گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۵


سینه ام از درد و داغ عشق روشن می شود
آنچه زنگ دیگران، آیینه من می شود
کی حذر از انجم و افلاک دارد مرد عشق؟
بر تن مرغ همایون دام جوشن می شود
هر که را از پا درآوردم به تیغ انتقام
در بیابان طلب سنگ ره من می شود
در حقیقت مرگ خصم آیینه دار عبرت است
غافل است آن کس که شاد از مرگ دشمن می شود
نیست غم خورشید را از خصمی تردامنان
در چراغ سینه صافان آب روغن می شود
داغ ما را سوده الماس آب و رنگ داد
زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود
(شعله سرگرمیی با خود اگر آورده ای
رو به هر خاری که آری نخل ایمن می شود)
گر چنین کلک تو صائب نغمه پردازی کند
عالمی از فکر رنگین تو گلشن می شود