گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۶


به کار سینه صافان دیده روشن نمی آید
که نور خانه آیینه از روزن نمی آید
سرافرازی اگر داری طمع سر در گریبان کش
کز این دریا برون کس بی فرو رفتن نمی آید
چه حاصل از سلاح آن را که نبود جوهر ذاتی؟
چو دل محکم نباشد کاری از جوشن نمی آید
نمی سازد نگین دان لعل را بی آب از تنگی
به افشردن برون خونم از ان دامن نمی آید
به حال خود نیارد چرب نرمی بی دماغان را
که اصلاح چراغ کشته از روغن نمی آید
نگه بی دست و پا می گردد از روی عرقناکش
زجوش گل تماشایی به این گلشن نمی آید
مرا گرد یتیمی جزو تن گشته است چون گوهر
به رفتن گرد بیرون از سرای من نمی آید
به زور جذبه دریاست چون سیلاب سیر من
مرا از راه برگرداندن از رهزن نمی آید
به روی سخت گردد از خسیسان خرده ای حاصل
شرر بیرون زصلب سنگ بی آهن نمی آید
نگیرد پرده بیگانگی جای عزیزان را
علاج چشم من از بوی پیراهن نمی آید
زجمعیت نگردد خرده بینی کم خسیسان را
علاج چشم تنگ مور از خرمن نمی آید
خطر بسیار دارد راه حق، باریک شو صائب
که موسی بی عصا دروادی ایمن نمی آید