گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد هشتم
6 / 10رویارویی ابن زیاد و زینب علیها السلام


الطبقات الکبری (الطبقه الخامسه من الصحابه) :اسیران را نزد عبید اللّه بن زیاد آوردند و عبید اللّه گفت : این زن کیست؟ گفتند : زینب ، دختر علی بن ابی طالب است . ابن زیاد گفت : دیدی خدا با خاندانت چه کرد؟ زینب علیهاالسلام گفت : «شهادت ، برایشان مقدّر شده بود و آنان به سوی شهادتگاهشان شتافتند ، و خدا به زودی ، ما و تو و ایشان را گِرد می آورد» . ابن زیاد گفت : ستایش ، خدایی را که شما را کُشت و سخنتان را دروغ کرد ! زینب علیهاالسلام گفت : «ستایش ، خدایی را که ما را به محمّد ، گرامی داشت و پاک و پاکیزه کرد !».

تاریخ الطبری به نقل از حُمَید بن مسلم : هنگامی که سرِ حسین علیه السلام را با کودکان و خواهران و زنانش نزد عبید اللّه بن زیاد آوردند ، زینب ، دختر فاطمه علیهاالسلام ، بدترین لباسش را پوشیده بود و ناشناس می نمود و کنیزانش گِردش را گرفته بودند . هنگامی که وارد شد ، نشست . عبید اللّه بن زیاد گفت : این که نشست ، که بود؟ زینب علیهاالسلام با او سخن نگفت . عبید اللّه ، سه بار پرسید و زینب علیهاالسلام در هر سه بار ، ساکت ماند . یکی از کنیزانش گفت : این ، زینب، دختر فاطمه علیهاالسلاماست . عبید اللّه به او گفت : ستایش ، خدایی را که شما را رسوا کرد و شما را کُشت و سخن دروغتان را آشکار کرد ! زینب علیهاالسلام گفت : «ستایش ، خدایی را که ما را به محمّد صلی الله علیه و آله گرامی داشت و پاک و پاکیزه مان کرد و آن گونه که تو می گویی ، نیست . تنها فاسق است که رسوا می شود و تنها تبهکار است که تکذیب می شود» . ابن زیاد گفت : کار خدا را با خاندانت ، چگونه دیدی؟ زینب علیهاالسلام گفت : «کشته شدن ، برایشان تقدیر شده بود و آنان هم به سوی قتلگاهشان شتافتند و به زودی ، خداوند ، تو و ایشان را گِرد هم می آورد و نزد او با هم اقامه دعوا و برهان می کنید» . ابن زیاد به خشم آمد و برافروخته شد [و آهنگ کشتن زینب علیهاالسلام را کرد] . عمرو بن حُرَیث به او گفت : خدا ، امیر را به سلامت دارد! او یک زن است . آیا زنی را به سبب سخنش مؤاخذه می کنید؟ زن را به سخنش نمی گیرند و بر ناسزا و پریشان گویی اش سرزنش نمی کنند . ابن زیاد به او گفت : خداوند ، دل مرا با کشتن طغیانگرت و عاصیان نافرمان خاندانت خُنَک کرد ! زینب علیهاالسلام گریست و سپس گفت : «بزرگم را کُشتی و خاندانم را هلاک کردی و شاخه ام را بُریدی و ریشه ام را از بیخ و بُن در آوردی . اگر این ، دل تو را خُنَک می کند ، خُنَک شد !». عبید اللّه به او گفت : این ، دلیری است . (1) به جانم سوگند ، پدرت نیز شاعر و دلیر بود . زینب علیهاالسلام گفت : «زن را چه به دلاوری؟! از دلاوری به کارهای دیگر پرداختم . آنچه می گویم ، الهام درونی من است» .



1- . در بیشتر متونی که این ماجرا را نقل کرده اند ، «سجع گویی (سَجاعه)» و نه «دلیری (شَجاعه)» آمده است که درست تر می نماید و با بقیّه سخن هم سازگارتر است . سَجْع ، به معنای سخن قافیه دار ، امّا بدون وزن شعری است . بر این اساس ، ترجمه این جمله ، چنین می شود : «این زن ، سجع می گوید» .


4234.الإمام علیّ علیه السلام :الملهوف :إنَّ ابنَ زِیادٍ جَلَسَ فِی القَصرِ ، وأذِنَ إذنا عامّا ، وجیءَ بِرَأسِ الحُسَینِ علیه السلام فَوُضِعَ بَینَ یَدَیهِ ، واُدخِلَ نِساءُ الحُسَینِ علیه السلام وصِبیانُهُ إلَیهِ .

فَجَلَسَت زَینَبُ ابنَهُ عَلِیٍّ علیهاالسلام مُتَنَکِّرَهً ، فَسَأَلَ عَنها ، فَقیلَ : هذِهِ زَینَبُ ابنَهُ عَلِیٍّ علیهاالسلام .

فَأَقبَلَ عَلَیها وقالَ : الحَمدُ للّه ِِ الَّذی فَضَحَکُم وأکذَبَ اُحدوثَتَکُم !

فَقالَت : إنَّما یَفتَضِحُ الفاسِقُ ویُکَذَّبُ الفاجِرُ ، وهُوَ غَیرُنا .

فَقالَ ابنُ زِیادٍ : کَیفَ رَأَیتِ صُنعَ اللّه ِ بِأَخیکِ وأهلِ بَیتِکِ ؟

فَقالَت : ما رَأَیتُ إلّا جَمیلاً ، هؤُلاءِ قَومٌ کَتَبَ اللّه ُ عَلَیهِمُ القَتلَ ، فَبَرَزوا إلی مَضاجِعِهِم ، وسَیَجمَعُ اللّه ُ بَینَکَ وبَینَهُم ، فَتُحاجُّ وتُخاصَمُ ، فَانظُر لِمَنِ الفَلجُ (1) یَومَئِذٍ ، هَبِلَتکَ (2) اُمُّکَ یَابنَ مَرجانَهَ .

قالَ الرّاوی : فَغَضِبَ وکَأَنَّهُ هَمَّ بِها .

فَقالَ لَهُ عَمرُو بنُ حُرَیثٍ : أیُّهَا الأَمیرُ إنَّهَا امرَأَهٌ ، وَالمَرأَهُ لا تُؤاخَذُ بِشَیءٍ مِن مَنطِقِها .

فَقالَ لَهَا ابنُ زِیادٍ : لَقَد شَفَی اللّه ُ قَلبی مِن طاغِیَتِکِ الحُسَینِ وَالعُصاهِ المَرَدَهِ مِن أهلِ بَیتِکِ !

فَقالَت : لَعَمری لَقَد قَتَلتَ کَهلی ، وقَطَعتَ فَرعی ، وَاجتَثَثتَ أصلی ، فَإِن کانَ هذا شِفاؤَکَ فَقَدِ اشتَفَیتَ .

فَقالَ ابنُ زِیادٍ لَعَنَهُ اللّه ُ : هذِهِ سَجّاعَهٌ ، ولَعَمری لَقَد کانَ أبوکَ شاعِرا (سَجّاعا) (3) ، فَقالَت : یَابنَ زِیادٍ ما لِلمَرأَهِ وَالسَّجاعَهَ . (4) .

1- . الفَلَجُ : الظَفَرُ والفَوزُ (الصحاح : ج 1 ص 335 «فلج») .
2- . هَبِلَتْهُ اُمُّهُ : أی ثَکِلَتْهُ ... والثَّکولُ : من النساء التی لا یبقی لها ولد (النهایه : ج 5 ص 240 «ثکل») .
3- . ما بین القوسین أثبتناه من بعض نسخ المصدر .
4- . الملهوف : ص 200 ، مثیر الأحزان : ص 90 ، بحار الأنوار : ج 45 ص 115 ؛ الفتوح : ج 5 ص 122 ، مقتل الحسین علیه السلام للخوارزمی : ج 2 ص 42 کلّها نحوه وراجع : الحدائق الوردیّه : ج 1 ص 124 .



4235.عنه علیه السلام :الملهوف :ابن زیاد در کاخ نشست و بار عام داد . سر حسین علیه السلام را آوردند و جلویش نهادند و زنان و کودکان حسین علیه السلام را نیز وارد کردند .

زینب ، دختر علی علیه السلام ، ناشناس نشست . ابن زیاد ، در باره او پرسید .

گفتند : این ، زینب ، دختر علی است .

ابن زیاد ، به سوی او رو کرد و گفت : ستایش ، خدایی را که رسوایتان ساخت و سخنانتان را دروغ کرد !

زینب علیهاالسلام گفت : «تنها فاسق ، رسوا می شود و تنها تبهکار ، دروغگو از کار در می آید ، که آنها هم کسان دیگری غیر از ما هستند» .

ابن زیاد گفت : کار خدا را با برادر و خاندانت چگونه دیدی؟

زینب علیهاالسلام گفت : «جز زیبایی ندیدم . اینان ، کسانی بودند که خداوند ، کشته شدن را برایشان تقدیر کرده بود و آنان هم به سوی قتلگاه خود شتافتند . و به زودی ، خداوند ، تو و آنان را گِرد هم می آورد و آنان با تو اقامه حجّت و برهان می کنند و خواهی دید که چه کسی چیره می شود . مادرت به عزایت بنشیند ، ای پسر مرجانه!» .

ابن زیاد ، خشمگین شد و گویی آهنگ کشتنش را کرد .

عمرو بن حُرَیث به او گفت : ای امیر ! او یک زن است و زن به خاطر سخنش مؤاخذه نمی شود .

ابن زیاد به او گفت : خداوند ، دل مرا با کشتن حسین طغیانگرت و سرکشان نافرمان خاندانت خُنک کرد (تسلّی بخشید)!

زینب علیهاالسلام گفت : «به جانم سوگند که بزرگم را کُشتی و شاخه ام را بُریدی و ریشه ام را از بیخ و بُن کندی ، و اگر این ، دلت را خُنک می کند ، خُنَک شد!» .

ابن زیاد که خدا ، لعنتش کند گفت : این زن ، سجع می گوید و به جانم سوگند ، پدرش نیز شاعر و سجعگو بود .

زینب علیهاالسلام گفت : «ای ابن زیاد ! زن را با سجع گفتن ، چه کار ؟» . .




4232.امام صادق علیه السلام :الأمالی للصدوق عن حاجب عبید اللّه بن زیاد :إنَّ ابنَ زِیادٍ لَعَنَهُ اللّه ُ دَعا بِعَلِیِّ بنِ الحُسَینِ علیه السلام وَالنِّسوَهِ ، وأحضَرَ رَأسَ الحُسَینِ علیه السلام ، وکانَت زَینَبُ بِنتُ عَلِیٍّ علیهاالسلامفیهِم .

فَقالَ ابنُ زِیادٍ : الحَمدُ للّه ِِ الَّذی فَضَحَکُم وقَتَلَکُم ، وأکذَبَ أحادیثَکُم .

فَقالَت زَینَبُ علیهاالسلام : الحَمدُ للّه ِِ الَّذی أکرَمَنا بِمُحَمَّدٍ وطَهَّرَنا تَطهیرا ، إنَّما یَفضَحُ اللّه ُ الفاسِقَ ویُکذِبُ الفاجِرَ .

قالَ : کَیفَ رَأَیتِ صُنعَ اللّه ِ بِکُم أهلَ البَیتِ ؟

قالَت : کُتِبَ عَلَیهِمُ القَتلُ ، فَبَرَزوا إلی مَضاجِعِهِم ، وسَیَجمَعُ اللّه ُ بَینَکَ وبَینَهُم فَتَتَحاکَمونَ عِندَهُ . فَغَضِبَ ابنُ زِیادٍ لَعَنَهُ اللّه ُ عَلَیها ، وهَمَّ بِها ، فَسَکَّنَ مِنهُ عَمرُو بنُ حَُریثٍ .

فَقالَت زَینَبُ علیهاالسلام : یَابنَ زِیادٍ ، حَسبُکَ مَا ارتَکَبتَ مِنّا ، فَلَقَد قَتَلتَ رِجالَنا ، وقَطَعتَ أصلَنا ، وأبَحتَ حَریمَنا ، وسَبَیتَ نِساءَنا وذَرارِیَّنا ، فَإِن کانَ ذلِکَ لِلاِشتِفاءِ فَقَدِ اشتَفَیتَ .

فَأَمَرَ ابنُ زِیادٍ بِرَدِّهِم إلَی السِّجنِ وبَعَثَ البَشائِرَ إلَی النّواحی بِقَتلِ الحُسَینِ علیه السلام ، ثُمَّ أمَرَ بِالسَّبایا ورَأس ِ الحُسَینِ علیه السلام فَحُمِلوا إلَی الشّامِ . (1) .

1- . الأمالی للصدوق : ص 229 الرقم 242 ، روضه الواعظین : ص 210 ، بحار الأنوار : ج 45 ص 154 الرقم 3 .



4233.امام صادق علیه السلام :الأمالی ، صدوق به نقل از دربان عبید اللّه بن زیاد : ابن زیاد که خدا ، لعنتش کند علی بن الحسین علیه السلام و زنان را فرا خواند و سرِ حسین علیه السلام را نیز طلب کرده بود . زینب علیهاالسلام دختر علی علیه السلام نیز میان آنان بود . ابن زیاد گفت : ستایش ، خدایی را که شما را رسوا کرد و کُشت و سخنانتان را تکذیب کرد!

زینب علیهاالسلام گفت : «ستایش ، خدایی را که ما را به محمّد صلی الله علیه و آله ، گرامی داشت و پاک و پاکیزه مان کرد! خدا ، تنها فاسق را رسوا می گرداند و فاجر را تکذیب می کند» .

ابن زیاد گفت : کار خدا را با شما خاندان ، چگونه دیدی؟

زینب علیهاالسلام گفت : «تقدیرشان کشته شدن بود و آنان هم به سوی قتلگاه شان شتافتند و خداوند ، به زودی ، تو و آنان را گِرد هم می آورد و میان شما داوری می کند» .

ابن زیاد که خدا ، لعنتش کند بر زینب علیهاالسلام ، خشم گرفت و آهنگ کشتنش را کرد که عمرو بن حُرَیث ، او را آرام نمود .

زینب علیهاالسلام گفت : «ای ابن زیاد ! آنچه با ما کردی ، تو را بس است . مردانمان را کُشتی ، ریشه مان را برکَنْدی ، حریممان را شکستی و زنان و کودکانمان را اسیر کردی و اگر اینها برای خُنَک شدن دلت بود ، دلت خُنَک شد !».

ابن زیاد ، فرمان داد تا آنها را به زندان باز گردانند و پیک هایی به بشارت کشته شدن حسین علیه السلام به اطراف فرستاد و سپس فرمان داد تا اسیران و سر حسین علیه السلام را به شام ببرند . .




6 / 11مُواجَهَهُ ابنِ زِیادٍ وعَلِیِّ بنِ الحُسَینِ علیهما السلامتاریخ الطبری عن عمّار الدهنی عن أبی جعفر [الباقر] علیه السلام :سَرَّحُ عُمَرُ بنُ سَعدٍ بِحَرَمِهِ وعِیالِهِ إلی عُبَیدِ اللّه ِ ، ولَم یَکُن بَقِیَ مِن أهلِ بَیتِ الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ علیه السلام إلّا غُلامٌ کانَ مَریضا مَعَ النِّساءِ ، فَأَمَرَ بِهِ عُبَیدُ اللّه ِ لِیُقتَلَ ، فَطَرَحَت زَینَبُ نَفسَها عَلَیهِ ، وقالَت : وَاللّه ِ لا یُقتَلُ حَتّی تَقتُلونی ! فَرَقَّ لَها ، فَتَرَکَهُ وکَفَّ عَنهُ . (1)

أنساب الأشراف عن بعض الطالبّیین :إنَّ ابنَ زِیادٍ جَعَلَ فی عَلِیِّ بنِ الحُسَینِ علیه السلام جُعلاً (2) فَاُتِیَ بِهِ مَربوطا ، فَقالَ لَهُ : ألَم یَقتُلِ اللّه ُ عَلِیَّ بنَ الحُسَینِ ؟ فَقالَ : کانَ أخی یُقالُ لَهُ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ ، وإنَّما قَتَلَهُ النّاسُ ، قالَ : بَل قَتَلَهُ اللّه ُ . فَصاحَت زَینَبُ بِنتُ عَلِیٍّ علیهاالسلام : یَابنَ زِیادٍ حَسبُکَ مِن دِمائِنا ، فَإِن قَتَلتَهُ فَاقتُلنی مَعَهُ ، فَتَرَکَهُ . (3)

الإرشاد :وعُرِضَ عَلَیهِ [أی عَلَی ابنِ زِیادٍ] عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ علیه السلام فَقالَ لَهُ : مَن أنتَ ؟ فَقالَ : أنَا عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ . فَقالَ : ألَیسَ قَد قَتَلَ اللّه ُ عَلِیَّ بنَ الحُسَینِ ؟ فَقالَ لَهُ عَلِیٌّ علیه السلام : قَد کانَ لی أخٌ یُسَمّی عَلِیّا قَتَلَهُ النّاسُ . فَقالَ لَهُ ابنُ زِیادٍ : بَلِ اللّه ُ قَتَلَهُ . فَقالَ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ علیه السلام : «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا» . فَغَضِبَ ابنُ زِیادٍ وقالَ : وبِکَ جُرأَهٌ لِجَوابی ؟ وفیکَ بَقِیَّهٌ لِلرَّدِّ عَلَیَّ ! اذهَبوا بِهِ فَاضرِبوا عُنُقَهُ . فَتَعَلَّقَت بِهِ زَینَبُ عَمَّتُهُ ، وقالَت : یَابنَ زِیادٍ ، حَسبُکَ مِن دِمائِنا ، وَاعتَنَقَتهُ وقالَت : وَاللّه ِ لا اُفارِقُهُ ، فَإِن قَتَلتَهُ فَاقتُلنی مَعَهُ . فَنَظَرَ ابنُ زِیادٍ إلَیها وإلَیهِ ساعَهً ، ثُمَّ قالَ : عَجَبا لِلرَّحِمِ ! وَاللّه ِ إنّی لَأَظُنُّها وَدَّت أنّی قَتَلتُها مَعَهُ ، دَعوهُ فَإِنّی أراهُ لِما بِهِ . ثُمَّ قامَ مِن مَجلِسِهِ حَتّی خَرَجَ مِنَ القَصرِ . (4)

.

1- . تاریخ الطبری : ج 5 ص 390 ، تهذیب الکمال : ج 6 ص 429 ، تهذیب التهذیب : ج 1 ص 592 ، سیر أعلام النبلاء : ج 3 ص 309 ؛ الأمالی للشجری : ج 1 ص 192 .
2- . الجُعلُ : هو الاُجره علی الشیء ، فِعلاً أو قولاً (النهایه : ج 1 ص 276 «جعل») .
3- . أنساب الأشراف : ج 3 ص 412 .
4- . الإرشاد : ج 2 ص 116 ، مثیر الأحزان : ص 91 ، إعلام الوری : ج 1 ص 472 ، کشف الغمّه : ج 2 ص 278 ، بحار الأنوار : ج 45 ص 117 ؛ الکامل فی التاریخ : ج 2 ص 575 نحوه وراجع : تاریخ الطبری : ج 5 ص 475 .



6 / 11رویارویی ابن زیاد و امام زین العابدین علیه السلام

اشاره

تاریخ الطبری به نقل از عمّار دُهْنی ، از امام باقر علیه السلام : عمر بن سعد ، زنان و خانواده حسین علیه السلام را به سوی عبید اللّه روانه کرد و از خاندان حسین بن علی علیه السلام ، هیچ مردی نمانده بود ، جز جوان بیماری که همراه زنان بود . عبید اللّه ، فرمان به قتل او داد که زینب علیهاالسلام ، خود را بر روی او انداخت و گفت : به خدا سوگند ، او کشته نمی شود تا آن که مرا بکشید! ابن زیاد ، دلش بر او سوخت و او را رها کرد و دست از او کشید .

أنساب الأشراف به نقل از یکی از فرزندان ابو طالب : ابن زیاد ، جایزه ای برای [یافتن ]علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام قرار داد . او را در بند کشیده ، آوردند . به او گفت : آیا خدا ، علی بن الحسین را نکشت؟ فرمود : «او برادرم بود که به او هم علی بن الحسین ، گفته می شد و مردم ، او را کشتند [ ، نه خداوند]» . ابن زیاد گفت : بلکه خدا او را کشت ! زینب دختر علی علیه السلام فریادی زد و گفت : ای ابن زیاد ! ریختن خون هایی که [تاکنون] از ما ریخته ای ، تو را بس است . اگر او را می کشی ، مرا هم با او بکش . ابن زیاد ، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را رها کرد .

الإرشاد :علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را در برابر ابن زیاد آوردند . به او گفت : تو کیستی ؟ فرمود : «من علی بن الحسین هستم» . گفت : مگر خداوند ، علی بن الحسین را نکشت ؟ علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود : «برادری به نام علی داشتم که مردم ، او را کشتند» . ابن زیاد به او گفت : بلکه خدا ، او را کشت . علی بن الحسین علیه السلام فرمود : « «خداوند ، جان ها را هنگام مرگشان می گیرد» » . ابن زیاد ، خشمگین شد و گفت : تو جرئت پاسخ دادن به من را داری ؟! هنوز کسی از شما مانده که [سخنِ] مرا رد کند؟! او را ببرید و گردنش را بزنید . عمّه اش زینب علیهاالسلام ، به او در آویخت و گفت : ای ابن زیاد ! خون هایی که از ما ریخته ای ، کافی است . سپس ، علی [بن الحسین علیه السلام ] را در آغوش گرفت و گفت : به خدا سوگند ، از او جدا نمی شوم و اگر او را می کشی ، مرا هم با او بکش! ابن زیاد ، لختی به او و علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام نگریست و سپس گفت : شگفتا از پیوند خونی! به خدا سوگند ، یقین دارم که دوست دارد او را همراه وی بکشم . او را رها کنید که مریضی اش برای او کافی است . آن گاه از جایش برخاست و از کاخ بیرون رفت .






الملهوف :التَفَتَ ابنُ زِیادٍ لَعَنَهُ اللّه ُ إلی عَلِیِّ بنِ الحُسَینِ علیه السلام ، فَقالَ : مَن هذا ؟ فَقیلَ : عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ . فَقالَ : ألَیسَ قَد قَتَلَ اللّه ُ عَلِیَّ بنَ الحُسَینِ ؟! فَقالَ لَهُ عَلِیٌّ : قَد کانَ لی أخٌ یُسَمّی عَلِیَّ بنَ الحُسَینِ قَتَلَهُ النّاسُ . فَقالَ : بَلِ اللّه ُ قَتَلَهُ . فَقالَ عَلِیٌّ علیه السلام : «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا» . فَقالَ ابنُ زِیادٍ : وبِکَ جُرأَهٌ عَلی جَوابی ؟ اِذهَبوا بِهِ فَاضرِبوا عُنُقَهُ . فَسَمِعَت بِهِ عَمَّتُهُ زَینَبُ علیهاالسلام ، فَقالَت : یَابنَ زِیادٍ ، إنَّکَ لَم تُبقِ مِنّا أحَدا ، فَإِن کُنتَ عَزَمتَ عَلی قَتلِهِ فَاقتُلنی مَعَهُ . فَقالَ عَلِیٌّ لِعَمَّتِهِ : اُسکُتی یا عَمَّهُ حَتّی اُکَلِّمَهُ . ثُمَّ أقبَلَ إلَیهِ فَقالَ : أبِالقَتلِ تُهَدِّدُنی یَابنَ زِیادٍ ، أما عَلِمتَ أنَّ القَتلَ لَنا عادَهٌ وکَرامَتَنَا الشَّهادَهُ (1) ؟

تذکره الخواصّ عن هشام :لَمّا حَضَرَ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ الأَصغَرُ علیه السلام مَعَ النِّساءِ عِندَ ابنِ زِیادٍ وکانَ مَریضا ، قالَ ابنُ زِیادٍ : کَیفَ سَلِمَ هذا ؟! اُقتُلوهُ . فَصاحَت زَینَبُ بِنتُ عَلِیٍّ علیهاالسلام : یَابنَ زِیادٍ حَسبُکَ مِن دِمائِنا ، إن قَتَلتَهُ ، فَاقتُلنی مَعَهُ ، وقالَ عَلِیٌّ علیه السلام : یَابنَ زِیادٍ إن کُنتَ قاتِلی فَانظُر إلی هذِهِ النِّسوَهِ ، مَن بَینَهُ وبَینَهُنَّ قَرابَهٌ یَکونُ مَعَهُنَّ ؟! فَقالَ ابنُ زِیادٍ : أنتَ وذاکَ . (2)



1- . الملهوف : ص 202 ، بحار الأنوار : ج 45 ص 117 ؛ الفتوح : ج 5 ص 123 نحوه وراجع : مقاتل الطالبیّین : ص 119 .
2- . تذکره الخواصّ : ص 258 .



الملهوف :ابن زیاد که خدا لعنتش کند به علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام توجّه کرد و گفت : این کیست؟ گفتند : علی بن الحسین است . ابن زیاد گفت : مگر خدا علی بن الحسین را نکُشت؟ علی [بن الحسین] علیه السلام به او فرمود : «برادری داشتم که [او نیز] علی بن الحسین نامیده می شد و مردم ، او را کُشتند» . ابن زیاد گفت : بلکه خدا او را کُشت . علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود : « «خداوند ، جان ها را هنگام مرگشان می گیرد» » . ابن زیاد گفت : تو جرئت جواب دادن به من را داری؟! او را ببرید و گردنش را بزنید . عمّه او زینب علیهاالسلام ، این را شنید . گفت : ای ابن زیاد ! تو یک تن هم از ما باقی نگذاشته ای . اگر می خواهی او را بکشی ، مرا هم با او بکش . علی [بن الحسین] علیه السلام به عمّه اش گفت : «ای عمّه ! سخنی مگو تا من با او سخن بگویم» . آن گاه به او رو کرد و گفت : «ای ابن زیاد ! آیا مرا به کشتن ، تهدید می کنی؟ آیا نمی دانی که کشته شدن ، عادت ما و شهادت ، کرامت ماست؟» .

تذکره الخواصّ به نقل از هشام : هنگامی که علی بن الحسینِ کوچک تر (زین العابدین) علیه السلام که بیمار بود ، همراه زنان حاضر شد ، ابن زیاد گفت : این ، چگونه سالم مانده است؟ او را بکُشید . زینب دختر علی علیه السلام فریاد کشید : ای ابن زیاد ! خون هایی که از ما ریخته ای ، کافی است . اگر او را می کشی ، مرا هم با او بکُش . علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود : «ای پسر زیاد ! اگر می خواهی مرا بکُشی ، به این زنان بنگر که آیا دیگر خویشاوند مردی برایشان می ماند» . ابن زیاد گفت : تو با آنان باش .


4234.امام علی علیه السلام :الطبقات الکبری (الطبقه الخامسه من الصحابه) عن علیّ بن حسین [زین العابدین] علیه السلام :فَغَیَّبَنی رَجُلٌ مِنهُم وأکرَمَ نُزُلی وَاحتَضَنَنی ، وجَعَلَ یَبکی کُلَّما خَرَجَ ودَخَلَ ، حَتّی کُنتُ أقولُ : إن یَکُن عِندَ أحَدٍ مِنَ النّاسِ وَفاءٌ فَعِندَ هذا . إلی أن نادی مُنادِی (1) ابنِ زِیادٍ : ألا مَن وَجَدَ عَلِیَّ بنَ حُسَینٍ فَلیَأتِ بِهِ ، فَقَد جَعَلنا فیهِ ثَلاثَمِئَهِ دِرهَمٍ .

قالَ : فَدَخَلَ وَاللّه ِ عَلَیَّ وهُوَ یَبکی ، وجَعَلَ یَربِطُ یَدَیَّ إلی عُنُقی ! وهُوَ یَقولُ : أخافُ ! فَأَخرَجَنی وَاللّه ِ إلَیهِم مَربوطا حَتّی دَفَعَنی إلَیهِم ، وأخَذَ ثَلاثَمِئَهِ دِرهَمٍ وأنَا أنظُرُ إلَیها .

فَاُخِذتُ فَاُدخِلتُ عَلَی ابنِ زِیادٍ ، فَقالَ : مَا اسمُکَ ؟ فَقُلتُ : عَلِیُّ بنُ حُسَینٍ ، قالَ : أوَ لَم یَقتُلِ اللّه ُ عَلِیّا ؟ قالَ : قُلتُ کانَ لی أخٌ یُقالُ لَهُ عَلِیٌّ أکبَرُ مِنّی قَتَلَهُ النّاسُ ، قالَ : بَلِ اللّه ُ قَتَلَهُ ، قُلتُ : «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا» . 2 فَأَمَرَ بِقَتلِهِ .

فَصاحَت زَینَبُ بِنتُ عَلِیٍّ یَابنَ زِیادٍ : حَسبُکَ مِن دِمائِنا ، أسأَلُکَ بِاللّه ِ إن قَتَلتَهُ إلّا قَتَلتَنی مَعَهُ ، فَتَرَکَهُ . (2)4235.امام علی علیه السلام :شرح الأخبار فی بَیانِ الوَقائِعِ ما بَعدَ الشَّهادَهِ ... ومَضَوا بِعَلیِّ بنِ الحُسَینِ الأَکبَرِ الباقی مِن وُلدِهِ وهُوَ شَدیدُ العلّه ... وقالَ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ علیه السلام : فَما فَهِمتُهُ وعَقَلتُهُ مَعَ عِلَّتی وشِدَّتِها أنَّهُ اُتِیَ بی إلی عُمَرَ بنِ سَعدٍ ، فَلَمّا رَأی ما بی أعرَضَ عَنّی ، فَبَقیتُ مَطروحا لِما بی .

فَأَتانی رَجَلٌ مِن أهلِ الشّامِ ، فَاحتَمَلَنی ، فَمَضی بی وهُوَ یَبکی ، وقالَ لی :

یَابنَ رَسولِ اللّه ِ ، إنّی أخافُ عَلَیکَ فَکُن عِندی .

ومَضی بی إلی رَحلِهِ وأکرَمَ نُزُلی ، وکانَ کُلَّما نَظَرَ إلَیَّ یَبکی .

فَکُنتُ أقولُ فی نَفسی : إن یَکُن عِندَ أحَدٍ مِن هؤُلاءِ خَیرٌ فَعِندَ هذَا الرَّجُلِ .

فَلَمّا صِرنا إلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ سَأَلَ عَنّی .

فَقیلَ : قَد تُرِکَ . وطُلبِتُ فَلَم اُوجَد ، فَنادی مُنادٍ : مَن وَجَدَ عَلِیَّ بنَ الحُسَینِ ، فَلیَأتِ بِهِ ولَهُ ثَلاثُمِئَهِ دِرهَمٍ .

فَدَخَلَ عَلَیَّ الرَّجُلُ الَّذی کُنتُ عِندَهُ وهُوَ یَبکی وجَعَلَ یَربِطُ یَدَیَّ إلی عُنُقی ، ویَقولُ : أخافُ عَلی نَفسی یَابنَ رَسولِ اللّه ِ ، إن سَتَرتُکَ عَنهُم أن یَقتُلونی .

فَدَفَعَنی إلَیهِم مَربوطا ، وأخَذَ الثَّلاثَمِئَهِ دِرهَمٍ وأنَا أنظُرُ إلَیهِ .

ومُضِیَ بی إلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ اللَّعینِ ، فَلَمّا صِرتُ بَینَ یَدَیهِ قالَ : مَن أنتَ ؟ قُلتُ : أنَا عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ .

قالَ : أوَ لَم یَقتُلِ اللّه ُ عَلِیَّ بنَ الحُسَینِ ؟

قُلتُ : کانَ أخی ، وقَد قَتَلَهُ النّاسُ .

قالَ عُبَیدُ اللّه ِ بنُ زِیادٍ : بَل قَتَلَهُ اللّه ُ .

فَقالَ عَلِیٌّ علیه السلام : «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنَامِهَا» . (3)

فَأَمَرَ عُبَیدُ اللّه ِ بنُ زِیادٍ اللَّعینُ بِقَتلِ عَلِیِّ بنِ الحُسَینِ علیه السلام .

فَصاحَت زَینَبُ بِنتُ عَلِیٍّ علیهاالسلام : یَابنَ زِیادٍ ، حَسبُکَ مِن دِمائِنا ، اُناشِدُکَ اللّه َ إن قَتَلتَهُ إلّا قَتَلتَنی مَعَهُ . (4) .

1- . فی المصدر : «مناد» ، والصواب ما أثبتناه کما فی تاریخ دمشق .
2- . الطبقات الکبری (الطبقه الخامسه من الصحابه) : ج 1 ص 480 ، تاریخ دمشق : ج 41 ص 367 .
3- . الزمر : 42 .
4- . شرح الأخبار : ج 3 ص 156 و ص 250 نحوه .



4236.فضائل الصحابه عن حبّه العرنی عن الإمام علیّ علیهالطبقات الکبری (الطبقه الخامسه من الصحابه) :زین العابدین علیه السلام فرمود : «مردی از آنان ، مرا پنهان می کرد و مَقدم مرا گرامی می داشت و پرستاری ام می کرد و هر گاه بیرون می رفت و داخل می آمد ، می گریست ، تا آن جا که گفتم : اگر وفاداری میان مردم باشد ، نزد این است . تا این که جارچی ابن زیاد ، ندا داد : هان ! هر کس علی بن الحسین را بیابد و او را بیاورد ، سیصد درهم به او می دهیم .

به خدا سوگند ، او گریان نزد من آمد و شروع به بستن دستم به گردنم کرد ، در حالی که می گفت : می ترسم!

به خدا سوگند ، او مرا دست بسته ، بیرون برد و به آنان سپرد و سیصد درهم گرفت و من به او می نگریستم . مرا گرفتند و نزد ابن زیاد بردند . گفت : نامت چیست؟

گفتم : علی بن الحسین .

گفت : مگر خداوند ، علی را نکُشت؟

گفتم : برادری داشتم که به او [نیز] علی می گفتند و بزرگ تر از من بود . مردم ، او را کُشتند .

ابن زیاد گفت : بلکه خداوند ، او را کُشت .

گفتم : «خداوند ، جان ها را هنگام مرگشان می گیرد» » .

ابن زیاد ، فرمان به کشتن علی [بن الحسین] علیه السلام داد که زینب دختر علی علیه السلام فریاد کشید : ای ابن زیاد ! خون هایی که از ما ریخته ای ، کافی است . تو را به خدا سوگند می دهم که او را نکُشی ، مگر آن که مرا هم با او بکُشی .

ابن زیاد ، او را رها کرد .4237.الإمام علیّ علیه السلام :شرح الأخبار در بیان وقایع پس از شهادت امام حسین علیه السلام : ... علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام بزرگِ فرزندان باقی مانده حسین علیه السلام را که به شدّت ، بیمار بود نیز بردند ... .

علی بن الحسین علیه السلام می گوید : «با توجّه به بیماری ام و شدّت آن ، چیزی نفهمیدم و متوجّه نشدم ، تا آن که مرا نزد عمر بن سعد آوردند . هنگامی که حالم را دید ، از من رو گردانْد و من با همان بیماری ام [گوشه ای] افتادم .

مردی از هواداران شام ، نزد من آمد و مرا برداشت و در حالی که می گریست ، روان شد و به من گفت : ای فرزند پیامبر خدا ! من بر جانِ تو بیم دارم . نزد من باش .

سپس مرا به جایگاه خود برد و مَقدمم را گرامی داشت و هر گاه به من می نگریست ، می گریست . من با خود می گفتم : اگر خیری نزد کسی باشد ، نزد این مرد است .

هنگامی که خاندان ما را به نزد عبید اللّه بن زیاد بردند ، [عبید اللّه ] از من جویا شد . گفتند : رهایش کرده و به حال خودش وا نهاده ایم .

به دنبال من گشتند ؛ امّا مرا نیافتند پس جارچی ای ندا داد : هر کس علی بن الحسین را یافت ، او را بیاورد و سیصد درهم بگیرد .

مردی که نزدش بودم ، در حالی که می گریست ، نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم کرد و می گفت : ای فرزند پیامبر خدا ! بر جان خود می ترسم که اگر تو را از آنان ، پنهان بدارم ، مرا بکُشند .

او مرا دست بسته به آنان سپرد و سیصد درهم گرفت ، در حالی که به او می نگریستم .

مرا نزد عبید اللّه بن زیادِ ملعون بردند و هنگامی که به جلویش رسیدم ، گفت : تو کیستی؟

گفتم : من علی بن الحسین هستم .

گفت : مگر خدا علی بن الحسین را نکُشت؟

گفتم : او برادرم بود و مردم ، او را کُشتند .

عبید اللّه بن زیاد گفت : بلکه خدا او را کشت!» .

[در این هنگام] علی [بن الحسین] علیه السلام گفت : «خداوند ، جان ها را هنگام مرگشان می گیرد و آنان را که نمرده اند ، در خواب می گیرد» » .

عبید اللّه بن زیادِ ملعون ، به کشتن علی بن الحسین (زین العابدین علیه السلام ) فرمان داد که زینب ، دختر علی علیه السلام ، فریاد کشید : ای ابن زیاد ! خون هایی که از ما ریخته ای ، برایت کافی است . تو را به خدا ، سوگند می دهم که او را نکُشی ، جز آن که مرا همراه او بکشی . .





سخنی در باره گزارش های مربوط به پنهان شدن امام زین العابدین علیه السلام

در شماری از گزارش هایی که گذشت، آمده است که پس از واقعه کربلا ، یکی از نیروهای دشمن ، امام زین العابدین علیه السلام را به صورت مخفیانه و جدا از سایر اسیران ، به منزلش برد و مدّتی از او پذیرایی نمود ، تا آن که ابن زیاد برای یافتن ایشان جایزه تعیین کرد و وی از ترس کشته شدن ، امام علیه السلام را طناب پیچ ، تحویل ابن زیاد داد . (1) این بخش از گزارش های یاد شده ، صحیح به نظر نمی رسد ؛ زیرا مخالف همه گزارش هایی است که بر حضور امام زین العابدین علیه السلام در کنار اسیران دلالت دارند ، (2) بویژه گزارش مربوط به ساکت کردن عمّه بزرگوارش (3) و گزارش سخنرانی امام علیه السلام در کوفه که پیش از این گذشت . (4) افزون بر این ، بعید به نظر می رسد که غیبت شخصیتی مانند امام زین العابدین علیه السلام در میان اسیران ، مورد غفلت قرار گیرد و بعیدتر ، آن که ایشان ، جدایی از سایر خانواده و پنهان ماندن را پذیرفته باشد .



1- . ر . ک : ص 167 ح 2302 و 2303 .
2- . ر . ک : ص 103 (روانه کردن خاندان سیّد الشهدا علیه السلام به کوفه) و ص 107 (وداعِ خانواده امام علیه السلام با شهیدان) .
3- . ر . ک : ص 119 (سخنرانی زینب علیهاالسلام در میان کوفیان) .
4- . ر . ک : ص 141 (سخنرانی امام زین العابدین علیه السلام در میان کوفیان) .



6 / 12وُقوفُ عَبدِ اللّه ِ بنِ عَفیفٍ أمامَ ابنِ زِیادٍ وفَوزُهُ بِالشَّهادَهِ (1)تاریخ الطبری عن حمید بن مسلم :لَمّا دَخَلَ عُبَیدُ اللّه ِ القَصرَ ودَخَلَ النّاسُ ، نودِیَ الصَّلاهَ جامِعَهً ، فَاجتَمَعَ النّاسُ فِی المَسجِدِ الأَعظَمِ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ ابنُ زِیادٍ ، فَقالَ : الحَمدُ للّه ِِ الَّذی أظهَرَ الحَقَّ وأهلَهُ ، ونَصَرَ أمیرَ المُؤمِنینَ یَزیدَ بنَ مُعاوِیَهَ وحِزبَهُ ، وقَتَلَ الکَذّابَ ابنَ الکَذّابِ الحُسَینَ بنَ عَلِیٍّ وشیعَتَهُ . فَلَم یَفرُغِ ابنُ زِیادٍ مِن مَقالَتِهِ ، حَتّی وَثَبَ إلَیهِ عَبدُ اللّه ِ بنُ عَفیفٍ الأَزدِیُّ ثُمَّ الغامِدِیُّ ثُمَّ أحَدُ بَنی والِبَهَ ، وکانَ مِن شیعَهِ عَلِیٍّ علیه السلام ، وکانَت عَینُهُ الیُسری ذَهَبَت یَومَ الجَمَلِ مَعَ عَلِیِّ علیه السلام ، فَلَمّا کانَ یَومَ صِفّینَ ضُرِبَ عَلی رَأسِهِ ضَربَهٌ واُخری عَلی حاجِبِهِ فَذَهَبَت عَینُهُ الاُخری ، فَکانَ لا یَکادُ یُفارِقُ المَسجِدَ الأَعظَمَ ، یُصَلّی فیهِ إلَی اللَّیلِ ثُمَّ یَنصَرِفُ . قالَ : فَلَمّا سَمِعَ مَقالَهَ ابنِ زِیادٍ ، قالَ : یَابنَ مَرجانَهَ ! إنَّ الکَذّابَ ابنَ الکَذّابِ أنتَ وأبوکَ وَالَّذی وَلّاکَ وأبوهُ ، یَابنَ مَرجانَهَ ! أتَقتُلونَ أبناءَ النَّبِیّینَ وتَکَلَّمونَ بِکَلامِ الصِّدّیقینَ ؟! فَقالَ ابنُ زِیادٍ : عَلَیَّ بِهِ ، قالَ : فَوَثَبَت عَلَیهِ الجَلاوِزَهُ (2) فَأَخَذوهُ . قالَ : فَنادی بِشِعارِ الأَزدِ : یا مَبرورُ ، قالَ : وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ مِخنَفٍ الأَزدِیُّ جالِسٌ ، فَقالَ : وَیحَ غَیرِکَ ! أهلَکتَ نَفسَکَ وأهلَکتَ قَومَکَ ! قالَ : وحاضِرُ الکوفَهِ یَومَئِذٍ مِنَ الأَزدِ سَبعُمِئَهِ مُقاتِلٍ ، قالَ : فَوَثَبَ إلَیهِ فِتیَهٌ مِنَ الأَزدِ فَانتَزَعوهُ ، فَأَتَوا بِهِ أهلَهُ ، فَأَرسَلَ إلَیهِ مَن أتاهُ بِهِ فَقَتَلَهُ ، وأمَرَ بِصَلبِهِ فِی السَّبَخَهِ ، فَصُلِبَ هُنالِکَ . (3)



1- . وقعت هذه الحادثه بعد صدامات ابن زیاد مع أهل البیت فی دار الإماره کما فی الإرشاد .
2- . الجِلواز : الشرطی ، والجمع الجلاوزه (الصحاح : ج 3 ص 869 «جلز») .
3- . تاریخ الطبری : ج 5 ص 458 ، الکامل فی التاریخ : ج 2 ص 575 ، جواهر المطالب : ج 2 ص 292 ؛ الحدائق الوردیّه : ج 1 ص 124 کلّها نحوه وراجع : تذکره الخواصّ : ص 259 والبدایه والنهایه : ج 8 ص 191 .



6 / 12ایستادگی عبد اللّه بن عفیف در برابر ابن زیاد و به شهادت رسیدنش

(1)تاریخ الطبری به نقل از حُمَید بن مسلم : هنگامی که عبید اللّه به کاخ [حکومتی] آمد و مردم هم وارد شدند ، ندای نماز جماعت داده شد و مردم در مسجد اعظمِ کوفه ، گرد آمدند . ابن زیاد ، از منبر بالا رفت و گفت : ستایش ، خدایی را که حق و اهلش را چیره کرد و امیر مؤمنان یزید بن معاویه و حزبش را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو ، حسین بن علی و پیروانش را کُشت ! ابن زیاد ، سخنش را به پایان نبرده بود که عبد اللّه بن عفیف اَزدیِ غامدیِ والِبی بر او جَست . او از شیعیان علی علیه السلام بود و چشم چپش را در جنگ جَمَل ، همراه علی علیه السلام از دست داده بود و چون پیکار صفّین شد ، ضربه ای بر سرش و ضربه ای هم بر ابرویش زدند و آن چشمش هم نابینا شد . از این رو ، از مسجد اعظمِ کوفه جدا نمی شد و تا شب، در آن ، نماز می خواند و سپس به خانه باز می گشت . عبد اللّه ، هنگامی که سخن ابن زیاد را شنید ، گفت : ای ابن مرجانه ! دروغگو پسر دروغگو ، تو و پدرت هستید و نیز کسی است که به تو حکومت داد و پدرش . ای ابن مرجانه ! آیا پسرانِ پیامبران را می کشید و سخن صدّیقان را بر زبان می آورید؟! ابن زیاد گفت : او را برایم بیاورید . پاسبان ها بر او پریدند و او را گرفتند . عبد اللّه ، شعار قبیله اَزْد را سر داد : ای آمُرزیده (یا مَبرورُ) ! عبد الرحمان بن مِخنَف اَزْدی ، نشسته بود . گفت : وای بر تو ! خودت و قومت را تباه کردی . در آن روز ، هفتصد جنگجو از قبیله اَزْد در کوفه بودند . جوانانی از اَزْد به سوی او جستند و او را از دست پاسبانان در آوردند و به خانواده اش سپردند . عبید اللّه بن زیاد ، کسی را به دنبال او فرستاد . او را کُشت و فرمان داد تا او را در جایگاه خاکروبه ها به صلیب کشند و او را آن جا به صلیب کشیدند .



1- . این واقعه چنان که در الإرشاد مفید آمده ، پس از برخوردهای ابن زیاد با خانواده امام حسین علیه السلام در قصر حکومتی اتّفاق افتاده است .



الإرشاد:دَخَلَ [ابنُ زِیادٍ] المَسجِدَ فَصَعِدَ المِنبَرَ فَقالَ : الحَمدُ للّه ِِ الَّذی أظهَرَ الحَقَّ وأهلَهُ ، ونَصَرَ أمیرَ المُؤمِنینَ یَزیدَ وحِزبَهُ ، وقَتَلَ الکَذّابَ ابنَ الکَذّابِ وشیعَتَهُ . فَقامَ إلَیهِ عَبدُ اللّه ِ بنُ عَفیفٍ الأَزدِیُّ وکانَ مِن شیعَهِ أمیرِ المُؤمِنینَ علیه السلام فَقالَ : یا عَدُوَّ اللّه ِ ، إنَّ الکَذّابَ أنتَ وأبوکَ ، وَالَّذی وَلّاکَ وأبوهُ ، یَابنَ مَرجانَهَ ، تَقتُلُ أولادَ النَّبِیّینَ وتَقومُ عَلَی المِنبَرِ مَقامَ الصِّدّیقینَ ! فَقالَ ابنُ زِیادٍ : عَلَیَّ بِهِ ، فَأَخَذَتهُ الجَلاوِزَهُ ، فَنادی بِشِعارِ الأَزدِ ، فَاجتَمَعَ مِنهُم سَبعُمِئَهِ رَجُلٍ فَانتَزَعوهُ مِنَ الجَلاوِزَهِ ، فَلَمّا کانَ اللَّیلُ أرسَلَ إلَیهِ ابنُ زِیادٍ مَن أخرَجَهُ مِن بَیتِهِ ، فَضَرَبَ عُنُقَهُ وصَلَبَهُ فِی السَّبَخَهِ رَحِمَهُ اللّه ُ . (1)

4240.عنه علیه السلام :أنساب الأشراف :خَطَبَ ابنُ زِیادٍ فَقالَ : الحَمدُ للّه ِِ الَّذی قَتَلَ الکَذّابَ ابنَ الکَذّابِ الحُسَینَ وشیعَتَهُ . فَوَثَبَ عَبدُ اللّه ِ بنُ عَفیفٍ الأزَدِیُّ ثُمَّ الغامِدِیُّ ، وکانَ شیعِیّا ، وکانَت عَینُهُ الیُسری ذَهَبَت یَومَ الجَمَلِ وَالیُمنی یَومَ صِفّینَ ، وکانَ لا یُفارِقُ المَسجِدَ الأَعظَمَ ، فَلَمّا سَمِعَ مَقالَهَ ابنِ زِیادٍ ، قالَ لَهُ : یَابنَ مَرجانَهَ ! إنَّ الکَذّابَ ابنَ الکَذّابِ أنتَ وأبوکَ وَالَّذی وَلّاهُ وأبوهُ ! یَابنَ مَرجانَهَ ! أتَقتُلونَ أبناءَ النَّبِیّینَ وتَتَکَلَّمونَ بِکَلامِ الصِّدّیقینَ ؟!

فَقالَ ابنُ زِیادٍ : عَلَیَّ بِهِ ، فَنادی بِشِعارِ الأَزدِ : مَبرورُ یا مَبرورُ ! وحاضِرُوا الکوفَهِ مِنَ الأَزدِ یَومَئِذٍ سَبعُمِئَهٍ فَوَثَبوا فَتَخَلَّصوهُ حَتّی أتَوا بِهِ أهلَهُ .

فَقالَ ابنُ زِیادٍ لِلأَشرافِ : أما رَأَیتُم ما صَنَعَ هؤُلاءِ ؟ قالوا : بَلی . قالَ : فَسیروا أنتُم یا أهلَ الیَمَنِ حَتّی تَأتونی بِصاحِبِکُم ، وَامتَثَلَ صَنیعَ أبیهِ فی حُجرٍ حینَ بَعَثَ أهلَ الیَمَنِ .

وأشارَ عَلَیهِ عَمرُو بنُ الحَجّاجِ بِأَن یُحبَسَ کُلُّ مَن کانَ فِی المَسجِدِ مِنَ الأَزدِ ، فَحُبِسَوا وفیهِم عَبدُ الرَّحمنِ بنُ مِخنَفٍ وغَیرُهُ ، فَاقتَتَلَتِ الأَزدُ وأهلُ الیَمَنِ قِتالاً شَدیدا .

وَاستَبطَأَ ابنُ زِیادٍ أهلَ الیَمَنِ ، فَقالَ لِرَسولٍ بَعَثَهُ إلَیهِم : اُنظُر ما بَینَهُم ؟ [فَأَتاهُم] فَرَأی أشَدَّ قَتلٍ ، فَقالوا : قُل لِلأَمیرِ إنَّکَ لَم تَبعَثنا إلی نَبَطِ (2) الجَزیرَهِ ولا جَرامِقَهِ (3) المَوصِلِ ، إنَّما بَعَثتَنا إلَی الأَزدِ ، إلی اُسودِ الأَجَمِ (4) ، لَیسوا بِبَیضَهٍ تُحسی ولا حَرمَلَهٍ (5) توطَأُ .

فَقُتِلَ مِنَ الأَزدِ عُبَیدُ اللّه ِ بنُ حَوزَهَ الوالِبِیُّ ومُحَمَّدُ بنُ حَبیبٍ البَکرِیُّ ، وکَثُرَتِ القَتلی بَینَهُم ، وقَوِیَتِ الیَمانِیَّهُ عَلَی الأَزدِ ، وصاروا إلی خُصٍّ (6) فی ظَهرِ دارِ ابنِ عَفیفٍ فَکَسَروهُ وَاقتَحَموا ، فَناوَلَتهُ ابنَتُهُ سَیفَهُ فَجَعَلَ یَذُبُّ بِهِ ، وشَدّوا عَلَیهِ مِن کُلِّ جانِبٍ ، فَانطَلَقوا بِهِ إلَی ابنِ زِیادٍ وهُوَ یَقولُ :


اُقسِمُ لَو یُفسَحُ لی مِن بَصَریشَقَّ عَلَیکُم مَورِدی وصَدَری


وخَرَجَ سُفیانُ بنُ یَزیدُ بنِ المُغَفَّلِ لِیَدفَعَ عَنِ ابنِ عَفیفٍ ، فَأَخَذوهُ مَعَهُ ، فَقُتِلَ ابنُ عَفیفٍ وصُلِبَ بِالسَّبَخَهِ .

واُتِیَ بِجُندَبِ بنِ عَبدِ اللّه ِ ، فَقالَ لَهُ ابنُ زِیادٍ : وَاللّه ِ لَأَتَقَرَبَنَّ إلَی اللّه ِ بِدَمِکَ . فَقالَ : إنَّما تَتَباعَدُ مِنَ اللّه ِ بِدَمی . (7) .

1- . الإرشاد : ج 2 ص 117 ، کشف الغمّه : ج 2 ص 279 ، بحار الأنوار : ج 45 ص 121 .
2- . النَّبَط : جیلُ من الناس کانوا ینزلون سواد العراق ، ثمّ استعمل فی أخلاط الناس وعوامّهم (المصباح المنیر : ص 590 «نبط») .
3- . . الجرامقه : قوم بالموصل أصلهم من العجم (الصحاح : ج 4 ص 1454 «الجرامقه») .
4- . الأُجَمَهُ : من القصب ، والجمع أجمات وأجَم واُجُم (الصحاح : ج 5 ص 1858 «أجم») .
5- . . الحرمله : اسم نبات (راجع : تاج العروس : ج 14 ص 147 «حرمل») .
6- . الخُصُّ : بیت یعمل من الخَشَبِ والقَصَبِ (النهایه : ج 2 ص 37 «خصص») .
7- . أنساب الأشراف : ج 3 ص 413 .



4236.فضائل الصحابه ( به نقل از حَبّه عُرَنی ، از امام علی علیه السلا ) الإرشاد :ابن زیاد ، به مسجد آمد و از منبر ، بالا رفت و گفت : ستایش ، خدایی را که حق و اهلش را چیره کرد و امیر مؤمنان یزید و حزبش را یاری داد ، و دروغگو پسر دروغگو و پیروانش را کشت !

عبد اللّه بن عفیف اَزْدی که از پیروان امیر مؤمنان علیه السلام بود ، جلوی او برخاست و گفت : ای دشمن خدا ! دروغگو ، تو و پدرت هستید و کسی که به تو حکومت داد و نیز پدرش . ای پسر مرجانه ! فرزندان پیامبران را می کشی و بر منبر ، در جایگاه صدّیقان می ایستی؟!

ابن زیاد گفت : او را برایم بیاورید .

پاسبانان ، او را گرفتند و او شعار قبیله اَزْد را سر داد و هفت صد تن از آنان ، گِرد آمدند و او را از دست پاسبانان در آوردند .

شب که رسید ، ابن زیاد ، کسی را به سوی او فرستاد و او را از خانه اش بیرون کشید و گردنش را زد و وی را در جای انباشت خاکروبه ها به صلیب کشید . خدا او را رحمت کند !4237.امام علی علیه السلام :أنساب الأشراف :ابن زیاد به سخنرانی پرداخت و گفت : ستایش ، خدایی که دروغگو پسر دروغگو ، حسین ، و پیروانش را کشت !

عبد اللّه بن عفیف اَزدیِ غامِدی که شیعه بود و چشم چپش را در جنگ جَمَل و چشم راستش را در پیکار صِفّین از دست داده بود و از مسجد اعظمِ کوفه جدا نمی شد ، هنگامی که سخن ابن زیاد را شنید ، به او گفت : ای پسر مرجانه ! دروغگو ، تو و پدرت هستید و کسی که به او حکومت داد و نیز پدرش . ای پسر مرجانه ! آیا فرزندان پیامبران را می کشید و سخن صدّیقان را می گویید؟!

ابن زیاد گفت : او را برایم بیاورید .

عبد اللّه ، شعار قبیله اَزْد را سر داد : ای آمرزیده! ای آمرزیده (مَبْرورُ ، یا مَبْرور) !

آن روز ، هفت صد تن از اَزْدیان ، در کوفه حاضر بودند . برجَستند و او را خلاص کردند و به نزد خانواده اش آوردند .

ابن زیاد به بزرگان [یمن] گفت : آیا ندیدید اینان چه کردند؟

گفتند : چرا .

گفت : پس ای یمنیان بروید و یارتان را بیاورید . آنان نیز همان گونه که به فرمان پدرش (زیاد) برای احضار حُجر عمل کرده بودند ، عبد اللّه را برایش آوردند .

عمرو بن حَجّاج به ابن زیاد ، پیشنهاد داد که همه اَزْدیانِ حاضر در مسجد را بازداشت کند . آنان و از جمله عبد الرحمان بن مِخنَف و جز او که در میان آنان بودند ، بازداشت شدند و قبیله اَزْد و یمنیان با هم به شدّت درگیر شدند .

ابن زیاد ، کار یمنیان را کُند دید . به پیکی که به سوی آنان فرستاده بود ، گفت : ببین میان آنان چه می گذرد.

او آمد و جنگ سختی دید . گفتند : به امیر بگو که : تو ما را به سوی مردم جزیره (شمال عراق) و عجمیانِ موصل نفرستاده ای . تو ما را به سوی اَزْد ، شیران بیشه ، فرستاده ای ! نه تخمی هستند که از آشیانه ، بیرون آورده شوند و نه دانه اسفندند که لگدمال گردند .

عبید اللّه بن حوزه والِبی و محمّد بن حبیب بَکری ، از قبیله اَزْد ، کشته شدند و کشتگان میان آنها بسیار شد و یمنیان ، بر آنان قدرت یافتند و به کَپَر پشت خانه ابن عفیف رسیدند . آن را شکستند و به درون ، هجوم آوردند . دخترش شمشیرش را به دست او داد و او به دفاع از خود پرداخت . یمنیان ، از هر سو بر او حمله کردند [و او را گرفتند] و برای ابن زیاد آوردند ، درحالی که می گفت :


سوگند می خورم که اگر چشمانم می دیدورودتان بر من و بیرون رفتنتان ، آسان نبود .


سفیان بن یزید بن مُغَفّل ، بیرون آمد تا از ابن عفیف ، دفاع کند که با او دستگیرش کردند . ابن عفیف ، کشته و در جای خاکروبه ، به دار آویخته شد .

جُندَب بن عبد اللّه را آوردند . ابن زیاد به او گفت : به خدا سوگند ، با ریختن خونت به خدا تقرّب می جویم .

جُندَب گفت : تو با ریختن خون من ، تنها از خدا دور می شوی . .



4238.امام علی علیه السلام :الفتوح :صَعِدَ ابنُ زِیادٍ المِنبَرَ ، فَحَمِدَ اللّه َ وأثنی عَلَیهِ ، وقالَ فی بَعضِ کَلامِهِ : الحَمدُ للّه ِِ الَّذی أظهَرَ الحَقَّ وأهلَهُ ، ونَصَرَ أمیرَ المُؤمِنینَ وأشیاعَهُ ، وقَتَلَ الکَذّابَ ابنَ الکَذّابِ .

قالَ : فَما زادَ عَلی هذَا الکَلام ِشَیئا ووَقَفَ ، فَقامَ إلَیهِ عَبدُ اللّه ِ بنُ عَفیفٍ الأَزدِیُّ رَحِمَهُ اللّه ُ ، وکانَ مِن خِیارِ الشّیعَهِ وکانَ أفضَلَهُم ، وکانَ قَد ذَهَبَت عَینُهُ الیُسری فی یَومِ الجَمَلِ وَالاُخری فی یَومِ صِفّینَ ، وکانَ لا یُفارِقُ المَسجِدَ الأَعظَمَ یُصَلّی فیهِ إلَی اللَّیلِ ، ثُمَّ یَنصَرِفُ إلی مَنزِلِهِ .

فَلَمّا سَمِعَ مَقالَهَ ابنِ زِیادٍ ، وَثَبَ قائِما ثُمَّ قالَ : یَابنَ مَرجانَهَ ، الکَذّابُ ابنُ الکَذّابِ أنتَ وأبوکَ ومَنِ استَعمَلَکَ وأبوهُ ، یا عَدُوَّ اللّه ِ أتَقتُلونَ أبناءَ النَّبِیّینَ وتَتَکَلَّمونَ بِهذَا الکَلامِ عَلی مَنابِرِ المُؤمِنینَ ؟!

قالَ : فَغَضِبَ ابنُ زِیادٍ ، ثُمَّ قالَ : مَنِ المُتَکَلِّمُ ؟ فَقالَ : أنَا المُتَکَلِّمُ یا عَدُوَّ اللّه ِ ، أتَقتُلُ الذُّرِّیَّهَ الطّاهِرَهَ الَّتی قَد أذهَبَ اللّه ُ عَنهَا الرِّجسَ فی کِتابِهِ ، وتَزعُمُ أنَّکَ عَلی دینِ الإِسلامِ ؟ وا عَوناه ، أینَ أولادُ المُهاجِرینَ وَالأَنصارِ ، لِیَنتَقِموا مِن طاغِیَتِکَ (1) اللَّعینِ ابنِ اللَّعینِ عَلی لِسانِ مُحَمَّدٍ نَبِیِّ رَبِّ العالَمینَ ؟

قالَ : فَازدادَ غَضَبا عَدُوُّ اللّه ِ حَتَّی انتَفَخَت أوداجُهُ ، ثُمَّ قالَ : عَلَیَّ بِهِ ، قالَ : فَتَبادَرَت إلَیهِ الجَلاوِزَهُ مِن کُلِّ ناحِیَهٍ لِیَأخُذوهُ ، فَقامَتِ الأَشرافُ مِنَ الأَزدِ مِن بَنی عَمِّهِ فَخَلَّصوهُ مِن أیدِی الجَلاوِزَهِ ، وأخرَجوهُ مِن بابِ المَسجِدِ ، فَانطَلَقوا بِهِ إلی مَنزِلِهِ .

ونَزَلَ ابنُ زِیادٍ عَنِ المِنبَرِ ودَخَلَ القَصرَ ، ودَخَلَ عَلَیهِ أشرافُ النّاسِ ، فَقالَ : أرَأَیتُم ما صَنَعَ هؤُلاءِ القَومُ ؟ فَقالوا : قَد رَأَینا أصلَحَ اللّه ُ الأَمیرَ ، إنَّمَا الأَزدُ فَعَلَت ذلِکَ فَشُدَّ یَدَیکَ بِساداتِهِم ، فَهُمُ الَّذینَ استَنقَذوهُ مِن یَدِکَ حَتّی صارَ إلی مَنزِلِهِ .

قالَ : فَأَرسَلَ ابنُ زِیادٍ إلی عَبدِ الرَّحمنِ بنِ مِخنَفٍ الأَزدِیِّ ، فَأَخَذَهُ وأخَذَ مَعَهُ جَماعَهً مِنَ الأَزدِ فَحَبَسَهُم ، وقالَ : وَاللّه ِ لا خَرَجتُم مِن یَدی أو تَأتُونی بِعَبدِ اللّه ِ بنِ عَفیفٍ .

قالَ : ثُمَّ دَعَا ابنُ زِیادٍ لِعَمرِو بنِ الحَجّاجِ الزُّبَیدِیِّ ومُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ وشَبَثِ بنِ الرِّبعِیِّ وجَماعَهٍ مِن أصحابِهِ ، وقالَ لَهُم : اِذهَبوا إلی هذَا الأَعمی ، أعمَی الأَزدِ الَّذی قَد أعمَی اللّه ُ قَلبَهُ کَما أعمی عَینَیهِ ، ائتونی بِهِ .

قالَ : فَانطَلَقَت رُسُلُ عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ إلی عَبدِ اللّه ِ بنِ عَفیفٍ ، وبَلَغَ ذلِکَ الأَزدَ فَاجتَمَعوا ، وَاجتَمَعَ مَعَهُم أیضاً قَبائِلُ الیَمَنِ لِیَمنَعوا عَن صاحِبِهِم عَبدِ اللّه ِ بنِ عَفیفٍ . وبَلَغَ ذلِکَ ابنَ زِیادٍ ، فَجَمَعَ قَبائِلَ مُضَرَ وضَمَّهُم إلی مُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ وأمَرَهُ بِقِتالِ القَومِ .

قالَ : فَأَقبَلَت قَبائِلُ مُضَرَ نَحوَ الیَمَنِ ودَنَت مِنهُمُ الیَمَنُ ، فَاقتَتَلوا قِتالاً شَدیدا ، فَبَلَغَ ذلِکَ ابنَ زِیادٍ ، فَأَرسَلَ إلی أصحابِهِ یُؤَنِّبُهُم ، فَأَرسَلَ إلَیهِ عَمرُو بنُ الحَجّاجِ یُخبِرُهُ بِاجتِماعِ الیَمَنِ عَلَیهِم . قالَ : وبَعَثَ إلَیهِ شَبَثُ بنُ الرِّبعِیِّ : أیُّهَا الأَمیرُ ، إنَّکَ قَد بَعَثتَنا إلی اُسودِ الآجامِ فَلا تَعجَل ، قالَ : وَاشتَدَّ قِتالُ القَومِ حَتّی قُتِلَ جَماعَهٌ مِنهُم مِنَ العَرَبِ .

قالَ : ودَخَلَ أصحابُ ابنِ زِیادٍ إلی دارِ ابنِ عَفیفٍ ، فَکَسَرُوا البابَ وَاقتَحَموا عَلَیهِ ، فَصاحَت بِهِ ابنَتُهُ : یا أبَتِ! أتاکَ القَومُ مِن حَیثُ لا تَحتَسِبُ ، فَقالَ : لا عَلَیکِ یَا ابنَتی ، ناوِلینِی السَّیفَ : قالَ : فَناوَلَتهُ فَأَخَذَهُ وجَعَلَ یَذُبُّ عَن نَفسِهِ ، وهُوَ یَقولُ :


أنَا ابنُ ذِی الفَضلِ العَفیفِ الطّاهِرِعَفیفٌ شَیخی وَابنُ اُمِّ عامِرِ کَم دارِعٍ مِن جَمعِهِم وحاسِرِوبَطَلٍ جَندَلتُهُ مُغادِرِ


قالَ : وجَعَلَتِ ابنَتُهُ تَقولُ : یا لَیتَنی کُنتُ رَجُلاً فَاُقاتِلَ بَینَ یَدَیکَ الیَومَ هؤُلاءِ الفَجَرَهَ ، قاتِلِی العِترَهِ البَرَرَهِ . قالَ وجَعَلَ القَومُ یَدورونَ عَلَیهِ مِن خَلفِهِ وعَن یَمینِهِ وعَن شِمالِهِ ، وهُوَ یَذُبُّ عَن نَفسِهِ بِسَیفِهِ ، ولَیسَ یَقدِرُ أحَدٌ أن یَتَقَدَّمَ إلَیهِ .

قالَ : وتَکاثَروا عَلَیهِ مِن کُلِّ ناحِیَهٍ حَتّی أخَذوهُ . فَقالَ جُندَبُ بنُ عَبدِ اللّه ِ الأَزدِیُّ : إنّا للّه ِِ وإنّا إلَیهِ راجِعونَ ، أخَذوا وَاللّه ِ عَبدَ اللّه ِ بنَ عَفیفٍ ، فَقَبُحَ وَاللّه ِ العَیشُ مِن بَعدِهِ .

قالَ : ثُمَّ اُتِیَ بِهِ حَتّی اُدخِلَ عَلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ ، فَلَمّا رَآهُ قالَ : الحَمدُ للّه ِِ الَّذی أخزاکَ ، فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّه ِ بنُ عَفیفٍ : یا عَدُوَّ اللّه ِ بِهذا أخزانی ، وَاللّه ِ لَو فَرَّجَ اللّه ُ عَن بَصَری لَضاقَ عَلَیکَ مَورِدی ومَصدَری .

قالَ : فَقالَ ابنُ زِیادٍ : یا عَدُوَّ نَفسِهِ ، ما تَقولُ فی عُثمانَ بنِ عَفّانَ ؟ فَقالَ : یَابنَ عَبدِ بَنی عِلاجٍ ، یَابنَ مَرجانَهَ وسُمَیِّهَ ، ما أنتَ وعُثمانُ بنُ عَفّانَ ؟ عُثمانُ أساءَ أم أحسَنَ ، وأصلَحَ أم أفسَدَ ، وَاللّه ُ تَبارَکَ وتَعالی وَلِیُّ خَلقِهِ ، یَقضی بَینَ خَلقِهِ وبَینَ عُثمانَ بنِ عَفّانَ بِالعَدلِ وَالحَقِّ ، ولکِن سَلنی عَن أبیکَ ، وعَن یَزیدَ وأبیهِ .

فَقالَ ابنُ زِیادٍ : وَاللّه ِ لا سَأَلتُکَ عَن شَیءٍ أو تَذوقَ المَوتَ .

فَقالَ عَبدُ اللّه ِ بنُ عَفیفٍ : الحَمدُ للّه ِِ رَبِّ العالَمینَ ، أما إنّی کُنتُ أسأَلُ رَبّی عز و جل أن یَرزُقَنِی الشَّهادَهَ ، وَالآنَ فَالحَمدُ للّه ِِ الَّذی رَزَقَنی إیّاها بَعدَ الإِیاسِ مِنها ، وعَرَّفَنی الإِجابَهَ مِنهُ لی فی قَدیمِ دُعائی .

فَقالَ ابنُ زِیادٍ : اِضرِبوا عُنُقَهُ ، فَضُرِبَت رَقَبَتُهُ وصُلِبَ ، رَحمَهُ اللّه ِ عَلَیهِ . (2) .

1- . فی الملهوف : «منک ومن طاغیتک...».
2- . الفتوح : ج 5 ص 123 ، مقتل الحسین علیه السلام للخوارزمی : ج 2 ص 52 ؛ الملهوف : ص 203 ، مثیر الأحزان : ص 92 کلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 45 ص 119 .



4239.امام علی علیه السلام ( در مناجات با خدا ) الفتوح :ابن زیاد ، از منبر بالا رفت و خدا را حمد و ثنا گفت و در میان سخنش گفت : ستایش ، خدایی را که حق و اهلش را چیره کرد و امیر مؤمنان و پیروانش را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو را کُشت !

او دیگر چیزی بر این سخن نیفزود و توقّف کرد . عبد اللّه بن عفیف اَزْدی که خدا ، رحمتش کند برخاست . او که از برگزیدگان شیعه و برترینِ آنها بود و چشم چپش را در جنگ جَمَل و چشم دیگرش را در پیکار صِفّین از دست داده بود و از مسجد اعظمِ کوفه جدا نمی شد و [روز را] تا شب در آن ، نماز می خواند و سپس به منزلش می رفت ، هنگامی که سخن ابن زیاد را شنید ، از جا بر جَست و سپس گفت : ای پسر مرجانه ! دروغگو پسر دروغگو ، تو و پدرت هستید و هر کس که تو را به کار گماشت و نیز پدرش . ای دشمن خدا ! آیا فرزندان پیامبران را می کُشید و این سخن را بر منبرهای مؤمنان می گویید؟!

ابن زیاد ، خشمگین شد و سپس گفت : چه کسی سخن می گوید؟

گفت : من سخن می گویم ، ای دشمن خدا! آیا نسل پاکی را که خداوند ، آلودگی را از آنان در کتابش زُدوده است ، می کُشی و ادّعای مسلمانی می کنی؟ یاریگران ، کجایند؟! فرزندان مهاجر و انصار کجایند تا از طاغوت تو، آن ملعونِ فرزند ملعون، آن لعنت شدگان بر زبان محمّد ، پیام آور پروردگار جهانیان ، انتقام گیرند؟

خشم دشمن خدا ، چنان شدّت گرفت که رگ هایش بر آمد . آن گاه گفت : او را برایم بیاورید .

پاسبانان ، از هر سو به سوی او شتافتند تا دستگیرش کنند که بزرگان خویشاوندش از قبیله اَزْد برخاستند و او را از دستان پاسبانان ، رها کردند و او را از درِ مسجد ، بیرون آوردند و به سوی خانه اش بردند .

ابن زیاد ، از منبر ، پایین آمد و به درون کاخ [حکومتی] رفت و بزرگان به نزد او آمدند . گفت : آیا دیدید این قوم ، چه کردند؟!

گفتند : دیدیم . خداوند ، کار امیر را به سامان آوَرَد ! تنها قبیله اَزْد بودند که چنین کردند . بر بزرگانشان ، سخت بگیر ؛ چرا که آنان ، او را از دستت نجات دادند و به خانه اش بردند .

ابن زیاد ، دنبال عبد الرحمان بن مِخنَف اَزْدی فرستاد و او را به همراه گروهی از اَزْدیان ، دستگیر و بازداشت کرد و گفت : به خدا سوگند ، از دستم بیرون نمی روید ، مگر آن که عبد اللّه بن عفیف را برایم بیاورید .

سپس ابن زیاد ، عمرو بن حَجّاج زُبَیدی ، محمّد بن اشعث ، شَبَث بن رِبعی و گروهی از یارانش را فرستاد و به آنان گفت : به سوی این نابینا بروید و این نابینایی را که خدا ، دلش را نیز مانند چشمانش کور کرده ، برایم بیاورید .

گروهی که عبید اللّه بن زیاد فرستاده بود ، به سوی عبد اللّه بن عفیف آمدند و خبر آن به اَزْد رسید . گِرد هم آمدند و قبیله های یمن هم با آنان ، گِرد آمدند تا از یارشان ، عبد اللّه بن عفیف ، دفاع کنند . خبر آن به ابن زیاد رسید و او نیز قبیله های مُضَر را گِرد آورد و محمّد بن اشعث را همراه آنان کرد و به او فرمان جنگ با آنان را داد .

قبیله های مُضَر به قبیله های یمنی روی آوردند و قبیله های یمنی به آنان ، نزدیک شدند و جنگ سختی در گرفت . خبر آن ، به ابن زیاد رسید . او پیکی به سوی یارانش فرستاد و آنان را سرزنش کرد . عمرو بن حَجّاج ، خبر گِرد هم آمدن یمنیان در برابر ایشان را برای ابن زیاد فرستاد و شبث بن رِبعی به سوی او پیغام فرستاد که : ای امیر ! تو ما را به سوی شیرانِ بیشه فرستاده ای . عجله نکن .

نبرد آن دو گروه ، بالا گرفت ، تا آن جا که گروهی از عرب ، در آن میان ، کشته شدند .

یاران ابن زیاد به خانه ابن عفیف رسیدند و در را شکستند و بر او هجوم آوردند . دخترش فریاد کشید : ای پدر! دشمن از جایی که خیال نمی کردی ، آمد .

گفت : نگران نباش ، دخترم ! شمشیر را به من بده .

او شمشیر را به پدرش داد و او گرفت و به دفاع از خودش پرداخت و چنین رَجَز می خواند :


من پسر فضیلتمند عفیف و طاهرمعفیف ، پدر من است و پسر اُمّ عامر . بسی زره پوشیده ام و کلاه خود بر سر گذاشته امو نیز قهرمانانی را از آنان بر خاک افکنده ام و رهایشان کرده ام .


دخترش چنین می گفت : کاش مردی بودم و امروز ، پیشِ رویت در برابر این تبهکاران و قاتلان خاندان پاک پیامبر می جنگیدم !

آن گروه ، ابن عفیف را از پشت و راست و چپش در میان گرفتند و او هم با شمشیرش از خودش دفاع می کرد و کسی را یارای پیش آمدن به سوی او نبود .

از هر سو بر او [حمله کردند و] غلبه یافتند تا آن که او را گرفتند و جُندَب بن عبد اللّه اَزْدی گفت : ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم! به خدا سوگند ، عبد اللّه بن عفیف را گرفتند . به خدا سوگند ، زندگی پس از او ، ننگین است !

سپس او را آوردند و بر عبید اللّه بن زیاد ، وارد نمودند . [عبید اللّه ] چون او را دید ، گفت : ستایش ، خدایی را که تو را رسوا کرد !

عبد اللّه بن عفیف به او گفت : ای دشمن خدا ! آیا با این کار ، رسوایم کرد ؟ به خدا سوگند ، اگر خدا چشمم را می گشود ، ورودت بر من و بیرون رفتنت ، سخت می شد .

ابن زیاد گفت : ای دشمن خودت ! در باره عثمان بن عفّان ، چه می گویی؟

گفت : ای پسرِ بنده بنی عِلاج ! ای پسر مرجانه و سمیّه ! تو را با عثمان بن عفّان ، چه کار؟ عثمان ، خوب یا بد ، صالح یا فاسد ، خدای تبارک و تعالی ولیّ آفریده های خود است و میان خَلقش و عثمان بن عفّان ، به حق و عدالت ، داوری می کند ؛ امّا از من در باره پدرت بپرس و نیز در باره یزید و پدرش .

ابن زیاد گفت : به خدا سوگند ، از تو چیزی نمی پرسم تا این که مرگ را بچشی .

عبد اللّه بن عفیف گفت : ستایش ، ویژه پروردگار جهانیان است . هان که من سال ها از پروردگارم ، طلب شهادت می کردم و به حمد خدا ، اکنون پس از مأیوس شدن از آن ، روزی ام کرد و اجابت یکی از قدیمی ترین دعاهایم را به من نشان داد!

ابن زیاد گفت : گردنش را بزنید .

گردنش را زدند و به دارش آویختند . رحمت خدا بر او باد ! .




6 / 13أهلُ بَیْتِ الإمامِ علیه السلام فِی سِجنِ ابنِ زِیادٍ4242.الإمام الصادق علیه السلام ( فی عَلِیٍّ علیه السلام ) الکامل فی التاریخ :قیل : إنَّ آلَ الحُسَینِ علیه السلام لَمّا وَصَلوا إلَی الکوفَهِ حَبَسَهُمُ ابنُ زِیادٍ ، وأرسَلَ إلی یَزیدَ بِالخَبَرِ ، فَبَینَما هُم فِی الحَبسِ إذ سَقَطَ عَلَیهِم حَجَرٌ فیهِ کِتابٌ مَربوطٌ ، وفیهِ : إنَّ البَریدَ سارَ بِأَمرِکُم إلی یَزیدَ ، فَیَصِلُ یَومَ کَذا ویَعودُ یَومَ کَذا ، فَإِن سَمِعتُمُ التَّکبیرَ (1) فَأَیقِنوا بِالقَتلِ ، وإن لَم تَسمَعوا تَکبیرا فَهُوَ الأَمانُ .

فَلَمّا کانَ قَبلَ قُدومِ البَریدِ بِیَومَینِ أو ثَلاثَهٍ ، إذا حَجَرٌ قَد اُلقِیَ وفیهِ کِتابٌ ، یَقولُ فیهِ : أوصُوا وَاعهَدوا فَقَد قارَبَ وُصولُ البَریدِ . ثُمَّ جاءَ البَریدُ بِأَمرِ یَزیدَ بِإِرسالِهِم إلَیهِ . (2)الطبقات الکبری (الطبقه الخامسه من الصحابه) :أمَرَ عُبَیدُ اللّه ِ بنُ زِیادٍ بِحَبسِ مَن قُدِمَ بِهِ عَلَیهِ مِن بَقِیَّهِ أهلِ الحُسَینِ علیه السلام مَعَهُ فِی القَصرِ . 3

.

1- . فی المصدر : «النکیر» ، وما فی المتن أثبتناه من تاریخ الطبری : ج 5 ص 463 و راجع : هذه الموسوعه : ج 8 ص 218 (الفصل السابع / إشخاص حرم الرسول علیه السلام إلی الشام) .
2- . الکامل فی التاریخ : ج 2 ص 576 .



6 / 13اهل بیت امام علیه السلام در زندان ابن زیاد

الکامل فی التاریخ :گفته شده هنگامی که خاندان حسین علیه السلام به کوفه رسیدند ، ابن زیاد ، آنان را بازداشت کرد و خبر را برای یزید فرستاد . در همان هنگام که آنان در حبس بودند ، سنگی بر آنان فرو افتاد که نوشته ای به آن ، گِرِه زده بودند و در آن ، چنین نوشته بود : پیک ، خبر شما را برای یزید ، برده است و فلان روز می رسد و فلان روز ، باز می گردد . اگر صدای «اللّه أکبر» شنیدید ، یقین کنید که کشته می شوید و اگر نشنیدید ، در امان هستید . دو سه روز پیش از آمدن پیک ، سنگی که در آن ، نوشته ای بود ، انداخته شد که می گفت : «وصیّت کنید و کارهایتان را یادآور شوید که نزدیک است پیک برسد» . سپس پیک آمد و فرمان یزید آمد که آنها به سوی او فرستاده شوند .

الطبقات الکبری (الطبقه الخامسه من الصحابه) :عبید اللّه بن زیاد ، فرمان داد تا باقی ماندگان خاندان حسین علیه السلام که بر او وارد شده اند ، همراه او در کاخ ، حبس شوند .


الأمالی للصدوق عن حاجب عبید اللّه بن زیاد :أمَرَ [ابنُ زِیادٍ] بِعَلِیِّ بنِ الحُسَینِ علیه السلام فَغُلَّ وحُمِلَ مَعَ النِّسوَهِ وَالسَّبایا إلَی السِّجنِ ، وکُنتُ مَعَهُم ، فَما مَرَرنا بِزُقاقٍ إلّا وَجَدناهُ مُلِئَ رِجالاً ونِساءً ، یَضرِبونَ وُجوهَهُم ویَبکونَ . فَحُبِسوا فی سِجنٍ وطُبِّقَ عَلَیهِم . (1)

الملهوف :أمَرَ ابنُ زِیادٍ بِعَلِیِّ بنِ الحُسَینِ علیه السلام وأهلِ بَیتِهِ فَحُمِلوا إلی بَیتٍ فی جَنبِ المَسجِدِ الأَعظَمِ . فَقالَت زَینَبُ ابنَهُ عَلِیٍّ : لا یَدخُلَنَّ عَلَینا عَربِیَّهٌ ، إلّا اُمُّ وَلَدٍ أو مَملوکَهٌ ؛ فَإِنَّهُنَّ سُبینَ کَما سُبینا . (2)

تاریخ الطبری عن سعد بن عبیده :وجیءَ بِنِسائِهِ [أی بِنِساءِ الإِمامِ الحُسَینِ علیه السلام ]وبَناتِهِ وأهلِهِ ، وکانَ أحسَنُ شَیءٍ صَنَعَهُ أن أمَرَ لَهُنَّ بِمَنزِلٍ فی مَکانٍ مُعتَزِلٍ ، وأجری عَلَیهِنَّ رِزقا ، وأمَرَ لَهُنَّ بِنَفَقَهٍ وکِسوَهٍ . (3)

6 / 14اِستِشهادُ غُلامَینِ مِن أهلِ البَیتِ علیهم السلامتاریخ الطبری عن سعد بن عبیده :فَانطَلَقَ غُلامانِ مِنهُم لِعَبدِ اللّه ِ بنِ جَعفَرٍ أوِ ابنِ ابنِ جَعفَرٍ فَأَتَیا رَجُلاً مِن طَیِّئٍ فَلَجَآ إلَیهِ فَضَرَبَ أعناقَهُما وجاءَ بِرُؤوسِهِما حَتّی وَضَعَهُما بَینَ یَدَیِ ابنِ زِیادٍ ، قالَ فَهَمَّ بِضَربِ عُنُقِهِ وأمَرَ بِدارِهِ فَهُدِّمَت . (4)

أنساب الأشراف :لَجَأَ ابنانِ لِعَبدِ اللّه ِ بنِ جَعفَرٍ إلی رَجُلٍ مِن طَیِّئٍ فَضَرَبَ أعناقَهُما وأتی ابنَ زِیادٍ بِرُؤوسِهِما ، فَهَمَّ بِضَربِ عُنُقِهِ وأمَرَ بِدارِهِ فَهُدِّمَت . (5)



1- . الأمالی للصدوق : ص 229 الرقم 242 ، روضه الواعظین : ص 210 وفیه «ضیق» بدل «طبق» ، بحار الأنوار : ج 45 ص 154 الرقم 3 .
2- . الملهوف : ص 202 ، بحار الأنوار : ج 45 ص 118 .
3- . تاریخ الطبری : ج 5 ص 393 وراجع : البدایه والنهایه : ج 8 ص 193 .
4- . تاریخ الطبری : ج 5 ص 393 ، بغیه الطلب فی تاریخ حلب : ج 6 ص 2639 ، البدایه والنهایه : ج 8 ص 185 .
5- . أنساب الأشراف: ج3 ص 424 .



الأمالی ، صدوق به نقل از دربان عبید اللّه بن زیاد : ابن زیاد ، فرمان داد که علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را در بند کنند و همراه زنان و اسیران به زندان ببرند . من با آنان بودم و از کوچه ای نگذشتیم ، مگر این که آن را پُر از مرد و زنی یافتیم که بر صورت خود می زدند و می گریستند . آنان را در زندان افکندند و در را بر آنان بستند .

الملهوف :ابن زیاد ، فرمان داد و علی بن الحسین علیه السلام و خاندانش را به خانه ای در کنار مسجد اعظمِ کوفه بردند . زینب ، دختر علی علیه السلام ، گفت : هیچ زن عربی جز اُمّ وَلَد (1) یا کنیز ، بر ما وارد نشود ، که آنها نیز مانند ما اسیر شده اند .

تاریخ الطبری به نقل از سعد بن عبیده : زنان ، دختران و خاندان امام حسین علیه السلام را آوردند و بهترین کاری که کرد ، فرمان داد تا خانه ای در جایی جدا برایشان بگیرند ، و روزی و خرجی و لباسی برایشان مقرّر کرد .

6 / 14شهید شدن دو نوجوان از خاندان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم

تاریخ الطبری به نقل از سعد بن عبیده : دو نوجوان از پسران عبد اللّه بن جعفر یا پسران پسر عبد اللّه بن جعفر رفتند و نزد مردی از قبیله طی آمدند و به او پناه بردند . او گردن آن دو را زد و سرهایشان را نزد ابن زیاد آورد . ابن زیاد ، تصمیم گرفت گردنش را بزند و فرمان داد تا خانه اش را ویران کنند .

أنساب الأشراف :دو پسرِ عبد اللّه بن جعفر ، به مردی از قبیله طَی ، پناه بردند . او گردن آن دو را زد و سرهایشان را برای ابن زیاد آورد . ابن زیاد ، به زدن گردنش اهتمام کرد و فرمان ویرانی خانه اش را داد .



1- . کنیزی که از مولایش بچّه دار شده و به همین جهت ، آزاد شده یا در آستانه آزاد شدن است . م.



الطبقات الکبری (الطبقه الخامسه من الصحابه) :وقَد کانَ ابنا عَبدِ اللّه ِ بنِ جَعفَرٍ لَجَآ إلَی امرَأَهِ عَبدِ اللّه ِ بنِ قُطبَهَ الطّائِیِّ ثُمَّ النَّبهانِیِّ ، وکانا غُلامَینِ لَم یَبلُغا. وقَد کانَ عُمَرُ بنُ سَعدٍ أمَرَ مُنادِیا فَنادی : مَن جاءَ بِرَأسٍ فَلَهُ ألفُ دِرهَمٍ . فَجاءَ ابنُ قُطبَهَ إلی مَنزِلِهِ فَقالَت لَهُ امرَأَتُهُ : إنَّ غُلامَینِ لَجَآ إلَینا فَهَل لَکَ أن تُشرِفَ بِهِما فَتَبعَثَ بِهِما إلی أهلِهِما بِالمَدینَهِ ؟ قالَ : نَعَم أرِنیهِما . فَلَمّا رَآهُما ذَبَحَهُما وجاءَ بِرُؤوسِهِما إلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ ، فَلَم یُعطِهِ شَیئاً، فَقالَ عُبَیدُ اللّه ِ: وَدِدتُ أنَّهُ کانَ جاءَنی بِهِما حَیَّینِ فَمَنَنتُ بِهِما عَلی أبی جَعفَرٍ یَعنی عَبدَ اللّه ِ بنَ جَعفَرٍ . وبَلَغَ ذلِکَ عَبدَ اللّه ِ بنَ جَعفَرٍ فَقالَ : وَدِدتُ أنَّهُ کانَ جاءَنی بِهِما فَأَعطَیتُهُ ألفَی ألفٍ . (1)

الأمالی للصدوق عَن حُمرانَ بنِ أعیَنَ عَن أبی مُحَمَّدٍ شَیخٍ لِأَهلِ الکوفَهِ :لَمّا قُتِلَ الحُسَینُ بنُ عَلِیِّ علیهماالسلام اُسِرَ مِن مُعَسکَرِهِ غُلامانِ صَغیرانِ ، فَاُتِیَ بِهِما عُبَیدُ اللّه ِ بنُ زِیادٍ ، فَدَعا سَجّانا لَهُ ، فَقالَ : خُذ هذَینِ الغُلامَینِ إلَیکَ ، فَمِن طَیِّبِ الطَّعامِ فَلا تُطعِمهُما، ومِنَ البارِدِ فَلا تَسقِهِما ، وضَیِّق عَلَیهِما سِجنَهُما، وکانَ الغُلامانِ یَصومانِ النَّهارَ، فَإِذا جَنَّهُمَا اللَّیلُ اُتِیا بِقُرصَینِ مِن شَعیرٍ وکَوزٍ مِنَ الماءِ القَراحِ . فَلَمّا طالَ بِالغُلامَینِ المَکثُ حَتّی صارا فِی السَّنَهِ، قالَ أحَدُهُما لِصاحِبِهِ: یا أخی، قَد طالَ بِنا مَکثُنا، ویوشِکُ أن تفنی أعمارُنا وتبلی أبدانُنا ، فَإِذا جاءَ الشَّیخُ فَأَعلِمهُ مَکانَنا ، وتَقَرَّب إلَیهِ بِمُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله لَعَلَّهُ یُوسِّعُ عَلَینا فی طَعامِنا، ویَزیدُ فی شَرابِنا. فَلَمّا جَنَّهُمَا اللَّیلُ أقبَلَ الشَّیخُ إلَیهِما بِقُرصَینِ مِن شَعیرٍ وکوزٍ مِنَ الماءِ القَراحِ، فَقالَ لَهُ الغُلامُ الصَّغیرُ : یا شَیخُ ، أتَعرِفُ مُحَمَّدا ؟ قالَ : فَکَیفَ لا أعرِفُ مُحَمَّدا وهُوَ نَبِیّی! قالَ : أفَتَعرِفُ جَعفَرَ بنَ أبی طالِبٍ ؟ قالَ : وکَیفَ لا أعرِفُ جَعفَرا ، وقَد أنبَتَ اللّه ُ لَهُ جَناحَینِ یَطیرُ بِهِما مَعَ المَلائِکَهِ کَیفَ یَشاءُ! قالَ: أفَتَعرِفُ عَلِیَّ بنَ أبی طالِبٍ ؟ قالَ: وکَیفَ لا أعرِفُ عَلِیّا ، وهُوَ ابنُ عَمِّ نَبِیّی وأخو نَبِیّی! قالَ لَهُ : یا شَیخُ ، فَنَحنُ مِن عِترَهِ نَبِیِّکَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله ، ونَحنُ مِن وُلدِ مُسلِمِ بنِ عَقیلِ بنِ أبی طالِبٍ، بِیَدِکَ اُساری ، نَسأَلُکَ مِن طَیِّبِ الطَّعامِ فَلا تُطعِمُنا، ومِن بارِدِ الشَّرابِ فَلا تَسقینا، وقَد ضَیَّقتَ عَلَینا سِجنَنا . فَانکَبَّ الشَّیخُ عَلی أقدامِهِما یُقَبِّلُهُما ویَقولُ: نَفسی لِنَفسِکُمَا الفِداءُ، ووَجهی لِوَجهِکُمَا الوِقاءُ، یا عِترَهَ نَبِیِّ اللّه ِ المُصطَفی، هذا بابُ الِّسجنِ بَینَ یَدَیکُما مَفتوحٌ، فَخُذا أیَّ طَریقٍ شِئتُما . فَلَمّا جَنَّهُمَا اللَّیلُ أتاهُما بِقُرصَینِ مِن شَعیرٍ وکوزٍ مِنَ الماءِ القَراحِ ووَقَّفَهُما عَلَی الطَّریقِ، وقالَ لَهُما: سیرا یا حَبیبَیَّ اللَّیلَ ، وَاکمُنَا النَّهارَ حَتّی یَجعَلَ اللّه ُ عز و جللَکُما مِن أمرِکُما فَرَجا ومَخرَجا . فَفَعَلَ الغُلامانِ ذلِکَ. فَلَمّا جَنَّهُمَا اللَّیلُ، انتَهَیا إلی عَجوزٍ عَلی بابٍ، فَقالا لَها: یا عَجوزُ، إنّا غُلامانِ صَغیرانِ غَریبانِ حَدَثانِ غَیرُ خَبیرَینِ بِالطَّریقِ، وهذَا اللَّیلُ قَد جَنَّنا، أضیفینا سَوادَ لَیلَتِنا هذِهِ، فَإِذا أصبَحنا لَزِمنَا الطَّریقَ. فَقالَت لَهُما: فَمَن أنتُما یا حَبیبَیَّ ؟ فَقَد شَمَمتُ الرَّوائِحَ کُلَّها ، فَما شَمَمتُ رائِحَهً أطیَبَ مِن رائِحَتِکُما، فَقالا لَها: یا عَجوزُ، نَحنُ مِن عِترَهِ نَبِیِّکِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله ، هَرَبنا مِن سِجنِ عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ مِنَ القَتلِ. قالَتِ العَجوزُ : یا حَبیبَیَّ ! إنَّ لی خَتُنا فاسِقا ، قَد شَهِدَ الواقِعَهَ مَعَ عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ ، أتَخَوَّفُ أن یُصیبَکُما هاهُنا فَیَقتُلَکُما . قالا: سَوادَ لَیلَتِنا هذِهِ، فَإِذا أصبَحنا لَزِمنا الطَّریقَ. فَقالَت: سَآتیکُما بِطَعامٍ . ثُمَّ أتَتهُما بِطَعامٍ فَأَکَلا وشَرِبا. فَلَمّا وَلَجَا الفِراشَ قالَ الصَّغیرُ لِلکَبیرِ: یا أخی، إنّا نَرجو أن نَکونَ قَد أمِنّا لَیلَتَنا هذِهِ، فَتَعالَ حَتّی اُعانِقَکَ وتُعانِقَنی وأشُمَّ رائِحَتَکَ وتَشُمَّ رائِحَتی قَبلَ أن یُفَرِّقَ المَوتُ بَینَنا. فَفَعَلَ الغُلامانِ ذلِکَ، وَاعتَنَقا وناما . فَلَمّا کانَ فی بَعضِ اللَّیلِ أقبَلَ خَتَنُ العَجوزِ الفاسِقُ حَتّی قَرَعَ البابَ قَرعا خَفیفا ، فَقالَتِ العَجوزُ : مَن هذا ؟ قالَ: أنَا فُلانٌ. قالَت: مَا الَّذی أطرَقَکَ هذِهِ السّاعَهَ، ولَیسَ هذا لَکَ بِوَقتٍ ؟ قالَ : وَیحَکِ افتَحِی البابَ قَبلَ أن یَطیرَ عَقلی وتَنشَقَّ مَرارَتی فی جَوفی ، جَهدُ البَلاءِ قَد نَزَلَ بی. قالَت: وَیحَکَ مَا الَّذی نَزَلَ بِکَ ؟ قالَ: هَرَبَ غُلامانِ صَغیرانِ مِن عَسکَرِ عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ، فَنادَی الأَمیرُ فی مُعَسکَرِهِ: مَن جاءَ بِرَأسٍ واحِدٍ مِنهُما فَلَهُ ألفُ دِرهَمٍ، ومَن جاءَ بِرَأسَیهِما فَلَهُ ألفا دِرهَمٍ، فَقَد اُتعِبتُ وتَعِبتُ ولَم یَصِل فی یَدی شَی ءٌ . فَقالَتِ العَجوزُ: یا خَتَنی! اِحذَر أن یَکونَ مُحَمَّدٌ خَصمَکَ فی یَومِ القِیامَهِ. قالَ لَها : وَیحَکِ إنَّ الدُّنیا مُحَرَّصٌ عَلَیها. فَقالَت: وما تَصنَعُ بِالدُّنیا ولَیسَ مَعَها آخِرهٌَ ؟ قالَ: إنّی لَأَراکِ تُحامینَ عَنهُما، کَأَنَّ عِندَکِ مِن طَلَبِ الأَمیرِ شَیئا ، فَقومی فَإِنَّ الأَمیرَ یَدعوکِ. قالَت: وما یَصنَعُ الأَمیرُ بی ، وإنَّما أنَا عَجوزٌ فی هذِهِ البَرِّیَّهِ ؟ قالَ: إنَّما لِیَ الطَّلَبُ، اِفتَحی لِیَ البابَ حَتّی أریحَ وأستَریحَ، فَإِذا أصبَحتُ بَکَّرتُ فی أیِّ الطَّریقِ آخُذُ فی طَلَبِهِما. فَفَتَحَت لَهُ البابَ، وأتَتهُ بِطَعامٍ وشَرابٍ فَأَکَلَ وشَرِبَ . فَلَمّا کانَ فی بَعضِ اللَّیلِ سَمِعَ غَطیطَ الغُلامَینِ فی جَوفِ البَیتِ، فَأَقبَلَ یَهیجُ کَما یَهیجُ البَعیرُ الهائِجُ، ویَخورُ کَما یَخورُ الثَّورُ، ویَلمِسُ بِکَفِّهِ جِدارَ البَیتِ حَتّی وَقَعَت یَدُهُ عَلی جَنبِ الغُلامِ الصَّغیرِ، فَقالَ لَهُ: مَن هذا ؟ قالَ: أمّا أنَا فَصاحِبُ المَنزِلِ، فَمَن أنتُما . فَأَقبَلَ الصَّغیرُ یُحَرِّکُ الکَبیرَ ویَقولُ: قُم یا حَبیبی، فَقَد وَاللّه ِ وَقَعنا فیما کُنّا نُحاذِرُهُ. قالَ لَهُما: مَن أنتُما ؟ قالا لَهُ: یا شَیخُ! إن نَحنُ صَدَقناکَ فَلَنَا الأَمانُ ؟ قالَ: نَعَم. قالا: أمانُ اللّه ِ وأمانُ رَسولِهِ، وذِمَّهُ اللّه ِ وذِمَّهُ رَسولِهِ ؟ قالَ: نَعَم . قالا: ومُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللّه ِ عَلی ذلِکَ مِنَ الشّاهِدینَ ؟ قالَ: نَعَم. قالا: وَاللّه ُ عَلی ما نَقولُ وَکیلٌ وشَهیدٌ ؟ قالَ: نَعَم. قالا لَهُ: یا شَیخُ! فَنَحنُ مِن عِترَهِ نَبِیِّکَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله ، هَرَبنا مِن سِجنِ عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ مِنَ القَتلِ. فَقالَ لَهُما: مِنَ المَوتِ هَرَبتُما، وإلَی المَوتِ وَقَعتُما، الحَمدُ للّه ِِ الَّذی أظفَرَنی بِکُما . فَقامَ إلَی الغُلامَینِ فَشَدَّ أکتافَهُما، فَباتَ الغُلامانِ لَیلَتَهُما مُکَتَّفَینِ. فَلَمَّا انفَجَرَ عَمودُ الصُّبحِ، دَعا غُلاما لَهُ أسوَدَ ، یُقالُ لَهُ: فُلَیحٌ، فَقالَ: خُذ هذَینِ الغُلامَینِ، فَانطَلِق بِهِما إلی شاطِئِ الفُراتِ، وَاضرِب عُنُقَیهِما، وَائتِنی بِرَأسَیهِما لِأَنطَلِقَ بِهِما إلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ، وآخُذَ جائِزَهَ ألفَی دِرهَمٍ . فَحَمَلَ الغُلامُ السَّیفَ، ومَشی أمامَ الغُلامَینِ، فَما مَضی إلّا غَیرَ بَعیدٍ حَتّی قالَ أحَدُ الغُلامَینِ: یا أسوَدُ، ما أشبَهَ سَوادَکَ بِسَوادِ بِلالٍ مُؤَذِّنِ رَسولِ اللّه ِ صلی الله علیه و آله ! قالَ : إنَّ مَولایَ قَد أمَرَنی بِقَتلِکُما، فَمَن أنتُما ؟ قالا لَهُ: یا أسوَدُ، نَحنُ مِن عِترَهِ نَبِیِّکَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله ، هَرَبنا مِن سِجنِ عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ مِنَ القَتلِ: أضافَتنا عَجوزُکُم هذِهِ، ویُریدُ مَولاکَ قَتلَنا. فَانکَبَّ الأَسوَدُ عَلی أقدامِهِما یُقَبِّلُهُما ویَقولُ: نَفسی لِنَفسِکُمَا الفِداءُ، ووَجهی لِوَجهِکُمَا الوِقاءُ، یا عِترَهَ نَبِیِّ اللّه ِ المُصطَفی، وَاللّه ِ لا یَکونُ مُحَمَّدٌ صلی الله علیه و آله خَصمی فِی القِیامَهِ . ثُمَّ عَدا فَرَمی بِالسَّیفِ مِن یَدِهِ ناحِیَهً، وطَرَحَ نَفسَهُ فِی الفُراتِ، وعَبَرَ إلَی الجانِبِ الآخَرِ، فَصاحَ بِهِ مَولاهُ: یا غُلامُ عَصَیتَنی ! فَقالَ: یا مَولایَ، إنَّما أطَعتُکَ ما دُمتَ لا تَعصِی اللّه َ، فَإِذا عَصَیتَ اللّه َ فَأَنَا مِنکَ بَرِیءٌ فِی الدُّنیا وَالآخِرَهِ . فَدَعَا ابنَهُ، فَقالَ: یا بُنَیَّ، إنَّما أجمَعُ الدُّنیا حَلالَها وحَرامَها لَکَ ، وَالدُّنیا مُحَرَّصٌ عَلَیها، فَخُذ هذَینِ الغُلامَینِ إلَیکَ، فَانطَلِق بِهِما إلی شاطِئِ الفُراتِ، فَاضرِب عُنُقَیهِما وَائتِنی بِرَأسَیهِما، لِأَنطَلِقَ بِهِما إلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ وآخُذَ جائِزَهَ ألفَی دِرهَمٍ . فَأَخَذَ الغُلامُ السَّیفُ، ومَشی أمامَ الغُلامَینِ، فَما مَضی إلّا غَیرَ بَعیدٍ حَتّی قالَ أحَدُ الغُلامَینِ: یا شابُّ، ما أخوَفَنی عَلی شَبابِکَ هذا مِن نارِ جَهَنَّمَ! فَقالَ: یا حَبیبَیَّ ، فَمَن أنتُما ؟ قالا : مِن عِترَهِ نَبِیِّکَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله یُریدُ والِدُکَ قَتلَنا . فَانکَبَّ الغُلامُ عَلی أقدامِهِما یُقَبِّلُهُما ، وهُوَ یَقولُ لَهُما مَقالَهَ الأَسوَدِ ، ورَمی بِالسَّیفِ ناحِیَهً وطَرَحَ نَفسَهُ فِی الفُراتِ وعَبَرَ، فَصاحَ بِهِ أبوهُ : یا بُنَیَّ عَصَیتَنی! قالَ : لَأَن اُطیعَ اللّه َ وأعصِیَکَ أحَبُّ إلَیَّ مِن أن أعصِیَ اللّه َ واُطیعَکَ . قالَ الشَّیخُ: لا یَلی قَتلَکُما أحَدٌ غَیری ، وأخَذَ السَّیفَ ومَشی أمامَهُما، فَلَمّا صارَ إلی شاطِی ءِ الفُراتِ سَلَّ السَّیفَ مِن جَفنِهِ، فَلَمّا نَظَرَ الغُلامانِ إلَی السَّیفِ مَسلولاً اغرَورَقَت أعیُنُهُما، وقالا لَهُ: یا شَیخُ، اِنطَلِق بِنا إلَی السّوقِ وَاستَمتِع بِأَثمانِنا، ولا تُرِد أن یَکوَن مُحَمَّدٌ خَصمَکَ فِی القِیامَهِ غَدا . فَقالَ: لا ، ولکِن أقتُلُکُما وأذهَبُ بِرَأسَیکُما إلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ، وآخُذُ جائِزَهَ ألفَی دِرهَمٍ . فَقالا لَهُ: یا شَیخُ! أما تَحفَظُ قَرابَتَنا مِن رَسولِ اللّه ِ صلی الله علیه و آله ؟ فَقالَ: ما لَکُما مِن رَسولِ اللّه ِ قَرابَهٌ . قالا لَهُ: یا شَیخُ! فَائتِ بِنا إلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ حَتّی یَحکُمَ فینا بِأَمرِهِ . قالَ: ما إلی ذلِکَ سَبیلٌ إلَا التَّقَرُّبُ إلَیهِ بِدَمِکُما . قالا لَهُ: یا شَیخُ! أما تَرحَمُ صِغَرَ سِنِّنا ؟ قالَ: ما جَعَلَ اللّه ُ لَکُما فی قَلبی مِنَ الرَّحمَهِ شَیئا . قالا: یا شَیخُ! إن کان ولا بُدَّ ، فَدَعنا نُصَلّی رَکَعاتٍ . قالَ : فَصَلِّیا ما شِئتُما إن نَفَعَتکُمَا الصَّلاهُ . فَصَلَّی الغُلامانِ أربَعَ رَکَعاتٍ، ثُمَّ رَفَعا طَرفَیهِما إلَی السَّماءِ فَنادَیا: یا حَیُّ یا حَلیمُ ! یا أحکَمَ الحاکِمینَ! اُحکُم بَینَنا وبَینَهُ بِالحَقِّ . فَقامَ إلَی الأَکبَرِ فَضَرَبَ عُنُقَهُ، وأخَذَ بِرَأسِهِ ووَضَعَهُ فِی المِخلاهِ ، وأقبَلَ الغُلامُ الصَّغیرُ یَتَمَرَّغُ فی دَمِ أخیهِ، وهُوَ یَقولُ: حَتّی ألقی رَسولَ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وأنَا مخُتَضِبٌ بِدَمِ أخی . فَقالَ : لا عَلَیکَ سَوفَ اُلحِقُکَ بِأَخیکَ . ثُمَّ قامَ إلَی الغُلامِ الصَّغیرِ فَضَرَبَ عُنُقَهُ، وأخَذَ رَأسَهُ ووَضَعَهُ فِی المِخلاهِ، ورَمی بِبَدَنَیهِما فِی الماءِ، وهُما یَقطُرانِ دَما . ومَرَّ حَتّی أتی بِهِما عُبَیدَ اللّه ِ بنَ زِیادٍ وهُوَ قاعِدٌ عَلی کُرسِیٍّ لَهُ، وبِیَدِهِ قَضیبُ خَیزُرانٍ، فَوَضَعَ الرَّأسَینِ بَینَ یَدَیهِ ، فَلَمّا نَظَرَ إلَیهِما قامَ ثُمَّ قَعَدَ ثُمَّ قامَ ثُمَّ قَعَدَ ثَلاثا ، ثُمَّ قالَ : الوَیلُ لَکَ ، أینَ ظَفِرتَ بِهِما ؟ قالَ : أضافَتهُما عَجوزٌ لَنا. قالَ: فَما عَرَفتَ لَهُما حَقَّ الضِّیافَهِ ؟ قالَ : لا . قالَ: فَأَیَّ شَئٍ قالا لَکَ ؟ قالَ: قالا: یا شَیخُ! اذهَب بِنا إلَی السّوقِ فَبِعنا وَانتَفِع بِأَثمانِنا فَلا تُرِد أن یَکونَ مُحَمَّدٌ صلی الله علیه و آله خَصمَکَ فِی القِیامَهِ. قالَ: فَأَیَّ شَیءٍ قُلتَ لَهُما ؟ قالَ : قُلتُ: لا، ولکِن أقتُلُکُما وأنطَلِقُ بِرَأسَیکُما إلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ، وآخُذُ جائِزَهَ ألفَی دِرهَمٍ. قالَ: فَأَیَّ شَیءٍ قالا لَکَ ؟ قالَ: قالا: اِیتِ بِنا إلی عُبَیدِ اللّه ِ بنِ زِیادٍ حَتّی یَحکُمَ فینا بِأَمرِهِ . قالَ : فَأَیَّ شیءٍ قُلتَ ؟ قالَ : قُلتُ : لَیسَ إلی ذلِکَ سَبیلٌ إلَا التَّقَرُّبُ إلَیهِ بِدَمِکُما. قالَ: أفَلا جِئتَنی بِهِما حَیَّینِ، فَکُنتُ اُضعِفُ لَکَ الجائِزَهَ، وأجعَلُها أربَعَهَ آلافِ دِرهَمٍ ؟ قالَ: ما رَأَیتُ إلی ذلِکَ سَبیلاً إلَا التَّقَرُّبَ إلَیکَ بِدَمِهِما . قالَ: فَأَیَّ شَیءٍ قالا لَکَ أیضاً ؟ قالَ : قالَ لی : یا شَیخُ ! احفَظ قَرابَتَنا مِن رَسولِ اللّه ِ . قالَ : فَأَیَّ شیءٍ قُلتَ لَهُما ؟ قالَ : قُلتُ: ما لَکُما مِن رَسولِ اللّه ِ قَرابَهٌ . قالَ: وَیلَکَ ! فَأَیَّ شَیءٍ قالا لَکَ أیضاً ؟ قالَ: قالا: یا شَیخُ! ارحَم صِغَرَ سِنِّنا . قالَ: فَما رَحِمتَهُما ؟! قالَ: قُلتُ: ما جَعَلَ اللّه ُ لَکُما مِنَ الرَّحمَهِ فی قَلبی شَیئاً . قالَ: وَیلَکَ! فَأَیَّ شَیءٍ قالا لَکَ أیضا ؟ قالَ: قالا: دَعنا نُصَلّی رَکَعاتٍ ، فَقُلتُ: فَصَلِّیا ما شِئتُما إن نَفَعَتکُمَا الصَّلاهُ ، فَصَلَّی الغُلامانِ أربَعَ رَکَعاتٍ . قالَ: فَأَیَّ شیءٍ قالا فی آخِرِ صَلاتِهِما ؟ قالَ : رَفَعا طَرفَیهِما إلَی السَّماءِ وقالا: یا حَیُّ یا حَلیمُ! یا أحکَمَ الحاکِمینَ! اُحکُم بَینَنا وبَینَهُ بِالحَقِّ . قالَ عُبَیدُ اللّه ِ بنُ زِیادٍ : فَإِنَّ أحکَمَ الحاکِمینَ قَد حَکَمَ بَینَکُم، مَن لِلفاسِقِ ؟ قالَ: فَانتَدَبَ لَهُ رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ، فَقالَ: أنَا لَهُ. قالَ: فَانطَلِق بِهِ إلَی المَوضِعِ الَّذی قَتَلَ فیهِ الغُلامَینِ، فَاضرِب عُنُقَهُ، ولا تَترُک أن یَختَلِطَ دَمُهُ بِدَمِهِما ، وعَجِّل بِرَأسِهِ . فَفَعَلَ الرَّجُلُ ذلِکَ، وجاءَ بِرَأسِهِ فَنَصَبَهُ عَلی قَناهٍ، فَجَعَلَ الصِّبیانُ یَرمونَهُ بِالنَّبلِ وَالحِجارَهِ وهُم یَقولونَ: هذا قاتِلُ ذُرِّیَّهِ رَسولِ اللّه ِ صلی الله علیه و آله . (2)



1- . الطبقات الکبری (الطبقه الخامسه من الصحابه): ج 1 ص 478 .
2- . الأمالیللصدوق : ص 143 الرقم 145 ، بحار الأنوار: ج 45 ص 100 الرقم 1، مقتل الحسین علیه السلام للخوارزمی: ج 2 ص 49 نحوه وفیه «من ولد جعفر الطیار» .



4243.شرح نهج البلاغه :الطبقات الکبری (الطبقه الخامسه من الصحابه) :دو پسر عبد اللّه بن جعفر ، به همسر عبد اللّه بن قُطبه طاییِ نَبهانی پناه بردند . آن دو ، نوجوانانی نابالغ بودند و عمر بن سعد ، پیش تر به جارچی ای فرمان داده بود که ندا دهد : هر کس سری بیاورد ، هزار درهم دارد .

ابن قُطبه به خانه اش آمد و همسرش به او گفت : دو نوجوان ، به ما پناه آورده اند . آیا می توانی بیایی و آن دو را به سوی خانواده شان در مدینه بفرستی؟

گفت : آری . آن دو را به من نشان بده .

هنگامی که آن دو را دید ، سرشان را بُرید و نزد عبید اللّه بن زیاد آورد . عبید اللّه ، چیزی به او نداد و به وی گفت : دوست داشتم که آن دو را برایم زنده می آوردی و من با آن دو بر ابو جعفر (یعنی عبد اللّه بن جعفر) منّت می نهادم .

این خبر به عبد اللّه بن جعفر رسید . گفت : دوست داشتم که آن دو را برایم می آورد و دو هزار هزار (دو میلیون) درهم به او می دادم !4244.نهج البلاغه عن نوف البکالی ( فی وَصفِ عَلِیٍّ علیه السلام ) الأمالی ، صدوق به نقل از حُمران بن اَعیَن ، از ابو محمّد (پیر کوفیان) : هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد ، دو نوجوان کم سال از لشکرگاه او اسیر شدند و آنها را نزد عبید اللّه بن زیاد آوردند . او یکی از زندانبان هایش را فرا خواند و گفت : این دو نوجوان را نزد خود ، نگاه دار و به آنها غذای گوارا مخوران و آب خُنَک منوشان و زندان را بر آنها سخت بگیر .

دو نوجوان ، روز را روزه می گرفتند و چون شب ، آن دو را در بر می گرفت ، دو قرص نان جو و کوزه ای آب خوردن برایشان می آوردند .

چون حبس دو نوجوان به طول انجامید و نزدیک به سال شد ، یکی از آن دو به دیگری گفت : ای برادر ! حبس ما طول کشید و نزدیک است که عمر ما به سر آید و بدن هایمان ، فرسوده شود . پس هر گاه پیرمرد آمد ، جایگاهمان را به او بگو تا شاید به خاطر محمّد [ِ پیامبر] صلی الله علیه و آله بر خوراک ما گشایش دهد و بر آب نوشیدنی مان بیفزاید .

هنگامی که شب ، آن دو را در بر گرفت ، پیرمرد با دو قرص نان جو و کوزه ای آب خوردن ، به سوی آنها آمد . نوجوان کم سال به او گفت : ای پیرمرد ! آیا محمّد صلی الله علیه و آله را می شناسی؟

پیرمرد گفت : چگونه محمّد را نشناسم ، در حالی که او پیامبر من است؟!

گفت : آیا جعفر بن ابی طالب را می شناسی؟

گفت : چگونه جعفر را نشناسم ، در حالی که خدا ، دو بال برایش رویانده است تا با آنها همراه فرشتگان ، به هر جا که می خواهد ، بپرد؟!

گفت : آیا علی بن ابی طالب را می شناسی؟

گفت : چگونه علی را نشناسم ، که او پسرعمو و برادر پیامبرم است؟!

او به پیرمرد گفت : ای پیر ! ما از خاندان پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم . ما از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی طالب هستیم که در دست تو اسیریم . غذای گوارا می خواهیم و به ما نمی خورانی و آب خُنَک می خواهیم و به ما نمی نوشانی و زندانمان را بر ما تنگ گرفته ای .

آن پیرمرد ، بر پاهای آن دو افتاد و آنها را بوسید و می گفت : جانم فدای جان هایتان ! صورتم ، سپر صورت های شما ، ای خاندان پیامبر مصطفی ! این ، درِ زندان است که پیشِ روی شما باز است . از هر راهی که می خواهید ، بروید .

چون شب ، آنها را فرا گرفت ، پیرمرد ، دو قرص نان جو و کوزه ای آب خوردن برایشان آورد و راه را نشانشان داد و به آن دو گفت : ای محبوبان من ! شب ، راه بروید و روز را پنهان شوید تا خدای در کارتان گشایشی و برایتان ، راه بیرونْ آمدنی قرار دهد .

آن دو نوجوان ، چنین کردند . هنگامی که شب ، آنها را پوشاند ، به پیرزنی بر درِ خانه ای رسیدند . به او گفتند : ای پیر ! ما دو نوجوانِ کم سالِ غریبِ نورسیده و ناآگاه از راهیم و این شب، ما را فرا گرفته است . امشب را از ما پذیرایی کن که چون صبح شود ، به راه می افتیم .

پیرزن به آن دو گفت : شما که هستید ای محبوبان من که من ، همه بوییدنی ها را بوییده ام ؛ امّا بویی خوش تر از بوی شما نبوییده ام .

آن دو گفتند : ای پیرزن ! ما از خاندان پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد ، از قتل گریخته ایم .

پیرزن گفت : ای محبوبان من ! من ، داماد تبهکاری دارم که در حادثه کربلا با عبید اللّه بن زیاد بوده است . می ترسم که در این جا به شما دست یابد و شما را بکُشد .

آن دو گفتند : ما شب را می مانیم و صبح ، راه می افتیم .

پیرزن گفت : به زودی برایتان غذا می آورم .

سپس برایشان خوراکی آورد و خوردند و نوشیدند . چون به بستر رفتند ، برادر کوچک تر به بزرگ تر گفت : ای برادر من ! ما امیدواریم که امشبمان را ایمن ، سپری کنیم . بیا تا پیش از آن که مرگ ، میان ما جدایی بیندازد ، با هم معانقه کنیم و من ، تو را ببویم و تو ، مرا ببویی . دو نوجوان ، چنین کردند و دست در گردن هم انداختند و خوابیدند .

پاسی از شب گذشته ، داماد تبهکار پیرزن آمد و درِ خانه را آرام کوبید . پیرزن گفت : کیست؟

گفت : منم ، فلانی .

گفت : چه چیزی تو را این ساعتِ نابه هنگام ، به خانه کشانده است؟

گفت : وای بر تو ! در را باز کن ، پیش از آن که عقلم بپرد و جگرم در سینه ام پاره پاره شود ، که بلایی سخت بر من ، فرود آمده است .

پیرزن گفت : وای بر تو ! چه چیزی بر تو فرود آمده است؟

گفت : دو نوجوان کم سن ، از لشکر عبید اللّه بن زیاد گریخته اند و امیر ، در لشکرگاهش ندا داده که هر کس سرِ یکی از آنها را بیاورد ، هزار درهم ، و کسی که هر دو سر را بیاورد ، دو هزار درهم خواهد داشت ، و من به خود زحمت داده و رنج برده ام ؛ امّا چیزی به دستم نیامده است .

پیرزن گفت : ای داماد من ! بترس از این که روز قیامت ، محمّد صلی الله علیه و آله طرف دعوای تو باشد .

مرد گفت : وای بر تو ! دنیا ، چیزی است که باید برایش حرص ورزید .

پیرزن گفت : با دنیایی که آخرت ندارد ، چه می خواهی بکنی؟

گفت : می بینم که از آن دو ، حمایت می کنی . گویی از آنچه امیر می خواهد ، چیزی نزد توست ! برخیز که امیر ، تو را فرا می خواند .

پیرزن گفت : امیر ، با من که پیرزنی در این بیابان هستم ، چه کار دارد؟

مرد گفت : من در جستجو هستم . در را باز کن تا اندکی بیاسایم و استراحت کنم . چون صبح شد ، دوباره ، از هر راهی به جستجویشان بر می خیزم .

پیرزن ، در را برای او گشود و خوراکی و نوشیدنی برایش آورد و او خورد و نوشید . پاسی از شب گذشته ، مرد صدای خُرخُر دو پسر را در دلِ شب شنید و مانند شترِ به هیجان آمده ، به جنبش در آمد و مانند گاو ، نعره می کشید و به دیوار خانه ، دست می کشید تا آن که دستش به پهلوی پسر کوچک خورد . پسر گفت : کیست؟

گفت : من صاحب خانه ام . شما کیستید؟

پسر کوچک تر ، برادر بزرگ تر را تکان داد و گفت : ای محبوب من ! به خدا سوگند ، در آنچه می ترسیدیم ، افتادیم .

مرد به آن دو گفت : شما کیستید ؟

به او گفتند : ای پیر ! اگر ما به تو راست بگوییم ، در امان خواهیم بود؟

گفت : آری .

گفتند : امان خدا و پیامبرش ، و ذمّه خدا و پیامبرش؟

گفت : آری .

گفتند : و محمّد بن عبد اللّه ، از شاهدان این امان باشد؟

گفت : آری .

گفتند : و خداوند ، بر آنچه می گوییم ، وکیل و شاهد باشد؟

گفت : آری .

گفت : ای پیرمرد ! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم که از زندان عبید اللّه بن زیاد ، از مرگ گریخته ایم .

پیرمرد به آنها گفت : از مرگ ، گریخته اید و به مرگ در آمده اید ! ستایش ، خدایی را که مرا بر شما چیره کرد .

سپس به سوی هر دو پسر رفت و آنها را در بند کرد و هر دو پسر ، شب را کتف بسته خوابیدند .

هنگامی که صبح بر آمد ، مرد ، غلام سیاهش به نام فُلَیح را فرا خواند و گفت : این دو نوجوان را بگیر و به کناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سرهایشان را برایم بیاور تا آنها را نزد عبید اللّه بن زیاد ببرم و جایزه دو هزار درهمی را بگیرم .

غلام ، شمشیر را برداشت و جلوی دو نوجوان ، روان شد . هنوز دور نشده بود که یکی از دو نوجوان گفت : ای غلام سیاه ! چه قدر سیاهیِ تو به سیاهیِ بلال ، اذان گوی پیامبر خدا ، می ماند!

غلام گفت : مولایم فرمان کشتن شما را به من داده است . شما کیستید؟

آن دو گفتند : ای سیاه ! ما از خاندان پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد ، از مرگ گریخته ایم . این پیرزنِ شما ، از ما پذیرایی کرد ، در حالی که مولایت ، آهنگ کشتن ما را دارد .

غلام سیاه ، بر پاهای آن دو افتاد و آنها را می بوسید و می گفت : جانم فدای جان هایتان و صورتم ، سپرِ صورت هایتان ! ای خاندان پیامبر برگزیده خدا ! به خدا سوگند ، روز قیامت ، محمّد صلی الله علیه و آله طرف دعوای من نخواهد بود .

سپس دوید و شمشیر را از دستش به گوشه ای پرتاب کرد و خود را در فرات انداخت و به سوی دیگر رود رفت . مولایش بر او بانگ زد : ای غلام ! مرا نافرمانی می کنی؟

گفت : ای مولای من ! آن گاه از تو اطاعت می کردم که خدا را نافرمانی نکنی ؛ امّا چون خدا را نافرمانی کردی ، من از تو در دنیا و آخرت بیزارم .

مرد ، پسرش را فرا خواند و گفت : پسر عزیزم ! من حرام و حلال دنیا را برای تو گرد آورده ام و بر دنیا باید حرص ورزید . این دو نوجوان را بگیر و به کناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سر هر دو را برایم بیاور تا برای عبید اللّه بن زیاد ببرم و جایزه دو هزار درهمی را بگیرم .

پسر ، شمشیر را گرفت و پیشاپیشِ دو نوجوان ، به راه افتاد . هنوز دور نشده بود که یکی از دو نوجوان گفت : ای جوان ! از آتش دوزخ بر جوانی ات می ترسم .

جوان گفت : ای محبوبان من ! شما کیستید؟

گفتند : ما از خاندان پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم ، ولی پدرت آهنگ کشتن ما را دارد .

جوان بر پاهای آن دو افتاد و آنها را می بوسید و همان سخن غلام سیاه را به آنها می گفت . سپس شمشیر را به کناری افکند و خود را به فرات زد و از آن گذشت . پدرش بر او بانگ زد : ای پسر ! مرا نافرمانی می کنی؟

پسر گفت : اگر خدا را اطاعت کرده، تو را نافرمانی کنم ، دوست تر می دارم تا آن که خدا را نافرمانی و از تو اطاعت کنم .

پیرمرد گفت : کشتن شما را کسی جز خودم به عهده نمی گیرد .

آن گاه ، شمشیر را گرفت و جلوی آنها رفت . چون به کنار فرات رسید ، شمشیر را از نیام بر کشید . هنگامی که نوجوانان به شمشیرِ برکشیده نگریستند ، چشمانشان ، پُر از اشک شد و به او گفتند : ای پیرمرد ! ما را به بازار ببر و از فروش ما بهره خود را ببر و نخواه که محمّد صلی الله علیه و آله ، فردای قیامت ، طرفِ دعوای تو باشد .

پیرمرد گفت : نه ؛ بلکه شما را می کشم و سرهایتان را برای عبید اللّه بن زیاد می برم و جایزه دو هزار درهمی را می گیرم .

آن دو به پیرمرد گفتند : ای پیر ! آیا خویشاوندی ما را با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پاس نمی داری؟

پیرمرد گفت : شما با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله خویشاوندی ای ندارید .

آن دو به او گفتند : ای پیرمرد ! ما را نزد عبید اللّه بن زیاد ببر تا خود در باره ما حکم کند .

گفت : به این ، هیچ راهی نیست ، جز آن که من با ریختن خونتان، به او نزدیکی بجویم .

به او گفتند : ای پیرمرد ! آیا بر کم سالی ما رحم نمی کنی؟

پیرمرد گفت : خداوند ، هیچ رحمی بر شما در دل من ، ننهاده است .

آن دو گفتند : ای پیرمرد ! اگر هیچ چاره ای نیست ، ما را واگذار تا چند رکعت نماز بخوانیم .

پیرمرد گفت : اگر نماز ، برایتان سودی دارد ، هر چه قدر می خواهید ، نماز بخوانید .

آن دو نوجوان ، چهار رکعت نماز خواندند و سرهایشان را به سوی آسمان ، بلند کردند و ندا دادند : ای زنده و ای بردبار ! ای حاکم ترینِ حاکمان ! میان ما و او ، به حق حکم کن .

پیرمرد به سوی برادر بزرگ تر رفت و گردنش را زد و سرش را برداشت و در توبره اش نهاد . پسر کوچک تر پیش آمد و در خون برادرش غلت زد و می گفت : تا آن که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در حالی دیدار کنم که با خون برادرم ، خضاب کرده باشم .

پیرمرد گفت : ناراحت نباش که به زودی ، تو را به برادرت ملحق می کنم .

سپس برخاست و گردن برادرِ کوچک تر را زد و سرش را برداشت و در توبره گذاشت و پیکرهایشان را در حالی که هنوز از آنها خون می چکید ، در آب رود انداخت .

پیرمرد رفت و آن دو سر را برای عبید اللّه بن زیاد بُرد . ابن زیاد ، بر تختش نشسته بود و

چوب دستی ای از خیزران به دست داشت . مرد ، دو سر را پیشِ رویش نهاد . هنگامی که به آن دو نگریست ، برخاست و سپس نشست . سپس برخاست و دو باره نشست . سه بار ، چنین کرد و آن گاه گفت : وای بر تو ! کجا بر این دو ، دست یافتی؟

گفت : پیرزنی از ما ، آنها را میهمان کرده بود .

ابن زیاد گفت : آیا حقّ میهمانیِ آن دو را پاس نداشتی؟

گفت : نه .

گفت : چه چیزی به تو گفتند؟

گفت : گفتند : ای پیرمرد ! ما را به بازار ببر و بفروش و از پولش سود ببر و نخواه که روز قیامت ، محمّد صلی الله علیه و آله طرفِ دعوای تو باشد .

گفت : تو به آن دو ، چه گفتی؟

گفت : گفتم : نه ؛ بلکه شما را می کشم و سرهایتان را برای عبید اللّه بن زیاد می برم و جایزه دو هزار درهمی را می گیرم .

ابن زیاد گفت : سپس آن دو ، به تو چه گفتند؟

گفت : گفتند : ما را نزد عبید اللّه بن زیاد ببر تا خود ، در باره ما حکم کند .

گفت : تو به آن دو ، چه گفتی؟

گفت : گفتم : هیچ راهی ندارد ، جز آن که با ریختن خونتان به او نزدیکی بجویم .

گفت : چرا آن دو را زنده نیاوردی تا جایزه را برایت دو برابر کنم و آن را چهار هزار درهم قرار دهم؟

پیرمرد گفت : راهی جز این ندیدم که با ریختن خون آن دو ، به تو نزدیکی بجویم .

ابن زیاد گفت : آن دو ، دیگر به تو چه گفتند؟

پیرمرد گفت : به من گفتند : ای پیرمرد ! خویشاندِی ما را با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پاس بدار .

گفت : تو به آنها چه گفتی ؟

گفت : گفتم : شما با پیامبر خدا ، خویشاوندی ای ندارید.

گفت : وای بر تو ! دیگر چه گفتند؟

گفت : گفتند : ای پیرمرد ! به کم سالیِ ما رحم کن .

گفت : تو رحم نکردی؟

گفت : گفتم : خداوند ، هیچ رحمی بر شما در دل من ، ننهاده است .

گفت : وای بر تو! دیگر به تو چه گفتند؟

گفت : گفتند : «بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم» و من گفتم : اگر نماز ، برایتان سودی دارد ، هر چه قدر می خواهید ، بخوانید . آن دو هم چهار رکعت نماز خواندند .

ابن زیاد گفت : آن دو در پایان نمازشان ، چه گفتند؟

گفت : سرهایشان را به سوی آسمان ، بلند کردند و گفتند : ای زنده و ای بردبار ! ای حاکم ترینِ حاکمان ! میان ما و او ، به حق ، حکم کن .

عبید اللّه بن زیاد گفت : حاکم ترینِ حاکمان ، میان شما حکم کرد . چه کسی از عهده این تبهکار بر می آید؟

مردی از شامیان پذیرفت و ندا داد و گفت : من ، بر می آیم .

ابن زیاد گفت : او را به همان جایی که این دو نوجوان را کشته است ، ببر و گردنش را بزن و نگذار که خونش با خون آنها در آمیزد . سرش را زود جدا کن و بیاور .

آن مرد ، چنین کرد و سرش را آورد و بر نیزه ای نصب کرد . کودکان ، آن را با کلوخ و سنگ می زدند و می گفتند : این ، قاتل ذریّه پیامبر خداست . .




نکتهإنّ معظم المصادر التاریخیّه تَعتبر کما لاحظنا الطفلین المذکورین أولاد عبد اللّه بن جعفر، أو أحفاده، ولم یُنسبوا إلی مسلم بن عقیل إلّا فی أمالی الصدوق و بسندٍ ضعیف . وممّا یجدر ذکره أنّ روایَتی الصدوق والخوارزمی (1) أشبه ما تکونان بالقصص، فضلاً عن ضعف سندیهما، وبناءً علی ذلک فإنّ النصَّ الوارد فیهما محکوم علیه بالضعف .



1- . نقل الخوارزمی فی مقتله (ج 2 ص 49) القصّه المرویه فی الأمالی للصدوق بشکل مقارب إلّا أنّه نَسَبَ الأطفال إلی جعفر الطیار ، وبذلک فهو یوافق المشهور فی هذه الناحیه .



نکته

چنان که ملاحظه شد ، بیشتر منابع تاریخی ، کودکان یادشده را فرزندان یا نوادگان عبد اللّه بن جعفر می دانند و تنها در امالی صدوق ، با سندی ضعیف ، آنان به مسلم بن عقیل علیه السلام نسبت داده شده اند . گفتنی است که گزارش های صدوق و خوارزمی ، (1) علاوه بر ضعف سند ، به داستان سرایی شبیه ترند. بنا بر این ، متن آنها نیز ضعیف ارزیابی می گردد .



1- . مقتل الحسین علیه السلام ، خوارزمی (ج 2 ص 49) ماجرایی نزدیک به الأمالی ، صدوق می آورد با این تفاوت که کودکان را فرزندان جعفر طیار معرفی می کند که از این جهت با قول مشهور ، هماهنگ است .