گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۲


اگرچه رنگ می گیرد زمه هر جا بود سیبی
از ان سیب زنخدان ماه تابان رنگ می گیرد
از ان سنگ ملامت نیست کم در ملک رسوایی
که هر دیوانه ای آنجا عیار سنگ می گیرد
ز زندان پای بر مسند نهادن هست دلکش تر
فلک دانسته صائب بر عزیزان تنگ می گیرد
نه از خط زنگ آن رخساره گلرنگ می گیرد
که چون تیغ آبدار افتاد از خود رنگ می گیرد
نگیرد پیش راه همت مستانه می را
گلوی شیشه را هر چند ساقی تنگ می گیرد
که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکی
که تیغ از قبضه خورشید زرین چنگ می گیرد
چه گل چیند کسی از نوبهار تنگ میدانی
که سامان نشاط از غنچه دلتنگ می گیرد
چه بگشاید مرا از صحبت گردون تر دامن؟
که از آب گهر آیینه من زنگ می گیرد