گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد چهارم
تأمّلی در گزارش طرح ترور ابن زیاد


یکی از مسائل قابل تأمّل در حوادث شهر کوفه قبل از شهادت مسلم، گزارشی در موضوع طرح ترور ابن زیاد است. بر پایه اسنادی که گذشت، این طرح، توسّط شَریک بن اعوَر یا هانی بن عُروه یا عُماره بن عبید، به مسلم، پیشنهاد گردید. او نیز آن را پذیرفت و قرار شد هنگامی که ابن زیاد به عیادت هانی یا شریک بن اعوَر آمد، مسلم، همراه با سی مرد مسلّح، طبق نقشه قبلی، ابن زیاد را ترور نماید.

ابن زیاد، به عیادت شریک بن اعوَر و یا هانی آمد و زمینه برای اجرای نقشه ترور، آماده شد؛ امّا مسلم، در آخرین لحظات از اجرای آن، امتناع ورزید.

در پاسخ به این پرسش که: «چرا طرح ترور ابن زیاد اجرا، نشد؟»، گزارش های متفاوتی وجود دارد. شماری از گزارش ها، حاکی از آن اند که ابن زیاد، از قرائن موجود، متوجّه طرح ترور خود شد و صحنه را فورا ترک کرد. (1)

برخی از گزارش ها، تصریح می کنند که زنی در خانه هانی، مانع اقدام مسلم گردید. (2)

1- ر. ک: ص 153 ح 1122 و ص 167 ح 1128 1129 و ص 169 ح 1131 و ص 171 ح 1132.
2- ر. ک: ص 162 ح 1125.


در شماری از گزارش ها نیز پاسخ خودِ مسلم، به این که چرا اقدام به ترور ابن زیاد نکرد، آمده است که دو چیز، مانع اقدام او شد: یکی این که هانی، مایل نبوده است که این اقدام، در خانه او انجام شود؛ و دیگر، به خاطرْ آوردنِ حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله که فرمود:

إنَّ الإیمانَ قَیَّدَ الفَتْکَ، وَ لا یَفْتِکُ مُؤمِنٌ. (1)

اسلام، غافلگیرانه کشتن را در بند کشیده است و هیچ مسلمانی، غافلگیرانه نمی کُشد.

همچنین در برخی از گزارش ها، مسلم، علّت امتناع خود را فقط حدیث مورد اشاره، ذکر کرده است. (2)

در گزارشی دیگر، مسلم، علّت امتناع خود را تنها مایل نبودن هانی به انجام گرفتن این کار در خانه او می داند. (3)

و در نقلی دیگر، مسلم برای توجیه کار خود، به دو عامل اشاره می کند: یکی، حدیث «فَتک(ترور)»؛ و دیگر، این که مایل نبوده است این اقدام در خانه شَریک بن اعوَر انجام شود. (4)

با تأمّل در این گزارش های متناقض، نخستین نکته ای که به ذهن می رسد، ساختگی بودنِ همه آنهاست؛ زیرا:

اوّلًا، حضور یافتن ابن زیاد در خانه علاقه مندان به مسلم، به معنای قرار دادن خود در کانون خطر است که با در نظر گرفتن زیرکی سیاسی ابن زیاد و اوضاع بحرانی

1- گفتنی است: این حدیث، در الکامل(ج 2 ص 538) به صورت «هیچ مسلمانی مسلمان دیگر را غافلگیرانه نمی کشد» آمده است. ر. ک: ص 157 ح 1123 و ص 163 ح 1125.
2- ر. ک: ص 165 ح 1127.
3- ر. ک: ص 169 ح 1130.
4- ر. ک: ص 173 ح 1133.


کوفه، انجام گرفتن این اقدام ضدّ امنیتی به وسیله او، باور نکردنی است، بویژه این که از طریق مأمور نفوذی خود، اطّلاع یافته بود که مسلم در خانه هانی، مخفی شده است.

ثانیا ضرورترین لازمه اجرای نقشه ترور، مخفیکاری است و این، با در جریان کار قرار گرفتن سی نفر که همراهی آنها برای ترور یک نفر، ضرورتی ندارد، منافات دارد.

ثالثا، اگر نقشه اعدام ابن زیاد، واقعیت داشت، مقتضای در نظر گرفتن تدابیر سیاسی و امنیتی برای این عملیات، این بود که اجرای آن به فردی غیر از مسلم که رهبری نهضت کوفه را به عهده داشت، واگذار می شد.

بر این اساس، می توان گفت که ماجرای ترور ابن زیاد، احتمالًا ساخته و پرداخته خود او و دستیارانش و برای موجّه جلوه دادن اقدام خویش بر ضدّ مسلم و سران قبایل هوادار ایشان بوده است.

اگر این تحلیل، پذیرفته نشود و نقشه یاد شده را واقعی بدانیم، گزارش دوم که حاکی از متوجّه شدن ابن زیاد از طریق قرائن موجود است و یا گزارش سوم که تصریح می کند زنی در خانه هانی، مانع اجرای آن شد، به صحّت، نزدیک ترند.

امّا درستی گزارش های دیگری که می گویند مسلم، با یادآوری حدیث نبوی «فتک»، از تصمیم خود منصرف شد، بسیار بعید می نماید؛ بلکه می توان گفت که اهانت به مسلم است. آیا می توان پذیرفت که نماینده امام علیه السلام، هنگام طرح نقشه یاد شده، حکم آن را نمی دانسته و موقع اجرا، با یادآوری آن، از تصمیم خود، منصرف شده است؟!

سایر آنچه در گزارش های یاد شده، برای بیان علّت امتناع مسلم از اجرای طرح ترور آمده، آن قدر سست است که ارزش نقد ندارد.



گفتنی است که بَلاذُری، گزارش دیگری در مورد طرح ترور ابن زیاد توسّط عمّار بن ابی سلامه دارد که آن هم ناکام مانده است. در این گزارش آمده است

عمّار بن ابی سلامه دالانی، تصمیم گرفت که عبید اللّه بن زیاد را در محلّ استقرار سپاهش در نُخَیله (1) غافلگیرانه بکُشد؛ امّا موفّق نشد. از این رو، مخفیانه به سوی حسین علیه السلام آمد و همراه او کشته شد. (2)

1- ر. ک: نقشه شماره 4 در پایان جلد 5.
2- أنساب الأشراف: ج 3 ص 388.


4/ 14 بَثُّ العُیونِ والأَموالِ لِمَعرِفَهِ مَکانِ مُسلِمٍ

1134. تاریخ الطبری عن أبی الودّاک: دَعا ابنُ زِیادٍ مَولیً یُقالُ لَهُ مَعقِلٌ، فَقالَ لَهُ: خُذ ثَلاثَهَ آلافِ دِرهَمٍ، ثُمَّ اطلُب مُسلِمَ بنَ عَقیلٍ، وَاطلُب لَنا أصحابَهُ، ثُمَّ أعطِهِم هذِهِ الثَّلاثَهَ آلافٍ، فَقُل لَهُم: استَعینوا بِها عَلی حَربِ عَدُوِّکُم، و أعلِمهُم أنَّکَ مِنهُم؛ فَإِنَّکَ لَو قَد أعطَیتَها إیّاهُمُ اطمَأَنّوا إلَیکَ، ووَثِقوا بِکَ، ولَم یَکتُموک شَیئا مِن أخبارِهِم، ثُمَّ اغدُ عَلَیهِم ورُح.

فَفَعَلَ ذلِکَ، فَجاءَ حَتّی أتی إلی مُسلِمِ بنِ عَوسَجَهَ الأَسَدِیِّ مِن بَنی سَعدِ بنِ ثَعلَبَهَ فِی المَسجِدِ الأَعظَمِ وهُوَ یُصَلّی، وسَمِعَ النّاسَ یَقولونَ: إنَّ هذا یُبایِعُ لِلحُسَینِ علیه السلام، فَجاءَ فَجَلَسَ حَتّی فَرَغَ مِن صَلاتِهِ.

ثُمَّ قالَ: یا عَبدَ اللّهِ، إنِّی امرُؤٌ مِن أهلِ الشّامِ، مَولی لِذِی الکِلاعِ، أنعَمَ اللّهُ عَلَیَّ بِحُبِّ أهلِ هذَا البَیتِ، وحُبِّ مَن أحَبَّهُم، فَهذِهِ ثَلاثَهُ آلافِ دِرهَمٍ، أرَدتُ بِها لِقاءَ رَجُلٍ مِنهُم بَلَغَنی أنَّهُ قَدِمَ الکوفَهَ، یُبایِعُ لِابنِ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله، وکُنتُ اریدُ لِقاءَهُ فَلَم أجِد أحَدا یَدُلُّنی عَلَیهِ، ولا یَعرِفُ مَکانَهُ، فَإِنّی لَجالِسٌ آنِفا فِی المَسجِدِ؛ إذ سَمِعتُ نَفَرا مِنَ المُسلِمینَ یَقولونَ: هذا رَجُلٌ لَهُ عِلمٌ بِأَهلِ هذَا البَیتِ، وإنّی أتَیتُکَ لِتَقبِضَ هذَا المالَ، وتُدخِلَنی عَلی صاحِبِکَ فَابایِعَهُ، وإن شِئتَ أخَذتَ بَیعَتی لَهُ قَبلَ لِقائِهِ.

فَقالَ: احمَدِ اللّهَ عَلی لِقائِکَ إیّایَ، فَقَد سَرَّنی ذلِکَ لِتَنالَ ما تُحِبُّ، ولِینصُرَ اللّهُ بِکَ أهلَ بَیتِ نَبِیِّهِ، ولَقَد ساءَنی مَعرِفَتُکَ إیّایَ بِهذَا الأَمرِ مِن قَبلِ أن یَنمی (1)، مَخافَهَ هذَا

الطّاغِیَهِ وسَطوَتِهِ.

فَأَخَذَ بَیعَتَهُ قَبلَ أن یَبرَحَ، و أخَذَ عَلَیهِ المَواثیقَ المُغَلَّظَهَ، لَیُناصِحَنَّ ولَیَکتُمَنَّ، فَأَعطاهُ مِن ذلِکَ ما رَضِیَ بِهِ، ثُمَّ قالَ لَهُ: اختَلِف إلَیَّ أیّاما فی مَنزِلی، فَأَنَا طالِبٌ لَکَ الإِذنَ عَلی صاحِبِکَ. فَأَخَذَ یَختَلِفُ مَعَ النّاسِ، فَطَلَبَ لَهُ الإِذنَ ....

ثُمَّ إنَّ مَعقِلًا مَولَی ابنِ زِیادٍ الَّذی دَسَّهُ بِالمالِ إلَی ابنِ عَقیلٍ و أصحابِهِ اختَلَفَ إلی مُسلِمِ بنِ عَوسَجَهَ أیّاما، لِیُدخِلَهُ عَلَی ابنِ عَقیلٍ، فَأَقبَلَ بِهِ حَتّی أدخَلَهُ عَلَیهِ بَعدَ مَوتِ شَریکِ بنِ الأَعوَرِ، فَأَخبَرَهُ خَبَرَهُ کُلَّهُ، فَأَخَذَ ابنُ عَقیلٍ بَیعَتَهُ، و أمَرَ أبا ثُمامَهَ الصائِدِیَّ فَقَبَضَ مالَهُ الَّذی جاءَ بِهِ.

وهُوَ [أی أبو ثُمامَهَ] الَّذی کانَ یَقبِضُ أموالَهُم، وما یُعینُ بِهِ بَعضُهُم بَعضا، یَشتَری لَهُمُ السِّلاحَ، وکانَ بِهِ بَصیرا، وکانَ مِن فُرسانِ العَرَبِ ووُجوهِ الشّیعَهِ.

و أقبَلَ ذلِکَ الرَّجُلُ یَختَلِفُ إلَیهِم، فَهُوَ أوَّلُ داخِلٍ وآخِرُ خارِجٍ، یَسمَعُ أخبارَهُم ویَعلَمُ أسرارَهُم، ثُمَّ یَنطَلِقُ بِها حَتّی یَقِرَّها فی اذُنِ ابنِ زِیادٍ. (2)

1- نمی: زاد وکثر، ونمی الماء: طَما وارتفع(تاج العروس: ج 2 ص 264 «نمی»).
2- تاریخ الطبری: ج 5 ص 362، الکامل فی التاریخ: ج 2 ص 537، مقاتل الطالبیّین: ص 100؛ الإرشاد: ج 2 ص 45، إعلام الوری: ج 1 ص 439 کلّها نحوه، بحار الأنوار: ج 44 ص 342 وراجع: أنساب الأشراف: ج 2 ص 336 ومروج الذهب: ج 3 ص 67 والبدایه والنهایه: ج 8 ص 153.


4/ 14 فرستادن مال و جاسوس برای شناسایی محلّ مسلم

1134. تاریخ الطبری به نقل از ابو ودّاک: ابن زیاد، غلامش را که مَعقِل نام داشت، فرا خواند و به وی گفت: سه هزار درهم بگیر و مسلم و یارانش را پیدا کن و این سه هزار درهم را به آنان بده و بگو: با این پول با دشمنانتان بجنگید و خود را یکی از آنان نشان بده. اگر این پول را به آنان بدهی، به تو اعتماد و اطمینان خواهند کرد و کارهای سرّی شان را از تو پنهان نمی کنند. صبح و شام با آنان رفت و آمد کن.

مَعقِل، پول را گرفت و نزد مسلم بن عَوسَجه اسدی(از قبیله بنی سعد بن ثَعلَبه) در مسجد اعظم آمد، که نماز می خواند. از مردم شنید که می گفتند: او برای حسین، بیعت می گیرد. نزد او آمد و نشست تا از نماز، فارغ شد.

آن گاه گفت: ای بنده خدا! من مردی شامی هستم و هم پیمان قبیله ذو کِلاع. خداوند به من، محبّت اهل بیت و دوستانشان را عنایت فرموده است. این، سه هزار درهم است و می خواهم با مردی از اهل بیت که شنیده ام به کوفه آمده و برای پسر دختر پیامبر خدا، بیعت می گیرد، دیدار کنم. من به دنبال دیدار او هستم؛ ولی کسی را نیافتم که مرا به سوی او راه نمایی کند و کسی محلّ او را نمی شناسد. اینک در مسجد نشسته بودم که از مردم شنیدم که می گفتند: این مرد با خاندان پیامبر، آشناست. به نزد تو آمدم تا این پول را بگیری و مرا نزد آقای خود ببری تا با او بیعت کنم. اگر خواستی، پیش از دیدار او، از من بیعت بگیر.

مسلم بن عوسجه گفت: خداوند را سپاس گزار باش که مرا دیدی. من هم خوش حالم که تو به آنچه دوست داری، می رسی. امید است خداوند به وسیله تو، خاندان پیامبر را یاری کند. البتّه از این که مرا پیش از استواری کار، شناختی،

ناراحتم، از ترس این طاغوت و قدرت او.

آن گاه پیش از رفتن، از او بیعت گرفت و از او پیمان های سخت گرفت که خیرخواه و روراست باشد و امور را پنهان کند. معقل نیز ضمانت داد. آن گاه به وی گفت: روزها به منزل من، رفت و آمد کن تا برای تو اجازه ملاقات با مسلم را بگیرم. مَعقِل به همراه مردم، رفت و آمد می کرد تا برایش اذن بگیرد ....

مَعقِل همان غلام ابن زیاد بود که ابن زیاد، وی را با پول، به سوی مسلم و یارانش فرستاده بود، روزهایی را به خانه مسلم بن عوسجه، رفت و آمد کرد تا او را نزد مسلم بن عقیل ببرد، تا این که پس از مرگ شَریک بن اعوَر، او را نزد مسلم برد و تمام اخبار را به وی داد و مسلم از او بیعت گرفت و به ابو ثُمامه صاعدی دستور داد اموالی را که آورده بود، بگیرد.

ابو ثمامه کسی بود که اموال را تحویل می گرفت و کمک ها را جمع آوری می کرد. او سلاح می خرید؛ چون خُبره این کار بود و از جنگجویان عرب و سرشناسان شیعه بود.

این مرد(مَعقِل)، یکسره نزد آنان رفت و آمد می کرد. او نخستین کسی بود که می آمد و آخرین کسی بود که می رفت. اخبار را می شنید و از اسرار، باخبر می شد و سپس می رفت و همه را در گوش ابن زیاد می گفت.



1135. تاریخ الطبری عن عمّار الدهنی عن أبی جعفر [الباقر] علیه السلام: دَعا [ابنُ زِیادٍ] مَولیً لَهُ فَأَعطاهُ ثَلاثَهَ آلافٍ، وقالَ لَهُ: اذهَب حَتّی تَسأَلَ عَنِ الرَّجُلِ الَّذی یُبایِعُ لَهُ أهلُ الکوفَهِ، فَأَعلِمهُ أنَّکَ رَجُلٌ مِن أهلِ حِمصَ، جِئتَ لِهذَا الأَمرِ، وهذا مالٌ تَدفَعُهُ إلَیهِ لِیَتَقَوّی. فَلَم یَزَل یُتَلَطَّفُ ویُرفَقُ بِهِ حَتّی دُلَّ عَلی شَیخٍ مِن أهلِ الکوفَهِ یَلِی البَیعَهَ، فَلَقِیَهُ فَأَخبَرَهُ.

فَقالَ لَهُ الشَّیخُ: لَقَد سَرَّنی لِقاؤُکَ إیّایَ وقَد ساءَنی، فَأَمّا ما سَرَّنی مِن ذلِکَ، فَما

هَداکَ اللّهُ لَهُ، و أمّا ما ساءَنی، فَإِنَّ أمرَنا لَم یَستَحکِم بَعدُ؛ فَأَدخَلَهُ إلَیهِ فَأَخذَ مِنهُ المالَ وبایَعَهُ، ورَجَعَ إلی عُبَیدِ اللّهِ فَأَخبَرَهُ. (1)

1- تاریخ الطبری: ج 5 ص 348، تهذیب الکمال: ج 6 ص 424، تهذیب التهذیب: ج 1 ص 591، سیر أعلام النبلاء: ج 3 ص 307، الإصابه: ج 2 ص 70، تذکره الخواصّ: ص 241 والثلاثه الأخیره نحوه؛ الأمالی للشجری: ج 1 ص 190، الحدائق الوردیّه: ج 1 ص 115 عن الإمام زین العابدین علیه السلام، المناقب لابن شهرآشوب: ج 4 ص 91 نحوه وراجع: مثیر الأحزان: ص 32.


1135. تاریخ الطبری به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام: ابن زیاد، یکی از غلامانش را فرا خواند و به وی سه هزار [درهم] داد و گفت: برو و به دنبال مردی بگرد که کوفیان با او بیعت می کنند و به او بگو که اهل حِمص هستی و برای این کار به این جا آمده ای و می خواهی این مال را برای نیرومند شدن او به وی بدهی.

وی یکسر با ظرافت و مدارا دنبال این کار بود تا این که او را به پیرمردی از کوفیان که بیعت می گرفت، راه نمایی کردند. او را ملاقات کرد و جریان را به وی گفت. پیرمرد به وی گفت: از دیدن تو، هم خوش حالم و هم ناراحت. خوش حالم؛ چون خداوند، تو را به این کار، هدایت کرده است، و ناراحتم؛ چون هنوز کارها استوار نشده است.

آن پیرمرد، وی را نزد مسلم بُرد و مسلم، مال را از او گرفت و با وی بیعت کرد. آن غلام، نزد عبید اللّه باز گشت و جریان را به وی گزارش داد.


1136. مقتل الحسین علیه السلام للخوارزمی: دَعا عُبَیدُ اللّهِ بنُ زِیادٍ مَولیً لَهُ یُقالُ لَهُ مَعقِلٌ، فَقالَ: هذِهِ ثَلاثَهُ آلافِ دِرهَمٍ، خُذها إلَیکَ وَالتَمِس مُسلِمَ بنَ عَقیلٍ حَیثُما کانَ بِالکوفَهِ، فَإِذا عَرَفتَ مَوضِعَهُ، فَادخُل إلَیهِ، و أعلِمهُ أنَّکَ مِن شیعَتِهِ وعَلی مَذهَبِهِ، وَادفَع إلَیهِ هذِهِ الدّراهِمَ، وقُل لَهُ: استَعِن بِها عَلی عَدُوِّکَ، فَإِنَّکَ إذا دَفَعتَ إلَیهِ هذِهِ الدَّراهِمَ وَثِقَ بِکَ، وَاطمَأَنَّ إلَیکَ، ولَم یَکتُمکَ مِن أمرِهِ شَیئا، ثُمَّ اغدُ عَلَیَّ بِالأَخبارِ عَنهُ.

فَأَقبَلَ مَعقِلٌ حَتّی دَخَلَ المَسجِدَ الأَعظَمَ، فَنَظَرَ إلی رَجُلٍ مِنَ الشّیعَهِ یُقالُ لَهُ مُسلِمُ بنُ عَوسَجَهَ الأَسَدِیُّ، فَجَلَسَ إلَیهِ ثُمَّ قالَ لَهُ: یا عَبدَ اللّهِ، إنّی رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ، غَیرَ أنّی احِبُّ أهلَ هذَا البَیتِ، واحِبُّ مَن یُحِبُّهُم، ومَعی ثَلاثَهُ آلافِ دِرهَمٍ، أحبَبتُ أن أدفَعَها إلی رَجُلٍ بَلَغَنی أنَّهُ قَد قَدِمَ إلی بَلَدِکُم هذا یَأخُذُ البَیعَهَ لِابنِ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله، فَإِن رَأَیتَ أن تَدُلَّنی عَلَیهِ حَتّی أدفَعَ هذَا المالَ إلَیهِ وابایِعَهُ، وإن شِئتَ فَخُذ بَیعَتی لَهُ قَبلَ أن تَدُلَّنی عَلَیهِ.

فَظَنَّ مُسلِمُ بنُ عَوسَجَهَ أنَّ القَولَ عَلی ما یَقولُهُ، فَأَخَذَ عَلَیهِ الأَیمانَ وَالعُهودَ أنَّهُ ناصِحٌ، و أنَّهُ یَکونُ مَعَ مُسلِمِ بنِ عَقیلٍ عَلَی ابنِ زِیادٍ، فَأَعطاهُ مَعقِلٌ مِنَ العُهودِ ماوَثِقَ بِها مُسلِمُ بنُ عَوسَجَهَ؛ ثُمَّ قالَ لَهُ: انصَرِف عَنّی الآنَ یَومی هذا حَتّی أنظُرَ فی ذلِکَ. فَانصَرَفَ عَنهُ ....

فَلَمّا کانَ مِنَ الغَدِ أقبَلَ مَعقِلٌ إلی مُسلِمِ بنِ عَوسَجَهَ، فَقالَ لَهُ: إنَّکَ قَد کُنتَ

وَعَدتَنی أن تُدخِلَنی عَلی هذَا الرَّجُلِ فَأَدفَعَ إلَیهِ هذَا المالَ، فَمَا الَّذی بَدا لَکَ مِن ذلِکَ؟ فَقالَ لَهُ: إنّا اشتَغَلنا بِمَوتِ هذَا الرَّجُلِ شَریکِ بنِ عَبدِ اللّهِ، وقَد کانَ مِن خِیارِ الشّیعَهِ، ویَتَوَلّی أهلَ هذَا البَیتِ. فَقالَ لَهُ مَعقِلٌ: ومُسلِمُ بنُ عَقیلٍ فی مَنزِلِ هانِی بنِ عُروَهَ؟ فَقالَ لَهُ: نَعَم، هُوَ فی مَنزِلِ هانِی بنِ عُروَهَ؛ فَقالَ مَعقِلٌ: قُم بِنا إلَیهِ حَتّی أدفَعَ لَهُ هذَا المالَ. فَأَخَذَ بِیَدِهِ و أدخَلَهُ عَلی مُسلِمِ بنِ عَقیلٍ، فَرَحَّبَ بِهِ مُسلِمٌ و أدناهُ، و أخَذَ بَیعَتَهُ و أمَرَ أن یُقبَضَ ما مَعَهُ مِنَ المالِ.

و أقامَ مَعقِلٌ فی مَنزِلِ هانِی بنِ عُروَهَ یَومَهُ، حَتّی إذا أمسَی انصَرَفَ إلی ابنِ زِیادٍ، فَأَخبَرَهُ بِأَمرِ مُسلِمٍ، فَبَقِیَ ابنُ زِیادٍ مُتَعَجِّبا، وقالَ لِمَعقِلٍ: انظُر أن تَختَلِفَ إلی مُسلِمٍ فی کُلِّ یَومٍ ولا تَنقَطِع عَنهُ، فَإِنَّکَ إن قَطَعتَهُ استَرابَکَ، وتَنَحّی عَن مَنزِلِ هانی إلی مَنزِلٍ آخَرَ، فَأَلقی فی طَلَبِهِ عَناءً. (1)

1- مقتل الحسین علیه السلام للخوارزمی: ج 1 ص 201، الفتوح: ج 5 ص 41.

1136. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: عبید اللّه بن زیاد، یکی از غلامانش را که مَعقِل نام داشت فرا خواند و به وی گفت: این سه هزار درهم را بگیر و در کوفه در جستجوی مسلم بن عقیل باش. وقتی محلّ او را دانستی، نزد او برو و به او بگو که شیعه و از طرفداران او هستی. و درهم ها را به وی بده و بگو: این پول را صرف نبرد با دشمنانتان کنید. وقتی پول را به وی دادی، به تو اطمینان و اعتماد پیدا می کند و چیزی را از تو پنهان نمی کند. سپس شبانه اخبار و گزارش ها را برایم بیاور.

مَعقِل آمد تا وارد مسجد جامع شد. چشمش به مردی از شیعیان افتاد که به وی مسلم بن عوسجه اسدی می گفتند. نزد او نشست و گفت: ای بنده خدا! من مردی شامی هستم؛ امّا اهل این خانه(خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله) و دوستان آنها را دوست می دارم. سه هزار درهم، همراه من است و دوست دارم آن را به کسی بدهم که شنیده ام به این شهر آمده و برای پسر دختر پیامبر خدا، بیعت می گیرد. اگر صلاح می دانی، مرا نزد او راه نمایی کن تا این اموال را به وی بدهم و با او بیعت کنم. اگر دوست داری، پیش از راه نمایی کردن من به نزد او، از من بیعت بگیر.

مسلم بن عوسجه گمان کرد که او راست می گوید و از او خواست که تعهّد بدهد و سوگند بخورد که خیرخواه و یک رنگ است و از دوستان مسلم بن عقیل بر ضدّ ابن زیاد است. مَعقِل نیز برایش سوگند خورد و عهد بست، تا این که مسلم بن عوسجه اطمینان کرد. آن گاه به وی گفت: امروز از نزد من برو تا در این باره بیندیشم. آن گاه، مَعقِل رفت ....

فردا مَعقِل دوباره به سراغ مسلم بن عوسجه آمد و به وی گفت: تو به من وعده دادی که مرا نزد آن مرد ببری تا پول ها را به وی بدهم. چه شد که تصمیمت عوض شد؟

مسلم بن عوسجه گفت: گرفتار مرگ شریک بن عبد اللّه که از نیکان شیعه و دوستداران اهل بیت بود، شدیم.

مَعقِل گفت: آیا مسلم بن عقیل، در خانه هانی بن عروه سکونت دارد؟

گفت: بله، او در خانه هانی بن عروه است.

مَعقِل گفت: برخیز و مرا نزد او ببر تا مال را به وی بپردازم.

مسلم بن عوسجه، او را نزد مسلم بن عقیل برد. مسلم به او خوشامد گفت و او را نزد خود، جا داد و از او بیعت گرفت و دستور داد تا مال را از او بگیرند. مَعقِل، آن روز را در منزل هانی بن عروه گذراند و چون شب شد، نزد ابن زیاد باز گشت و گزارش امور مسلم را به وی داد.

ابن زیاد، شگفت زده شد و به مَعقِل گفت: هر روز و پیوسته با او رفت و آمد کن؛ چون اگر یک روز نروی، شک می کند.

مسلم از خانه هانی به جایی دیگر رفت و مَعقِل با سختی، آن را جُست.



1137. الأخبار الطوال: خَفِیَ عَلی عُبَیدِ اللّهِ بنِ زِیادٍ مَوضِعُ مُسلِمِ بنِ عَقیلٍ، فَقالَ لِمَولیً لَهُ مِن أهلِ الشّامِ یُسَمّی مَعقِلًا، وناوَلَهُ ثَلاثَهَ آلافِ دِرهَمٍ فی کیسٍ، وقالَ: خُذ هذَا المالَ، وَانطَلِق فَالتَمِس مُسلِمَ بنَ عَقیلٍ، وتَأَتَّ (1) لَهُ بِغایَهِ التَّأَتّی.

فَانطَلَقَ الرَّجُلُ حَتّی دَخَلَ المَسجِدَ الأَعظَمَ، وجَعَلَ لا یَدری کَیفَ یَتَأَتَّی الأَمرَ، ثُمَّ إنَّهُ نَظَرَ إلی رَجُلٍ یُکثِرُ الصَّلاهَ إلی سارِیَهٍ مِن سَوارِی المَسجِدِ، فَقالَ فی نَفسِهِ: إنَّ هؤُلاءِ الشّیعَهَ یُکثِرونَ الصَّلاهَ، و أحسَبُ هذا مِنهُم. (2)

فَجَلَسَ الرَّجُلُ، حَتّی إذَا انفَتَلَ مِن صلاتِهِ قامَ، فَدَنا مِنهُ وجَلَسَ، فَقالَ: جُعِلتُ فِداکَ، إنّی رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ، مَولیً لِذی الکِلاعِ، وقَد أنعَمَ اللّهُ عَلَیَّ بِحُبِّ أهلِ

بَیتِ رَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله، وحُبِّ مَن أحَبَّهُم، ومَعی هذِهِ الثَّلاثَهُ الآلافِ دِرهَمٍ، احِبُّ إیصالَها إلی رَجُلٍ مِنهُم، بَلَغَنی أنَّهُ قَدِمَ هذَا المِصرَ داعِیهً لِلحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ علیه السلام، فَهَل تَدُلُّنی عَلَیهِ لِاوصِلَ هذَا المالَ إلَیهِ، لِیَستَعینَ بِهِ عَلی بَعضِ امورِهِ، ویَضَعَهُ حَیثُ أحَبَّ مِن شیعَتِهِ؟

قالَ لَهُ الرَّجُلُ: وکَیفَ قَصَدتَنی بِالسُّؤالِ عَن ذلِکَ دونَ غَیری مِمَّن هُوَ فِی المَسجِدِ؟

قالَ: لِأَنّی رَأَیتُ عَلَیکَ سیماءَ الخَیرِ، فَرَجَوتُ أن تَکونَ مِمَّن یَتَوَلّی أهلَ بَیتِ رَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله.

قالَ لَهُ الرَّجُلُ: وَیحَکَ، قَد وَقَعتَ عَلَیَّ بِعَینِکَ، أنَا رَجُلٌ مِن إخوانِکَ وَاسمی مُسلِمُ بنُ عَوسَجَهَ، وقَد سُرِرتُ بِکَ، وساءَنی ما کانَ مِن حِسّی قِبَلَکَ؛ فَإِنّی رَجُلٌ مِن شیعَهِ أهلِ هذَا البَیتِ، خَوفا مِن هذَا الطّاغِیَهِ ابنِ زِیادٍ، فَأَعطِنی ذِمَّهَ اللّهِ وعَهدَهُ أن تَکتُمَ هذا عَن جَمیعِ النّاسِ. فَأَعطاهُ مِن ذلِکَ ما أرادَ.

فَقالَ لَهُ مُسلِمُ بنُ عَوسَجَهَ: انصَرِف یَومَکَ هذا، فَإِن کانَ غَدٌ فَائتِنی فی مَنزِلی حَتّی أنطَلِقَ مَعَکَ إلی صاحِبِنا یَعنی مُسلِمَ بنَ عَقیلٍ فَاوصِلَکَ إلَیهِ.

فَمَضَی الشّامِیُّ، فَباتَ لَیلَتَهُ، فَلَمّا أصبَحَ غَدا إلی مُسلِمِ بنِ عَوسَجَهَ فی مَنزِلِهِ، فَانطَلَقَ بِهِ حَتّی أدخَلَهُ إلی مُسلِمِ بنِ عَقیلٍ، فَأَخبَرَهُ بِأَمرِهِ، ودَفَعَ إلَیهِ الشّامِیُّ ذلِکَ المالَ، وبایَعَهُ.

فَکانَ الشّامِیُّ یَغدو إلی مُسلِمِ بنِ عَقیلٍ، فَلا یُحجَبُ عَنهُ، فَیَکونُ نَهارَهُ کُلَّهُ عِندَ [هُ]، فَیَتَعَرَّفُ جَمیعَ أخبارِهِم، فَإِذا أمسی و أظلَمَ عَلَیهِ اللَّیلُ، دَخَلَ عَلی عُبَیدِ اللّهِ بنِ زِیادٍ فَأَخبَرَهُ بِجَمیعِ قِصَصِهِم، وما قالوا وفَعَلوا فی ذلِکَ، و أعلَمَهُ نُزولَ

مُسلِمٍ فی دارِ هانِئِ بنِ عُروَهَ. (3)

1- تأتّی فلان لحاجته: إذا ترفّق لها و أتاها من وجهها(لسان العرب: ج 14 ص 17 «أتی»).
2- والملفت هنا أنّ من صفات شیعه آل البیت علیهم السلام البارزه هی کثره الصلاه والعباده وحسن السیره، وکانوا یُعرفون بذلک.
3- الأخبار الطوال: ص 235.


1137. الأخبار الطوال: محلّ سکونت مسلم بن عقیل برای عبید اللّه بن زیاد، ناشناخته بود. به یکی از غلامان خود که اهل شام بود و مَعقِل نام داشت، سه هزار درهم در کیسه ای داد و گفت: این پول را بگیر و به آرامی، دنبال مسلم باش.

مرد به راه افتاد تا به مسجد جامع رسید و نمی دانست چگونه مسئله را دنبال کند. چشمش به مردی افتاد که در گوشه ای از مسجد، بسیار نماز می خواند. پیش خود گفت: شیعیان، بسیار نماز می خوانند و گمان می کنم که این مرد، یکی از شیعیان باشد. (1)

آن مرد نشست تا وی از نماز فارغ شد. آن گاه نزد او آمد و نشست و گفت: جانم فدایت! من مردی شامی هستم؛ هم پیمان قبیله ذو کِلاع. خداوند، نعمت دوستی با خاندان پیامبر و دوستان آنها را به من عنایت کرده است. سه هزار درهم همراه من است و دوست دارم آن را به مردی از این خانواده برسانم. باخبر شدم که آن مرد،

وارد این شهر شده و برای حسین بن علی، تبلیغ می کند. آیا مرا نزد او راه نمایی می کنی تا این پول را به وی بدهم و او برای کارهایش از آن استفاده کند و آن را نزد هر یک از پیروانش که می خواهد، بگذارد؟

آن مرد گفت: چه طور در این مسجد، فقط به سراغ من آمدی؟

گفت: چون در چهره ات، نشانه های خوبی دیدم و امید داشتم تو از دوستان خاندان اهل بیتِ پیامبر باشی.

مرد گفت: وای بر تو! با چشم هایت مرا شناختی. من یکی از برادران تو ام. مسلم بن عَوسَجه نام دارم و از دیدن تو خوش حال شدم؛ امّا به خاطر احساسی که نسبت به تو دارم، ناراحت شدم؛ چرا که من از شیعیان اهل بیتم و از این طاغوت یعنی ابن زیاد هراس دارم. پس به من اطمینان بده و پیمان ببند که این مسئله را از تمام مردم، پنهان می داری.

او نیز به وی اطمینان داد و پیمان بست.

مسلم بن عوسجه به وی گفت: امروز باز گرد و فردا به منزل من بیا تا با تو نزد آقای خود یعنی مسلم بن عقیل برویم و تو را به او برسانم.

مرد شامی رفت و شب را سپری کرد. فردا صبح به منزل مسلم بن عوسجه آمد و او وی را نزد مسلم بن عقیل بُرد و جریان را برایش بازگو کرد. مرد شامی، اموال را به مسلم داد و با وی بیعت نمود.

مرد شامی هر روز، نزد مسلم می رفت و هیچ غیبت نمی کرد. او تمام روز را نزد مسلم می گذرانید و از تمام اخبار، مطّلع می شد و چون شب می شد و تاریکی همه جا را فرا می گرفت، نزد عبید اللّه بن زیاد می رفت و تمام گزارش ها را برایش بازگو می کرد و او را از آنچه گفته اند و انجام داده اند، باخبر می ساخت و به وی خبر داد که مسلم در خانه هانی بن عروه، منزل کرده است.

1- نکته جالب، کثرت نماز و عبادت و نیک سیرتی پیروان اهل بیت علیهم السلام است که با این مشخّصات، شناخته می شدند.


4/ 15 اعتِقالُ هانِئٍ وما جَری فیهِ

1138. تاریخ الطبری عن أبی مخنف عن المعلّی بن کلیب عن أبی الودّاک: کانَ هانِئٌ یَغدو ویَروحُ إلی عُبَیدِ اللّهِ، فَلَمّا نَزَلَ بِهِ مُسلِمٌ انقَطَعَ مِنَ الاختِلافِ، وتَمارَضَ فَجَعَلَ لا یَخرُجُ، فَقالَ ابنُ زِیادٍ لِجُلَسائِهِ: ما لی لا أری هانِئا؟ فَقالوا: هُوَ شاکٍ، فَقالَ: لَو عَلِمتُ بِمَرَضِهِ لَعُدتُهُ.

قالَ أبو مِخنَفٍ: فَحَدَّثَنِی المُجالِدُ بنُ سَعیدٍ، قالَ: دَعا عُبَیدُ اللّهِ مُحَمَّدَ بنَ الأَشعَثِ و أسماءَ بنَ خارِجَهَ.

قالَ أبو مِخنَفٍ: حدَّثَنِی الحَسَنُ بنُ عُقبَهَ المُرادِیُّ: أنَّهُ بَعَثَ مَعَهُما عَمرَو بنَ الحَجّاجِ الزُّبیدِیَّ.

قالَ أبو مِخنَفٍ: وحَدَّثَنی نُمَیرُ بنُ وَعلَهَ عَن أبِی الوَدّاکِ، قالَ: کانَت رَوعَهُ، اختُ عَمرِو بنِ الحَجّاجِ تَحتَ هانِئِ بنِ عُروَهَ، وهِیَ امُّ یَحیَی بنِ هانِئٍ، فَقالَ لَهُم [ابنُ زِیادٍ]: ما یَمنَعُ هانِئَ بنَ عُروَهَ مِن إتیانِنا؟ قالوا: ما نَدری أصلَحَکَ اللّهُ وإنَّهُ لَیَتَشَکّی، قالَ: قَد بَلَغَنی أنَّهُ قَد بَرَأَ وهُوَ یَجلِسُ عَلی بابِ دارِهِ، فَالقَوهُ فَمُروهُ ألّا یَدَعَ ما عَلَیهِ فی ذلِکَ مِنَ الحَقِّ؛ فَإِنّی لا احِبُّ أن یَفسُدَ عِندی مِثلُهُ مِن أشرافِ العَرَبِ.

فَأَتَوهُ حَتّی وَقَفوا عَلَیهِ عَشِیَّهً وهُوَ جالِسٌ عَلی بابِهِ فَقالوا: ما یَمنَعُکَ مِن

لِقاءِ الأَمیرِ، فَإِنَّهُ قَد ذَکَرَکَ، وقَد قالَ: لَو أعلَمُ أنَّهُ شاکٍ لَعُدتُهُ؟ فَقالَ لَهُم: الشَّکوی تَمنَعُنی، فَقالوا لَهُ: یَبلُغُهُ أنَّکَ تَجلِسُ کُلَّ عَشِیَّهٍ عَلی بابِ دارِکَ، وقَدِ استَبطَأَکَ، وَالإِبطاءُ وَالجَفاءُ لا یَحتَمِلُهُ السُّلطانُ، أقسَمنا عَلَیکَ لَمّا رَکِبتَ مَعَنا.

فَدَعا بِثِیابِهِ فَلَبِسَها، ثُمَّ دَعا بِبَغلَهٍ فَرَکِبَها، حَتّی إذا دَنا مِنَ القَصرِ؛ کَأَنَّ نَفسَهُ أحَسَّت بِبَعضِ الَّذی کانَ، فَقالَ لِحَسّانَ بنِ أسماءَ بنِ خارِجَهَ: یَابنَ أخی، إنّی وَاللّهِ لِهذَا الرَّجُلِ لَخائِفٌ، فَما تَری؟ قالَ: أی عَمُّ، وَاللّهِ ما أتَخَوَّفُ عَلَیکَ شَیئا، ولِمَ تَجعَلُ عَلی نَفسِکَ سَبیلًا و أنتَ بَری ءٌ؟

وزَعَموا أنَّ أسماءَ لَم یَعلَم فی أیِّ شَی ءٍ بَعَثَ إلَیهِ عُبَیدُ اللّهِ، فَأَمّا مُحَمَّدٌ فَقَد عَلِمَ بِهِ، فَدَخَلَ القَومُ عَلَی ابنِ زِیادٍ ودَخَلَ مَعَهُم، فَلَمّا طَلَعَ قالَ عُبَیدُ اللّهِ: أتَتکَ بِحائِنٍ (1) رِجلاهُ! وقَد عَرَّسَ عُبَیدُ اللّهِ إذ ذاکَ بِامِّ نافِعٍ ابنَهِ عَمارَهَ بنِ عُقبَهَ، فَلَمّا دَنا مِنِ ابنِ زِیادٍ وعِندَهُ شُرَیحٌ القاضی التَفَتَ نَحوَهُ فَقالَ:

اریدُ حَباءَهُ ویُریدُ قَتلی عُذَیرُکَ مِن خَلیلِکَ مِن مُرادِ

وقَد کانَ لَهُ أوَّلَ ما قَدِمَ مُکرِما مُلطِفا، فَقالَ لَهُ هانِئٌ: وما ذاکَ أیُّهَا الأَمیرُ؟

قالَ: إیهِ یا هانِئَ بنَ عُروَهَ، ما هذِهِ الامورُ الَّتی تَرَبَّصُ فی دورِکَ لِأَمیرِ المُؤمِنینَ، وعامَّهِ المُسلِمینَ؟ جِئتَ بِمُسلِمِ بنِ عَقیلٍ فَأَدخَلتَهُ دارَکَ، وجَمَعتَ لَهُ السِّلاحَ وَالرِّجالَ فِی الدّورِ حَولَکَ، وظَنَنتَ أنَّ ذلِکَ یَخفی عَلَیَّ لَکَ!

قالَ: ما فَعَلتُ، وما مُسلِمٌ عِندی، قالَ: بَلی قَد فَعَلتَ، قالَ: ما فَعَلتُ، قالَ: بَلی.

فَلَمّا کَثُرَ ذلِکَ بَینَهُما، و أبی هانِئٌ إلّا مُجاحَدَتَهُ ومُناکَرَتَهُ، دَعَا ابنُ زِیادٍ مَعقِلًا

ذلِکَ العَینَ، فَجاءَ حَتّی وَقَفَ بَینَ یَدَیهِ، فَقالَ: أتَعرِفُ هذا؟ قالَ: نَعَم.

وعَلِمَ هانِئٌ عِندَ ذلِکَ أنَّهُ کانَ عَینا عَلَیهِم، و أنَّهُ قَد أتاهُ بِأَخبارِهِم، فَسُقِطَ فی خَلَدِهِ (2) ساعَهً، ثُمَّ إنَّ نَفسَهُ راجَعَتهُ فَقالَ لَهُ:

اسمَع مِنّی وصَدِّق مَقالَتی، فَوَاللّهِ لا أکذِبُکَ، وَاللّهِ الَّذی لا إلهَ غَیرُهُ، ما دَعَوتُهُ إلی مَنزِلی، ولا عَلِمتُ بِشَی ءٍ مِن أمرِهِ، حَتّی رَأَیتُهُ جالِسا عَلی بابی، فَسَأَلَنِی النُّزولَ عَلَیَّ، فَاستَحیَیتُ مِن رَدِّهِ، ودَخَلَنی مِن ذلِکَ ذِمامٌ (3)، فَأَدخَلتُهُ داری وضِفتُهُ وآوَیتُهُ، وقَد کانَ مِن أمرِهِ الَّذی بَلَغَکَ، فَإِن شِئتَ أعطَیتُ الآنَ مَوثِقا مُغَلَّظا، وما تَطمَئِنُّ إلَیهِ ألّا أبغِیَکَ سوءا، وإن شِئتَ أعطَیتُکَ رَهینَهً تَکونُ فی یَدِکَ حَتّی آتِیَکَ، و أنطَلِقُ إلَیهِ فَآمُرُهُ أن یَخرُجَ مِن داری إلی حَیثُ شاءَ مِنَ الأَرضِ، فَأَخرُجُ مِن ذِمامِهِ وجِوارِهِ.

فَقالَ: لا وَاللّهِ، لا تُفارِقُنی أبَدا حَتّی تَأتِیَنی بِهِ.

فَقالَ: لا وَاللّهِ لا أجیؤُکَ بِهِ أبَدا، أنَا أجیؤُکَ بِضَیفی تَقتُلُهُ؟! قالَ: وَاللّهِ لَتَأتِیَنّی بِهِ. قالَ: وَاللّهِ لا آتیک بِهِ.

فَلَمّا کَثُرَ الکَلامُ بَینَهُما، قامَ مُسلِمُ بنُ عَمرٍو الباهِلِیُّ، ولَیسَ بِالکوفَهِ شامِیٌّ ولا بَصرِیٌّ غَیرُهُ، فَقالَ: أصلَحَ اللّهُ الأَمیرَ! خَلِّنی وإیّاهُ حَتّی اکَلِّمَهُ لَمّا رَأی لَجاجَتَهُ وتَأبّیهِ عَلَی ابنِ زِیادٍ أن یَدفَعَ إلَیهِ مُسلِما.

فَقالَ لِهانِئٍ: قُم إلی هاهُنا حَتّی اکَلِّمَکَ، فَقامَ، فَخَلا بِهِ ناحِیَهً مِنِ ابنِ زِیادٍ، وهُما مِنهُ عَلی ذلِکَ قَریبٌ حَیثُ یَراهُما، إذا رَفَعا أصواتَهُما سَمِعَ ما یَقولانِ، وإذا خَفَضا

خَفِیَ عَلَیهِ ما یَقولانِ.

فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ: یا هانِئُ! إنّی أنشُدُکَ اللّهَ أن تَقتُلَ نَفسَکَ، وتُدخِلَ البَلاءَ عَلی قَومِکَ وعَشیرَتِکَ، فَوَاللّهِ إنّی لَأَنفَسُ بِکَ عَنِ القَتلِ وهُوَ یَری أنَّ عَشیرَتَهُ سَتَحَرَّکُ فی شَأنِهِ إنَّ هذَا الرَّجُلَ ابنُ عَمِّ القَومِ، ولَیسوا قاتِلیهِ ولا ضائِریهِ، فَادفَعهُ إلَیهِ، فَإِنَّهُ لَیسَ عَلَیکَ بِذلِکَ مَخزاهٌ ولا مَنقَصَهٌ، إنَّما تَدفَعُهُ إلَی السُّلطانِ.

قالَ: بَلی وَاللّهِ، إنَّ عَلَیَّ فی ذلِکَ لَلخِزیُ وَالعارُ، أنَا أدفَعُ جاری وضَیفی، و أنَا حَیٌّ صَحیحٌ أسمَعُ و أری، شَدیدُ السّاعِدِ کَثیرُ الأَعوانِ! وَاللّهِ لَو لَم أکُن إلّا واحِدا لَیسَ لی ناصِرٌ لَم أدفَعهُ حَتّی أموتَ دونَهُ. فَأَخَذَ یُناشِدُهُ وهُوَ یَقولُ: وَاللّهِ لا أدفَعُهُ إلَیهِ أبَدا، فَسَمِعَ ابنُ زِیادٍ ذلِکَ، فَقالَ: أدنوهُ مِنّی، فَأَدنَوهُ مِنهُ، فَقالَ: وَاللّهِ لَتَأتِیَنّی بِهِ أو لَأَضرِبَنَّ عُنُقَکَ. قالَ: إذا تَکثُرَ البارِقَهُ (4) حَولَ دارِکَ. فَقالَ: والَهفا عَلَیکَ، أبِالبارِقَهِ تُخَوِّفُنی؟ وهُوَ یَظُنَّ أنَّ عَشیرَتَهُ سَیَمنَعونَهُ.

فَقالَ ابنُ زِیادٍ: أدنوهُ مِنّی، فَادنِیَ، فَاستَعرَضَ وَجهَهُ بِالقَضیبِ، فَلَم یَزَل یَضرِبُ أنفَهُ وجَبینَهُ وخَدَّهُ، حَتّی کَسَرَ أنفَهُ وسَیَّلَ الدِّماءَ عَلی ثِیابِهِ، ونَثَرَ لَحمَ خَدَّیهِ وجَبینِهِ عَلی لِحیَتِهِ، حَتّی کُسِرَ القَضیبُ، وضَرَبَ هانِئٌ بِیَدِهِ إلی قائِمِ سَیفِ شُرطِیٍّ مِن تِلکَ الرِّجالِ، وجابَذَهُ (5) الرَّجُلُ ومُنِعَ.

فَقالَ عُبَیدُ اللّهِ: أحَرورِیٌّ سائِرَ الیَومِ، أحلَلتَ بِنَفسِکَ! قَد حَلَّ لَنا قَتلُکَ، خُذوهُ فَأَلقوهُ فی بَیتٍ مِن بُیوتِ الدّارِ، و أغلِقوا عَلَیهِ بابَهُ، وَاجعَلوا عَلَیهِ حَرَسا. فَفُعِلَ ذلِکَ بِهِ.

فَقامَ إلَیهِ أسماءُ بنُ خارِجَهَ، فَقالَ: أ رُسُلُ غَدرٍ سائِرَ الیَومِ؟ أمَرتَنا أن نَجیئَکَ بِالرَّجُلِ، حَتّی إذا جِئناکَ بِهِ، و أدخَلناهُ عَلَیکِ، هَشَمتَ وَجهَهُ، وسَیَّلتَ دَمَهُ عَلی لِحیَتِهِ، وزَعَمتَ أنَّکَ تَقتُلُهُ!

فَقالَ لَهُ عُبَیدُ اللّهِ: وإنَّکَ لَهاهُنا! فَأَمَرَ بِهِ فَلُهِزَ (6) وتُعتِعَ (7) بِهِ، ثُمَّ تُرِکَ فَحُبِسَ. و أمّا مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ، فَقالَ: قَد رَضینا بِما رَأَی الأَمیرُ، لَنا کانَ أم عَلَینا، إنَّمَا الأَمیرُ مُؤَدِّبٌ!

وبَلَغَ عَمرَو بنَ الحَجّاجِ أنَّ هانِئا قَد قُتِلَ، فَأَقبَلَ فی مَذحِجٍ حَتّی أحاطَ بِالقَصرِ، ومَعَهُ جَمعٌ عَظیمٌ، ثُمَّ نادی: أنَا عَمرُو بنُ الحَجّاجِ، هذِهِ فُرسانُ مَذحِجٍ ووُجوهُها، لَم تَخلَع طاعَهً ولَم تُفارِق جَماعَهً، وقَد بَلَغَهُم أنَّ صاحِبَهُم یُقتَلُ فَأَعظَموا ذلِکَ.

فَقیلَ لِعُبَیدِ اللّهِ: هذِه مَذحِجٌ بِالبابِ! فَقالَ لِشُرَیحٍ القاضی: ادخُل عَلی صاحِبِهِم فَانظُر إلَیهِ، ثُمَّ اخرُج فَأَعلِمهُم أنَّهُ حَیٌّ لَم یُقتَل، و أنَّکَ قَد رَأَیتَهُ، فَدَخَلَ إلَیهِ شُرَیحٌ فَنَظَرَ إلَیهِ.

قالَ أبو مِخنَفٍ: فَحَدَّثَنِی الصَّقعَبُ بنُ زُهَیرٍ عَن عَبدِ الرَّحمنِ بنِ شُرَیحٍ، قالَ: سَمِعتُهُ یُحَدِّثُ إسماعیلَ بنَ طَلحَهَ، قالَ: دَخَلتُ عَلی هانِئٍ، فَلَمّا رَآنی قالَ: یا لَلّهِ، یا لَلمُسلِمینَ! أهَلَکَت عَشیرَتی؟ فَأَینَ أهلُ الدّینِ؟ و أینَ أهلُ المِصرِ؟ تَفاقَدوا! یُخَلّونی وعَدُوَّهُم وَابنَ عَدُوِّهِم! وَالدِّماءُ تَسیلُ عَلی لِحیَتِهِ، إذ سَمِعَ الرَّجَّهَ عَلی بابِ القَصرِ، وخَرَجتُ وَاتَّبَعَنی، فَقالَ: یا شُرَیحُ، إنّی لَأَظُنُّها أصواتَ مَذحِجٍ، وشیعَتی مِنَ المُسلِمینَ، إن دَخَلَ عَلَیَّ عَشرَهُ نَفَرٍ أنقَذونی.

قالَ: فَخَرَجتُ إلَیهِم ومَعی حُمَیدُ بنُ بُکَیرٍ الأَحمَرِیُّ، أرسَلَهَ مَعیَ ابنُ زِیادٍ، وکانَ مِن شُرَطِهِ، مِمَّن یَقومُ عَلی رَأسِهِ، وَایمُ اللّهِ، لَولا مَکانُهُ مَعی، لَکُنتُ أبلَغتُ أصحابَهُ ما أمَرَنی بِهِ.

فَلَمّا خَرَجتُ إلَیهِم قُلتُ: إنَّ الأَمیرَ لَمّا بَلَغَهُ مَکانُکُم ومَقالَتُکُم فی صاحِبِکُم، أمَرَنی بِالدُّخولِ إلَیهِ، فَأَتَیتُهُ فَنَظَرتُ إلَیهِ، فَأَمَرنی أن ألقاکُم و أن اعلِمَکُم أنَّهُ حَیٌّ، و أنَّ الَّذی بَلَغَکُم مِن قَتلِهِ کانَ باطِلًا، فَقالَ عَمرٌو و أصحابُهُ: فَأَمّا إذ لَم یُقتَل فَالحَمدُ للّهِ، ثُمَّ انصَرَفوا. (8)

1- الحَائِنُ: الأحمق(تاج العروس: ج 18 ص 170 «حین»).
2- الخَلَد: البال والقلب والنفس(القاموس المحیط: ج 1 ص 291 «خلد»).
3- الذِمّهُ والذِّمامُ: وهما بمعنی العهد والأمان والضمان والحُرمه والحقّ(النهایه: ج 2 ص 168 «ذمم»).
4- البَارِقَهُ: السیوف(لسان العرب: ج 10 ص 15 «برق»).
5- جَبَذَهُ جَبْذا: مثل جَذَبَه جَذْبا(المصباح المنیر: ص 89 «جبذ»).
6- اللَّهزُ: الضرب بجمع الید فی الصدر(الصحاح: ج 3 ص 895 «لهز»).
7- التَّعْتَعَهُ: الحرکه العنیفه، وقد تعتعه: إذا عتله و أقلقه(لسان العرب: ج 8 ص 35 «تعع»).
8- تاریخ الطبری: ج 5 ص 364، الکامل فی التاریخ: ج 2 ص 538؛ الإرشاد: ج 2 ص 46، إعلام الوری: ج 1 ص 440 ولیس فیه ذیله من «وجعلوا علیه حرسا»، الملهوف: ص 114، بحار الأنوار: ج 44 ص 344 وراجع: الأخبار الطوال: ص 230 ومقاتل الطالبیّین: ص 102 والفتوح: ج 5 ص 44 ومقتل الحسین علیه السلام للخوارزمی: ج 1 ص 202 والبدایه والنهایه: ج 8 ص 154 والمناقب لابن شهرآشوب: ج 4 ص 92.


4/ 15 گرفتار شدن هانی و ماجراهای او

1138. تاریخ الطبری به نقل ابو مِخْنَف: مُعَلَّی بن کُلَیب، از ابو وَدّاک برایم نقل کرد که: هانی، صبح و شام، نزد عبید اللّه می رفت؛ ولی وقتی مسلم در خانه او منزل کرد، رفت و آمد خود را با عبید اللّه قطع کرد و خود را به بیماری زد و از خانه بیرون نمی رفت. ابن زیاد به اطرافیانش گفت: چرا هانی را نمی بینم؟

گفتند: او بیمار است.

گفت: اگر از بیماری اش مطّلع می شدم، او را عیادت می کردم.

مُجالِد بن سعید برایم نقل کرد که: عبید اللّه، محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه را فرا خواند.

نیز حسن بن عُقبه مرادی برایم نقل کرد که: عبید اللّه، عمرو بن حَجّاج زُبیدی را به همراه آن دو فرستاد.

و نُمَیْر بن وَعْله، از ابو ودّاک برایم نقل کرد که: رَوعه خواهر عمرو بن حَجّاج، همسر هانی بن عروه بود و کنیه اش امّ یحیی بن هانی بود.

ابن زیاد به آنان گفت: چرا هانی بن عروه نزد ما نمی آید؟

گفتند: خداوند، امورت را سامان دهد! نمی دانیم؛ ولی او بیمار است.

عبید اللّه گفت: خبردار شده ام که بهبود یافته و در جلوی خانه اش می نشیند. او را ملاقات کنید و دستور دهید وظیفه اش را [در رفت و آمد با ما] ترک نکند. دوست ندارم بزرگی از عرب، مانند او، روابطش با من تیره گردد.

آنان هنگام عصر، نزد هانی آمدند و او بر درِ خانه نشسته بود. گفتند: چرا به دیدار امیر نمی آیی؟ او تو را یاد می کند و گفته است که اگر هانی بیمار است، او را عیادت کنم.

به آنان گفت: بیماری، مرا از آمدن، باز داشته است.

گفتند: به وی خبر رسیده که عصرها بر درِ خانه ات جلوس داری و از رفتن نزد امیر، خودداری می کنی. امیر، نرفتن به نزد او و کناره گیری را تحمّل نمی کند. تو را سوگند می دهیم که الآن با ما همراه شوی [تا نزد امیر برویم].

او لباس هایش را خواست و پوشید و استری خواست و سوار شد. چون نزدیک قصر رسید، دلش به برخی از حوادث، گواهی می داد. هانی به حَسّان پسر اسماء بن خارجه گفت: ای برادرزاده! به خدا سوگند، من از این مرد، هراس دارم. نظر تو چیست؟

گفت: ای عمو! به خدا سوگند، من اصلًا برایت احساس خطر نمی کنم. چرا به دلت بد راه می دهی، در حالی که تو بی گناهی؟

به زعم آنان، اسماء نمی دانست که چرا عبید اللّه، او را به سوی هانی فرستاده؛ ولی محمّد می دانست. جمعیت بر عبید اللّه وارد شدند و هانی به همراه آنان وارد شد. وقتی او وارد شد، عبید اللّه گفت: نادان، با پای خود آمده است!

عبید اللّه در آن ایّام، با امّ نافع دختر عَمارَه بن عُقبه، عروسی کرده بود. وقتی هانی نزدیک عبید اللّه رسید و شُرَیح قاضی نیز نزدیک او بود، عبید اللّه به هانی رو کرد و این شعر را خواند:

من خیر او را می خواهم و او قصد جان من می کند.

عذر تو نسبت به دوستت از قبیله مراد، مقبول است.

این، در حالی بود که عبید اللّه در ابتدای ورود به کوفه، وی را مورد اکرام و لطف قرار می داد.

هانی به وی گفت: ای امیر! معنای این سخن چیست؟

عبید اللّه گفت: سخن بگو، هانی! این، چه اتّفاقاتی است که در خانه تو بر ضدّ امیر مؤمنان و عموم مسلمانان، رُخ می دهد؟ مسلم بن عقیل را آورده ای و در خانه ات منزل داده ای و برایش در خانه های اطرافت، آدم و سلاح جمع می کنی. گمان کرده ای که این کارها، از من، پنهان می ماند؟

هانی گفت: من چنین کارهایی نکرده ام و مسلم هم نزد من نیست.

عبید اللّه گفت: این کارها را کرده ای.

هانی گفت: نکرده ام.

عبید اللّه گفت: کرده ای.

وقتی سخن میان آنها بسیار رد و بدل شد و هانی جز انکار، سخنی نمی گفت، ابن زیاد، مَعقِل(جاسوس خود) را فرا خواند و او آمد و جلوی عبید اللّه ایستاد. عبید اللّه گفت: او را می شناسی؟

گفت: بله. و در این هنگام بود که هانی دانست او جاسوس بوده است و اخبار را برای وی می آورده است.

نَفَس هانی، بند آمد. مدّتی گذشت تا به حال آمد و به عبید اللّه گفت: سخنم را بشنو و مرا تصدیق کن. به خدا سوگند، دروغ نمی گویم. به خدای یگانه، من او را به خانه ام دعوت نکردم و از کار او خبر نداشتم، تا این که او را نشسته بر درِ خانه ام دیدم. از من درخواست کرد به خانه ام بیاید و من از باز گرداندن او، شرم کردم. از این درخواست، دَینی به گردنم آمد و او را به خانه آوردم و پناه دادم و از او میزبانی کردم. و بقیّه اخبار، همان است که به تو گزارش شده است. اگر بخواهی، به تو اطمینان می دهم که هیچ قصد بدی نسبت به تو نداشته ام، و اگر بخواهی، ودیعه ای می سپارم که بر می گردم و اینک می روم و به وی دستور می دهم از خانه ام به هر جا که می خواهد، بیرون برود و من از دَین او بیرون خواهم رفت.

عبید اللّه گفت: نه، به خدا سوگند! تو از این جا نمی روی، مگر این که او را برایم بیاوری.

هانی گفت: نه، به خدا سوگند! او را هرگز نزد تو نمی آورم. میهمانم را نزد تو بیاورم تا او را بکشی؟

عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، او را می آوری!

هانی گفت: به خدا سوگند نمی آورم.

چون سخن میان آن دو بالا گرفت، مسلم بن عمرو باهِلی که بجز او در کوفه کسی نبود که هم اهل شام باشد و هم در بصره زندگی کرده باشد برخاست و گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان بخشد! بگذار من با او سخن بگویم.

[او چنین کرد؛] چون لجاجت و امتناع هانی را در تحویل دادن مسلم به عبید اللّه دید.

او به هانی گفت: برخیز و به این طرف بیا تا در این جا با تو سخن بگویم.

هانی برخاست و او هانی را به گوشه ای بُرد. آن دو به ابن زیاد، نزدیک بودند،

چندان که او آن دو را می دید و اگر بلند صحبت می کردند، صدای آن دو را می شنید و فقط اگر آهسته سخن می گفتند، عبید اللّه گفته هایشان را نمی شنید. مسلم بن عمرو به هانی گفت: ای هانی! تو را سوگند می دهم که مبادا خود را به کشتن دهی و بلا را بر بستگان و خویشانت وارد سازی. به خدا سوگند، من از کشته شدن تو دریغم می آید و او می دانست که قبیله هانی به خاطر وی، به جنبش در خواهند آمد. به درستی که مسلم بن عقیل، پسر عموی اینهاست و اینها او را نخواهند کشت و به وی آسیب نخواهند رساند. او را به اینها باز گردان. این کار برای تو خواری و عیب نیست. پس او را به امیر تحویل بده.

هانی گفت: نه! به خدا سوگند، برای من، ننگ و عار است که میهمان را و کسی را که به من پناه آورده، تحویل دهم، در حالی که زنده و سالم هستم و می بینم و می شنوم و یاران و همراهان بسیاری دارم. به خدا سوگند، اگر یک نفر هم بودم و هیچ یاوری نداشتم، او را تحویل نمی دادم تا برایش جان بسپارم.

مسلم [بن عمرو]، یکسر، او را نصیحت می کرد و هانی می گفت: به خدا سوگند، او را هرگز تحویل نمی دهم.

ابن زیاد، این را شنید و گفت: او را نزدیک من بیاورید.

او را نزدیک ابن زیاد آوردند. گفت: به خدا سوگند، یا او را برایم می آوری، یا گردنت را می زنم.

هانی گفت: در آن وقت، شمشیرها بر گرد خانه ات بسیار می شوند.

عبید اللّه گفت: وای بر تو! مرا از شمشیرها می ترسانی؟ عبید اللّه گمان می کرد که قبیله او، محافظ او خواهند بود.

ابن زیاد گفت: او را نزدیک من بیاورید.

هانی، نزدیک شد. او با چوب به بینی و پیشانی و گونه های او زد، چندان که بینی اش شکست و خون، جاری شد و بر لباسش ریخت و گوشت گونه ها و پیشانی اش بر محاسنش ریخت، [و آن قدر زد] تا چوب شکست. هانی با دستش به قبضه شمشیر محافظ یکی از آن مردان زد؛ ولی آن مرد به شمشیرش چسبید و مانع گرفتن شمشیر شد.

آن گاه عبید اللّه گفت: آیا در ادامه امروز، خارجی(خروج کننده بر حاکم) شدی؟ [با این کار،] خونت را مُباح کردی. کشتن تو برای ما روا شد. او را بگیرید و در خانه ای از

خانه ها بیفکنید و در را به رویش ببندید و بر آن، نگهبان بگذارید. این کار را با او کردند.

اسماء بن خارجه در برابر عبید اللّه برخاست و گفت: آیا در ادامه امروز نیز، قاصدانِ نیرنگ خواهیم بود؟ به ما دستور دادی او را بیاوریم. وقتی او را آوردیم، صورتش را شکستی و خونش را بر محاسنش جاری ساختی و گمان می بری که می توانی او را بکُشی!

عبید اللّه به اسماء گفت: تو این جایی؟! و دستور داد او را کتک زدند و سپس حبس شد؛ ولی محمّد بن اشعث گفت: ما به آنچه امیر صلاح بداند، راضی هستیم، بر ضرر ما باشد یا به سود ما. همانا امیر، شخصی است که باید ادب کند.

به عمرو بن حَجّاج، خبر رسید که هانی کشته شده است. او به همراه قبیله مَذْحِج آمد و قصر را محاصره کردند و به همراه او، جمعیتی بسیار بود. آن گاه بانگ برآورد که: من عمرو بن حَجّاجم و اینها دلاوران قبیله مَذْحِج و سرشناسانِ این قبیله اند. اینها از فرمان برداری، خارج نشده و از جماعت مسلمانان، جدا نگشته اند. به آنان خبر رسیده که رئیس آنان کشته شده و این، بر آنها گران است.

به عبید اللّه گفته شد: قبیله مَذحِج، بر دَرِ قصرند.

عبید اللّه به شُرَیح قاضی گفت: نزد رئیس آنان برو و او را ببین. آن گاه از قصر بیرون برو و به آنان خبر بده که هانی زنده است و کشته نشده و تو خود، او را دیده ای. شُرَیح بر هانی وارد شد و او را دید.

صَقْعَب بن زُهَیر، از عبد الرحمن پسر شُرَیح، برایم نقل کرد که: از پدرم که برای اسماعیل بن طلحه نقل می کرد شنیدم که: بر هانی داخل شدم. وقتی مرا دید، گفت: ای خدا، ای مسلمانان! آیا قبیله ام نابود شده اند؟ مردمان دیندار، کجایند؟ کوفیان کجایند؟ مفقود شده اند و مرا با دشمنشان و پسر دشمنشان تنها گذارده اند!

خون بر مَحاسنش جاری بود. در این هنگام، سر و صدای بیرون قصر را شنید. من از آن جا بیرون آمدم و او به دنبال من بود. به من گفت: ای شُرَیح! گمان می کنم که سر و صدای قبیله مَذحِج و پیروان من از مسلمانان است. اگر ده نفر وارد قصر شوند، مرا نجات خواهند داد.

شُرَیح گفت: به بیرون قصر رفتم و حُمَید بن بُکَیر احمری، همراه من بود. ابن زیاد، او را به همراهم فرستاد و از نگهبانان عبید اللّه بود که بالای سرش می ایستاد. به خدا سوگند، اگر او همراهم نبود، پیام هانی را به قبیله اش می رساندم. وقتی نزد آنان رفتم، گفتم: امیر، چون حضور شما و سخن شما را در باره رئیس قبیله تان شنید، به من دستور داد که نزد او بروم و من پیش او رفتم و او را دیدم و سپس به من دستور داد تا شما را ملاقات کنم و به اطّلاع شما برسانم که او زنده است و خبری که به گوش شما رسیده که هانی کشته شده، نادرست است.

عمرو و یارانش گفتند: ستایش، خدا را که کشته نشده است! و باز گشتند.



1139. تاریخ الطبری عن عیسی بن یزید الکنانیّ: أرسَلَ [ابنُ زِیادٍ] إلی أسماءَ بنِ خارِجَهَ، ومُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ، فَقالَ: إیتِیانی بِهانِئٍ، فَقالا لَهُ: إنَّهُ لا یَأتی إلّا بِالأَمانِ، قالَ: وما لَهُ ولِلأَمانِ؟! وهَل أحدَثَ حَدَثا؟ انطَلِقا فَإِن لَم یَأتِ إلّا بِأَمانٍ فَآمِناهُ، فَأَتَیاهُ فَدَعَواهُ، فَقالَ: إنَّهُ إن أخَذَنی قَتَلَنی، فَلَم یَزالا بِهِ حَتّی جاءا بِهِ، وعُبَیدُ اللّهِ یَخطُب یَومَ الجُمُعَهِ، فَجَلَسَ فِی المَسجِدِ وقَد رَجَّلَ (1) هانِئٌ غَدیرَتَیهِ. (2)

فَلَمّا صَلّی عُبَیدُ اللّهِ، قالَ: یا هانِئُ! فَتَبِعَهُ ودَخَلَ فَسَلَّمَ، فَقالَ عُبَیدُ اللّهِ: یا هانِئُ، أما تَعلَمُ أنَّ أبی قَدِمَ هذَا البَلَدَ فَلَم یَترُک أحَدا مِن هذِهِ الشّیعَهِ إلّا قَتَلَهُ، غَیرَ أبیکَ وغَیرَ حُجرٍ، وکانَ مِن حُجرٍ ما قَد عَلِمتَ، ثُمَّ لَم یَزَل یُحسِنُ صُحبَتَکَ، ثُمَّ کَتَبَ إلی

أمیرِ الکوفَهِ: إنَّ حاجَتی قِبَلَکَ هانِئٌ؟ قالَ: نَعَم، قالَ: فَکانَ جَزائی أن خَبَّأتَ فی بَیتِکَ رَجُلًا لِیَقتُلَنی؟! قالَ: ما فَعَلتُ، فَأَخرَجَ التَّمیمِیَّ الَّذی کانَ عَینا عَلَیهِم، فَلَمّا رَآهُ هانِئٌ عَلِمَ أن قَد أخبَرَهُ الخَبَرَ، فَقالَ: أیُّهَا الأَمیرُ! قَد کانَ الَّذی بَلَغَکَ ولَن اضَیِّعَ یَدَکَ عَنّی، فَأَنتَ آمِنٌ و أهلُکَ، فَسِر حَیثُ شِئتَ.

فَکَبا عُبَیدُ اللّهِ عِندَها، ومِهرانُ قائِمٌ عَلی رَأسِهِ فی یَدِهِ مِعکَزَهٌ (3)، فَقالَ: واذُلّاه! هذَا العَبدُ الحائِکُ یُؤَمِّنُکَ فی سُلطانِکَ، فَقالَ: خُذهُ، فَطَرَحَ المِعکَزَهَ و أخَذَ بِضَفیرَتَی هانِئٍ، ثُمَّ أقنَعَ بِوَجهِهِ، ثُمَّ أخَذَ عُبَیدُ اللّهِ المِعکَزَهَ فَضَرَبَ بِها وَجهَ هانِئٍ، ونَدَرَ (4) الزُّجُّ (5) فَارتَزَّ (6) فِی الجِدارِ، ثُمَّ ضَرَبَ وَجهَهُ حَتّی کَسَرَ أنفَهُ وجَبینَهُ.

وسَمِعَ النّاسُ الهَیعَهَ (7)، وبَلَغَ الخَبَرُ مَذحِجَ فَأَقبَلوا فَأَطافوا بِالدّارِ، و أمَرَ عُبَیدُ اللّهِ بِهانِئٍ فَالقِیَ فی بَیتٍ، وصَیَّحَ المَذحِجِیّونَ، و أمَرَ عُبَیدُ اللّهِ مِهرانَ أن یُدخِلَ عَلَیهِ شُرَیحا، فَخَرَجَ فَأَدخَلَهُ عَلَیهِ، ودَخَلَتِ الشُّرَطُ مَعَهُ، فَقالَ: یا شُرَیحُ، قَد تَری ما یُصنَعُ بی، قالَ: أراکَ حَیّا، قالَ: وحَیٌّ أنَا مَعَ ما تَری! أخبِر قَومی أنَّهُم إنِ انصَرَفوا قَتَلَنی.

فَخَرَجَ إلی عُبَیدِ اللّهِ، فَقالَ: قَد رَأَیتُهُ حَیّا، ورَأَیتُ أثَرا سَیِّئا، قالَ: وتُنکِرُ (8) أن یُعاقِبَ الوالی رَعِیَّتَهُ؟! اخرُج إلی هؤُلاءِ فَأَخبِرهُم. فَخَرَجَ، و أمَرَ عُبَیدُ اللّهِ الرَّجُلَ

فَخَرَجَ مَعَهُ، فَقالَ لَهُم شُرَیحٌ: ما هذِهِ الرِّعَهُ (9) السَّیِّئَهُ؟! الرَّجُلُ حَیٌّ، وقَد عاتَبَهُ سُلطانُهُ بِضَربٍ لَم یَبلُغ نَفسَهُ، فَانصَرِفوا ولا تُحِلّوا بِأَنفُسِکُم ولا بِصاحِبِکُم. فَانصَرَفوا. (10)

1- التَّرجُّل: تسریح الشعر وتنظیفه وتحسینه(النهایه: ج 2 ص 203 «رجل»).
2- الغدائر: هی الذَّوائب، واحدتها: غدیره(النهایه: ج 3 ص 345 «غدر»).
3- العُکّازه: عصا فی أسفلها زجّ یتوکّأ علیها الرجل(لسان العرب: ج 5 ص 380 «عکز»).
4- نَدَرَ الشی ءُ: سَقَطَ أو خرج من غَیره(المصباح المنیر: ص 597 «ندر»).
5- الزُّجُّ: الحدیده فی أسفل الرمح(القاموس المحیط: ج 1 ص 191 «زجج»).
6- ارتزّ: ثبت وبقی مکانه(النهایه: ج 2 ص 219 «رزز»).
7- الهَیْعَهُ: الصوت الذی تفزع منه وتخافه من عدوّ(النهایه: ج 5 ص 288 «هیع»).
8- أنکَرتُ عَلَیهِ فِعلَهُ: إذا عِبتَهُ ونَهَیتَهُ(المصباح المنیر: ص 625 «نکر»).
9- الرِّعه: الشأن والأمر والأدب(تاج العروس: ج 11 ص 506 «ورع»).
10- تاریخ الطبری: ج 5 ص 360.


1139. تاریخ الطبری به نقل از عیسی بن یزید کِنانی: ابن زیاد به دنبال اسماء بن خارجه و محمّد بن اشعث فرستاد و گفت: هانی را نزد من بیاورید.

به وی گفتند: او نمی آید، مگر آن که به او امان دهی.

عبید اللّه گفت: چرا امان؟ مگر او چه کرده است؟ نزد او بروید و اگر جز با امان نیامد، به وی امان دهید.

آن دو، نزد هانی آمدند و او را [به آمدن نزد عبید اللّه] دعوت کردند. هانی گفت: اگر بر من دست یابد، مرا خواهد کشت!

آن دو، آن قدر نزد وی ماندند و اصرار کردند تا او را نزد عبید اللّه آوردند، در حالی که عبید اللّه در روز جمعه خطبه می خواند. هانی در مسجد نشست و موهای سرش را مرتّب می کرد.

وقتی عبید اللّه نمازش را خواند، هانی را صدا زد. هانی نزد او آمد و بر او سلام کرد. عبید اللّه گفت: ای هانی! آیا نمی دانی که وقتی پدرم وارد این شهر شد، هیچ یک از شیعیان را زنده نگذاشت، مگر پدر تو و پدر حُجْر را؟ و سرنوشت حُجْر را که می دانی و یکسر به تو نیکی می کرد و سپس برای امیر کوفه

نوشت که تنها درخواست من از تو، توجّه به هانی است؟

هانی گفت: چرا.

عبید اللّه گفت: آیا جزای من، آن است که مردی را در خانه ات پنهان کنی تا مرا بکشد؟

هانی گفت: من، چنین کاری نکرده ام.

آن گاه عبید اللّه، مرد تمیمی را که جاسوس بود احضار کرد. وقتی هانی او را دید، دانست که وی خبرها را به عبید اللّه رسانده است. پس گفت: ای امیر! آنچه به تو خبر رسیده، درست است و من هم نیکی های تو را فراموش نمی کنم. تو و خانواده ات در امانید. هر جا می خواهی، برو.

در این هنگام، عبید اللّه یکّه خورد. مِهران که بالای سرش با عصایی ایستاده بود گفت: عجب بدبختی! این برده مغرور، به تو در حکومتت امان می دهد!

آن گاه عبید اللّه به مهران گفت: او را بگیر.

مهران، عصا را رها کرد و دو طرف موهای هانی را گرفت و او را به رو انداخت. سپس عبید اللّه، عصا را برداشت و به صورت هانی می زد. آهنِ ته عصا بیرون آمد و بر دیوار نشست. آن قدر عبید اللّه بر صورت هانی زد که بینی و پیشانی اش شکست.

مردم، صدای ناله ای را شنیدند و خبر به قبیله مَذْحِج رسید. آنها آمدند و بر گرد قصر، حلقه زدند. عبید اللّه دستور داد هانی را در خانه ای انداختند. مردمان قبیله مَذحِج، فریاد می کشیدند. عبید اللّه به مهران دستور داد که شُرَیح را نزد هانی ببرد. شریح را نزد هانی برد و نگهبانان نیز به همراه شریح، وارد شدند. هانی گفت: ای شریح! می بینی با من چه می کنند؟

شُرَیح گفت: تو را زنده می بینم.

هانی گفت: با این وضع، زنده ام! به قبیله ام بگو اگر آنان از این جا بروند، عبید اللّه مرا خواهد کُشت.

شریح نزد عبید اللّه آمد و گفت: او را زنده دیدم؛ ولی حال و روز خوشی نداشت.

عبید اللّه گفت: آیا روا نمی داری حاکم، رعیّتش را ادب کند؟ نزد این مردم برو و به آنان خبر بده.

شریح، بیرون رفت و عبید اللّه، مهران را همراه او فرستاد. شریح به مردم قبیله مَذحِج گفت: این، چه رفتار ناشایستی است؟! آن مرد، زنده است. حاکم، مختصری او را تنبیه کرده است! باز گردید و خون خود و رئیستان را مُباح مسازید. آنان، باز گشتند.


1140. تاریخ الطبری عن عمّار الدهنی عن أبی جعفر [الباقر] علیه السلام: قالَ عُبَیدُ اللّهِ لِوُجوهِ أهلِ الکوفَهِ: ما لی أری هانِئَ بنَ عُروَهَ لَم یَأتِنی فیمَن أتانی؟

قالَ: فَخَرَجَ إلَیهِ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ فی ناسٍ مِن قَومِهِ، وهُوَ عَلی بابِ دارِهِ، فَقالوا: إنَّ الأَمیرَ قَد ذَکَرَکَ، وَاستَبطَأَکَ فَانطَلِق إلَیهِ! فَلَم یَزالوا بِهِ حَتّی رَکِبَ مَعَهُم، وسارَ حَتّی دَخَلَ عَلی عُبَیدِ اللّهِ، وعِندَهُ شُرَیحٌ القاضی.

فَلَمّا نَظَرَ إلَیهِ، قالَ لِشُرَیحٍ: «أتَتکَ بِحائِنٍ رِجلاهُ»، فَلَمّا سَلَّمَ عَلَیهِ قالَ: یا هانِئُ، أینَ مُسلِمٌ؟ قالَ: ما أدری. فَأَمَرَ عُبَیدُ اللّهِ مَولاهُ صاحِبَ الدَّراهِمِ فَخَرَجَ إلَیهِ، فَلَمّا رَآهُ قُطِعَ بِهِ، فَقالَ: أصلَحَ اللّهُ الأَمیرَ! وَاللّهِ ما دَعَوتُهُ إلی مَنزِلی، ولکِنَّهُ جاءَ فَطَرَحَ نَفسَهُ عَلَیَّ، قالَ: إیتِنی بِهِ، قالَ: وَاللّهِ لَو کان تَحتَ قَدَمَیَّ ما رَفَعتُهُما عَنهُ.

قالَ: أَدنوهُ إلَیَّ، فَادنِیَ فَضَرَبَهُ عَلی حاجِبِهِ فَشَجَّهُ، قالَ: و أهوی هانِئٌ إلی سَیفِ شُرطِیٍّ لِیَسُلَّهُ، فَدُفِعَ عَن ذلِکَ.

وقالَ: قَد أحَلَّ اللّهُ دَمَکَ، فَأَمَرَ بِهِ فَحُبِسَ فی جانِبِ القَصرِ.

وقالَ غَیرُ أبی جَعفَرٍ: الَّذی جاءَ بِهانِئِ بنِ عُروَهَ إلی عُبَیدِ اللّهِ بنِ زِیادٍ، عَمرُو بنُ الحَجّاجِ الزُّبَیدِیُّ ....

قالَ علیه السلام: فَبَینا هُوَ کَذلِکَ، إذ خَرَجَ الخَبَرُ إلی مَذحِجٍ، فَإِذا عَلی بابِ القَصرِ جَلَبَهٌ سَمِعَها عُبَیدُ اللّهِ، فَقالَ: ما هذا؟ فَقالوا: مَذحِجٌ، فَقالَ لِشُرَیحٍ: اخرُج إلَیهِم فَأَعلِمهُم أنّی إنَّما حَبَستُهُ لِاسائِلَهُ، وبَعَثَ عَینا عَلَیهِ مِن مَوالیهِ یَسمَعُ ما یَقولُ، فَمَرَّ بِهانِئِ بنِ عُروَهَ، فَقالَ لَهُ هانِئٌ: اتَّقِ اللّهَ یا شُرَیحُ فَإِنَّهُ قاتِلی، فَخَرَجَ شُرَیحٌ حَتّی قامَ عَلی بابِ القَصرِ، فَقالَ: لا بَأسَ عَلَیهِ، إنَّما حَبَسَهُ الأَمیرُ لِیُسائِلَهُ. فَقالوا: صَدَقَ، لَیسَ عَلی صاحِبِکُم بَأسٌ، فَتَفَرَّقوا. (1)

1- تاریخ الطبری: ج 5 ص 348، تهذیب الکمال: ج 6 ص 424، تهذیب التهذیب: ج 1 ص 591، سیر أعلام النبلاء: ج 3 ص 307 ولیس فیه ذیله من «سمعها»، الإصابه: ج 2 ص 70، تذکره الخواصّ: ص 242 کلّها نحوه؛ الأمالی للشجری: ج 1 ص 191، الحدائق الوردیّه: ج 1 ص 115 عن الإمام زین العابدین علیه السلام وراجع: الثقات لابن حبّان: ج 2 ص 307.


1140. تاریخ الطبری به نقل از عمّار دُهْنی: امام باقر علیه السلام فرمود: «عبید اللّه به چهره های سرشناس کوفه گفت: چرا هانی به همراه دیگران، نزد من نمی آید؟

محمّد بن اشعث به همراه جمعی، نزد هانی رفتند و او را بر آستانه خانه اش دیدند. گفتند: امیر، تو را یاد کرد و گفت که: چرا نزد ما نمی آید. حرکت کن و نزد او برو.

آن قدر اصرار کردند تا به همراه آنان سوار شد و نزد عبید اللّه آمد، در حالی که شُرَیح قاضی، آن جا بود.

عبید اللّه چون به هانی نظر افکند، رو به شُرَیح کرد و گفت: مرد نادان، با پاهای خود آمده است!

چون هانی به عبید اللّه سلام کرد، عبید اللّه گفت: ای هانی! مسلم کجاست؟

هانی گفت: نمی دانم.

عبید اللّه دستور داد آن غلامی که درهم ها را بُرده بود، بیاید. چون هانی آن مرد را دید، [از سخن گفتن در ماند و پس از مدّتی] گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان بخشد! به خدا سوگند، من او را به خانه ام دعوت نکرده ام. او خود آمد و خود را بر من تحمیل کرد.

عبید اللّه گفت: او(مسلم) را نزد من بیاور.

هانی گفت: به خدا سوگند، اگر زیر پاهایم باشد، پا از روی او بر نخواهم داشت.

عبید اللّه گفت: او را نزد من بیاورید.

هانی را نزدیک بردند. عبید اللّه بر پیشانی او زد و او خون آلود شد. هانی به سمت یک نگهبان حمله بُرد تا شمشیرش را بگیرد؛ ولی او را گرفتند. عبید اللّه گفت: خداوند، خونت را مباح کرد. و دستور داد [او را حبس کنند] و در گوشه ای از قصر، زندانی شد».

غیر از ابو جعفر باقر علیه السلام، چنین روایت کرده اند: کسی که هانی بن عروه را نزد عبید اللّه بن زیاد آورد، عمرو بن حَجّاج زُبیدی بود ....

امام باقر علیه السلام فرمود: «در این اوضاع و احوال، خبر به قبیله مَذحِج رسید و در این هنگام، بیرون قصر، سر و صدایی بلند شد و عبید اللّه آن را شنید. پرسید: این سر و صداها چیست؟

گفتند: قبیله مَذحِج اند.

عبید اللّه به شُرَیح گفت: نزد آنان برو و به آنان خبر بده که هانی را زندانی کرده ام تا از او پرسش هایی بپرسم. و جاسوسی را در پی شُرَیح فرستاد تا ببیند چه می گوید. شریح از کنار هانی بن عروه گذشت. هانی به وی گفت: ای شریح! از خدا بترس. او قاتل من است!

شریح از قصر بیرون رفت و بر آستانه قصر ایستاد و گفت: مشکلی نیست. امیر، هانی را زندانی کرده تا از او مطالبی را بپرسد.

آنان [به همدیگر] گفتند: راست می گوید. خطری متوجّه رئیس شما نیست. و متفرّق شدند.



1141. الطبقات الکبری(الطبقه الخامسه من الصحابه): أرسَلَ [ابنُ زِیادٍ] إلی هانِئِ بنِ عُروَهَ وهُوَ یَومَئِذٍ ابنُ بِضعٍ وتِسعینَ سَنَهً فَقالَ: ما حَمَلَکَ عَلی أن تُجیرَ عَدُوّی وتَنطَوِیَ عَلَیهِ؟

فَقالَ: یَابنَ أخی، إنَّهُ جاءَ حَقٌّ، هُوَ أحَقُّ مِن حَقِّکَ، وحَقِّ أهلِ بَیتِکِ.

فَوَثَبَ عُبَیدُ اللّهِ وفی یَدِهِ عَنَزَهٌ (1)، فَضَرَبَ بِها رَأسَ هانِئٍ حَتّی خَرَجَ الزُّجُّ وَاغتَرَزَ فِی الحائِطِ، ونُثِرَ دِماغُ الشَّیخِ فَقَتَلَهُ مَکانَهُ. (2)

1142. أنساب الأشراف: وَجَّهَ [ابنُ زِیادٍ] مُحَمَّدَ بنَ الأَشعَثِ الکِندِیَّ، و أسماءَ بنَ خارِجَهَ بنِ حُصَینٍ الفَزارِیَّ، إلی هانِئِ بنِ عُروَهَ، فَرَفَقا بِهِ حَتّی أتَی ابنَ زِیادٍ، فَأَنَّبَهُ عَلی إیوائِهِ مُسلِمَ بنَ عَقیلٍ، وقالَ لَهُ: إنَّ أمرَ النّاسِ مُجتَمِعٌ، وکَلِمَتَهُم مُتَّفِقَهٌ، أفَتُعینُ عَلی

تَشتیتِ أمرِهِم بِتَفریقِ کَلِمَتِهِم وَالفَتِهِم رَجُلًا قَدِمَ لِذلِکَ؟ فَاعتَذَرَ إلَیهِ مِن إیوائِهِ، وقالَ: أصلَحَ اللّهُ الأَمیرَ! دَخَلَ داری عَن غَیرِ مُواطَأَهٍ مِنّی لَهُ، وسَأَلَنی أن اجیرَهُ، فَأَخَذَتنی لِذلِکَ ذِمامَهٌ.

قالَ: فَائتِنی بِهِ لِتَتَلافَی الَّذی فَرَطَ مِن سوءِ رَأیِکَ، فَأَبی، فَقالَ: وَاللّهِ لَئِن لَم تَأتِنی بِهِ لَأَضرِبَنَّ عُنُقَکَ.

قالَ: وَاللّهِ لَئِن ضَرَبتَ عُنُقی، لَتَکثُرَنَّ البارِقَهُ حَولَ دارِکَ. فَأَمَرَ بِهِ فَادنِیَ مِنهُ فَضَرَبَ وجهَهُ بِقَضیبٍ أو مِحجَنٍ (3) کانَ مَعَهُ، فَکَسَرَ أنفَهُ وشَقَّ حاجِبَهُ، ثُمَّ أمَرَ بِهِ، فَحُبِسَ فی بَعضِ بُیوتِ الدّارِ. (4)

1- العَنَزه: مِثلُ نصف الرمح أو أکبر شیئا، وفیها سنان مثل سنان الرُّمح(النهایه: ج 3 ص 308 «عنز»).
2- الطبقات الکبری(الطبقه الخامسه من الصحابه): ج 1 ص 460، سیر أعلام النبلاء: ج 3 ص 299 نحوه وراجع: مروج الذهب: ج 3 ص 67.
3- المِحْجَنُ: عصا فی رأسها اعوجاج کالصولجان(مجمع البحرین: ج 1 ص 368 «حجن»).
4- أنساب الأشراف: ج 2 ص 337 وراجع: ص 343 والعقد الفرید: ج 3 ص 364 والإمامه والسیاسه: ج 2 ص 9 والمحاسن والمساوئ: ص 60 والمحن: ص 145 وجواهر المطالب: ج 2 ص 267.


1141. الطبقات الکبری(الطبقه الخامسه من الصحابه): ابن زیاد به دنبال هانی بن عروه که آن روز، نود و چند سال داشت فرستاد و به وی گفت: چه چیزی تو را وا داشت که دشمن مرا، پناه دهی و او را پنهان کنی؟

هانی گفت: برادرزاده! او به حق، این جا آمده و از تو و خاندانت، به حکومت، سزاوارتر است.

عبید اللّه برخاست و در دستش چوبی نیزه مانند بود. با آن بر سر هانی زد تا این که آهن آن چوب، کنده شد و بر دیوار فرو رفت و مغز پیرمرد، متلاشی شد و همان جا(در جا) وی را کشت.

1142. أنساب الأشراف: ابن زیاد، محمّد بن اشعث کِنْدی و اسماء بن خارجه بن حُصَین فَزاری را نزد هانی بن عروه فرستاد و آن دو با وی ملایمت کردند، تا این که او را نزد ابن زیاد آوردند. عبید اللّه، او را به خاطر پناه دادن به مسلم بن عقیل، سرزنش کرد و به وی گفت: مردم، متّحد و هم سخن اند. چرا در جهت تفرقه و جدایی آنان، به مردی که

برای تفرقه افکنی آمده، کمک می کنی؟

هانی به خاطر پناه دادن به مسلم، عذرخواهی کرد و گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان بخشد! او بدون اطّلاع و آمادگی من، وارد خانه ام شد و از من خواست که به او پناه دهم. از این جهت، دَیْنی بر گردنم احساس کردم.

عبید اللّه گفت: پس او را نزد من بیاور تا تلافی اشتباهاتت گردد.

هانی، امتناع ورزید. عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، اگر او را نیاوری، گردنت را خواهم زد.

هانی گفت: به خدا سوگند، اگر گردنم را بزنی، شمشیرها بر گِرد خانه ات بسیار می شوند.

عبید اللّه دستور داد او را نزدیک آوردند و او را با چوبی یا عصایی کج که همراه داشت، چنان زد که بینی اش شکست و پیشانی اش شکاف برداشت. آن گاه دستور داد او را در یکی از اتاق های قصر، زندانی کنند


4/ 16 خُطبَهُ ابنِ زِیادٍ بَعدَ اعتِقالِ هانِئٍ

1143. تاریخ الطبری عن محمّد بن بشیر الهمدانی: لَمّا ضَرَبَ عُبَیدُ اللّهِ هانِئا وحَبَسَهُ، خَشِیَ أن یَثِبَ النّاسُ بِهِ، فَخَرَجَ فَصَعِدَ المِنبَرَ، ومَعَهُ أشرافُ النّاسِ، وشُرَطُهُ وحَشَمُهُ، فَحَمِدَ اللّهَ و أثنی عَلَیهِ، ثُمَّ قالَ: أمّا بَعدُ، أیُّهَا النّاسُ! فَاعتَصِموا بِطاعَهِ اللّهِ وطاعَهِ أئِمَّتِکُم، ولا تَختَلِفوا ولا تَفَرَّقوا، فَتَهلِکَوا وتُذَلّوا، وتُقتَلوا وتُجفَوا وتُحرَموا، إنَّ أخاکَ مَن صَدَقَکَ، وقَد أعذَرَ مَن أنذَرَ.

قالَ: ثُمَّ ذَهَبَ لِیَنزِلَ، فَما نَزَلَ عَنِ المِنبَرِ حَتّی دَخَلَتِ النَّظّارَهُ المَسجِدَ مِن قِبَلِ التَّمّارینَ یَشتَدّونَ ویَقولونَ: قَد جاءَ ابنُ عَقیلٍ، قَد جاءَ ابنُ عَقیلٍ، فَدَخَلَ عُبَیدُ اللّهِ

القَصرَ مُسرِعا، و أغلَقَ أبوابَهُ. (1)

1- تاریخ الطبری: ج 5 ص 368، مقاتل الطالبیّین: ص 102 عن الحجّاج بن علیّ الهمدانی وفیه «وتخافوا وتخرجوا» بدل «وتقتلوا وتجفوا وتحرموا»؛ الإرشاد: ج 2 ص 51 وفیه «وتحربوا» بدل «وتحرموا»، بحار الأنوار: ج 44 ص 348 وراجع: البدایه والنهایه: ج 8 ص 154.