطبری به نقل از حسن بَصْری : چهار گناه در معاویه بود که اگر تنها یکی از آنها در او بود ، هلاکش می کرد : [اوّل :] با یاریِ نابخردان ، بر این امّت، مسلّط شد و خلافت را بدون مشورت با امّت و به زور ، غصب کرد ، در حالی که بازماندگان صحابه و فضیلتمندان ، در میان آن بودند . [دوم :] پسر مست و خُمار خود را جانشین خود کرد ؛ پسری که ابریشم می پوشید و تُنبک می زد . [سوم :] زیاد [بن سُمیّه] را به پدرش [ابو سفیانْ ]ملحق کرد ، با آن که پیامبر خدا فرموده بود : «فرزند ، متعلّق به بسترِ خانواده است و برای زناکار ، سنگ است» . و [چهارم : ]حُجر [بن عَدی] را کُشت . وای بر او از حُجر ! وای بر او از حُجر !



سخن علّامه امینی در باره ولایت عهدیِ یزید

(1)یکی از تبهکاری ها و جنایات معاویه ، بیعت گرفتن برای یزید ، بر خلاف خواست اهل حل و عقد (یعنی صاحب نظران جامعه اسلامی) است که با دهن کجی به مهاجران و انصار و علی رغم مخالفت برجسته ترین اصحاب ، این کار را در زیر سایه ایجاد ترس ، و نیز دادن وعده به شهوت پرستان و مال پرستان ، انجام داد . معاویه ، از همان روز که به سلطنت نشست و بساط استبدادی قهرآمیز و ننگین را گسترد ، در این اندیشه بود که پسرش را ولیِّ عهد خویش سازد و برایش بیعت بگیرد و حکومت اُمَوی را موروثی و پایدار گرداند . او هفت سال تمام ، زمینه این کار را فراهم می کرد . به نزدیکانش اِنعام می نمود و بیگانگان را خویشاوند و مقرّب خود می ساخت . (2) گاه نیّت خویش را پنهان می کرد و زمانی ، بر ملا می نمود و پیوسته ، راه آن را هموار می ساخت و سختی هایش را آسان می نمود . چون زیاد که مخالف ولایت عهدی یزید بود ، به سال 53 هجری در گذشت ، معاویه پیمانی را به نام زیاد ، جعل کرد و برای مردم خواند که در آن آمده بود : حکومت پس از معاویه ، از آنِ یزید باشد . او با این کار چنان که مدائنی گفته ، می خواست راه بیعت گرفتن برای یزید را هموار نماید . (3)



1- .این مقاله ، برگرفته از الغدیر (ج 10 ص 227 256) و ترجمه کلام علّامه عبد الحسین امینی ، از استاد جلال الدین فارسی است ، با اندکی اصلاح و تغییر .
2- .العقد الفرید : ج 3 ص 357 .
3- .العقد الفرید : ج 3 ص 357 ، تاریخ الطبری : ج 5 ص 303 .



ابو عمر می گوید: معاویه هنگامی که حسن علیه السلام زنده بود ، برای بیعت یزید ، اشاره و تعریضی کرد ؛ امّا این مقصود را فقط پس از درگذشت حسن علیه السلام ، آشکار کرد و تصمیم آن کار را گرفت . (1) ابن کثیر می نویسد: در سال 56 هجری ، معاویه ، مردم را دعوت کرد که با پسرش یزید ، بیعت نمایند تا پس از وی ، حاکم باشد . او تصمیم این کار را پیش تر و در زمان زنده بودنِ مغیره بن شعبه (2) گرفته بود . ابن جریر [طبری] ، از طریق شَعْبی ، چنین روایت می کند: مغیره پیش معاویه آمده بود و از استانداری کوفه ، استعفا کرده بود . معاویه هم به خاطر پیری و ناتوانی اش ، استعفای او را پذیرفت و تصمیم گرفت که سعید بن عاص را به جای وی بگمارد . چون مغیره از تصمیم معاویه خبردار شد ، گویی پشیمان شده باشد ، نزد یزید بن معاویه رفته ، به او توصیه کرد که از پدرش بخواهد او را ولی عهد سازد . یزید نیز از پدرش تقاضای ولی عهدی کرد . پدرش پرسید: چه کسی این را به تو توصیه کرد؟ گفت: مغیره . معاویه پیشنهاد مغیره را پسندید و او را دو باره به استانداری کوفه گماشت و دستور داد که در این راه (تثبیت ولی عهدی یزید) بکوشد . پس مغیره برای زمینه سازی ولی عهدی یزید ، به کوشش پرداخت . معاویه در این باره ، کتبا با زیاد ، مشورت کرد و زیاد که می دانست یزید ، سرگرم بازی است و دل به بازی و شکار بسته ، با ولی عهدی او مخالفت نمود و عبید بن کعب ن



1- .الاستیعاب : ج 1 ص 441.
2- .مغیره در سال 50 ق ، در گذشت . او در سال 45 ، پیش معاویه رفت و این ، همان سالی است که اندیشه بیعت گرفتن برای یزید ، با اشاره مغیره ، در ذهن معاویه پدید آمد (الغدیر : ج 10 ص 228 ، پانوشت) .



ُمَیری را که دوست صمیمی وی بود ، نزد معاویه فرستاد تا رأی او را بزند و منصرفش کند . عبید به دمشق رفت و ابتدا با یزید ، ملاقات کرد و از قول زیاد به او گفت که در پیِ ولایت عهدی بر نیاید ؛ زیرا ترکش برای او مفیدتر از آن است که از پیِ آن بر آید . یزید از ولایت عهدی منصرف شد و نزد پدر رفت و هم داستان شدند که فعلاً از آن ، دست بر دارند . وقتی زیاد مُرد ، معاویه شروع کرد به ترتیب دادن کار ولایت عهدی یزید و تبلیغات و دعوت برای بیعت گرفتن ، و برای ولایت عهدی یزید ، به سراسر کشور نامه نوشت . (1)

شکل دیگری از این ماجرا

ابتدای بیعت گرفتن برای یزید ، از مغیره بن شعبه بود . معاویه خواست که او را از استانداری کوفه ، بر کنار نماید و به جایش سعید بن عاص را بگمارد . خبر به مغیره رسید . با خود گفت: کار درست ، این است که نزد معاویه بروم و استعفا بدهم تا مردم تصوّر کنند که به مقام استانداری ، بی علاقه ام . سپس به سوی معاویه روانه شد و به هنگام رسیدن ، به اطرافیانش اظهار داشت که اگر وسیله استانداری و فرماندهی را اکنون نتوانم به دست آورم ، دیگر هرگز نخواهم توانست . و سپس نزد یزید رفته ، به او گفت: اصحاب عالی مقام پیامبر صلی الله علیه و آله و بزرگان قریش و سال خوردگانش ، از دنیا رفته اند و فقط فرزندانشان باقی مانده اند ، و تو از همه شان برتر و باتدبیرتری و علمت به سُنّت و سیاست ، از همه شان بیشتر . نمی دانم چرا امیر المؤمنین [معاویه] برای تو ، بیعت [ولایت عهدی] نمی گیرد؟ یزید پرسید: به عقیده تو ، این کار ، شدنی است؟ جواب داد: آری .



1- .البدایه و النهایه : ج 8 ص 79 ، و همانند این گزارش در : تاریخ الطبری : ج 5 ص 301 .



یزید ، پیش پدر رفت و گفته مغیره را به اطلاع او رسانید . معاویه، مغیره را احضار کرد و پرسید: یزید ، چه می گوید؟ گفت: ای امیر مؤمنان! دیدی که پس از عثمان ، چه اختلافی پیدا شد و چه خون ها ریخته شد . (1) یزید می تواند جانشین تو باشد . بنا بر این ، برایش بیعت بگیر تا اگر اتّفاقی برایت افتاد ، پناه مردم و جانشین تو باشد و نه خونی ریخته شود و نه آشوبی به پا گردد . پرسید: چه کسی در این کار ، به من کمک خواهد کرد؟ گفت: من ، مردم کوفه را برایت تضمین می کنم و زیاد ، اهالی بصره را ، و از این دو شهر که گذشت، هیچ کس با تو مخالفت نخواهد کرد . معاویه گفت: برو بر سر کارت و با هر که طرف اعتماد توست ، در این زمینه صحبت کن و هر دو ، به فکر خواهیم بود و تصمیم مقتضی را خواهیم گرفت . مغیره با او خداحافظی کرد و پیش دوستانش باز گشت . پرسیدند: چه خبر؟ گفت: پای معاویه را در رکابی گذاشتم که با امّت محمّد ، فاصله طولانی دارد ، و چنان چاه و چاله ای برای آنها گشودم که هرگز به هم نخواهد آمد . و آن گاه ، به این شعر ، مثل زد : در باره همانند من ، پنهان را برملا کنو برای دشمنان و مخالفان خشمگین ، [حقیقت مرا] آشکار کن . 2



1- .علّامه امینی در پاورقی نوشته است : آیا کسی نبود که از مغیره بپرسد : پیامبر صلی الله علیه و آله نیز این دو دستگی و اختلاف و ریختن خون های حرام به خاطر منصوب نشدن خلیفه را می دانست . پس چرا امّت را به حال خود رها کرد و به باور او و سیاستمداران طرفدار انتخابات جانشینی انتخاب نکرد ؟ (الغدیر : ج 1 ص 229 ، پانوشت) .



مغیره به راه افتاد تا به کوفه برگشت و با هر که طرف اعتمادش بود و می دانست هواخواه بنی امیّه است ، مسئله یزید و ولایت عهدی اش را مطرح نمود و آنان جواب مساعد به بیعت با یزید دادند . ده نفر یا به گفته ای ، بیش از ده نفر از آنها را به نمایندگی نزد معاویه فرستاد و به هر یک ، سی هزار درهم داد و پسرش موسی بن مغیره را به ریاستشان برگزید . آنها پیش معاویه رفتند و از بیعت با یزید ، تمجید کردند و او را به بیعت گرفتن ، فرا خواندند . معاویه گفت: نظر خودتان را حفظ کنید ؛ امّا در اظهار و اعلامش ، شتاب ننمایید . سپس از موسی پرسید: پدرت دین اینها را به چند خرید؟ گفت: به سی هزار درهم . گفت: دینشان برای آنها چه بی ارزش بوده است ! به این ترتیب نیز گفته اند که آنها چهل نفر بودند که مغیره پیش معاویه فرستاد و پسرش عروه بن مغیره را بر آنها گمارد . وقتی به دربار معاویه رسیدند ، یکایک به نطق ایستادند و گفتند که خیرخواهی برای امّت محمّد صلی الله علیه و آله ، باعث آمدنشان شده است! نیز گفتند : ای امیر المؤمنین! سِنّت زیاد شده و می ترسیم رشته همبستگی ما ، به هم بخورد . بنا بر این ، پرچمی برای ما بر افراز و حدودی را برایمان معیّن کن تا در آن ، حرکت کنیم . گفت: شما جانشینی برایم پیشنهاد کنید . گفتند: یزید پسر امیر المؤمنین را مناسب می بینیم . پرسید:با جانشینیِ او موافقید؟ گفتند: آری .


پرسید: نظرتان همین است؟ گفتند: آری ، و نظر مردمی که به نمایندگی شان آمده ایم هم . معاویه ، پنهانی از عروه پرسید: پدرت دین اینها را به چند خریده است؟ گفت: به چهارصد دینار . گفت: دینشان را ارزان یافته است . و به آنان گفت : در باره آنچه به خاطرش آمده اید ، تأمّل خواهم کرد . تا خدا چه بخواهد ، و سنجیده و با تأمّل کار کردن ، بهتر از عجله است . آنها بر گشتند . تصمیم معاویه در بیعت گرفتن برای یزید ، استوارتر گشت . در پیِ زیاد فرستاد تا با او مشورت کند . زیاد ، عُبَید بن کعب نُمَیری را خواست و به او گفت: هر کس ، طرف اعتمادی دارد و هر رازی را رازداری است و مردم ، دارای دو خصلت اند : پخش کردن راز ، خیرخواهی و نظر مشورتی را به نااهلان دادن . راز را جز به دو کس نمی توان گفت: اوّل ، مرد آخرت که جویای ثواب روز جزاست ، و دیگر ، مرد دنیا که شرافت نفس و خِردی دارد که از حَسَب او پاسداری می کند . من این دو صفت (شرف و عقل) را در تو سراغ دارم و اینک تو را برای مشورت در باره موضوعی خواسته ام ، که من نوشته های درون نامه ها را با نظر بدبینی نگاه می کنم . امیر المؤمنین [معاویه] با من ، کتبا در باره این موضوعات ، مشورت کرده و از مخالفت و رَمیدن مردم ، نگران است و می خواهد که از او اطاعت نمایند . ضمنا مسئولیت های حاکم اسلامی ، سهمگین است و عهده داری آنها کار مهمّی است . یزید ، مردی تنبل و سست عنصر است و به علاوه ، دل باخته شکار است . بنا بر این ، نزد امیر المؤمنین برو و کارهای یزید را برایش بر شمار و بگو: کار را با تأنّی انجام بده تا به انجام رسد . شتاب مکن که اگر دیر برسی ، بهتر از آن است که با عجله ، کار را


خراب کنی و بد فرجام سازی . عُبَید گفت: چیزی غیر از این نداری که به او بگویی؟ پرسید: چه؟ گفت: تصمیم معاویه را بر هم نزن و او را با پسرش بد نکن . من یزید را می بینم و به او می گویم : امیر المؤمنین به زیاد، نامه نوشته و در باره بیعت گرفتن برایت ، از او نظر خواسته است و زیاد می ترسد که مردم به خاطر رفتارهای نادرستی که تو داری ، بر آشوبند و مخالفت نمایند و چاره را در این می بیند که تو آن کارها را ترک کنی تا بتوان مردم را مجاب کرد و خواسته ات را جامه عمل پوشاند . در این صورت ، تو ، هم امیر المؤمنین [معاویه] را راه نماییِ خیرخواهانه کرده ای ، و هم نگرانی ات از بابت امّت ، بر طرف شده است . زیاد گفت: تو تدبیری درست و دقیق اندیشیده ای . به امید خدا ، روانه شو . اگر مقصود را بر آوردی ، حقّت و قَدرت شناخته خواهد بود و در صورتی که تدبیرت خطا از آب در آمد ، معلوم خواهد بود که از راه بدخواهی نبوده است . هر چه به نظرت درست آمد ، می گویی و خداوند ، به علم غیبش داوری می کند . عبید ، نزد یزید رفت و آن سخنان را گفت . در نتیجه ، یزید از بسیاری کارهایش دست بر داشت . زیاد ، همچنین ، نامه هایی برای معاویه همراه عبید فرستاد که از او می خواست با درنگ و تأمّل ، عمل کند و شتاب نورزد . معاویه این توصیه او را پذیرفت و به کار بست . وقتی زیاد مُرد ، معاویه تصمیم گرفت برای پسرش یزید ، بیعت بگیرد . به همین جهت ، یک صد هزار درهم برای عبد اللّه بن عمر فرستاد که پذیرفت ؛ امّا چون سخن از بیعت با یزید به میان آمد ، گفت: این را می خواست؟! اگر چنین باشد که دینم خیلی






ارزان شده است ! سپس ، از پذیرفتن آن ، خودداری کرد . (1)

بیعت گرفتن برای یزید در شام و کُشتن امام حسن علیه السلام برای آن

وقتی هیئت های نمایندگی استان ها که به دستور معاویه به دمشق آمده بودند ، در دربار معاویه گِرد آمدند و احنف بن قیس در میانشان بود ، معاویه ضحّاک بن قیس فهری را فرا خواند و به او گفت: چون بر منبر نشستم و موعظه و سخنم را به پایان بردم ، تو از من برای سخنرانی اجازه بگیر . وقتی به تو اجازه دادم ، خدای متعال را سپاس بگزار و نام یزید را به میان آور و در باره اش آنچه از تمجید ، وظیفه خود می بینی ، بگو . آن گاه از من تقاضا کن که او را جانشین خویش سازم ؛ زیرا نظرم و تصمیمم ، بر این تعلّق گرفته است و از خدا مسئلت دارم که در این مورد و دیگر موارد ، خیر پیش آورد . سپس عبد الرحمان بن عثمان ثقفی و عبد اللّه بن مَسعده فزاری و ثور بن مَعَن سُلَمی و عبد اللّه بن عصام اشعری را احضار کرد و به آنها دستور داد که وقتی ضحّاک سخنش را تمام کرد ، به نطق بر خیزند و سخنش را تصدیق و تأیید کرده ، از وی بخواهند تا برای یزید ، بیعت بگیرد . (2) معاویه سخن گفت و پس از وی ، آن عدّه ، همان طور که دلش می خواست ، او را دعوت کردند که برای یزید ، بیعت بگیرد . معاویه پرسید: احنف کجاست ؟ احنف پاسخ داد . پرسید: تو نمی خواهی سخن بگویی؟ احنف بر خاست ، خدا را سپاس گفت و ستایش نمود و گفت: مردم ، بدترین دوره های زمان را گذرانده و به روزگار خوبی در آمده اند و یزید ، پسر امیر مؤمنان ،



1- .تاریخ الطبری : ج 5 ص 302 ، الکامل فی التاریخ : ج 2 ص 509 ، تاریخ دمشق : ج 38 ص 212 .
2- .الإمامه و السیاسه : ج 1 ص 188 .



چه جانشین خوبی است! و تو ای امیر المؤمنین تمام جوانب امر او را آزموده ای . بنا بر این ، توجّه داشته باش حکومت را به چه کسی وا می گذاری . سفارش اینها را به گوش نگیر . مگذار کسانی که بدون در نظر گرفتن مصلحت تو ، به تو پیشنهادهایی می نمایند ، تو را بفریبند و از راه راست ، به در کنند . تو مصلحت جامعه را بهتر می دانی و نیز می دانی چگونه اطاعت مردم را جلب کنی . مردم حجاز و مردم عراق ، تا وقتی حسن زنده است ، به این کار ، رضایت نخواهند داد و با یزید ، بیعت نخواهند کرد . ضحّاک ، عصبانی شد . دو باره بر خاست و خدا را سپاس گفت و ستایش کرد و گفت: خداوند ، کار امیر المؤمنین را به سامان کند! منافقان عراقی ، مردانگی شان در میان خودشان و در رفتار با یکدیگر این است که اختلاف و دودستگی نشان دهند و پیوند دینداری شان ، در این است که از همدیگر کناره بجویند . حق را بر حَسَب تمایلات خویش می بینند . پنداری که از پسِ پشت خویش می نگرند ! از سرِ نادانی و غرور ، گردن فرازی می کنند ، و خدا را هیچ در نظر نمی آورند و از عواقب بد کار خویش ، بیمی به خود راه نمی دهند . ابلیس را به پروردگاریِ خویش گرفته اند و ابلیس ، ایشان را حزب خویش ساخته است . برای کسی که دوستش باشند ، نفعی ندارند و به کسی که دشمنش باشند ، ضرری نمی رسانند . بنا بر این ، نظر آنها را رد و صداشان را خفه کن . حسن و وابستگان حسن را چه به سلطنت خدایی که معاویه را به جای خویش ، در زمین نشانده است؟! هرگز چنین مباد! خلافت از بی وارث ، بر جای نمی مانَد و جز مرگ ، چیزی مانع خویشاوندی نیست . شما ای اهالی عراق! خودتان را چنان بار آورید که خیرخواه و نصیحتگوی پیشوا و حاکمتان باشید که مُنشی پیامبرتان و خویشاوندش بوده است ، تا دنیاتان در امان بماند و از آخرت هم بهره ببرید . آن گاه ، احنف بن قیس بر خاست و پس از ستایش و ثنای خداوند ، گفت: ای


امیر المؤمنین! ما در میان قریش ، در باره تو مطالعه کردیم و دیدیم تو جوانْ مردترینش هستی و پیونددارترین و پیمان گزارترین . ضمنا می دانیم که تو عراق را با قهر نگشودی و بر آن ، با زور مسلّط نگشتی ؛ بلکه به حسن بن علی ، تعهّداتی در برابر خدا سپرده ای که خود می دانی و به موجبش ، حکومت پس از تو ، با وی خواهد بود . اگر به پیمانت وفا کنی ، تو پیمان گزار و وفادارخواهی بود و در صورتی که به پیمانت خیانت کنی ، باید بدانی که به خدا سوگند پشت سرِ حسن ، سوارانی کارآزموده قرار دارد و بازوانی پُرتوان و شمشیرهایی بُرّان که اگر یک قدم از راه خیانت و پیمان شکنی به طرف او پیش آیی ، با قدرتی پیروزمند ، رو به رو خواهی گشت . تو خود می دانی که مردم عراق ، از وقتی با تو دشمنی کرده اند ، دیگر تو را دوست نداشته اند و نه با علی و حسن و آیاتی که در حقّشان از آسمان فرود آمده ، از وقتی دوستشان شده اند ، ره مخالفت و دشمنی پوییده اند . همانها ، شمشیرهایی را که همراه علی در جنگ صِفّین بر روی تو کشیده اند ، اکنون به دوششان دارند و دل هایی را که کینه تو را در آن پرورده اند ، در اندرونشان . به خدا سوگند ، مردم عراق ، حسن را بیش از علی دوست می دارند . در این هنگام ، عبد الرحمان بن عثمان ثقفی بر خاست ، از یزید تمجید کرد و معاویه را برای بیعت گرفتن برای یزید ، تشویق کرد . معاویه به نطق ایستاد و گفت: مردم! شیطان ، برادران و دوستانی دارد که آنها را بسیج کرده ، از آنها کمک و یاری می جوید و سخن از زبان آنها می گوید . اگر طمعشان را بر انگیزد ، به کار می افتند و اگر از آنها اظهار بی نیازی نماید ، بر جای خویش ، بی حرکت می مانند . با زشتکاریِ خویش ، نطفه فتنه را می بندند و هیزم نفاق را برای شعله ور ساختنِ آشوب گم راهی آور ، می انبارند . خُرده گیر و عیبجویند و اگر سررشته کاری را عهده دار گردند ، به کژی می گرایند و اگر به گم راهی ای خوانده شوند ، زیاده روی می کنند . اینها دست بردار نیستند و ریشه کن نمی شوند و پند



نمی گیرند ، مگر این که صاعقه های ننگ و بلا و خواری ، بر سرشان فرود آید و مرگ و نیستی بر آنها ببارد تا ریشه شان چنان که قارچ لطیفی را از خاک به در می آورند ، کَنْده شود . هر چه بدشان است ، به زودیِ زود ، برایشان اتّفاق افتد ! ما جلوتر اخطار کردیم و پند توأم با تهدید دادیم ؛ اگر اخطار قبلی و پند ، سودی دهد . آن گاه ، ضحّاک را خواند و استاندار کوفه ساخت و عبد الرحمان را احضار کرده ، استانداریِ جزیره را [در شمال عراق] به وی سپرد . در این هنگام ، احنف بن قیس چنین نطق کرد: ای امیر المؤمنین! تو از همه ما بهتر می دانی که یزید در شبانه روز ، در پیدا و پنهان ، چه می کند و به کجا می رود و می آید . بنا بر این ، اگر می دانی [که او] مایه خشنودی خدا و این امّت است ، با مردم در باره اش مشورت نکن ، و در صورتی که او را غیر از این می دانی ، در حالی که خود رو به آخرت روانی ، توشه دنیاییِ او را فراهم میاور ؛ زیرا آخرتت جز با کار نیک ، آبادان نمی گردد . آگاه باش که اگر یزید را بر حسن و حسین مقدّم بداری ، در حالی که می دانی آنان کیستند و چه شخصیتی دارند ، در پیشگاه خدا ، هیچ عذر و بهانه ای نخواهی داشت . وظیفه ما این است که بگوییم : «سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَکَ رَبَّنَا وَإِلَیْکَ الْمَصِیرُ ؛ (1) به گوش می گیریم و فرمان می بریم . پروردگارا! از تو آمرزش می طلبیم و سرانجام ما ، پیشگاه تو خواهد بود» . (2) امینی می گوید : معاویه ، به محض این که قصد خود را دائر بر بیعت گرفتن برای یزید و تعیین او به عنوان ولی عهد ، آشکار ساخت ، احساس کرد که مردم صالح و شخصیت های پاک دامن ، تا هنگامی که امام حسن مجتبی علیه السلام زنده است ، حاضر نخواهند شد به آن بیعت ننگین ، تن در دهند . به علاوه ، در برابر امام حسن علیه السلام ، فرزند



1- .بقره : آیه 285 .
2- .الإمامه و السیاسه : ج 1 ص 191 .



پاک پیامبر صلی الله علیه و آله ، متعهّد شده بود که حکومت را پس از خود ، به او وا گذارَد و هیچ کس را جانشین خویش نسازد . پس چاره را در این دید که امام علیه السلام را به قتل رساند و با کُشتن ایشان ، مانع عمده ای را که در طریق ولایت عهدی یزید وجود دارد ، از میان بر دارد تا راهِ رسیدنِ پسرش به سلطنت ، هموار گردد . ابو الفرج اصفهانی آورده است : معاویه می خواست برای پسرش یزید ، بیعت بگیرد و هیچ مشکلی برایش بزرگ تر از وجود حسن بن علی علیه السلام و سعد بن ابی وقّاص نبود . به همین جهت ، توطئه مسموم کردن آن دو را به اجرا گذاشت تا با مسمومیت ، در گذشتند . (1) امینی می گوید : این که معاویه ، قاتل امام حسن مجتبی که سلام خدا بر او باد بوده است ، با شرح و تفصیل ، خواهد آمد .

عبد الرحمان بن خالد

(2) و ولایت عهدی یزیدمعاویه ، در نطقی خطاب به مردم شام گفت: مردم شام! سنّم زیاد شده و اجلم فرا رسیده است . تصمیم دارم شخصی را [برای حکومت] تعیین کنم تا مایه استواری شما باشد . من یک تن از شما هستم . بنا بر این ، نظر و تصمیمی اتّخاذ کنید . تبادل نظر کرده ، هم داستان گشتند و گفتند: با عبد الرحمان بن خالد بن ولید ، موافقیم . این نظر ، بر معاویه سخت گران آمد ؛ لیکن به روی خود نیاورد . پس از مدّتی ، عبد الرحمانْ بیمار شد . معاویه طبیبی یهودی را که در دربارش بود و در نزد او



1- .مقاتل الطالبیّین : ص 80 .
2- .ابن عبد البرّ در الاستیعاب (ج 2 ص 372) می گوید : عبد الرحمان ، پیامبر صلی الله علیه و آله را درک کرده بود و از جنگ آوران و دلیران قریش به شمار می آمد و فضیلت و دینداری و بخشندگی داشت و فقط به خاطر مخالفت با برادرش «مهاجر» ، از علی علیه السلام روگردان بود ؛ چرا که برادرش مهاجر ، دوستدار علی علیه السلام بود و با او در جنگ جمل و صفّین ، شرکت کرده بود ؛ اما عبد الرحمان در جنگ صفّین ، با معاویه بود و ابن حجر در الإصابه (ج 5 ص 27) می گوید : وی در نظر مردم شام ، مقامی بزرگ داشت .



صاحب منزلت بود و ابن اُثال نام داشت ، فرستاد تا به او شربتی بنوشانَد و او را به قتل برساند . طبیب یهودی ، رفت و شربتی به او نوشاند که اندرونش را شکافت و بر اثر آن ، مُرد . بعدها مهاجر بن خالد ، برادر عبد الرحمان ، پنهانی با نوکرش به دمشق آمد و به کمین آن یهودی نشست تا شبی که با جمعی از پیش معاویه بیرون می آمد ، بر او حمله بُرد . همراهیان [او ]گریختند و مهاجر ، آن یهودی را کُشت . در کتاب الأغانی چنین آمده است : آن یهودی را مهاجر بن خالد کُشت . او را دستگیر کرده ، نزد معاویه بردند . معاویه به او گفت: خیر نبینی! چرا طبیب مرا کُشتی؟ گفت: مأمور را کُشتم و آمر ، مانده است! (1) ابن عبد البرّ ، پس از ذکر داستان ، می گوید : این داستان ، در میان شرح حال نویسان و علمای تاریخ و روایت ، مشهور است و ما مختصرش کردیم . آن را عمر بن شَبَّه ، در کتاب أخبار مدینه آورده و دیگر مورّخان نیز نوشته اند . (2) امینی می گوید : این ماجرا، در سال 46 هجری ، یعنی دومین سال مطرح شدن ولایت عهدی یزید ، اتّفاق افتاده است .

سرگذشت سعید بن عثمان (سال 55 هجری)

سعید بن عثمان ، از معاویه تقاضا کرد که او را به استانداری خراسان بگمارد . معاویه گفت: عبید اللّه بن زیاد ، استاندار آن جاست . (3) سعید گفت: پدرم تو را به مقامات سیاسیِ بالا رساند و مجال و امکان داد تا به جایی رسیدی که از آن بالاتر نیست و تو در مقابل ، حق شناسی نکردی و سپاس نعمت هایش را به جای نیاوردی و این (یعنی یزید بن معاویه) را بر من مقدّم داشته ،



1- .الأغانی : ج 16 ص 209 .
2- .الاستیعاب : ج 1 ص 373 ش 1410 . نیز ، ر . ک : تاریخ الطبری : ج 5 ص 227 .
3- .عبید اللّه در پایان سال 53 هجری ، در 25 سالگی ، عازم خراسان شد (تاریخ الطبری : ج 5 ص 297) .



برتری دادی و برایش بیعت ولایت عهدی گرفتی ، در صورتی که من به لحاظ پدر و مادر و شخصیت ، بر او برتری دارم . معاویه گفت: خدمتی که پدرت به من کرد ، باید مورد قدردانی من باشد و از عهده ادای شایسته آن بر آیم . در همین راه بود که به خونخواهیِ او برخاستم ، تا کارها رو به راه گشت ، و چنان نیست که خودم را به خاطر کوتاهی ، سرزنش کنم . امّا در باره برتریِ پدرت بر پدر یزید ، باید بگویم: به خدا ، او بر من برتری دارد و به پیامبر خدا نزدیک تر است . در باره برتریِ مادرت بر مادر یزید ، قابل انکار نیست که زن قریشی بر زن کَلْبی برتری دارد ؛ امّا در باره برتریِ تو بر یزید ، به خدا اگر غوطه ، (1) پُر از آدم هایی مثل تو باشد ، یزید را با آن عوض نخواهم کرد . یزید گفت: ای امیر المؤمنین! او پسر عموی توست و تو از همه سزاوارتر و موظّف تری که به کارش رسیدگی کنی . او به خاطر من ، تو را نکوهش کرد . پس تو هم او را نکوهش کن . (2) ابن قُتَیبه ، [داستان او را] به این عبارت آورده است: چون معاویه به شام در آمد ، سعید بن عثمان بن عفّان ، که شیطانِ قبیله قریش و زبان آور آن بود ، به حضورش رسید و گفت: ای امیر المؤمنین ! چرا برای یزید ، بیعت می گیری ، نه برای من ، در حالی که به خدا سوگند می دانی پدرم بهتر از پدر اوست و مادرم بهتر از مادرش و خودم بهتر از اویم ، و تو این مقام و قدرتی را که داری ، به وسیله پدرم به دست آورده ای ؟ معاویه خندید و گفت: برادرزاده عزیز! در باره این که پدرت بهتر از پدر اوست ،



1- .غوطه ، باغستان پهناور و معروفی در نزدیکی دمشق بوده است . ر .ک : لسان العرب : ح7 ص366 «غوط» .
2- .تاریخ الطبری : ج 5 ص 305 ، تاریخ دمشق :ج 8 ص 231 ، البدایه و النهایه : ج 8 ص 79 ، الإمامه و السیاسه : ج 1 ص 214 .



باید بگویم : یک روزِ زندگانی عثمان ، بهتر از همه عمر معاویه است . در باره این که مادرت بهتر از مادر اوست ، برتریِ زن قریشی بر زن کَلْبی ، امری مسلّم و آشکار است . در باره این که مقام و قدرتی را که دارم ، به وسیله پدرت به دست آورده ام ، این ، حکومتی است که خدا به هر که بخواهد ، می دهد . پدرت کُشته شد . خدا رحمتش کند ! بنی عاص ، در خونخواهیِ او اِهمال نمودند و بنی حرب (شاخه دیگر بنی امیّه) به آن کمر بستند . بنا بر این ، خدمتی که ما به تو کرده ایم ، بیش از آن است که پدرت به ما کرده است و تو بیش از ما رَهین منّتی . [امّا] در باره این که تو بهتر از یزیدی ، به خدا سوگند ، حاضر نیستم به جای یزید ، خانه ام پُر از افرادی مثل تو باشد . به هر حال ، این حرف ها را کنار بگذار و از من ، چیزی بخواه تا به تو بدهم . سعید بن عثمان بن عفّان گفت: . . . من راضی نمی شوم جزئی از حقّم را به من بدهی . همه اش (یعنی حکومت) را می خواهم . حال که نمی خواهی همه حقّم را به من بدهی ، از آنچه خدا به تو داده ، به من بده . معاویه گفت: خراسان ، برای تو باشد . سعید گفت: خراسان چیست؟! گفت: تیول تو و مِلک تو و بخششی باشد که به خویشاوند خود می نمایم! سعید ، خشنود و خوش حال ، از دربار معاویه بیرون رفت ، در حالی که این ابیات را می خواند : از امیر المؤمنین و فضل و کَرَمش یاد کردم و گفتم:خدایش به پاس کمکی که به خویشاوندش کرد ، پاداش نیک دهد! گرچه قبلاً حرف هایی در باره اش از زبانمپریده بود که برخی خردمندانه بود و پاره ای خطا . امیر المؤمنین ، از ره بزرگواری ، چشم از آن بَر بست






و به کَرَمش ادامه داد ، هر چند پیش از بازگشتش ، نظرش نسبت به من ، تغییر کرده بود . و گفت: اکنون خراسان ، تیول و مِلک تو باشد!امیر المؤمنین را پاداش خیر باد! اگر عثمان به جای او می بود ، هرگز به منبیش از آنچه او به من داد ، نمی داد . چون گفته اش را به معاویه خبر دادند ، به یزید دستور داد برایش توشه راه فراهم کند و خلعتی برایش فرستاد و تا یک فرسخی هم مشایعتش کرد . (1) ابن عساکر می نویسد: مردم مدینه ، سعید را دوست می داشتند و از یزید ، بدشان می آمد . وی نزد معاویه رفت . معاویه از او پرسید: این ، چه حرفی است که مردم مدینه می زنند؟ گفت: مگر چه می گویند؟ گفت : می گویند: به خدا سوگند ، یزید به سلطنت نخواهد رسید ،مگر تیغ آهنین ، فرقش را بشکافد . فرمان روا پس از او (معاویه) ، سعید خواهد بود . گفت: چه اشکالی دارد به نظر تو؟! به خدا ، پدرم بهتر از پدر یزید است و مادرم بهتر از مادرش و خودم بهتر از او هستم . ما تو را به کار دولتی گماشتیم و هنوز برکنارت نکرده ایم و حقّ خویشاوندی مان را نسبت به تو ، به جای آورده ایم و دست از آن نکشیده ایم ، تا این همه را که اینک در چنگ توست ، به دست آوردی و ما را از آن ، دور کردی . معاویه گفت: «در باره این که ...» تا آخر مطلبی که پیش از این ، آمد .



1- .الإمامه و السیاسه : ج 1 ص 213 .



ابن عساکر ، آن گاه می نویسد: حسن بن رَشیق ، داستان سعید را با معاویه ، با تفصیلی بیش از آنچه گذشت ، آورده است . (1) سپس ، روایت حسن بن رَشیق را آورده که در آن ، چنین آمده: معاویه او را به استانداری خراسان گُماشت و یکصد هزار درهم نیز [به او] انعام داد .

نامه های معاویه در فرا خواندن به بیعت با یزید

معاویه در نامه ای به مروان بن حکم نوشت: سنّم زیاد شده و توانم از دست رفته و می ترسم که پس از مرگم ، در میان امّت ، اختلاف پدید آید . تصمیم دارم کسی را به جانشینی خویش ، تعیین کنم و نمی خواهم بدون مشورت با کسانی که آن جا (مدینه) هستند ، کاری انجام دهم . بنا بر این، موضوع را برای آنها مطرح کن و پاسخشان را برایم بنویس . مروان ، در نطقی ، [سخنان معاویه را] به مردم، اطّلاع داد . مردم گفتند: کار درستی کرده است ؛ لیکن او باید کسی را برای ما نام ببرد . مروان ، جریان را به معاویه نوشت . او نیز یزید را نامزد کرد . مروان ، طیّ نطقی ، این را به مردم، اطّلاع داد و گفت: امیر المؤمنین ، پسرش یزید را برای جانشینی بر گزیده است . عبد الرحمان بن ابی بکر ، به نطق ایستاد و گفت: به خدا ، تو ای مروان نادرست گفته ای و معاویه نیز نادرست گفته است . شما نخواسته اید [که ]بهترین شخص برای امّت محمّد ، بر گزیده شود ؛ بلکه می خواهید حکومت را به شکل امپراتوریِ روم شرقی در آورید ، که هر گاه امپراتوری بمیرد ، پسرش به جایش بنشیند . مروان [با اشاره به او] گفت: این ، همان کسی است که آیه «وَ الَّذِی قَالَ لِوَ لِدَیْهِ أُفٍّ



1- .تاریخ دمشق : ج 21 ص 223 .



لَّکُمَآ ؛ (1) و کسی که به پدر و مادرش گفت: وای بر شما! ... » در باره اش نازل شده است . عایشه ، از پشت پرده ، گفته مروان را شنید و صدا زد: آی مروان! آی مروان! مردم ، گوش فرا دادند و مروان ، روی خود را به طرف عایشه گرداند که می گفت: تو به عبد الرحمان گفتی که این آیه در باره اش نازل شده است؟ به خدا ، دروغ گفتی ! این آیه ، نه در باره او ، بلکه در باره فلان شخص ، نازل شده است؛ امّا تو تکّه ای از لعنت پیامبر خدا هستی . حسین بن علی علیه السلام هم بر خاست و پیشنهاد معاویه را رد کرد . عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن زبیر نیز همین کار را کردند . مروان ، واکنش های آنها را به معاویه گزارش داد . معاویه قبلاً نامه هایی حاوی تعریف و تمجید از یزید ، به استاندارانش نوشته بود و دستور داده بود که هیئت هایی را به نمایندگیِ مردم استان ها ، به سوی او بفرستند . در میان آنها ، محمّد بن عمرو بن حَزْم ، از مدینه بود و اَحنَف بن قیس ، در میان هیئت اعزامی از بصره . محمّد بن عمرو به معاویه گفت: هر زمامداری ، مسئول رعیّت خویش است . بنا بر این ، توجّه داشته باش چه کسی را به حکومت بر امّت محمّد صلی الله علیه و آله می گماری . معاویه ، از سخن او ، سخت ناراحت شد و به نفَس نفَس افتاد و او را باز پس فرستاد . به اَحنَف بن قیس هم دستور داد تا به ملاقات یزید برود . پس از پایان دیدارش ، از او پرسید: برادرزاده ات را چگونه یافتی؟ اَحنَف گفت: جوانی با نشاط ، پُرتکاپو و شوخ! معاویه سپس ، وقتی هیئت های نمایندگی استان ها جمع شده بودند ، به ضحّاک بن



1- .احقاف : آیه 17 .



قیس فهری گفت: من [با آنها ]سخن می گویم . وقتی سخنم را به پایان بُردم ، تو از من تقاضا کن که برای یزید ، بیعت بگیرم و مرا به این کار ، تشویق کن . چون معاویه برای مردم شروع به سخنرانی کرد و از اهمّیت کار اسلام و احترام خلافت و حقّ آن ، سخن گفت و از این که خدا دستور داده که از زمامداران ، اطاعت شود ، نام یزید را نیز به میان آورد و از فضل و سیاست دانی اش حرف زد و پیشنهاد کرد که برایش بیعت گرفته شود . ضحّاک بر خاست و خدا را ستود و ثنا گفت و اظهار داشت : ای امیر المؤمنین! مردم ، پس از تو ، به زمامدار احتیاج دارند و تجربه به ما نشان داده که وحدت و همبستگی ، مانع خونریزی می شود و از فتنه ، باز می دارد و راه ها را امن و امان می گردانَد و مایه عاقبت به خیری می شود . روزگار ، در تحوّل است و خدا ، هر زمانی ، در کاری است . و یزید پسر امیر المؤمنین ، چنان که می دانی ، شیوه ای نیکو و رفتاری معتدل دارد و به لحاظ دانش و بردباری و تدبیر ، در شمارِ برترین افراد ماست . بنا بر این ، او را ولی عهد خویش ساز تا پس از تو ، پرچمدار ما و پناهگاهی باشد که به او پناه جوییم و در سایه اش آرام گیریم . عمرو بن سعید اَشدَق نیز سخنی همین گونه گفت . پس از او ، یزید بن مُقنِع عذری به نطق ایستاد و با اشاره به معاویه ، گفت: این ، امیر المؤمنین است . اگر مُرد ، این خواهد بود (اشاره به یزید) . هر کس نپذیرد ، این (اشاره به شمشیرش)! معاویه گفت: بنشین که تو بزرگِ سخنورانی! دیگر اعضای هیئت های اعزامی نیز یکایک ، سخن گفتند . معاویه ، از اَحنَف بن قیس پرسید : ای ابو بحر ! نظر تو چیست ؟ اَحنَف گفت: اگر بخواهیم راست بگوییم ، از شما می ترسیم و اگر بخواهیم دروغ بگوییم ، از خدا بیمناکیم . تو ای امیر المؤمنین یزید را بهتر می شناسی و می دانی

.




که در شب و روز ، و آشکار و نهان ، چه می کند و به کجا رفت و آمد دارد . اگر می دانی که مایه رضای خدای متعال و امّت اسلام است ، در باره اش با کسی مشورت نکن ، و اگر او را غیر از این می دانی ، در حالی که به سوی آخرت روانی ، توشه دنیایش را فراهم میاور . وظیفه ما فقط این است که بگوییم : به گوش می گیریم و فرمان می بریم . مردی شامی ، بر خاست و گفت: نمی دانیم این عراقی دهاتی ، چه می گوید ؟! کار ما این است که بشنویم و اطاعت کنیم ، و [شمشیر] بزنیم و بپیوندیم . آن گاه ، مردم متفرّق شدند ، در حالی که سخنان اَحنَف بن قیس را بازگو می کردند . معاویه به نزدیکانش انعام می کرد و با بیگانگان ، مدارا می نمود و نرمش نشان می داد ، تا آن که بیشتر مردم ، با او هم پیمان شدند و بیعت نمودند . (1)

بیان دیگری از همین ماجرا

مورّخان می نویسند: معاویه ، اندکی پس از درگذشت امام حسن علیه السلام ، در شام با یزید [به ولایت عهدی] بیعت کرد و بیعتش را کتبا به شهرها اطّلاع داد . استاندارش در مدینه، مروان بن حَکَم بود که در نامه ای به او اطّلاع داد که با یزید ، بیعت کرده است و دستور داد [که] قریش و دیگر مردمی را که در مدینه اند ، گِرد آورد تا با یزید ، بیعت نمایند . مروان ، چون نامه را خواند ، از انجام دادن این کار ، خودداری نمود و قریش نیز از بیعت با یزید ، خودداری ورزیدند . پس به معاویه نوشت: «قوم و قبیله ات ، از انجام دادن تقاضایت مبنی بر بیعت با یزید ، خودداری نمودند . نظرت را برایم بنویس» . معاویه دانست که کارشکنی ، از طرف مروان ، صورت گرفته است . پس به او نوشت که از استانداری ، کناره گیری کند و اطّلاع داد که سعید بن عاص را به استانداریِ مدینه ، منصوب کرده است .

.

1- .العقد الفرید : ج 3 ص 357 ، الکامل فی التاریخ : ج 2 ص 511 .



وقتی نامه معاویه به مروان رسید، خشمناک شد و با خانواده و جمع بسیاری از خویشاوندانش ، به راه افتاد و نزد بنی کِنانه که از خویشاوندان مادری اش بودند رفت و شِکوه کرد و جریان کارش را با معاویه ، شرح داد و این که بدون مشورت و تبادل نظر با او ، پسرش یزید را به جانشینی تعیین کرده است . بنی کِنانه گفتند: ما تیرهایی در دست تو و تیغی در نیام توییم . ما را به جنگِ هر که ببری ، خواهیم جنگید . رهبری و تدبیر ، با توست و اطاعت ، از ما . آن گاه ، مروان با هیئت پُرشماری از ایشان و خویشاوندان و خانواده اش ، به راه افتاد تا به دمشق رسید و در روزی که معاویه به مردم، اجازه ملاقات داده بود ، به دربارش در آمد . دربان ، چون چشمش به جمعیّت انبوهی افتاد که از قوم و خویشان مروان بودند ، به او اجازه ورود نداد . آنها با او گلاویز شده ، بر صورتش زدند تا از جلوی در ، کنار رفت . مروان با همراهانش وارد شد و به نزدیکی معاویه رفتند تا جایی که مروان به او دسترس داشت . پس از این که به او به عنوان خلیفه سلام کرد ، گفت: خداوند ، بس پُر عظمت است . هیچ نیرومندی به گَرد قدرتش نمی رسد . در میان بندگانش ، کسانی را آفریده که پایه دینش را تشکیل می دهند و از طرف او ، ناظر بلادند و جانشینانش در اداره مردم . به وسیله آنان ، ستم را از میان بر می دارد و پیوند دین را محکم و یقین را پیوسته می گرداند و پیروزی را فرا چنگ می آورد و گردن فرازان را خوار می سازد . پیش از تو ، خلفای ما این را می دانستند و در حقّ جمعی ، چنین قائل بودند و ما در راه فرمان بُرداری خدا ، یار و یاورشان بودیم و علیه مخالفان ، مددکارشان ، به طوری که ما قدرت می دادیم و کژیِ منحرفان را راست می ساختیم و در کارهای مهم ، طرفِ مشورت بودیم و در اداره مردم ، فرماندار . لیکن امروز ، گرفتار کارهای خودسرانه چند گونه ، سر در گم گشته ایم . تو عنان گم راهی را رها می کنی و بدترین افراد را به کار می گماری . ذبح شده آن ، خورده می شود و شیرش تا قطره آخر ، دوشیده می شود .

.




چرا با ما در باره چگونگی شیر دادن آن ، مشورت نمی کنی که ما از شیرْ گرفته و فرزندانِ از شیرْ گرفته ایم (روزگارْ دیده و باتجربه ایم) . به خدا سوگند ، اگر پیمان های مؤکّد و عهدهای متین در میان نبود ، کژیِ متصدّی حکومت را درست می کردم و او را به راه می آوردم! بنا بر این ، ای پسر ابو سفیان! حکومت را درست کن و از ولی عهد کردن کودکان ، دست بردار . بدان که قبیله تو ، در باره ات نظر دارند و در مخالفتشان با تو ، استوارند . معاویه ، از سخن مروان به شدّت خشمگین شد ؛ امّا خیلی زود، خشم خویش را فرو خورد و دست مروان را فشرد و گفت: خداوند ، برای هر چیز ، اصلی قرار داده و برای هر خیری ، اهلی . آن گاه ، تو را در برخورداری از کَرَم ، دارای جایگاهی قرار داده و در پیش من ، از ناحیه پدر ، عزیزی . تو پیش گام در رأیی و سَروَری را در رُبوده ای . تو پسرِ سرچشمه های کَرَمی . (1) آنان همان گونه اند که توصیف نمودی ، و تو همان مقام را نزدشان داری که بیان کردی . ما همان گونه که گفتی ، گرفتارِ کارهای خودسرانه چندگونه ، سردرگم شده ایم . به خدا سوگند ، به کمک تو ای پسر عمو امیدواریم که آنها را به سامان آوریم و مشکلات را برطرف نماییم و تیرگیِ آنها را از میان برداریم تا کارها ، سهل و رو به راه شود . تو پس از امیر المؤمنین ، نظیر او هستی و در هر کاری ، پشت و پناهش . تو را پس از او ، بر خویشاوندانت گماشتم و سهم تو را از مالیات زمین ها ، بیش از دیگران قرار دادم . اکنون نیز به هیئتی که همراه آورده ای ، جایزه خواهم داد و از آنها پذیراییِ شایان خواهم کرد و به پاس امیر مؤمنان ، تعهّد می کنم که تو را بی نیاز سازم و خشنودت گردانم .

.

1- .این تُرّهات دروغ را مقایسه کنید با آنچه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در باره این مطرود پسر مطرود (مروان بن حکم) فرموده است : «الوزغ بن الوزغ ، اللعین ابن اللعین ، مارمولک پسر مارمولک! ملعون پسر ملعون!» (المستدرک علی الصحیحین : ج 4 ص 479 . نیز ، ر . ک : الصواعق المحرقه : ص 108 ، شرح نهج البلاغه ، ابن ابی الحدید : ج 2 ص 56 ، حیاه الحیوان : ج 2 ص 399).



آن گاه ، ماهیانه هزار دینار برای او مقرّر داشت و یکصد دینار به ازای هر یک از افراد خانواده اش ، به او پرداخت . (1)

نامه معاویه به سعید بن عاص

معاویه به سعید بن عاص که استاندار او در مدینه بود ، نامه ای فرستاد و دستور داد که مردم مدینه را به بیعت [با یزید ]دعوت کند و نام کسانی را که [به بیعت] اقدام می کنند و کسانی را که [در آن] کوتاهی می نمایند ، به او گزارش دهد . چون نامه به سعید بن عاص رسید ، مردم را به بیعت با یزید ، فرا خواند و خشونت نمود و شدّت و سختگیری نشان داد و هر که را در بیعت کردن کوتاهی می نمود ، مورد حمله قرار داد ؛ لیکن مردم ، به استثنای عدّه انگشت شماری ، بی علاقگی نشان دادند ؛ مخصوصا بنی هاشم که حتّی یک نفرشان هم بیعت ننمود . ابن زبیر ، بیش از همه کس در تقبیح و ردّ بیعت با یزید ، شدّت به خرج می داد . سعید بن عاص ، جریان را به معاویه ، این طور گزارش داد: «امّا بعد ، به من دستور دادی [که] مردم را به بیعت با یزید پسر امیر المؤمنین ، دعوت کنم و نام کسانی را که [به بیعت] اقدام می کنند و آنان که [در آن] کوتاهی می نمایند ، به تو گزارش نمایم . اکنون به اطّلاعت می رسانم که مردم ، از آن خودداری می نمایند ، بویژه خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله از بنی هاشم که حتّی یک نفرشان هم موافقت نکردند و اطّلاعاتی از آنان به من رسیده که ناخوشایند است . امّا کسی که دشمنی و مخالفت خود را با این کار ، علنی نموده ، عبد اللّه بن زبیر است . من جز به کمک سواره نظام و مردان جنگی ، زورم به آنها نمی رسد . [پس یا کمک بفرست و] یا خودت بیا و ببین در این باره ، چه تصمیمی می گیری . و السلام!» . معاویه نامه هایی به عبد اللّه بن عبّاس ، عبد اللّه بن زبیر ، عبد اللّه بن جعفر

.

1- .الإمامه و السیاسه : ج 1 ص 197 .



و حسین بن علی علیه السلام نوشت و به سعید بن عاص ، دستور داد که آنها را به ایشان برساند و پاسخشان را ارسال دارد . او به سعید بن عاص نوشت: «امّا بعد ، نامه ات رسید و اطّلاع حاصل شد که مردم نسبت به بیعت [با یزید] ، بی اعتنایی نشان می دهند ، بویژه بنی هاشم . همچنین ، نظر عبد اللّه بن زبیر را دانستم . به رؤسای آنان ، نامه هایی نوشته ام . آنها را به ایشان برسان و پاسخشان را بگیر و برایم بفرست تا بررسی کرده ، تصمیم بگیرم . اراده ات را محکم کن و قدرت نشان بده و نیّت خویش را خوب کن و ملایمت و نرمی پیشه ساز و از این که شکاف و بَلوا به وجود آوری ، بر حذر باش ؛ زیرا ملایمت و نرمش ، از خِردمندی و رشدِ عقل است ، و اختلاف و بلوا ، از بی مایگی . بویژه ، خاطر حسین را عزیز بدار و مبادا ناخوشایندی ای از تو به او برسد ؛ زیرا او خویشاوند است و حقّ عظیمی دارد که هیچ مرد و زن مسلمانی منکرش نیست . او شیر دلیری است و می ترسم اگر با او تبادل نظر و بحث کنی ، در برابرش تاب نیاوری . امّا آن که با درندگان راه می آید و حیله و تدبیر می نماید ، عبد اللّه بن زبیر است . بنا بر این ، از او به شدّت بر حذر باش ، و مگر خدا به دادمان برسد و ما را یاری فرماید . من هم آمدنی هستم ، اگر خدا بخواهد . والسلام ! ...» . (1)