گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۹


نیست چون صاحبدلی تاگویم ازاسرار حرف
می زنم از بیکسی با صورت دیوارحرف
معنی پیچیده بی زحمت نمی آید به دست
می شود ازپیچ وتاب فکر جوهر دارحرف
می کند سنجیده دلهای متین گفتار را
نیست چون مرکز به جا می افتد از پرگار حرف
نیست درروی زمین گوشی سزاوار سخن
چون نبندد طوطیان را زنگ در منقار حرف؟
می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی
هرتهی مغزی که گوید چون قلم بسیار حرف
نیست چشم غافلان از خرده بینی بهره مند
ورنه درهر نقطه ای درج است صد طومار حرف
مردم سنجیده کم گویند حرفی را دوبار
می شود قند مکرر گر چه از تکرار حرف
رزق خواب آلودگان زین نشأه جز خمیازه نیست
می دهد کیفیت می در دل بیدار حرف
از دم بیجا شود آیینه روشن سیاه
بی تأمل پیش اهل دل مزن زنهار حرف
میکشان را می کند گفتار بیش ازباده مست
تانگردی مست درمحفل مزن بسیار حرف
مرغ بی هنگام سر را داد ازین غفلت به باد
می کند بی وقت، کار تیغ بی زنهار حرف
می کند بی پرده عیبش رابه آواز بلند
می زند هرکس که درگوش گران هموار حرف
حرف حق بی پرده پیش باطلان گفتن خطاست
ازبلندی گشت برمنصور چوب دارحرف
سینه های بی غبار آیینه یکدیگرند
هست درهنگامه اشرافیان بیکارحرف
ناله بلبل به گوش باغبان آید گران
می شود ازگفتن بسیار، بی مقدار حرف
تابه گوش عاشقان افتان و خیزان می رود
بس که زان لبهای میگون می روداز کارحرف
چون سیه مستی است کز میخانه می آید برون
چون برآید از لب میگون آن دلدار حرف
من که رگ از لعل می آرم به آسانی برون
نیست ممکن واکشم زان لعل گوهر بارحرف
همزبانی نیست چون درگوشه خلوت مرا
می کشم ازخامه کوته زبان ناچار حرف
تخم قابل را زمین شور باطل می کند
پیش دلهای سیه صائب مکن اظهار حرف