گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷


غنچه را چاک به دامن ز گریبان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است