گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۳


دامن به دست هر که دهی دستگیر توست
از هر دلی که گرد فشانی عبیر توست
نقصان نکرده است کسی از گذشتگی
شالی اگر دهی به فقیری حریر توست
گر دست سایلی به عصایی گرفته ای
در تکیه گاه خلد به دولت سریر توست
از ما متاب روی که در وقت پای لغز
دست ز کار رفته ما دستگیر توست
فردای حشر، موجه دریای رحمت است
پهلوی لاغری که در اینجا حصیر توست
از نقد و جنس آنچه ترا هست در بساط
بر هر چه پشت پای زنی دستگیر توست
از دیدن تو تازه شود زخم عاشقان
از شور عشق اگر نمکی در خمیر توست
تقصیر ساده لوحی آیینه دل است
نقشی گر از بساط جهان دلپذیر توست
از شیوه غریب نوازی مدار دست
جان غریب تا دو سه روزی اسیر توست
دنیایی اش مدان که بود زاد آخرت
قدری که از متاع جهان ناگزیر توست
پای ادب ز پیروی سابقان مکش
در سال هر که از تو بود بیش، پیر توست
دست هزار کوهکن از کار می برد
بتخانه ها که در دل صورت پذیر توست
خواهد رساند خانه عمر ترا به آب
این آب بی قیاس که پنهان به شیر توست
با دوستان نشین که شود توتیای چشم
از دشمنان غباری اگر در ضمیر توست
تا هست چون هدف رگ گردن ترا بجا
هر خاری از قلمرو ایجاد تیر توست
صائب به آب خضر تسلی نمی شود
جانی که تشنه سخن دلپذیر توست