گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۹


شود دیوانه آخر هر که سودایی است همراهش
سر از صحرا برآرد هرکه صحرایی است همراهش
نسازد گرم چشم خود مگر در دامن منزل
سبکسیری که چون خورشید تنهایی است همراهش
توکل میکند پوشیده چشمان را نگهداری
به چاه افتد درین ره هر که بینایی است همراهش
به آن خورشید سیما همسفر گشتم، ندانستم
که تنها می رود هرکس که هر جایی است همراهش
نهان سرکرد دل راه سرزلفش ،ازین غافل
که آتش در شب تاریک، رسوایی است همراهش
به چشم دوربینان چون پلنگ آید غزال من
زبس کز هر طرف چشم تماشایی است همراهش
ز نور علم صائب شب شودازروز روشنتر
ندارد شمع حاجت هرکه دانایی است همراهش