گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۷


اهل دل رایاری دوران نمی آید به کار
تیغ را همواری سوهان نمی آید به کار
در بساط آفرینش، مردم آگاه را
هیچ غیر از دیده حیران نمی آید به کار
نور مطلق بی نیاز از پرده های چشم ماست
آتش خورشید را دامان نمی آید به کار
عقده دل از درون چون غنچه خودوامی شود
این گره راناخن ودندان نمی آید به کار
عشق می خواهد دل مجروح و چشم اشکبار
کشت بی نم، ابر بی باران نمی آید به کار
قدر خط سبز را سوداییان دانند چیست
چشم خواب آلود راریحان نمی آید به کار
هر سحابی از دل عاشق نمی شوید غبار
تشنه دیدار را باران نمی آید به کار
خاطر آسوده خواهی ،چشم از عالم بپوش
دیده روشن درین زندان نمی آید به کار
از سبکروحی و تمکین آدمی را چاره نیست
تیر چون شد بی پروپیکان، نمی آید به کار
تا نگردیده است دل افسرده، کاری پیش گیر
دانه پوسیده، ای دهقان نمی آید به کار
گر نخواهد شد سپند روی آتشناک او
چون شرار این خرده های جان نمی آید به کار
دست وپایی می زند بهر حضوردیگران
ورنه صائب راسر و سامان نمی آید به کار