گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۳


دل ازان دورتر افتاده که واصل باشد
یار وحشی تر ازان است که در دل باشد
چهره لیلی اگر پرده شرمی دارد
چه ضرورست که زندانی محمل باشد؟
عشق در وصل همان پرده نشین ادب است
موج در بحر مقید به سلاسل باشد
عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
ریشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد
خون بیدرد شود قسمت خاک آخر کار
خون ما نیست که گلگونه قاتل باشد
در مقامی که کماندار بود هوش ربا
جای رحم است بر آن صید که غافل باشد
دوری راه تو از خواب گران است، ارنه
چشم بیدار دل آیینه منزل باشد
دل دریایی ما تشنه طوفان بلاست
لنگر کشتی ما دوری ساحل باشد
مرگ سیماب سبکسیر بود آسایش
دوزخ راهروان راحت منزل باشد
حرف باطل ز دل آن به که نیاید به زبان
سحر خوب است نهان در چه بابل باشد
داده ابر بود هر چه ز دریا یابی
جود اهل کرم از کیسه سایل باشد
استقامت بود از خاک نهادان مطلوب
عیب دیوار در آن است که مایل باشد
طمع جود ازین حبه ربایان غلط است
خرج این طایفه از کیسه سایل باشد
کاهلان خود گره کار پریشان خودند
ورنه این راه نه راهی است که مشکل باشد
نیست ممکن رود پیچ و خم دوری ازو
راه هرچند که پیوسته به منزل باشد
در نگشاده بود گوش بر آواز سؤال
دست ارباب کرم بر لب سایل باشد
به ادب باش که در دفتر ایجاد جهان
هیچ فردی نتوان یافت که باطل باشد
خود فروشان ز خریدار توانگر نشوند
شمع را نعل در آتش پی محفل باشد
می رسد روزی ناقص به تمامی صائب
می خورد ماه دل خویش چو کامل باشد