گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۳


پای سعی دیگران آمد گر از صحرا به سنگ
در وطن آمد مرا از خواب سنگین پا به سنگ
بر دل پرخون عاشق نیست کوه غم گران
می زند پهلو به زور باده این مینا به سنگ
خنده کبک از ترحم هایهای گریه شد
تا که را در کوهسار عشق آمد پابه سنگ
از شکست زلف کی گردد پریشان خاطرش ؟
آن که چندین شیشه دلی را زند یکجابه سنگ
باد عکس مراد آیینه اش صورت پذیر
آن که از سنگین دلی زدشیشه مارابه سنگ
نیست چز دندان شکستن چاره ای کج بحث را
ازدم عقرب گره نتوان گشود الا به سنگ
گر نگشتی جذبه فرهاد دامنگیر او
کی ز شوخی می گرفتی نقش شیرین پابه سنگ
من به افسون نرم کردم آن دل چون سنگ را
جوی شیر از تیشه گر فرهاد کرد انشا به سنگ
راه سخت وهمراهان ناساز ومرکب کندرو
هیچ رهرو را چندین جا نیاید پابه سنگ
همچنان در جستجوی رزق خودسر گشته ام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع ازدنیا به سنگ
بیش و کم رابا نظر سنجند روشن گوهران
احتیاجی نیست میزان قیامت رابه سنگ
با گرانجانی به معراج هنر نتوان رسید
سخت دشوارست سیر عالم بالابه سنگ
آب چشم من ندارد در دل سخت توراه
ورنه سازد چشمه حکم خویش رااجرابه سنگ
ناتوانی عقده های سهل رامشکل کند
خامه های سست راازنقطه آید پابه سنگ
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
نیست امروز از جنون ربط من شیدا به سنگ
حرف سخت ازبردباری بر دل مابار نیست
می دهد پهلو درخت میوه دار مابه سنگ
آه کز خواب گران درراه سیل حادثات
همچو دست آسیا رفته است پای مابه سنگ
بر دل پرخون ندارد سختی ایام دست
نیست ممکن کشتی آید در دل دریا به سنگ
از دل شب تیرگی بسیاری انجم نبرد
از سر مجنون کجا بیرون سودابه سنگ
می شود از مهره موم این زمان دندانه دار
بود اگر چون تیشه چندی ناخنم گیرا به سنگ
گر به سنگ آمد ز ساحل کشتی امید خلق
صائب آمد کشتی ما در دل دریا به سنگ